eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_20 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 دو درس با آن دو دوست داشتیم که در سه روز مختلف بو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن. _وای قیافه‌ی مرادی‌منشو تصور کن چه جوری کُب کرده بود؟ دختر جذبه‌ت خیلی با حاله. خوشم اومدخوب واسشون کلاس گذاشتی. هلیا نه صالحی. به حرف‌هایش خندیدم. _کلاس چیه؟ دوست نداشتم با این دست شکسته برم. تازه‌شم می‌خواستم این پسره‌رو ادبش کنم. _هر چی بود که خوب حالشونو گرفتی. حالا بگو ماشین آوردی؟ _عقل کل با این دست رانندگی می‌کردم؟ بابا قبول کرده این مدت منو ببره و بیاره. حالام میای بیا برسونیمت. _از بابات خجالت می‌کشم خب. _تو و خجالت شوخی نکن. تو پرروتر از این حرفایی. بدو بیا. در کلاس‌ها شرکت می‌کردم و فرزانه زحمت کارهایم را می‌کشید. از جزوه نوشتن تا حمل وسایل اضافه بعضی کلاس‌ها. دو هفته‌ای طول کشید تا گچ دستم باز شود. عصر روز بعد برای بستن قرارداد با آزاد برنامه گذاشتم. به آدرسی که داده بودند رفتم. استودیو در زیرزمین یک ساختمان تجاری بود. از همان بدو ورود در عایق‌ صدا خودنمایی می‌کرد. وارد شدم. پسری که می‌شد حدس زد هم سن خودم باشد، از اتاقی بیرون آمد. با تعجب و سوالی به من نگاه کرد. سلام کردم و جواب داد. _ببخشید با آقای مردای منش کار داشتم. _الان مشغوله. یه لحظه صبر کنید. به طرف یکی از درها رفت قبل از رفتن رو به من کرد‌. _ببخشید بگم کی اومده؟ _صالحی هستم. رفت و در همان لحظه‌ای که در باز شد، صدای آزاد را با پس زمینه‌ی آهنگ ملایمش شنیدم. چند دقیقه بعد همان پسر برگشت. _این دوستمون اجازه نمیده ضبطو قطع کنیم. آخه تازه افتاده رو دور‌. شما بفرمایید توی این اتاق همین که قطع شد بهشون میگم شما اومدین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_21 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 مرا به اتاقی که یک دست مبل راحتی و یک میز جلسات بزرگ داشت راهنمایی کرد. روی مبلی نشستم. بعد از رفتنش گوشی به دست گرفتم و مشغول فضای مجازی شدم تا بتوانم اطلاعات بیشتری درباره‌ی آزاد و گروهش به دست بیاورم. سرم گرم شد و حدود نیم ساعتی گذشت. که در بعد از تقه‌ای، باز شد. آزاد و رامین آمده بودند. از جا بلند شدم. بعد از سلام و احوالپرسی هر سه روی مبل‌ها نشستیم. رامین شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن در مورد کار. همزمان قراداد تنظیم شده‌ای را به دستم داد. نگاهی به آن انداختم. مبلغ قرارداد برای من که اولین کار حرفه‌ایم بود، رقم بالایی به حساب می‌آمد. در باورم نمی‌گنجید. با صدای آزاد چشم از قرارداد برداشتم. _شاید لازم به گفتن نباشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. در مورد این‌که شما در قبال عکسا مسئولین تا دست کسی نیفته توی قراداد اومده اما ازتون می‌خوام در مورد مکان عکس‌بردای هم کسی نفهمه. گاهی شاید مجبور بشین به خاطر کارتون شهرهای دیگه هم بیاین. هر چند این کار کم پیش میاد اما ممکنه. ضمناً من روی عکسام حساسم. هر سری که عکس می‌گیرید، خودم باید ببینم و هر چی که خوشم نیومد رو حذف کنید. یعنی حتی تو آرشیوتونم نَمونه. _منم باید در مورد یه چیزایی بگم. فضای عکاسی رو خودم انتخاب می‌کنم. البته پیشنهاد میدم. به خودتون بستگی داره که بخواین یا نه. ژست‌ها، موقعیت‌ها و زمان رو هم من انتخاب می‌کنم. یه چیز دیگه هم اینه که من واسه کارم ارزش قائلم. ‌شمام باید بهش اهمیت بدین و وسط کار بازی درنیارین. یا موقعیتی رو قبول می‌کنین عکس بگیرین یا کلا بی‌خیالش میشین ولی وقتی شروع کردیم تا آخرش باید با من همکاری کنین. رامین پقی زد زیر خنده. هر دو تیز به او نگاه کردیم و او دست روی دهانش گذاشت تا خنده‌اش را کنترل کند. _به جون خودم دست خودم نبود‌. اینقدر جدی واسه هم قانون تعیین می‌کنین آدم یاد عهدنامه ترکمانچای می‌افته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊 عاقبت روزی به سر آید که هجران غم مخور می دمد فصل بهار بعدِ زمستان غم مخور تیرگی از روی دنیا می رود با فضل حق از برِ کعبه رسد خورشید رخشان غم مخور در ظهور حضرت حجت همه،رو بر سما ذکر لب برده دعا را جمله مستان غم مخور لشکر سفیان ز کینه می ستیزد بهر قتل بهر یاری می رسد یار خراسان غم مخور کلّ دنیا زیر بار ظلم،پشتش خم شده ظلم و جورش میرسد روزی به پایان غم مخور نادم از جرم و گناهانش گرفته،سر به زیر در امیدی که شود چون حرّ سلطان غم مخور
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_22 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 مرا به اتاقی که یک دست مبل راحتی و یک میز جلسات ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببند رامین. باز شروع کردی که. _آقا کوتاه بیاین دیگه. امضاء کنین قراردادو بریم سر خونه زندگیمون. اخمی در هم کشیدم و سعی کردم جنگ اول را کامل کنم. _آقای مرادی منش چیزایی که گفتم رو تو ذهنتون حک کنید. تو کارم با کسی شوخی ندارم. _تو که کلا شوخی نداری. سعی می کنم یادم بمونه. حله؟ چشم غره‌ای رفتم و بعد از نگاهی دوباره به قرارداد آن را امضاء کردم و به آزاد دادم. پس از امضاء یک نسخه را به من تحویل داد. با ایستادن من آن‌ها هم ایستادند. _امیدوارم بتونیم بی‌دردسر باهاتون همکاری کنیم. لبخند کم‌رنگی زدم. _امیدوارم. به طرف در رفتم اما وسط راه به طرفشان برگشتم. _راستی الان وقت برگ ریزون پاییزه. زمینه‌ی خوبی واسه عکس گرفتنه. جای خوبیم سراغ دارم. اگه خواستین بگین هماهنگ بشیم. رامین کمی جلوتر آمد. _فعلا که سرمون به خاطر آلبوم جدید و کلاسا شلوغه. _تو کل سال یه بار پاییز میشه و فقط حدود یه ماه از اون برگای رنگارنگش واسه عکس گرفتن مناسبه. من پیشنهادمو دادم. بقیه‌ش به خودتون بستگی داره. آزاد هم تا کنار در آمد و روبروی من ایستاد. _حق با شماست فکر کنم عکسای خوبی در بیاد. هماهنگ می‌کنیم یه روز که شما هم بتونید برنامه میذاریم. شماره‌ی منم داشته باشید یه وقت لازم میشه. شماره را گرفتم و خداحافظی کردم. قرار بود تا چند روز آینده خبرم کنند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_23 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببند رامین. باز شروع کردی که. _آقا کوتاه بیاین د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مشغول تمیزکاری خانه دیدم. معلوم شد که مهمان داشتیم. بعد از سلام گونه‌اش را بوسیدم. _ببینم خانوم خانوما مهمون امشب کیه که زهرا خانومو به زحمت انداخته. _آقای زاهدی اینا می‌خوان بیان. شام مهمونن ولی راستش واسه خواستگاری میان. _چی؟ مامان الان قراره واسه من بیان خواستگاری یا حلما؟ _وا هلیا؟ معلومه واسه تو دیگه. _اونوقت شما منو اینقدر آدم حساب نکردین که ازم بپرسین بیان یا نه؟ _مادر جون اونا که همیشه میان. بگم نیان خونه‌مون؟ این خواستگاریم بعد این‌که طوبی خانوم خودشونو واسه شام انداخت، رو کرد. چی می گفتم بهش. حالا بزار بیان بعد فکرشو بکن. _مامان از الان گفته باشم از این رسم و رسومای خواستگاری در نیارینا. پشت چشمی برایم نازک کرد. _نه که تا حالا واسه خواستگارات چایی بردی و با کسی حرف زدی؟ حالا شرطم می‌کنه از اول. البته اگه بگن حرف بزنین و بابات قبول کنه، دیگه به من ربطی نداره. _قربونت برم. بابا رو که وقتی بیاد میرم تو کارش راضیش می‌کنم. حله؟ غروب با پدر صحبت کردم اما او هم جوابش آن بود که به خاطر رودربایستی‌اش با آن خانواده اگر اصرار کردند موافقت کنم و جواب به بعد موکول شود تا آبروی پدر را حفظ نمایم. پویان پسر مودب و نسبتاً خوبی بود. در شرکت پدرش به عنوان مهندس مشغول به کار بود. تنها از اتو کشیدگی و عصا قورت دادگی‌اش خوشم نمی‌آمد. این حالتش آنقدر زیاد بود که شورَش کرده بود. با آمدنشان پذیرایی انجام شد و شام را هم با آرامش جمع خوردیم. بعد از شام آقای زاهدی بحث خواستگاری را شروع کرد و به اصطلاح رفت سر اصل مطلب. نتیجه‌ی حرفش هم به آنجا رسید که دو جوان با‌هم صحبت کنند. با آنکه به شدت از این کار فراری بودم، به احترام پدر او را به اتاقم راهنمایی کردم. او شروع به حرف زدن کرد و من گوش می‌کردم. از مدل حرف زدنش فهمیدم علاوه بر عصا قورت دادن، فوق‌العاده مغرور و از خود راضی است. بین کلامش گوشی‌ام زنگ خورد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 نگران نباش هیچ وقت جز اون چیزی که خدا برامون خواسته، اتفاق نمیوفته... 📖 برگرفته از آیه ۵۱ سوره توبه •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_24 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بین کلامش گوشی‌ام زنگ خورد. به صفحه‌اش نگاه کردم. رامین بود. جواب ندادم تا قطع شد. دوباره که زنگ خورد پویان سوالی نگاهم کرد. _چرا جواب نمیدین؟ _داریم حرف می‌زنیم. با نظرم بی‌احترامی به شماست اگه جواب بدم. _من مشکلی ندارم. بفرمایید. دکمه اتصال را زدم. صدای شاد و شنگول رامین آنقدر بلند بود که پویان به راحتی توانست بفهمد مردی پشت خط است. سرش را پایین گرفت اما مشخص بود تمام حواسش به گفتگوی ماست. _سلام بر خانوم صالحی محترم. دیگه داشتم از جواب دادنت ناامید می‌شدم. _سلام. بفرمایید. _اوف بازم چکشی برخورد می‌کنی. می‌خواستم بگم واسه یک‌شنبه می‌تونی برنامه بزاری؟ _باید صبح بریم که اونجا واسه کار من خلوت‌تر باشه. یکشنبه نمیشه اگه مشکلی نیست بزارین دوشنبه. _چرا دوشنبه شما مشکلی دارین؟ _یکشنبه کلاس مشترک داریم از یه کلاس چهار نفر غیبت کنن به نظرتون جالبه؟ _چرا چهارتا؟ _آقای مرادی منش، خانوم بهرامیان هم باهام میاد. _آها. راست میگی. یه لحظه... گویی از آزاد چیزی پرسید. _باشه مشکلی نیست. حالا قراره کجا بریم؟ _میشه بعداً توضیح بدم؟ _الان یعنی مزاحمم؟ _دقیقاً الان مزاحمین. _از صراحت و بی‌تعارفیت ممنون. باشه شب به خیر. قطع که شد پویان به من چشم دوخت. _می‌تونم بپرسم کی بود؟ چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_25 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بین کلامش گوشی‌ام زنگ خورد. به صفحه‌اش نگاه کردم.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. _نه نمیشه. شما به چه مناسبت یه همچین سوالی می‌پرسید؟ _می‌خوام بدونم شما ارتباطتون با مردای دیگه چه جوریه. _همین طور که شنیدین. نه کمتر نه بیشتر. ضمناً تا وقتی به کسی اعتماد ندارین اونو واسه تشکیل زندگی انتخاب نکنین. _خب باید یه چیزایی رو ببینم و بپرسم تا اعتماد کنم. _لزومی نمی‌بینم واسه کسی که هیچ نسبتی باهام نداره اعتمادسازی کنم. من با پدرم در مورد این‌که کی بوده صحبت می‌کنم؛ نه شمای از راه نرسیده. از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. قبل از آن‌که حرفی بزند به کنار جمع برگشتم. نگاهش پر از خشم بود اما من فاتحانه لبخند می‌زدم. که مادر نیشگونی گرفت. صدای آخم را خفه کردم و نیشم را بستم‌. مادرش رو به او کرد. _خب پسرم مبارکه؟ کمی ادب خرج کرد و مِن مِن کنان جواب داد. _فکر می‌کنم ما برای هم مناسب نیستیم. چهره‌ی شاد طوبی خانم و شوهرش درهم شد. بعد از کمی تعلل ساختگی خداحافظی کردند و رفتند. به محض رفتنشان نشسته روی مبل مشغول کم کردن لباسم بودم که مادر دست به کمر، با چهره‌ی برافروخته بالای سرم ایستاد. _راستشو بگو چی گفتی که پسره این‌جوری به هم ریخت؟ از اولشم معلوم بود می‌خوای نابودش کنی. به حالت عصبانیش که خندیدم دستش را بالا آورد تا پس گردنی بزند. جیغ کشیدم و خودم را به در اتاق رساندم. از همان جا جوابش را دادم. _ای بابا به من چه. آدم شکاکیه اصلا بهش نمیومدا. این پسره مرادی منش زنگ زده بود واسه عکاسی قرار تنظیم کنه. اون ازم می پرسه کی بود بهت زنگ زد. خداییش بهش ربط داشت؟ مادر در سکوت نگاهم کرد. پدر خودش را به لبه‌ی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋 امام موسی کاظم ع: همانا شیعه علی ع کسی است که کردارش گفتارش را تصدیق نماید. 🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739