eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_115 -گفته بودن قراره یه‌کمکی بهمون اضافه بشه ام
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 خسته از استرس و کارهای امروز وارد اتاق شدم. لباس طوسی‌رنگ بلندم را برداشتم. از وقتی درباره پوشش و حجاب تحقیق کردم، سعی می‌کردم لباس‌هایی بگیرم که بیش‌تر مرا بپوشانند؛ البته این‌لباس‌ها طوری بودند که بقیه با دیدنش فکر کنند که به‌خاطر سلیقه‌ام اینطور می‌پوشم نه حجاب، چراکه نباید کسی از این‌جماعت به اعتقادم پی می‌برد! خودم را در آینه نگاه کرده و ابروهای بلندِ مشکی و چشمان قهوه‌ایم را از نظر‌ گذراندم. رنگ طوسی شالم به گندمی صورتم می‌آمد و همین‌طور لباسم که شیک و قشنگ بوده و به تنم می‌نشست؛ اما من دلم تیپ تسنیم قبل را میخواست نه تسنیم حالا! کاش می‌شد که دراین‌مهمانی و همین‌طور مهمانی‌های بعدی پا نگذارم! کی تمام می‌شد این‌روزهای لعنتی! گوشی‌ام زنگ خورد، اسم بردیا روی صفحه خودنمایی می‌کرد. -الو! -کجایی پس؟! -دارم میام! گوشی را قطع کرده و داخل کیف کوچک مجلسی‌ام انداختم. تقریبا به طرف در دویدم و با باز کردن در اتاق، بردیا و آن‌پسر سریش را دیدم که به دیوار روبه‌رو، تکیه زده‌بودند. به طرفشان رفتم. -میگم همه‌جایی که باید، زدید دیگه؟! روی صحبتم با بردیا و در آرام‌ترین صدای ممکن بود. بردیاهم با همان میزان صدا جواب داد: -آره خیالت راحت باشه! -ما دوتا کارمون درسته، اطمینان کنید به ما! بی‌توجه به حرف آن کَنه که گویا باید تا آخر سفر تحملش می‌کردم، به سمت پله‌ها رفتم تا شاهد یک‌مهمانی نحس دیگر باشم! هنوز آنقدر شلوغ نشده‌بود. پشت یکی‌از میزها نشستیم. کمی چشمانم را به اطراف چرخانده و محیط اطرافم را این‌دفعه بدون دلهره از نظر گذراندم. میز و صندلی‌های سفید و طلایی هماهنگی زیبایی را با نورپردازی سالن بزرگ ویلا رقم زده‌بودند. سه‌پله کوتاه، بخشی‌از سالن را بالاتر برده‌بود و مبلهای سلطنتی چیده شده و گچبری سرتاسری یک‌طرف از دیوارهایش، فضای شکیل ساختمان را بیش‌تر به‌رخ می‌کشید. گچبری برجسته‌ای که دقیقا برروی دیوار مقابلم نقش بسته‌بود و من متعجب از این که چطور تا الآن به‌آن توجه نکرده بودم؟! نقش برجسته‌ی شاخه‌های ظریفی که از بخشی‌از دیوار شروع و در سرتاسر آن پخش شده‌بود. شاخه‌هایی قهوه‌ای به‌همراه شکوفه‌های ریز صورتی که برروی پس‌زمینه سفید و طلایی دیوار نمای خاصی داشتند. با کمی دقت متوجه دوپرنده کوچک می‌شدی که سرهایشان روی‌هم بود و انگار به‌هم پناه برده‌بودند؛ همین‌طور پرنده‌ای دیگر مانند آن‌ها نیز دیده می‌شد که انگار بین شاخه‌ها درحال پرواز بود. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_116 خسته از استرس و کارهای امروز وارد اتاق شدم.
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -گویا دوستتم دعوت شده! مسحور آن هنر زیبا بودم که با جمله بردیا از گل و پرنده‌ها دل کنده و سرم را به‌طرف در ورودی ساختمان برگرداندم. آن حس خوبِ حاصل از دیدن هنرِ نقش‌بسته روی دیوار، که تنها لحظات کوتاهی مرا دربر گرفت، زودتر از آنکه فکرش را بکنم تمام شد! یه‌چندروزی بود که ندیده بودمش، گفته‌بود می‌رود شهرستان به دیدار خانواده‌اش؛ من‌هم به ارمیا خبر دادم و دیگر خبری از او نگرفتم تا الان که دوباره دیدمش. نمی‌دانم چرا آدم‌های نحس زندگی من بعداز مدت‌ها دقیقا در یک‌روز پیدایشان شد؟ متأسفانه آناهید مرا دید و با چهره‌ای شاد به طرفم می‌آمد. با ضربه‌ی کفش بردیا به پایم، به خودم آمده و فهمیدم قیافه‌ام دارد حس درونی‌ام را آشکار میکند و باید دوباره ماسک دروغین دوستی به صورتم بزنم. به‌زور لب‌هایم را به دوطرف کشیدم و علی‌رغم خواسته قلبی‌ام ایستادم. آناهید مثل همیشه با سرزندگی و کلام شیرینش به من سلام کرد و با ذوقی فراوان مرا در آغوش کشید. سعی کردم که مانند او گرم بگیرم و خودم را خوشحال نشان بدهم؛ هرچندکه دیگر ذوق کردن‌هایش‌هم پیش چشمم ماسکی بیش نبود! بعداز اینکه حسابی وظیفه دوستی‌اش در سلام‌وعلیک را ادا کرد، به‌طرف بردیا و پرهام برگشت و با دیدن پرهام ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب‌هایش نقش بست؛ به‌هرحال چیزی نگفت و تنها با سلام گرمی، ابتدا به‌سمت بردیا دست دراز کرد. بردیا که دست‌به‌سینه نشسته‌بود اخمش پررنگ‌تر شد. آناهید همانطورکه انگشتانش را جمع می‌کرد، با خنده گفت: -اگه من یه‌روز بفهمم که تو با من چه مشکلی داری خیلی خوب میشه! خواست دستش را به‌طرف نحسی دوم زندگی‌ام ببرد که پرهام دودستش را بالا آورد و با نیش باز گفت: -من دستام کثیفه! نگاهی به پرتقال پوست کنده جلویش انداختم. آناهید دستش را انداخت و شانه‌ای بالا داد. روی تنها صندلی خالی کنارمان نشست و لب‌بازکرد: -خب دیگه چه‌خبر؟ -خبرا پیش شماست که هیچ‌وقت نیستی! آناهید لبخند دندان‌نمایی زد و در جواب بردیا گفت: -چرا هیچ‌وقت؟! من همیشه هستم اما این چند روزه درگیر بودم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_117 -گویا دوستتم دعوت شده! مسحور آن هنر زیبا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت: -درگیره...؟ آناهید لبخندش عمیق‌تر شد و ابروهایش را بالا برد: -درگیر پیشرفت! درمقابل، پوزخند بردیاهم عمیق‌تر شد: -نمی‌خوای بری لباساتو عوض کنی؟ -اوکی مثل همیشه دَکَم کن! و باکمی ناز بلند شد و انگشتانش را به نشانه خداحافظی تکان داد و با لحن مسخره‌ای گفت: -فعلا بای‌‌بای! و برایمان بوسی فرستاد. با دور شدنش، هرسه، نفسمان را پرصدا بیرون دادیم. کمی بعد پرهام لب‌بازکرد: -حالا من با اینا چی‌کار کنم؟ نگاهی به پرتقال‌های پره‌پره که منظم کنارهم قرار گرفته بودند، انداختم. بردیا جواب داد: -بخورشون! -من نون اینا رو نمی‌خورم! ناخودآگاه نیشخند صداداری زدم. نگاهم کردند، پرهام اخم کمرنگی کرد. -خب پس چرا اینطوریشون کردی؟ -چون دستام کثیف شه و بهونه داشته‌باشم واسه دست ندادن! خنده‌ام دست خودم نبود و همینطور دندان روی هم فشردن و گفتن "مسخره‌ست!" این‌دفعه بردیاهم ابروهایش را درهم برد و با عصبانیت نگاهم کرد. خنده‌ام را جمع کرده و بیش‌تر دندان به‌هم فشردم. همین کم‌مانده‌بود بدهکارهم بشوم! واقعا چرا آنطور نگاهم کرد؟ دلم می‌خواست همان‌لحظه بزنم بیرون؛ اما امکانش نبود، نه دلم می‌خواست میان جمع حاضر در ویلا تنها شوم نه اگرهم می‌خواستم بردیا اجازه میداد. کم‌کم مهمان‌ها می‌آمدند و جمعیت بیش‌تر می‌شد. در این‌مواقع دوست داشتم جمعیت زیاد باشد تا با آن‌هایی که مرا می‌شناختند، چشم‌درچشم نشوم. کمی‌بعد آناهید دوباره به‌طرفمان آمد. یک اورال سفید یقه‌انگلیسی تنش بود. اینکه پوشیده‌تر از همیشه بود کمی دلم را آرام می‌کرد؛ حداقل اینطوری جلوی بردیا و پرهام داغ نمی‌کردم از خجالت! وقتی سرجای قبلی‌اش نشست، بردیا پوفی کشید و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_118 بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت: -درگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -جای دیگه‌ای خالی نیست تو بشینی؟ آناهید پشت چشم نازک کرد و جواب داد: -می‌خوام پیش رفیقم بشینم! از نظر شما اشکالی داره؟! -رفیقت الان با منه، منم ازت خوشم نمیاد؛ بنابراین اشکال داره! آناهید ابروهایش را بالا برد و با چشمان گردشده رو به من گفت: -وای این چقدر پرروعه! خنده‌ی کمرنگی که از حرف بردیا روی لبم نشسته بود را برای دلجویی از آناهید پررنگش کردم: -ناراحت نشو آناهیدجان! آناهید خندید و گفت: -نه مگه میشه من از بردیا ناراحت شم؟! و سپس رو به بردیا ادامه داد: -مگه‌نه جذاب؟! و همزمان چشمکی حواله بردیا کرد. بردیا چشم‌هایش را از آناهید برگرداند و لبش را کمی کج کرد. آناهید که بی‌اهمیتی بردیا برایش عادی بود، دوباره رو کرد به من و گفت: -ولش کن اینو! میگم چرا دیگه آرایشگاه نرفتی این چندوقته؟ پس رفته‌بود آمار گرفته‌بود! چرا می‌رفتم وقتی نبود؟! دیگر از آن‌جاهم بیزار بودم و فقط برای اینکه به وظیفه‌ی بودنم با آناهید، عمل کنم می‌رفتم. در جوابش بهانه آوردم: -به‌خاطر درسام وقت نکردم، گفتم بشینم بیش‌تر بخونم. دروغ‌هم نبود، هم این‌مدت درس دانشگاه را خواندم، هم درس اعتقاد و زندگی! -نچ، چقدر درس می‌خونی تو آخه؟!... بردیا در حرفش دوید: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_119 -جای دیگه‌ای خالی نیست تو بشینی؟ آناهید پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همه‌جا! می‌خواستم به بردیا بگویم، بنده‌خدا حق دارد؛ هروقت کتابی دست من دیده درسی بوده، چون وقتی کنارم نبود از غیبتش استفاده می‌کردم و کتاب‌های لازم برای افکار، اعمال و زندگی‌ام را می‌خواندم و معمولا فقط درصورت بودن آناهید بود که درس می‌خواندم. آناهید پشت‌چشمی برای بردیا نازک کرد و خطاب به من ادامه داد: -ببین من با شراکت یکی‌از دوستام یه‌آرایشگاه زدم، تاحالا بهت نگفتم چون مطمئن نبودم بشه یا نه. دونفریم و یه‌نیروی دیگه‌هم می‌خوایم که طبیعتا تویی، کاردرست و رفیق‌جینگ من! میای دیگه؟ ا لبخند و ذوقی ساختگی، گفتم: -مبارکه! آفرین! خیلی کار خوبی کردی! و با لحنی متفکر ادامه دادم: -اممم... راستش نمی‌دونم می‌تونم بیام یا نه؟ باید به برنامه این‌ترمم نگاه کنم. -مگه می‌خوای ترم تابستونه برداری؟! امتحاناتو دادی بیا دیگه، لااقل تابستونو بیا! البته مطمئنم عادت می‌کنی و جزء روال زندگیت میشه! زیرچشمی به بردیا نگاه کردم. دستانش را روی سینه جمع کرده و اخم‌هم که انگار این‌چندساعت مهمان صورتش شده‌بود. نگاهم کرد و سری تکان داد. کمی بین زمین و اطرافم چشم گرداندم که مثلا ادای فکر کردن درآورده‌باشم. -باشه حالا بعد امتحانام میام ببینم چطوریه؟ امممم البته شاید یه‌روز قبل امتحانام اومدم! تا اون‌موقع که دیگه باز کردید آرایشگاهو، درسته؟ آناهید ذوق‌زده گفت: -آره عشقم تا اون‌موقع باز می‌کنیم؛ هروقت خواستی بیای بگو آدرسو برات پیامک کنم. سپس بلند شد و با ناز لپم را بوسید و گفت: -برم تا بردیاخان از ناراحتی دربیاد! -اینارم ببر تو راه بخور! نگاهی به دست دراز شده پرهام کرد که پیش‌دستی پرتقال‌ها دستش بود. -واو چقدر قشنگ چیده شدن! خودت چرا نمی‌خوری؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_120 -نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همه‌جا! می‌خ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید! آناهید لبخندی زد و با پذیرش پرتقال‌ها، تشکری کرد. من‌هم به‌عنوان خداحافظی لبخندی به‌رویش زدم و اوهم پس‌از جواب به لبخندم، با قدم‌هایی موزون از ما دور شد. باز جای شکرش باقی بود که بردیا از اول از او خوشش نمی‌آمد و خود آناهیدهم این.موضوع را می‌دانست؛ اگرنه در این‌مواقع معلوم نبود چطور می‌توانستیم دست‌به‌سرش کنیم که ضایع نباشد و لو نرویم. نگاهی به مبل‌های طرف آن گچبری کردم. با تعدادی آدم‌های شیک پرشده‌بود. چهره سه‌نفر برایم جدید بود. -بردیا اونجاهم چیزی کار گذاشتی؟ بردیا اشاره چشمم را دنبال کرد و به مکان مورد نظرم رسید. -آره! زیر میزشون یه‌میکروفون کار گذاشتم، کنار اون پرنده‌های عاشق‌هم یه‌دوربین. الانم از اون سه‌چهره جدید عکس گرفتم؛ نگران نباش! سرم را تکانی دادم و به‌آن دوپرنده نگاه کردم. کاش زودتر همه‌چیز تمام می‌شد و برمی‌گشتم به روال عادی زندگیم؛ هرچندکه شاید دیگر آن‌تسنیم قبل نمی‌شدم. دیگر خسته شده‌بودم؛ مخصوصا اینکه روحیه‌ام با این‌کارها سازگار نبود، به‌قول پارسا روح من با هنر گره خورده؛ و منِ تمام هنری را چه به مأموربازی! *** امواج آب می‌آمدند و برمی‌گشتند. نزدیکشان بودم و اجازه می‌دادم کفش‌هایم را خیس کنند. روی شن‌های گرم نشسته و غرق تماشای افق دریا شده‌بودم. نگاه به بیکرانه دریا می‌توانست ذهنم را از دنیای اطرافم آزاد کند و این برایم آرامبخش بود. درحال خود و افکارم بودم که حس کردم کسی کنارم نشست. از کتونی‌های فسفری و شلوارلی نیلی‌اش فهمیدم چه‌کسی است. اخم‌هایم را درهم کردم و ایستادم. -میشه بشینی؟ خواهش‌می‌کنم! خواستم راه بیوفتم که پایین مانتویم را گرفت: -گفتم خواهش‌می‌کنم! فقط چند دقیقه... بشین تا توجهشون به ما جلب نشده! نگاهی به افراد حاضر در ساحل کردم. آن‌هایی که دیشب تا امروز در ویلا ماندند، برنامه دریا را ریختند و ماهم همراهشان شدیم که مبادا از اطلاعاتی جا بمانیم. خداراشکر آناهید دیشب نماند و رفت، همین‌که یک‌مزاحم کم شده‌بود باعث آرامش اعصابمان می‌شد. از زمانی که آمدیم، بردیا میانشان است و همینطور پرهام؛ فقط من این‌مدتی که مشغول شنا و تفریح‌اند آمدم که کمی خلوت کنم، خلوت خوبی‌هم بود اگر پرهام آن را برهم نمی‌زد! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_121 -موقع پوست کندن بوش بهم خورد میلم پرید!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله جلب نگاه دیگران را نداشتم؛ البته ته دلم‌هم کنجکاو شدم که چه می‌خواهد بگوید؟ -بیش‌ترین دلیلی که به آقاارمیا التماس کردم تا تو این‌مأموریت شرکت کنم دیدن و حلالیت از تو بود! پس اینطور! حلالیت می‌خواست! کاش زودتر برود من که دیگر حوصله بلند شدن ندارم! -من حتی فکرشم نمی‌کردم کسی مثل تو... -اونروز خونه بردیا شنیدم! -من حالم خوب نبود... -اینم شنیدم! تموم شد؟ خودش را جابه‌جا کرد و کامل به سمتم برگشت. صورتم را به یک‌سمت دیگر برگرداندم. -تسنیم خواهش‌می... اخمم عمیق شد و صورتم را به‌ضرب به‌طرفش برگرداندم: -من تسنیم نیستم، تو نیستم، چه‌کارمی که هی مفرد خطابم میکنی؟ لبخند کمرنگی زد و لحنش عوض شد: -خب شما چرا مفرد خطابم می‌کنید؟! شما و می‌کنید را در جمله‌اش کمی محکم‌تر گفت. این چه حرفی بود که زد؟ شوخی‌اش گرفته‌بود؟! دندان‌قروچه‌ای کردم و باحرص لب‌بازکردم: -چون حتی به‌اندازه ارزنی واسم محترم نیستی! دیگر طاقت نداشتم. بلافاصله ایستادم و راه افتادم. دنبالم آمد و جلویم را گرفت. -برو کنار! الان نگاهشون اینور میوفته! -پس بهم گوش بدید! ببخشید منظوری نداشتم! پلک و دندان‌هایم را روی هم فشردم و خواستم ازکنارش رد شوم که اجازه نداد: -تسنیم... خانوم! من فقط می‌خوام که حلالم کنید همین! -همین؟! فقط همین؟! به‌همین سادگی؟! شرفمو به باد دادی حالا از من چی می‌خوای؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_122 دستم را کشیدم و با فاصله پیشش نشستم. حوصله
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر به نفس‌نفس زدن افتاده‌بودم و بغض‌هم شده‌بود مزید بر حال خرابم. ناخودآگاه ادامه دادم: -تو چه می‌فهمی چی کشیدم و می‌کشم؟! یهو یه‌مشت حیوون دورمو گرفتنو تو شدی سردسته‌شون، و آینده و آبروی منو به باد دادید! -می‌فهمم تسنیم به‌خدا می‌فهمم! حالم خوب نبود، من نمی‌خواستم این‌کار رو بکنم و بدون هیچ فکری فقط خوردم و اگه شبهی از پیامد کارمم تو ذهنم میومد، حتی یه‌درصدم فکر نمی‌کردم کسی مثل تو اون‌جا باشه به‌خاطر همین کلا بدون هیچ‌حساب‌وکتابی، چیزیو که نباید خوردم؛ هرچندکه بعدش مثل چی پشیمون شدم! -آخه مگه میشه؟ یعنی باخودت نگفتی شاید یه تازه‌وارد بین اینا باشه و من با این کار بلایی سرش بیارم؟ مگه خودت این‌دوره رو نگذرونده‌بودی؟ مگه دوروبرت آدماییو با این‌وضعیت ندیده‌بودی؟ -نه! باور کن ندیده‌بودم کسی تازه‌وارد باشه و توی امثال اون‌مهمونی انقدر بخوره که... مگر اینکه خودش تنش بخاره! من حتی یه‌درصدم تو فکرم نبود که ممکنه کسیو چیزخور کرده باشن! دستم را روی دهنم گذاشته و هق زدم.‌ صورتم خیس‌خیس بود. -خواهش می‌کنم منو ببخش تسنیم! سرم را به دوطرف تکان دادم. محال بود! -نه! زمانی‌که مثل یه‌حیوون وقیح اومدی سراغ من باید فکر اینجاشوهم می‌کردی! آبی که ریخته، ریخته! خواستم بروم که با حرفش متوقف شدم. -اگه من مثل حیوون بودم، جام اونجا بود، بین حیوونا! تو چی؟! با چشم‌های گردشده به صورتش نگاه کردم. -تو که جات اون‌جا نبود چرا اومدی؟ دهنم را باز کردم اما چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگویم. با ناباوری سرم را تکان دادم؛ اصلا توقع چنین حرفی را نداشتم. -می‌بینی؟ توهم اشتباه کردی! درسته آناهید فریبت داد و تو رو کشوند اونجا اما توهم عقل داشتی، نداشتی؟! تو اصلا برای چی باید به‌جایی برسی که من این ضربه رو بهت بزنم؟ تو خودتم اشتباه کردی پس فقط بقیه رو مقصر نبین! سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام‌تر ادامه داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_123 همزمان با جمله آخر، تیرک دماغم سوخت. دیگر ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ بود می‌دونم! حتی برای خودمم گرون تموم شد، انقدر گرون که تا چهل‌روز روزه گرفتم، یه‌کاری می‌کردم که بالا بیارم... باخودم می‌گفتم حالا فکر کن دختره بدکاره باشه چرا تو گناه به این بزرگی کردی؟! اون‌موقع حتی نمی‌دونستم طرفم کیه و چه‌خبره. من به‌خاطر گناهام توبه کردم، عهد بستم که دیگه سراغ اون‌نجاست نرم و می‌دونم که خدا انقدر بزرگ هست که ببخشه. حالا فقط می‌مونه گذشت تو که اگه بزرگواری کنی، منو تا ابد مدیون خودت کردی! -چه‌خبره اینجا؟ تو چرا این‌شکلی شدی تسنیم؟ بی‌توجه به بردیا، نگاهی به پرهام کردم و گفتم: -من چه حلال کنم چه نکنم، تو تا ابد مدیون من هستی! بردیا با اخم به پرهام نگاه کرد. به‌حال خودشان رهایشان کرده و راه‌افتادم. کمی از جمعیت فاصله گرفتم و روبه دریا ایستادم. کاش زودتر این مأموریت‌ها تمام و پرونده بسته میشد! حالا علاوه‌بر خستگی از این‌کار پرمشقت، پرهام‌هم اضافه شده‌بود و این مرا کلافه می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به بی‌کرانه دریا خیره شدم. در پررو بودن پرهام شکی نبود؛ اما راست می‌گفت و من منکر اشتباهاتم نبودم. ولی این دلیل نمیشد که از او بگذرم! هرچه باشد او با اشتباهاتش زندگی مرا تباه کرد و اگر کار او نبود، شدت ضربه‌ای که به روحم وارد شد به‌مراتب کم‌تر بود. *** خودکارم را برداشته و طبق عادت تازه‌ام شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه‌ام؛ اینطور بهتر می‌توانستم افکار و رفتار خودم و دیگران و اتفاقات پیش‌آمده را بالاوپایین و درباره آن‌ها نتیجه یا تصمیم‌گیری کنم: ″کارمان در شمال تمام شد اما پرونده همچنان باز بود. دوروز دیگر قرار بود آرایشگاه آناهید افتتاح شود و من به‌خواست ارمیا باید می‌رفتم و سری می‌زدم. به او گفته‌بودم امتحان دارم اما نمی‌شد تا بعداز تیر، که ایام امتحانات بود، صبر کرد؛ پس قرار شد هرچندوقت یک‌بار به بهانه استراحت از درس‌ها و سرزدن، به آن‌جا بروم.″ ورق زده و در صفحه بعد نوشتم: ″امروز پرهام با ما به تهران برگشت. ماشینش خراب شده و با ماشین‌راه تا شمال آمده‌بود. بدون تعارف روی صندلی جلو نشست و خواهان حرکت شد! و من مجبور شدم تا رسیدنمان به تهران و حتی خوابگاه، تحملش کنم.″ کاش همه‌چیز فقط به یک‌حضور ساده ختم می‌شد... اهمیت دادن‌هایش به من واقعا اذیتم می‌کرد! گاهی بین حرف‌هایی که با بردیا می‌زدند نظر مراهم میخواست و یا وقتی با بردیا پیاده شدند تا چیزی برای خوردن بخرند، زودتر برگشت و آبمیوه و کیکم را او به دستم داد و... تمام راه فقط حرص می‌خوردم؛ البته خداراشکر پدیده‌ای به‌نام خواب بود تا به آن پناه ببرم اگرنه معلوم نبود که تا تهران سالم می‌رسیدم یا نه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_124 -منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسی‌ام را نوشته‌بودم، آوردم. نگاهم با حسرت روی تک‌تک درس‌ها و ساعت‌ها گذر کرد. چقدر می‌توانستم ازاین کتاب‌ها و ساعت‌ها لذت ببرم و پیشرفت زیادی داشته‌باشم؛ حتی شاید در این‌یک‌سال دانشجوی نمونه‌هم می‌شدم؛ اما حالا چه؟! به زورِ قبول شدن و پاس کردن جلو می‌رفتم. یاد زنگ پارسا افتادم! برگشتم به اول دفتر و در ادامه خاطرات آن‌روزم نوشتم: "امروز پارسا زنگ زد! در راه بودیم. بردیا و پرهام با هشدار من ساکت شدند تا تماس را وصل کنم. صرفا می‌خواست از احوالم جویا شود و کمی‌هم از روند درس‌هایم پرسید. کمی صدایش گرفته‌بود، کمی که نه... درواقع سعی داشت صدایش عادی باشد! هرچه پرسیدم که چرا صدایش اینطور است؟ خودش را به‌راه دیگری می‌زد. نگران شدم و حال مامان و بابا را پرسیدم، گفت که خوبند. راست می‌گفت، می‌فهمیدم که راست می‌گوید؛ اما ناراحت بود و این دلم را می‌لرزاند که نکند از نبودنم در تهران یا دروغ‌هایم سردرآورده! اما نه! اگر می‌فهمید که اینطور آرام با من صحبت نمی‌کرد. بالأخره کوتاه آمدم و از خیر دانستن دلیل ناراحتی‌اش گذشتم؛ درآخرهم با یک‌خداحافظی کوتاه این‌مکالمه به‌پایان رسید و بازهم من ماندم و هجوم افکارم..." -چی می‌نویسی تندتند برای خودت تسنیم؟ دفتر و خودکارم را کنار گذاشتم و با لبخند به شادی نگاه کردم: -مثل همیشه، خاطرات روزانه. -بگیر بخواب دختر! ازوقتی رسیدی اصلا استراحت نکردی، فردا کلاس داریما! اخمی کردم و پرسیدم: -کلاس؟ -اهم. سنایی فوق گذاشته گفته همه باید بیان وگرنه از ترم نمره کم میکنه! -وا! فقط اینو کم داشتیم. فاطره پس چی؟ کی میاد از شهرشون؟ -نمی‌دونم! بهش گفتم فردا رو؛ اما مامانش مریضه و نمی‌خواد تا آخر فرجه بیاد. سرم را پایین انداخته و زمزمه کردم: -خدا شفاشون بده! -انشاءالله! حالا فردا با استاد صحبت می‌کنم؛ بالإخره آدمه، می‌فهمه! سری به تأیید تکان دادم و سپس پرسیدم: -تو نمی‌خوای بری یه‌سر به خانواده‌ت بزنی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_125 صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسی‌ام را نو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -همین‌که تو و فاطره رفتید انگار من رفتم! والا! این چندروز رو اگه درست‌وحسابی نخونم که میوفتم. به تخت تکیه زد و پاهایش را دراز کرد: -زنگ زدم بهشونو ازشون معذرت‌خواهی کردم؛ اوناهم بزرگوارانه گفتند که با خیال راحت بشینم سر درسام. ان‌شاءالله بعدا براشون جبران می‌کنم. بلند شد و جهید روی تخت بالای سر من که تختش بود و ادامه داد: -به فاطره‌هم گفتم که بهشون سربزنه و چیزایی که براشون خریدمو به دستشون برسونه؛ دوست خوب و بامعرفتیه، خدا خیرش بده! لبخند کم‌جانی زدم. چقدر بامعرفت بود، آفرین! حالا من چه؟ بنده‌خدا شادی، فکر می‌کرد من رفتم شیراز؛ اما چه‌می‌داند که من از بعد عید، دیگر خانواده‌ام را ندیدم! هرچندکه همان عیدهم آنقدر درگیری ذهنی داشتم که اصلا هیچ‌چیز از آن نفهمیدم! نکند دلیل ناراحتی پارساهم همین کم رفتن‌ها و کم احوال گرفتن‌ها بود! دفترم را باز کردم و فکرم را نوشتم. این ثبت افکار و خاطرات را دوست داشتم! اینطور همه‌چیز یادم می‌ماند و من از ریحانه بابت این‌روشی که به من معرفی کرد، واقعا ممنون بودم. *** از پله‌های مرمری بالا رفتم. به تابلوی کوچک طلایی کنار در نگاه کردم: "زیباسرای آوا!" کلید زنگ را فشار دادم. چیزی نگذشت که در باز شد و آناهید به استقبالم آمد. -سلااام عزیزم! خوش‌اومدی! همانطور که وارد می‌شدم، با لبخندی جواب دادم: -سلام، ممنونم! چقدر قشنگ و دلبازه اینجا! مبارک باشه! -مرسی عشقم، چشمای خوشگلت قشنگ می‌بینه! بیش‌تر چشم گرداندم؛ سالنی بزرگ با تم سفید و طلایی. یک‌طرف سالن سه‌آینه بزرگ به دیوار نصب و دور آن گچبری شده‌بود. روبه‌روی هرآینه، صندلی مخصوص آرایشگری بود. در عرض سالن‌هم دو آینه کوچک‌تر بود و جلوی آن‌ها صندلی کوتاهی مو. به‌سمت مبل‌های طلایی پیش رفته و روی آن‌ها نشستم و مشغول تماشای تصاویر انواع مدل مو و آرایش زنانه که برروی دیوار با چینش باسلیقه‌ای چسبانده شده‌بود، شدم. -بفرمایید! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_126 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -همین‌که
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نگاهم را به نسکافه داخل فنجان و کیک شکلاتی کنارش که آناهید روی میزِ روبه‌رویم قرار داده‌بود، دادم. لبخندم پررنگ شد: -خیلی ممنون! چرا زحمت کشیدی؟! باذوق خاص خودش جواب داد: -چه زحمتی؟! خیلی کار خوبی کردی که اومدی؛ حالا الان پریساهم پیداش میشه. -پریسا؟! -آره همون دوستم که باهاش اینجا رو باز کردیم. خندید و دامه داد: -همیشه دیر میاد! یه‌بار دوتا مشتری اومدنو رفتن بعد اومد. فنجان خالی را روی میز گذاشتم که صدای زنگ در آمد. آناهید که تا الان فقط داشت حرف می‌زد، بلند شد و به سمت در رفت. -شرط می‌بندم پریساست و یه‌مشتری‌هم کنارشه! از چشمی نگاه کرد و رو به من چشمک زد: -نگفتم؟! در را باز کرد و دختری جوان وارد شد و بعداز آن، زنی حدود 35 یا چهل‌ساله با چندکتاب وارد شد. کیف چرمی مشکی‌اش با کفش پاشنه ده‌سانتی که به پا داشت ست بود. مانتوی طلاکوبی شده‌ی شیری که تقریبا تا بالای زانو بود، به تن داشت که حسابی به شلوار جذب سفیدش می‌آمد. شال سفید حریری روی موهای مش یخی‌اش انداخته و سینه‌ریز ظریف و زیبایی به گردن داشت. پس‌از گرم گرفتن و کل‌کل کردن‌هایشان بالأخره به‌سمت من آمدند و آناهید مرا به او معرفی کرد. به چشمان زاغش نگاه کرده و با لبخند "خوشوقتم"ی گفتم. دستش در دستانم بود و من خیره‌ی ستاره نُه‌پر کوچک کارشده، گوشه ناخن مصنوعی شستش بودم! جوابم را با تعارفات معمول داد و دستان یکدیگر را رها کردیم. پریسا کتابها را با بیرون دادن نفسی، روی میز گذاشت. به کتاب‌ها نگاهی کردم و نشستم. نه اسامی آن‌کتاب‌ها آشنا بود نه جلدشان، اصلا معروف نبودند. مشتری دیگری‌هم آمد و باعث شد تا حواس آناهید و پریسا کاملا به آن‌ها باشد. دست بردم و یکی‌از آن‌‌کتاب‌ها را برداشتم و بازش کردم: ″امشب از همه شب‌ها سیاه‌تر است. این‌شب را دوست دارم! شبی که منتظرش بودم، شب انتقام!″ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋