فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_23 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببند رامین. باز شروع کردی که. _آقا کوتاه بیاین د
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_24
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مشغول تمیزکاری خانه دیدم. معلوم شد که مهمان داشتیم. بعد از سلام گونهاش را بوسیدم.
_ببینم خانوم خانوما مهمون امشب کیه که زهرا خانومو به زحمت انداخته.
_آقای زاهدی اینا میخوان بیان. شام مهمونن ولی راستش واسه خواستگاری میان.
_چی؟ مامان الان قراره واسه من بیان خواستگاری یا حلما؟
_وا هلیا؟ معلومه واسه تو دیگه.
_اونوقت شما منو اینقدر آدم حساب نکردین که ازم بپرسین بیان یا نه؟
_مادر جون اونا که همیشه میان. بگم نیان خونهمون؟ این خواستگاریم بعد اینکه طوبی خانوم خودشونو واسه شام انداخت، رو کرد. چی می گفتم بهش. حالا بزار بیان بعد فکرشو بکن.
_مامان از الان گفته باشم از این رسم و رسومای خواستگاری در نیارینا.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
_نه که تا حالا واسه خواستگارات چایی بردی و با کسی حرف زدی؟ حالا شرطم میکنه از اول. البته اگه بگن حرف بزنین و بابات قبول کنه، دیگه به من ربطی نداره.
_قربونت برم. بابا رو که وقتی بیاد میرم تو کارش راضیش میکنم. حله؟
غروب با پدر صحبت کردم اما او هم جوابش آن بود که به خاطر رودربایستیاش با آن خانواده اگر اصرار کردند موافقت کنم و جواب به بعد موکول شود تا آبروی پدر را حفظ نمایم. پویان پسر مودب و نسبتاً خوبی بود. در شرکت پدرش به عنوان مهندس مشغول به کار بود. تنها از اتو کشیدگی و عصا قورت دادگیاش خوشم نمیآمد. این حالتش آنقدر زیاد بود که شورَش کرده بود.
با آمدنشان پذیرایی انجام شد و شام را هم با آرامش جمع خوردیم. بعد از شام آقای زاهدی بحث خواستگاری را شروع کرد و به اصطلاح رفت سر اصل مطلب. نتیجهی حرفش هم به آنجا رسید که دو جوان باهم صحبت کنند. با آنکه به شدت از این کار فراری بودم، به احترام پدر او را به اتاقم راهنمایی کردم. او شروع به حرف زدن کرد و من گوش میکردم. از مدل حرف زدنش فهمیدم علاوه بر عصا قورت دادن، فوقالعاده مغرور و از خود راضی است. بین کلامش گوشیام زنگ خورد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💌 نگران نباش
هیچ وقت جز اون چیزی که خدا برامون خواسته، اتفاق نمیوفته...
📖 برگرفته از آیه ۵۱ سوره توبه
#قرآن
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_24 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_25
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بین کلامش گوشیام زنگ خورد. به صفحهاش نگاه کردم. رامین بود. جواب ندادم تا قطع شد. دوباره که زنگ خورد پویان سوالی نگاهم کرد.
_چرا جواب نمیدین؟
_داریم حرف میزنیم. با نظرم بیاحترامی به شماست اگه جواب بدم.
_من مشکلی ندارم. بفرمایید.
دکمه اتصال را زدم. صدای شاد و شنگول رامین آنقدر بلند بود که پویان به راحتی توانست بفهمد مردی پشت خط است. سرش را پایین گرفت اما مشخص بود تمام حواسش به گفتگوی ماست.
_سلام بر خانوم صالحی محترم. دیگه داشتم از جواب دادنت ناامید میشدم.
_سلام. بفرمایید.
_اوف بازم چکشی برخورد میکنی. میخواستم بگم واسه یکشنبه میتونی برنامه بزاری؟
_باید صبح بریم که اونجا واسه کار من خلوتتر باشه. یکشنبه نمیشه اگه مشکلی نیست بزارین دوشنبه.
_چرا دوشنبه شما مشکلی دارین؟
_یکشنبه کلاس مشترک داریم از یه کلاس چهار نفر غیبت کنن به نظرتون جالبه؟
_چرا چهارتا؟
_آقای مرادی منش، خانوم بهرامیان هم باهام میاد.
_آها. راست میگی. یه لحظه...
گویی از آزاد چیزی پرسید.
_باشه مشکلی نیست. حالا قراره کجا بریم؟
_میشه بعداً توضیح بدم؟
_الان یعنی مزاحمم؟
_دقیقاً الان مزاحمین.
_از صراحت و بیتعارفیت ممنون. باشه شب به خیر.
قطع که شد پویان به من چشم دوخت.
_میتونم بپرسم کی بود؟
چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_25 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بین کلامش گوشیام زنگ خورد. به صفحهاش نگاه کردم.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_26
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم.
_نه نمیشه. شما به چه مناسبت یه همچین سوالی میپرسید؟
_میخوام بدونم شما ارتباطتون با مردای دیگه چه جوریه.
_همین طور که شنیدین. نه کمتر نه بیشتر. ضمناً تا وقتی به کسی اعتماد ندارین اونو واسه تشکیل زندگی انتخاب نکنین.
_خب باید یه چیزایی رو ببینم و بپرسم تا اعتماد کنم.
_لزومی نمیبینم واسه کسی که هیچ نسبتی باهام نداره اعتمادسازی کنم. من با پدرم در مورد اینکه کی بوده صحبت میکنم؛ نه شمای از راه نرسیده.
از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. قبل از آنکه حرفی بزند به کنار جمع برگشتم. نگاهش پر از خشم بود اما من فاتحانه لبخند میزدم. که مادر نیشگونی گرفت. صدای آخم را خفه کردم و نیشم را بستم. مادرش رو به او کرد.
_خب پسرم مبارکه؟
کمی ادب خرج کرد و مِن مِن کنان جواب داد.
_فکر میکنم ما برای هم مناسب نیستیم.
چهرهی شاد طوبی خانم و شوهرش درهم شد. بعد از کمی تعلل ساختگی خداحافظی کردند و رفتند. به محض رفتنشان نشسته روی مبل مشغول کم کردن لباسم بودم که مادر دست به کمر، با چهرهی برافروخته بالای سرم ایستاد.
_راستشو بگو چی گفتی که پسره اینجوری به هم ریخت؟ از اولشم معلوم بود میخوای نابودش کنی.
به حالت عصبانیش که خندیدم دستش را بالا آورد تا پس گردنی بزند. جیغ کشیدم و خودم را به در اتاق رساندم. از همان جا جوابش را دادم.
_ای بابا به من چه. آدم شکاکیه اصلا بهش نمیومدا. این پسره مرادی منش زنگ زده بود واسه عکاسی قرار تنظیم کنه. اون ازم می پرسه کی بود بهت زنگ زد. خداییش بهش ربط داشت؟
مادر در سکوت نگاهم کرد. پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋
امام موسی کاظم ع:
همانا شیعه علی ع کسی است که کردارش گفتارش را تصدیق نماید.
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_26 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. _نه نمیشه.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_27
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد.
_خانومم حق با هلیاست. ما که میدونیم دخترمون با مرد غریبه چطور صحبت میکنه. تو میتونی دخترتو به کسی بدی که نتونه حتی توی جلسه خواستگاری یه صحبت رسمی و بیحاشیهی طرف مقابلش رو تحمل کنه؟
مادر شانهای بالا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
_نمیدونم. چی بگم. خب لابد کنجکاو شده.
وسط راه ناگهان به طرفم برگشت.
_این دفعه هم یه بهونه واست جور شد. تو تا منو مجبور به ترشی انداختنت نکردی ول کن نیستی.
_قربونت برم. فکرشو بکن چه ترشی خوش مزهای میشم من. دلت میاد از دستت برم؟
مادر با حرص پا به زمین کوبید و رو به پدر کرد.
_حامد جمع کن این دخترتو. داره دیوونم میکنه.
پریدم طرفش و لپ قرمز شدهاش را بوسیدم.
_ببخش مامان جون. همین فردا ساکمو میبندم و میذارم جلوی در. اولین نفری که در خونه رو زد دنبالش میرم.
این بار با جیغ اسم پدر را صدا زد. پدر هم با خونسردی به ما دوتا میخندید. از فرصت استفاده کردم و به اتاق پناه بردم.
شب قبل از عکاسی پاییز با فرزانه هماهنگ کردم که صبح به خانهی ما بیاید؛ چون با آزاد و دوستش جلوی خانهی ما قرار گذاشته بودم. برای تنها نبودن من و فرزانه کنار دو مرد در آن پارک جنگی مادر هم همراهمان شد. صبح بعد از رفتن حلما به کتابخانه مادر سبد پر از میوه، چای، ساندویچ و تنقلات را جلوی در گذاشت. وسایل عکاسی را هم من و فرزانه تا جلوی در بردیم. سر ساعت رسیدند. هر دو برای بردن وسایل از ماشین پیاده شدند. وقتی فهمیدند مادر را هم با خود میبریم تعجب نگاهشان خندهدار بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_27 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر ز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_28
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با درختانی سر به فلک کشیده بود، مادر طوری با آن دو گرم گرفت که به وضوح میشد حس خوشحالی از حضور مادر را در رفتارشان دید. در طول راه فرزانه هم زیر گوشم پچ پچ میکرد و سوژهی خنده برایم درست میکرد اما من برای آنکه آنها متوجه خندههایم نشوند، گوشهی چادرم را روی صورتم گرفته بودم. به محض رسیدن، قبل از آنکه وسایل را پایین بگذارند، پیاده شدم و برای پیدا کردن مکانهای مناسب، شروع کردم به دور زدن در فضایی که پاییز گذشته با همکلاسیها و اساتید آمده بودیم. وقتی برگشتم وسایل روی زیلویی که مادر همراهمان کرده بود، گذاشته شده بود. با صداب رامین به طرفش برگشتم.
_خسته نباشی. خوب از پیاده کردن وسایل در رفتیا.
_من دنبال کارم رفتم. شما کار دیگهای که ندارین اینا رو هم انجام ندین اومدنتون بیفایده میشه.
سر آزاد هم همراه رامین به طرفم چرخید. او خندید و رامین حرص خورد.
_تو اصلا بیا با بولدوزر از روی من رد شو خیالت راحت بشه. حرف نمیشه بهت زدا.
_گفتین شنیدین. تمام.
به طرف دوربین و پایهاش رفتم. فرزانه هم در حالی که ریز میخندید بقیه وسایل را آورد. کمی جلوتر از ماشین اولین جای مورد نظرم بود. مادر بساط چایش را به راه انداخت.
_بچهها بیاین چایی بخورین بعد برین.
در آن هوای کمی سرد پاییزی دلم چای داغ مادر ریز را می خواست. کنارش نشستم و لیوان داغ بخار به سر را در دست گرفتم. از گرمایش گرم شدم. در فکر ژستهای عکس بودم که نیشگون مادر مرا به خود آورد. آخی گفتم و به طرفش برگشتم.
_کجایی تو؟ بیا از این کیک بردار.
_مامان صدا میکردیام میشنیدما. خشونت چرا؟
رامین مثل همیشه لودگیاش را کنار نگذاشت.
_زهرا خانوم. این دخترتون اصلاً به شما نرفتهها خجالتیه یا بداخلاق نمیدونم ولی بر عکس شماست. ببینین الانه که منو بکشه.
مادر و فرزانه نمیتوانستند خندیدنشان را کنترل کنند. با جیغ خفهای مادر را صدا زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
توجه توجه📢📢
امشب قراره رمان دختر مهتاب حذف بشه. هر کی نخونده بسمالله.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یا حیدر کرار مدد
گر بهاے شیعہ بودن سر جدا گردیدن اسٺ
ما بہ عشق #مرتضے تاوان آن را مےدهیم
تا بماند تا ابد #ذڪر_علے بر مأذنه
هستے و دار و ندار و جانمان را مےدهیم
#صلیاللهعلیڪیاامیرالمومنین🌸
اللهم عجل لولیک الفرج الساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani