#هفت_پند_مولانا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران
زمین باش : در فروتنی
خورشیدباش : در مهر و دوستی
کوه باش : در هنگام خشم و غضب
رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران
دریاباش : در کنار آمدن با دیگران
خودت باش : همانگونه که می نمایی
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ :
ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد
ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ😊
⚠️همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی. همیشه شکست با کوزه است.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_85 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_86
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام او را صدا زد.
_آقای پاکروان. میشه چند دقیقهای باهاتون حرف بزنم؟
_بفرمایید
_لطفاً بیاین بیرون از شرکت.
مریم ماشین را جلوی شرکت نگه داشت. امید سوار شد. با نگاهی که مریم به او انداخت، خودش را جمع کرد.
_می خوای برم عقب بشینم؟
بدون آنکه حرفی بزند، به راه افتاد. کنار خیابان بعدی پارک کرد. نگاهش به روبرو بود و شروع کرد به پرسیدن.
_خواستم بیاین که چند تا سوال بپرسم.
امید مثل بچههایی که جلوی معلمشان دستپاچه میشوند. استرس گرفته بود. با ناخنهایش بازی میکرد. بفرماییدی گفت و نگاهش را به اطراف چرخاند.
_اون روز توی ویلا اگه من نبودم میزدین توی گوش دختر عمهتون؟
امید نفسش را بیرون داد. باز هم دردسر سحر. کمی مکث کرد.
_نمی دونم شاید آره. شایدم نه. ولی چیزیو که میدونم اینه که اون لحظه به خاطر حضورت نبود که دستمو عقب کشیدم. خودداریتو رو که دیدم تصمیم گرفتم مثل تو باشم. بزرگوار و متشخص.
_ اون شب شما گفتین هر شرطی جز چیزی که محاله قبول میکنین. میخواستم بدونم چیزای محالتون چیه.
_منظورم چیزایی مثل خانوادهم و خودِ خودته. از یه چیزایی نمیشه دست کشید. نمیشه ازشون مایه گذاشت.
_چرا وقتی یک نفر بهتون خیانت کرد، شما از بقیه آدما انتقام میگرفتین. چرا وقتی آروم نمیشدین، بازم به این کار ادامه می دادین؟
امید چشم به خیابان دوخت و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
_از اون روز لعنتی من تمام سعیمو کردم که دیگه فکر نکنم. به هیچ چیزی. چه درست چه غلط فکر نکنم. یه وقتایی اشکای مادرمو میدیدم که واسم نگران بود ولی نمیخواستم حتی به این چیزا هم فکر کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_86 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام
#رمان_قلب_ماه
#پارت_87
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هست که همین جوری ازم انتقام نگیرین.
_اشتباه با خیانت فرق داره. البته الان مطمئنم که کارای قبلم غلطتر از هر غلطی بوده. تو عاقلانه برخورد کردنو بهم یاد دادی. همین که به من با اون همه غلط، فرصت حرف زدن و توضیح دادن میدی، بهم یاد میدی که چطور برخورد کنم. امیدوارم خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم.
_این درست نیست که شما از من یه قدیسه بسازین. من خوب یا بد، یه آدمم. ممکنه اشتباه کنم. ممکنه ببُرم. کم بیارم یا هر چیز دیگه. بهتون توصیه میکنم ملاکتون دستورای همون خدایی باشه که باهاش قول و قرار گذاشتید. اگه ملاکتون آدما باشن، به دیوار سستی دل میبندین که هر لحظه ممکنه بریزه و بازم همون حال قبلی براتون تکرار بشه.
امید نگاهی به مریم کرد. با این حرفها نه میتوانست آرام شود و نه بوی یاس میداد اما دلسوزانه و عاقلانه بود.
_میفهمم و حرفاتونو قبول دارم اما برای من که تازه دارم پا به این مسیر میذارم یکی مثل تو میتونه کمک بزرگی باشه.
_اگه من جواب رد بدم. عکس العمل شما چیه؟
امید که نمیخواست به این جواب فکر کند، پایش را با استرس تکان داد. کمی فکر کرد.
_فکر میکنم اگه جواب رد بدی، عقلتو تحسین میکنم، اما مطمئنم تو به چیزای دیگهای غیر از صدای عقلتم توجه میکنی. من به امیدِ این که همچین آدمی هستی، به خودم جرات دادم و پا پیش گذاشتم. هیچ کس باورش نمیشه تو به من جواب مثبت بدی اما من خیلی امیدوارم. البته شاید دیگران فکر کنن این از حماقت منه. توباعث شدی با خدا آشتی کنم. حالا که دنبال گناه نیستم، حس خوبی داشته باشم و سبک باشم. من به این خاطر مدیونتم. خب بزار راحت بگم، اگه جواب رد بدی، میشکنم، داغون میشم اما بهت حق میدم.
_اگه جواب مثبت بدم چی؟ فکر کردین، با حرف دیگران چی کار میکنین؟ برای من حرفای زیادی میتونن بزنن که به خودم مربوطه اما در مورد خودتون به عواقب این جواب فکر کردید؟
_اگه جواب مثبت بدی هیچی نمیتونه منو تکون بده. در مورد چیزی که واسم اهمیت نداره نمیخوام فکر کنم.
مریم ماشین را روشن کرد.
_ببخشید که وقتتونو گرفتم. باید اینا رو میپرسیدم.
_ممنونم که واسه خواستهم وقت گذاشتی و بهش فکر میکنی. سعی میکنم لایق این توجه باشم. اگه کاری نداری میخوام تا شرکت پیاده برم.
پیاده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔊 در رثای دختر سه ساله سیدالشهدا:
حقوق و مزایای همه پدران برنگشته مال تو، یک شب پدرت را به او قرض بده!
▪️دختر مهربانترین پدر دنیا که باشی و عادتت ناز و نوازش شده باشد، درک نمیکنی ضرب دستهایی را که گوش و صورت را با هم درمینوردد. صدایی جز به لطافت و محبت نشنیده باشی، عربده مستان از خود بیخود شده در دل شب، بند دلت را پاره میکند.
▪️چشمان معصومت که عادت به دیدن نورانیترین و مهربانترین مخلوقات خدا را داشته باشد، دیدن کریهترین چهرههای زمان، ترس که نه جنون را به دلت مینشاند.
#محرم
#سه_ساله_امام_حسین
#عاشورا
✍️خانم زینب رحیمی
متن کامل یادداشت در سایت #صدای_حوزه:
v-o-h.ir/?p=21660
🆔 @sedayehowzeh
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک کربلا ...
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
⚡️همانجا را حساب بکنید که کربلاست
✍️حضرت آیتالله بهجت رحمه الله علیه:
🔘 ".. چیزی که هست، [این است که] اینکه حالا چه باید کرد، تشخیص بدهید؛ اینکه حالا روضهها را چطور باید [بجا] آورد، تشخیص بدهید.
▪️... در خانه میخواهید سینه بزنید، گریه بکنید، زنجیر بزنید، هرچه میخواهید بکنید، همانجا بکنید. فرقی نمیکند. همانجا را حساب بکنید که کربلاست. [عالمی بوده که] خیلی آدم حسابیای بوده است خدارحمتش کند. من خودش را ندیده بودم، ولی کسی که در منبرش بوده [دیده بودم]. آن آقا بالای منبر میگفته است: «[وقتی که] میخواهید به روضه بروید، [اگر] از شما سؤال کردند که کجا میخواهید بروید، نگویید میخواهید بروید روضه، بگویید میخواهیم برویم کربلا»."
📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٣۴٧ تلخیص شده
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#حب_الحسین_یجمعنا #امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#آیت_الله_بهجت رحمه الله علیه
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
[WWW.FOTROS.IR]ma97062307.mp3
16.44M
🔘دیگه واسه چی بمونم
#محمود_کریمی
#شبپنجم
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
به یاد عبداللهبنحسن، تین ایجر قهرمان کربلا
نوجوانی دوید تا سپر بلای امام و مقتدایش شود. چنان بیخود از خود دوید که دست عمه نتوانست مانع شود.آنقدر خودش را میان عمو و بلایایی که میبارید انداخت که به عمو دوخته و در او حل شد.
آنجا که پای دفاع از مقتدا پیش میآید، نوجوان سر از پا نمیشناسد. برای حمایت، با پا که نه با سر میدود.
میگویند نوجوان سرشار از هیجانات درونی است که با تلنگری به ظهور میرساندش. میگویم آری هیجانات درونی دارد اما تلنگری که برای ظهور میخورد او را منحصر به فرد میکند. بستر تربیتی که موجب اثرگذاری آن تلنگر میشود، مهم است و چیزهای دیگری که جریانساز است.
تینایجری داریم که در خانواده رشادت و شجاعت دیده. عفت و غیرت دیده. محبت مثال زدنی فامیل را دیده؛ پس وقتی خطر برای جان عمو پیش میآید، بیدرنگ جانفشانی میکند. تینایجرهایی هم داریم که الگو گرفتهاند از آن نوجوان و برای دفاع از وطن، سینه سپر کردهاند و نمونهای که خبرنگار بیحجاب غربی را مجبور به پوشش کرد.
حال از تو میپرسم چه میشود نوجوانی با این توانایی و پتانسیل، دغدغهاش طنازی دخترکان و زنان حراج شدهی دم دستی شده باشد. کمی فکر کن. زمینهاش پر شدن چشم و ذهن این تینایجرهای معصوم با ماهوارههای لانه کرده در خانهها نیست؟ دلیلش بی در و پیکری زنان و بیحیا شدنشان جلوی چشم مردان خانوادهاش نیست؟ زنی که برای ولنگاری و محدود نشدن، حیا و حجاب را زیر سوال میبرد و مردی که برای چشمچرانی و محدود نشدن هرزگردیاش ناموسش را حراج نگاه نامردمان میکند، باعث و بانی به فنا رفتن زمینههای رشد و تعالی نوجوان معصوم ما نیست؟
حال این را بشنو و به همه عالم خبر بده. به حسین، شهید کربلا ع، قسم همین تینایجرهایی که به زعم خود زمینههای غیرت، تربیت، حیا و خانوادهخواهیشان را نابود کردهاند، روزی که هل من ناصر مولای غریبشان را بشنوند، لحظهای درنگ نخواهند کرد در یاری و حمایت. میدانی چرا؟
اینان از نسل سلمان فارسیاند اینان خون کیان ایرانی در رگهایشان جریان دارد. اینان شجاعت و غیرت را از علویان جان بر کف به ارث بردهاند. گیرم که چند روزی سرشان را به بازیچههای بیمقدار دنیا گرم کرده باشند. به وقتش همین تینایجرها پای دفاع از حضرتش مردانه خواهند ایستاد. شک نکن.
« و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان...»
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه: إنّی لَادعُو لِکُلِّ مُؤمِن یَذکُرُ مُصِیبۀَ جَدّی الشَّهیدَ ثُمَ یَدعولِی بِتَعجیلِ الفَرجِ وَ التّایِید؛
من برای مومنی که پس از ذکر مصیبت سیدالشهدا، برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند، دعا می کنم....
📚مکیال المکارم، ج ۱، ص ۳۸۶.
#روایت_عشق 🌹🌿
#حدیث 💌✨
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_87 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_88
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه افتاد. مریم سرش را به فرمان تکیه داد. کمی فکرش را متمرکز کرد. این حرفا تصمیمگیری را سختتر کرد.
به خانه که رسید، محمد را دید. زودتر آمده بود. با دیدن او به طرفش دوید.
_آبجی در مورد این پسره که اومده خواستگاریت، در موردش چی میدونی. در مورد گذشتهش. میدونی چه جور آدمی بود؟
مریم روی مبل نشست و با اشاره دست محمد را به نشستن دعوت کرد.
_داداشِ من آروم باش. قبلنا یه سلامیم میکردن. مامان کو؟
_مامان رفته خونه مرضیه خانوم. گفت بهت پیام داده. اینا رو ول کن جواب منو بده.
_آره. از اول اول میدونستم. حالا تو چی میگی.
محمد بغض کرد. سرش پایین بود.
_آبجی آخه واسه چی به همچین آدمی اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟ اصلاً چرا داری بهش فکر میکنی؟ نکنه به خاطر سرمایهش یا موقعیت شغلیت داری تن به این کار میدی؟
لبخندی روی لبهای مریم نشست.
_محمد جان تو که داداشمی چرا این حرفو میزنی؟ من همچین آدمی هستم که با این چیزا واسه آیندهم تصمیم بگیرم؟
_چون میشناسمت میگم. تو که اون همه خواستگار خوبو رد کردی، تو که این همه پاکی و خوبی، چطور راضی میشی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟ اون حق نداشت بیاد سراغ تو.
_داداش اون دیگه آدم سابق نیست. من بهش به عنوان یه آدم جدید فکر میکنم نه اونی که قبلاً بوده. اگه قرار بود گذشته آدما ملاک صددرصد باشه، امام حسین ع کمک حرو قبول نمیکرد و راش نمیداد. وقتی خدا توبهشو قبول میکنه، من کی هستم که باور نکنم. راستی محمد، تو که گفتی داشتن ویلای برزگ توی لواسون ملاک خوشبختی آدمه و هر کی جواب رد بده خله.
_غلط کردم گفتم خوشبختیه. بازم که درس زندگی میدی آبجی.
_از کجا اطلاعات به دست آوردی؟
_از فضای مجازی.
_قربونت برم که حواست بهم هست. ممنونم داداشم. من حتماً به اون گذشتهشم فکر میکنم ولی ملاکم یه چیزای دیگه ست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_88 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_89
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداشت و برای امید پیامی نوشت.
_وقتی از گناهی توبه کردید، اثراتشو هم از فضای مجازی پاک کنید. خدا عیبها رو میپوشونه. اجازه ندین دیگران با اون، گذشته، حال شما رو قضاوت کنن.
امید از این پیام تعجب کرد. یادش نبود که عکسها را پاک نکرده. سریع همه پستها را حذف کرد و صفحات را بست. بعد پیام داد.
_امرتون اجرا شد. میشه بگی کی اون عکسا رو دیده بود؟
_برادرم.
_ببخشید بازم با بیفکریام، شرمندهت شدم.
مریم که هنوز مردد بود، با مادر مشورت کرد. مادر پیشنهاد کرد با این همه تردید به زیارت حضرت معصومه س برود و همانطور که سفارش شده به حضرت زهرا س متوسل شود. تصمیم بر این شد که صبح زود. به قم بروند. مریم شب تا دیر وقت اوضاع بازار و شرکت را بررسی کرد.
آرامش دخترانه حرم، به آرامش مادر ایشان گره خورد. با مادرِ آن حرم حرف زد و درد دل کرد. خودش و آیندهاش را به آن بانو سپرد. با او عهد کرد حسابگری را کنار بگذارد و آیندهاش را از حمایت بانو بخواهد که اگر به صلاحش نباشد خود ایشان کمکش کنند.
*
چهارشنبه شد و امید آنقدر برای جواب مضطرب و پر استرس بود که نتوانست به شرکت برود. به مادرش اصرار کرد که صبح تماس بگیرد. مادر که از کارهای او کلافه شده بود، تماس گرفت اما مادر مریم از او خواست بعدازظهر امید به خانه آنها برود تا مریم چند کلمهای با او حرف بزند و بعد جواب بدهد. مادر امید که چارهای جز قبول کردن نداشت، به محض قطع کردن تلفن، دوباره شروع به اعتراض کرد.
-فکر کرده نوبرشو آورده. توی این چند روز نمیتونست بگه که بری پیشش؟ حالا باید بگه؟ اصلاً خیلی پرروئه. اونقدر خودتو کوچیک کردی که از همین حالا فکر میکنه بردهش هستی.
- مامان جون یادت نره که پدرمم روز خواستگاری ازت بهت گفت منو به غلامی قبول کنید آیا؟ الان این حرفا رو بذار کنار بگو من کی باید برم.
فکر امید پر از سوال بود. برای چه خواسته دوباره او را ببیند؟ یعنی هنوز تصمیم نگرفته بود؟ و خیلی فکرهای دیگر. نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطر حسین ع ...
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
▪️در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ... نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست
⚡️و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی... و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی.
📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص51
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #شهید_آوینی
#فتح_خون #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
4_5834681245908337852.mp3
9.27M
✨ در راه تو شهادت است احلی من العسل
#محمود_کریمی
#شبششم
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
احلی من العسل
عمو از شهادت پرسید و او از شیرینیاش گفت. شیرینتر از عسل. به مرحله عمل که رسید، بیزره و کلاهخود لشکری را به ستوه درآورد. استاد جنگاوریش ابالفضل س بود. الگوی شجاعتش ابالفضل س بود. توقع کمتر از این از او نبود. لشکر دشمن که به ستوه در آمد، تک به تک که حریفش نشدند، ناجوانمردانه چون کفتار همه با هم حملهور شدند. تکه تکه کردند وجود نازنینش را به کینه پدر بزرگوارش امیر کونین حسن ع و جد قهرمانش اسدالله الغالب علی ع.
دشمن نامرد روشش همین است. حریف که نشود، نیرنگ میچیند و بیهوا میزند. توجه میدهم که بدانی این روش دور از ذهن نیست. آن روز که شیپور جنگ در سرزمین عزیزمان نواخته شد، مرد از نامرد شناخته شد. دفاع مقدس سر گرفت. نوجوان سیزده ساله به پیروی از پسر امام حسن ع به میدان عمل رفت و کارزاری به راه انداخت. اسیر که شد نیروهای دشمن و هلالاحمر و خبرنگاران را به حیرت درآورد.
دشمن همه را دید، فکر چاره افتاد. نوجوانی که الگویش قاسم بن حسن س باشد، پشت همه مدعیان دروغین حقوق بشر را به خاک میمالد. حریف نوجوان ایرانی نشدند. ناجوانمردانه نیرنگ بستند و با نقشه جدید میدان کارزار جدیدی به راه انداخت. و امان از مکرشان که بنیان برانداز بود. همانطور که قاسم س را تکه تکه کردند، در شبیهخونی نرم، هویت نوجوان و جوان ما را تکه تکه کردند.
به حضرت حجت عج قسم در جنگ تن به تن و رو در رو هیچ دشمن خونخواری حریف آن همه جان برکف آگاه نمیشد. فنته افکندن همیشه رسم کفتاران بزدل بوده. جان باید داد وقتی ببینی روح نوجوان و جوان به تیغ هجمه فرهنگی، بیآنکه توان تقلا داشته باشد، کشته میشود. عزا باید گرفت برای احساسات به بازی گرفتهشده آیندهسازان این سرزمین دلیران.
امروز در رثای کشته شدن روح پاک معصومان کشورم عزا به پا باید کرد و ایستادگی باید کرد در برابر مهاجمان بیمروت و نامرد. یک یا علی ع برای پایان دادن به حیات منحوسشان کافیست.
#یا_علی ع
«وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ»؛
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
#امام_حسین (ع)
#ملت_امام_حسین علیه السلام
ای مردم!
در انجام کارهای نیک بر یک دیگر سبقت بگیرید و در سود بردن از پاداش های اخروی شتاب به خرج دهید.
#حی_علی_صلاة 📿
#روایت_عشق🖤
#حدیث
✿@Revayateeshg✿
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_89 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_90
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. مریم در را باز کرد. امید گویی اولین بار بود او را میدید هول شد و نمی دانست چه بگوید. مریم از جلوی در کنار رفت و بفرماییدی گفت. مادر که میدانست مریم نمیتواند جلوی او راحت حرفش را بزند بعد از احوالپرسی به اتاقش رفت. روبروی هم نشستند. مریم جدی بود و سرش پایین.
- گفته بودم اگر قرار باشه جواب مثبت بدم شرط و شروطی میذارم. ازتون خواستم بیاین که این شرطا رو بگم.
امید تکیهاش را از مبل برداشت و ذوق زده نگاهش کرد.
-یعنی میخوای بگی که جوابت مثبته؟
-من که هنوز شرطا رو نگفتم. اونا رو میگم و شما بهشون درست فکر میکنین. اگه قبول داشتین به مادرتون بگین تماس بگیرن تا جوابو بشنون. در ضمن هیچ کس نباید از این شرطا چیزی بدونه.
-چه روند پیچیدهای شده. کنجکاوم کردی بدونم شرطات چیه که هیچ کس نباید بفهمه.
- من به خاطر ضمانت خدا به درخواستتون توجه کردم پس اولین شرطم اینه که به خاطر همون خدا، همون طور که گناهو کنار گذاشتین، واجباتتونو هم انجام بدین. مثل نماز و روزه و چیزای دیگه. دوم اینکه واسه رسیدگی به مادرم محدودیتی نداشته باشم.
-مگه کسی میتونه شما رو محدود کنه؟
- جنگ اول به از صلح آخره و اما آخرین شرط اینه که یه هفته هر روز سر قبر شهید پُلارَک که تو بهشت زهراست برین و نذریو که آماده میکنم بین مردم پخش کنین.
-ببخشید این آخریه دلیلش چیه؟
-اگه تصمیم گرفتین انجامش بدین، آخرش میفهمین.
-میشه بگی چرا نمیخوای کسی این شرطا رو بدونه؟
-چون شما از نظر مالی خیلی وضعتون خوبه و من بالعکس. شما پسر رییس هستین و من کارمند پدرتون. به هر کی بگین چه شرطایی گذاشتم، باورش نمیشه، پس یا شما دروغگو میشین یا من آدم مرموز یا هر چیز دیگهای.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_90 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_91
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
- به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و برم دیدم دقیق و حسابگرتر هستی. من شرطاتونو...
مریم اجازه نداد ادامه دهد. دستش را به نشانه توقف رو به او گرفت.
-گفتم که الان جواب ندین. اینایی که گفتم ساده نیست. باید مطمئن باشید که می تونین بهش عمل کنین. همونطور که میدونین من توی هیچ قراردادی تخلف از شروطو تحمل نمیکنم. اگه مطمئن شدین، بدون اینکه جریانو توضیح بدین، به مادرتون بگین تماس بگیرن.
-حتماً. ولی فکر نکنم من مثل تو اینقدر صبور باشم که یک هفته صبر کنم. بازم ازت ممنونم.
امید واقعاً نمیتوانست تحمل کند. برای شنیدن جواب عجله داشت و این روش رمزی جواب گرفتن را هم درک نمیکرد و در ضمن قول داده بود به شروط با دقت فکر کند. میدانست اگر به خانه برود باید جواب پس بدهد. پس راهش را به طرف خانه خواهرش آروز کج کرد. از خواهرش خواست بدون اینکه به کسی بگوید مدتی تنهایش بگذارد. به اتاقی رفت و در را بست. به حرفهای مریم خوب فکر کرد. مشکل جدیت و محکم بودن آن دختر بود. میدانست اگر نتواند شرطها را عملی کند یا بین را جا بزند، چشمپوشی در کار نیست و او را از دست خواهد داد. هر چند چیزهای غیر ممکنی نخواسته بود. شب شد ولی امید از اتاق بیرون نیامد. آرزو که نگرانش شده بود، در زد.
-داداش حالت خوبه؟ دارم میام تو.
وقتی در را باز کرد، دید امید در تاریکی نشسته. چراغ را روشن کرد.
- امید جان چرا توی تاریکی نشستی. چند ساعته با خودت خلوت کردی. چی شده؟ جواب رد بهت داد؟ غصه نخور آسمون که به زمین نیومده.
امید از جا بلند شد و به طرف خواهرش رفت.
-خواهرِ من قیافم شبیه کسیه که شکست عشقی خورده؟ نه بابا. اگه جواب رد شنیده بودم الان اینجا بودم؟ سر به بیابون زده بودم.
-خدا رحم کنه که جواب منفی نشنوی. پس چته؟ مگه قرار نبود امروز جواب بده؟
-چون مامان خیلی سین جیم میکنه اومدم اینجا. حالا تو هم شروع کردیا. لازم بود یه فکرایی بکنم حالام اگه دوست داری بیا باهم بریم خونه. من دارم میرم. شاید تونستم امشب جواب بگیرم.
- نه. محسن خستهست نمیتونم بیام. فردا خودم میرم.
-مگه آقا محسن اومده؟
- پدر عشق بسوزه. الهی بمیرم داداش. نابود شدی از این عشق. پسره عاشق محسن دو ساعته داره با این همه سر و صدا با هلنا بازی میکنه اونوقت میگی اومده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_91 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و
#رمان_قلب_ماه
#پارت_92
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که نمیدانست آن مدت را کجا بود، دست به کمر زد و با حالت عصبانی به او نگاه کرد.
-تا حالا کجا بودی؟ رفته بودی الماس کوه نورو واسه خانوم ببری؟ حالا این پری قصهها بهت جواب داد؟
-سلام خونه آرزو بودم. لازم بود کمی فکر کنم. میشه ازتون خواهش کنم یه بار دیگه زنگ بزنید و جوابشو بگیرید.
-عمراً. من که مثل تو سبک نیستم دوباره زنگ بزنم. این قایم موشک بازیا چیه در آوردین. برای چی باید فکر میکردی؟ چی ازت خواسته؟ اگه همون طور که بابات میگه حسابگر باشه، چیز کمی نباید ازت خواسته باشه. من مطمئنم هر چی هست خیلی بیشتر از یه خونه یا ویلا یا همچین چیزایی ازت خواسته که اینقدر به خاطرش فکر کردی.
امید لبخند سردی زد. فهمید مریم حق داشت که شروطش را مخفی کند. آیا مادرش باور میکرد مریم هیچ شرط مالی نگذاشته. پس سکوت کرد. مادر با چشم غره پشت به او کرد. امید همزمان که به پدر اشاره میکرد تا کمکش کند، از پشت مادرش را بغل کرد و به طرف پدر کشاند. از او خواهش کرد دوباره تماس بگیرد. پدر رو به مادر، دستی به صورتش کشید که یعنی به خاطر من. مادر بین آنها درمانده بود با تمام دلخوری گوشی را برداشت و شماره را گرفت. قبل از جواب دادن، از امید پرسید قرار است چه چیزی به آنها بگوید و امید اطمینان داد که چیزی نمیخواهد بگوید و فقط جواب را از آنها بپرسد.
همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد که جواب دخترش مثبت است، امید داد بلندی زد که باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. به خاطر اینکه قرار بود برای جلسه بعد فامیل مریم از شمال بیایند، قرار را برای چند روز بعد گذاشتند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود داد زد.
-انگار کره ماهو فتح کرده. مرد گنده.
امید که در پوست خود نمیگنجید، در دلش نجوا میکرد.
- معلومه. من قلب ماهو فتح کردم. شما که اینو نمیدونین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_92 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که
اینم 👆 پارت اضافه مخصوص جواب مثبت
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردانه حسین ع ...
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
#سینهزنهای_کوچک ۵
میگویند: گرمش میشود.
حوصلهاش سر میرود.
زده میشود.
همهی اینها را میدانم!
اما
اسباببازیهای زیر خاکی را برای همین روزها کنار گذاشتهام.
خوراکیهایی که نمیخریدهام را حالا برایش میگیرم.
خودش و بچههای دیگر را دور خودم جمع میکنم تا بر مدار اباعبدالله -علیه السلام- خوش باشند!
روز مبادای محبتهای خاص برای من، همین حالاست.
بقیهاش را هم میگذارم به حساب خود آقا...
اینها قرار است در راه آقا سر بدهند؛ چندقطره عرق روی پیشانی و پا درد پیادهروی که چیزی نیست!
با یک نوازش و کمی آب تنی و روغنمالی تمام میشود.
امروز برای مولایش تب نکند، فردا که بزرگ شد، برای غیر حسین -علیه السلام- میمیرد!
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#محرم_به_سبک_مامانها
#نسل_امام_حسینی
#محرم
#سیدالشهدا
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@mangenechi
╚══.🔳▪️༺.═╝