eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_127 نگاهم را به نسکافه داخل فنجان و کیک شکلاتی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 ابروهایم را بالا انداختم. چه شروع جالبی! ورق زدم تا بیش‌تر بخوانم؛ البته باید با چشم باز می‌خواندم تا غرق مطالبش نشوم. کتابی که ازدست این‌ها به مردم برسد معلوم نیست چه محتواهایی دارد! ″...التماسش کردم که مادرم را نبرد؛ اما او تنها دندان‌های نامرتب و سیاهش را با خنده کریحش به نمایش گذاشت... نگاه منزجرش حالم را بد می‌کرد. جیغ می‌زدم اما کسی نبود که به کمکم بیاید. مگر من چه کرده‌بودم که باید اینگونه تاوان می‌دادم؟! تنها به‌خاطر اختلاف عقیده با این مردمان نامرد؟!... کسوف بود. خنجرم را در آستینم پنهان کردم. صورتم پوشیده و آماده فرار بودم! از میان نرده‌های پنجره به نظاره نشستم. می‌خواست بلند شود و به‌قول خودشان قامت ببندد؛ او هنگام اعدام مادرم نماز می‌خواند!...″ پوزخندی زدم. قلم قشنگی داشت اما... -قشنگ بود نه؟! نگاهی به‌اطرافم کردم، چندنفر آمده و رفته‌بودند. نمی‌دانم چند صفحه از کتاب را خواندم، دلم می‌خواست بگویم نه اصال قشنگ نبود و فقط اعصابخردکن بود! رمانی تماما خیالی و بدون نگاه به واقعیتهای جامعه! اینهمه آدم بهائی در ایران زندگی میکنند و کسیهم کاری به کارشان ندارد؛ البته اگر قانون را زیر پا نذارند و تبلیغ کیش تقلبیشان را نکنند! اگرهم تبلیغ کنند، حداقل اعدامشان نمیکنند؛ مگر اینکه کاری کنند که مجازاتش اعدام باشد که دراینصورت فرقی بین بهایی و مسلمان و کیشهای دیگر نیست. نویسنده قصدش تنها خرد کردن چهره دین اسالم و دیندارانش بود و بس! هرعاقلی این اثر را بخواند، متوجه خیاالت زیادی نویسنده میشود. اما بهجای تمام اینحرفها، لبخند زدم و گفتم: -آره خیلی قلم قشنگی داشت، سیر داستانشم جالب بود! واقعیت را گفتم! جدا از محتوای بیخودش، بهنظرم هم قلمش حرفهای بود، هم اتفاقات و حوادثش را طوری چیدهبود که آدم دنبالش کشیده میشد؛ فقط حیف که نقش شخصیتهای داستان اشتباهی بودند! گذاشتمش روی میز و ایستادم. -اِ! کجا؟ -برم دیگه، دوباره میام و بهتون سرمیزنم؛ شایدم اومدم کمک! آناهید چشمانش برقی زد و گفت: -حتما! خم شد و کتاب را برداشت. گفت: -اگه دلت میخواد ببرش ادامهشو بخون! -نه نمیخواد. انقدر درس دارم که نباید رمانی کنارم باشه. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_128 ابروهایم را بالا انداختم. چه شروع جالبی! و
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 خنده‌ای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا به‌طرفم آمد و گفت: -داری میری دختر خوشگل؟! لبخندی به‌رویش زدم: -بله، خیلی خوشحال شدم دیدمتون! قلموی رنگی را که در دست راستش بود به دست چپش داد و مچ دستش را به‌خاطر دستکش رنگی در دستش، جلو آورد: -دوباره بهمون سرمی‌زنی که؟ مچ دستش را گرفته و مثلا با رویی باز جواب دادم: -بله حتما! از اون‌روز با اینکه درس داشتم سعی می‌کردم با برنامه‌ریزی، یک یا دوروز درمیان و یا حتی هرروز بروم آنجا و کار کنم؛ این دستور یا به‌قول خودش، خواهش ارمیا بود. کارم خوب بود و پریسا خیلی از من تعریف می‌کرد. آناهیدهم هرچند وقت یک‌بار جلوی پریسا به من می‌بالید و می‌گفت: -دیدی گفتم کارش حرف نداره؟! من اما برعکسِ واکنش خوبی که به‌ظاهر، نسبت به تعریف‌هایشان نشان میدادم اصلا برایم مهم نبود و توجهی به‌این‌حرف‌ها نداشتم. دستانم در کار بود و ذهن و گوشم به صحبت‌هایی که بین پریسا و آناهید ردوبدل میشد. پیش مشتری‌هایی که اکثرا جذب آرایشگاه و مشتری همیشگی شده‌بودند، شبهاتی را مطرح می‌کردند؛ اما نه به‌صورت یک‌سؤال، بلکه طوری می‌گفتند که انگار از حرف‌هایشان مطمئن بودند. کم‌کم به‌جایی رسید که مشتری‌هاهم همراهیشان می‌کردند و همین‌طور علاوه‌بر دین، نظام کشور را زیرسوال می‌بردند. خیلی دلم میخواست که جوابشان را می‌دادم و نمی‌ذاشتم که درباره احکام خدا و ائمه علیهم‌السلام حرف‌های بی‌جا بزنند؛ اما ارمیا گفته‌بود که باید تحمل کنم و عکس‌العمل منفی نشان ندهم و حتی گاهی درمواقع لازم تأییدشان نیز بکنم تا یه‌وقت بهم شک نکنند، که اینکار اصلا از من برنمی‌آمد؛ پس فقط سکوت کرده و خودم را مشغول کار نشان می‌دادم. یک‌ماهی گذشته و امتحاناتم را داده بودم. پدرومادرم منتظر دیدار من بودند و من مجبور بودم تهران بمانم؛ به همین‌دلیل ترم تابستانه برداشتم تا بهانه‌ای برای نرفتن داشته‌باشم. خانواده‌ام مهرماه به تهران اسباب‌کشی می‌کردند و من فقط دوماه وقت داشتم در روند این‌پرونده باشم. امیدوار بودم تا قبل‌از تمام شدن اجباریِ مهلت همکاری‌ام، این‌پرونده‌هم به‌پایان برسد تا بتوانم تا آخر کنارشان باشم و نتیجه‌ی کار را ببینم؛ هرچند که بعداز آن‌هم برای اینکه به من شک نکنند باید می‌رفتم و می‌آمدم اما طبیعتا خیلی کمتر و محدودتر. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_129 خنده‌ای کرد و "عزیزم"ی گفت. پریسا به‌طرفم آ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 در آن‌مدت در آرایشگاه، گاهی جلساتی در اتاق آخر سالن، توسط کسانی‌که یا در مهمانی‌ها آن‌ها را دیده‌بودم یا‌ مشتری‌هایی بودند که با آناهید و پریسا آشنایی داشتند، برگزار می‌شد. در این جلسات یا آناهید حضور پیدا می‌کرد یا پریسا؛ چراکه یکی‌از آن‌ها کنار من بود تا به‌ظاهر کارهای مشتری‌ها را راه بیندازیم. گاهی این‌جلسات، در خارج از وقت کاری شکل می‌گرفت؛ این موضوع را از میان پچ‌پچ‌های بین پریسا و آناهید می‌فهمیدم. زودتر از موعد قرار روی نیمکت پارک نشسته و منتظر بودم تا یک‌ماشین 207 مشکی، کنار سوپری جلوی پارک که دقیقا روبه‌رویم بود، پارک کند. پنج‌دقیقه از‌ انتظارم نگذشته‌بود که آمد. به طرفش رفتم. در عقب را باز و سوار شدم. -سلام! همان‌طور که داشت راه می‌افتاد، جواب داد: -سلام! خوبید؟ -خداروشکر! -هنوز اون‌جلسات ادامه داره؟ -بله! فکرکنم همین فردا ساعت سه بازم باشه. امروز آناهید و پریسا از یک‌قراری که فردا بود صحبت می‌کردند؛ البته آرام، اما گوش‌های من تیز بود! -ظهر کسی تو آرایشگاه می‌مونه؟ -تا ساعت یک هستن معمولا، بعد میرن تا چهاروپنج؛ اما فردا فکرنکنم دیگه برن چون باز ساعت سه باید اونجا باشن. -فردا صبح می‌رید و ظهرم به یه‌بهونه‌ای اون‌جا رو خالی می‌کنید. خالی که کردید به من یه‌خبر می‌دید، خبر که دادم بهتون برمی‌گردید! -اگه نشد چی؟ -سعی کنید که بشه! سری تکان دادم. از آیینه جلو نگاهی به من کرد و گفت: -بازم ممنون که به ما کمک می‌کنید! در جوابش لبخند کمرنگی بر لب نشاندم و با گفتن "خداحافظ" از ماشین پیاده شدم. حالا چطور باید آنها را بیرون می‌کشاندم؟! *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_130 در آن‌مدت در آرایشگاه، گاهی جلساتی در اتاق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نگاهی به پیام ارمیا انداختم. کارشان تمام شده‌بود و می‌توانستیم برگردیم! لیوان یکبارمصرف را برداشتم و بقیه دلسترم را سر کشیدم. -ممنون تسنیم جان! واقعا پیشنهاد به‌جایی بود. آناهیدهم بطری نوشابه خالی را روی میز گذاشت و دنباله حرف پریسا را گرفت: -آره خیلی چسبید تسنیم جونم! لبخندی به هردویشان زده و "نوش‌جان"ی گفتم. -خب بریم دیگه به کارمون برسیم. به پیروی از حرف پریسا از رستوران بیرون رفتیم. جلوی در آپارتمان مردی جوان سوار موتور شد. نگاه خاصی به من انداخت و قبل‌از آن‌که پریسا و آناهید حواسشان به او جمع شود کلاه کاسکتش را گذاشت و گاز داد و رفت. خیلی چهره‌اش برایم آشنا بود. داخل آپارتمان شدیم. سعی کردم کمی بیش‌تر فکر کنم تا یادم بیاید. چشمانی قهوه‌ای، پوستی گندمگون و ابروهای پیوسته و موهای لخت مشکی. او مرا می‌شناخت! به‌راحتی می‌شد این موضوع را از نگاهش فهمید. تیشرت لش مشکی با لی زاپ‌دار طوسی به تن داشت با صورتی سه‌تیغه... نه این‌آدم نمی‌توانست از آن‌ها باشد! به خود که آمدم، خودم را جلوی در واحد آرایشگاه دیدم. آن‌روز را استثنائا از ساعت سه به مشتری‌ها نوبت داده‌بودند. شاید می‌خواستند مرا مشغول کنند! حدود سه‌ونیم بود که گویا تمام اعضای جلسه آمده‌بودند. مثل اکثر اوقات آناهید پیشم ماند و پریسا وارد اتاق جلسه شد. خوشحال بودم، بالأخره معلوم می‌شد در آن‌اتاق چه‌خبر است! حصارامن6 -چه‌خبر جواد؟ جواد همانطور که هدفون در گوشش بود جواب داد: -مثل همیشه آقا! برنامه‌ریزی برای رخنه بین مردم و تبلیغ آیینشون؛ البته اول دین مردمو میگیرن بعد آیینشونو هدیه میدن، قبول کردن که چه بهتر، نکردن که باز همون دینیم که گرفتن خودش موفقیت بزرگیه! یه‌گزارش کامل براتون نوشتم آقا؛ گویا قراره روی برخی جوونا کار کنن تا ذهنیتشون به بهانه اعتراض به‌سمت اغتشاش بره. بردیا متفکر سری تکان داد: -حالا الان گزارشتو می‌خونم. وحید اومده؟ -بله آقا اومده. -خوبه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_131 نگاهی به پیام ارمیا انداختم. کارشان تمام شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 گوشه لبش بالا آمد و ادامه داد: -به کارت برس! و خواست راه بیوفتد که صدای جواد متوقفش کرد: -علی‌آقا! -بله؟ -میون صحبتاشون حرف از یه‌مهمونی برای حدود دوماه بعده که گویا همه حضور دارند، همه! حداقل کل رؤساشون و البته از حرفاشون معلومه که خرده‌پاهاهم هستن. علی ابرو درهم برد، باید می‌فهمید چه‌خبر است! به‌سمت اتاقش قدم برداشت تا جزءبه‌جزء گزارش نوشته‌شده تا این‌لحظه که جواد برایش فرستاده بود را بررسی و بالاوپایین کند! در راه با دیدن وحید لبخندی زد. وحید به رسم ادب ایستاد و سلام کرد. علی جواب داد: -سلام آقاوحید! خداقوت! وحید لبخندی زد و سربه‌زیر شد: -ممنونم! -همه‌چی خوب پیش‌رفت دیگه، مشکلی که نبود؟ سرصاف کرد و بالحنی مطمئن جواب داد: -نه آقا مشکلی نبود، خوب پیش‌رفت خداروشکر! -میگم چطوری به تسنیم نگاه کردی که بهم پیام داده یه نفرو دیدم که از نگاهش معلوم بود منو می‌شناسه و کل مشخصاتتو ریخت وسط؟ وحید تک‌خند آرامی کرد و جوابی نداد. -وقتی گفتم از خودمونی، کپ کرد، بنده‌خدا فکر نمیکرد با اون تیپت از ما باشی! وحید چشمانش را زیرانداخت و لبخند دندان‌نمایی زد. علی آرام به سرشانه‌اش زد و گفت: -برو به کارت برس! موفق باشی! -ممنونم آقا، التماس دعا! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_132 گوشه لبش بالا آمد و ادامه داد: -به کارت ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 و رفت. علی در اتاقش را باز کرد و داخل رفت. اول می‌خواست خودش اطلاعات را بررسی و یک جمع‌آوری کلی بکند بعد به بچه‌ها خبر دهد. با یک بسم‌الله سیستم را روشن و کارش را شروع کرد. *** دستانش را روی میز گره و لب باز کرد: -خب نظرتون؟ امیر و حسین و جواد هرکدام دست‌به‌سینه روی صندلی نشسته و در فکر بودند. بعداز اینکه کمی در ذهن، داده‌ها را بررسی و وقایع حاصل‌از نقشه علی را پیش‌بینی کردند، در جواب علی گفتند: -به‌نظر من که خیلی‌خوبه، یعنی چاره‌ای جز این نداریم مگر اینکه بخوایم منتظر یه‌فرصت دیگه بمونیم که دلیلی نداره. امیر پی حرف حسین را گرفت: -آره دیگه، وقتی همه‌شون جمعند، چرا نریزیم رو سرشون؟ تازه اینطوری اگه نقشه‌ای برای به‌هم‌ریختن نظم جامعه داشته باشند جلوشونو می‌گیریم. -آره هرچی جولون ندند بهتره! علی به جواد نگاه کرد: -شما نظری نداری؟ جواد دستانش را از روی سینه باز کرد و روی دسته صندلی گذاشت. باخنده گفت: -آقا من همه‌جوره آماده‌م، هرچی شما بگی! گوشه لب علی بالا رفت: -خوبه! پس تا دوماه دیگه برنامه‌ریزی می‌کنیم و آماده می‌شیم. موقعیت مکانی محل مهمونیو دقیق درمیارید و به محیط و ساختمونش کاملا مسلط می‌شید. تک‌تک سوژه‌های بزرگو، چه جدید چه قدیم، زیرنظر می‌گیرید و رفت‌وآمداشونو چک می‌کنید، آدرس دقیق همه‌شونو می‌خوام! پاشید بچه‌ها، پاشید که کلی کار داریم! حصر هفتم دستانم را به دوطرف کشیدم و نفسم را با تمام وجود رها کردم. بالأخره امتحانات ترم تابستانه‌ام‌هم تمام شد؛ هرچندکه نمراتم قطعا عالی نخواهند شد اما خب قبول می‌شدم. با این‌وضعیتی که امسال داشتم همین‌هم از سرم زیاد بود! دیگر از سال بعد باید به درسم می‌چسبیدم؛ آخر من کی به سیزده یا چهارده راضی می‌شدم؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_133 و رفت. علی در اتاقش را باز کرد و داخل رفت.
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دستم را به دسته کیفم تکیه داده و به طرف در می‌رفتم که گوشی در دستم لرزید و صدایش بلند شد. نگاهش کردم، پارسا بود. -سلام داداش! -سلام آبجی خوشگله! چه‌خبر؟ بالأخره امتحانات تموم شد؟ -آره خداروشکر! کلشو دادم رفت. -خب الحمدلله! پس بیا بیرون تا بریم! -کجا بریم؟ اصلا مگه تو کجایی؟ -من جلوی در دانشگاهتونم. اومدم بریم هرجا دوست داری! دیگر جلوی در دانشگاه بودم. کمی اطراف را نگاه کردم و جلوتر، ماشین پارسا را دیدم که داشت پیاده می‌شد. سریع برگشتم داخل و گفتم: -وای داداش دستت‌دردنکنه؛ اما من خوابگاهم! یکم کار دارم بعدش دوست داشتم برم خونه دایی؛ البته هنوز بهشون خبر ندادم. -خب میام خوابگاه سراغت، باهم بریم. خودمم بهشون خبر می‌دم. -نه داداش ممنون! تو برو من خودم میام، یه‌وقت کارام طول می‌کشه شرمنده‌ت میشم. -دشمنت شرمنده خانم هنرمند! شرمندگی نداره. -داداش جونم خسته‌ای، تو برو بعد من میام دیگه؛ اصلا شاید همزمان رسیدیم. اگه بیای سراغم بعد بریم خونه دایی خیلی راهت دور میشه. تهرانه ها، کلی باید تو ترافیک بمونی! برو اینطوری منم راحت‌ترم. -باشه! دوست داشتم زودتر ببینمت ولی خب هرجور راحتی! پس من میرم توهم زودتر بیا! -باشه! دستت‌دردنکنه داداشی! شاید اینطوری همو زودتر دیدیم. فقط یادت نره به دایی‌اینا خبر بدی! -خیالت تخت! خداحافظ آبجی! -خداحافظ داداش! گوشی را قطع کردم و نفسی آسوده کشیدم. خدا مرا ببخشد چقدر دروغ گفتم! مانتویم بلند و نسبتا خوب بود؛ اما به دلیل اینکه هنوز در مأموریت بودم و نقش تسنیم جدید را بازی می‌کردم، چادر نداشتم و نمی‌خواستم پارسا مرا بدون چادر ببیند. بازهم ′استغفرالله′ی زیرلب زمزمه کردم. کمی حساب کردم، اگر تا خوابگاه می‌رفتم و چادر برمی‌داشتم خیلی دیر میشد و واقعا خسته کننده بود. شاید اینطور من و پارسا تقریبا همزمان می‌رسیدیم اما شک برانگیز نبود چراکه خانه دایی به خوابگاه نزدیک‌تر بود تا دانشگاه، پس دربستی تاخانه دایی‌اینا گرفتم؛ البته باید در راه چادرهم می‌خریدم! *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_134 دستم را به دسته کیفم تکیه داده و به طرف در
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خیلی خوش‌اومدید بچه‌ها! خیلی‌خوب کردید اومدید. درجواب زندایی "ممنون"ی گفتیم و او رو به من ادامه داد: -خب تسنیم‌خانم خوبی؟ دانشگاه خوش می‌گذره؟ با لبخندی جواب دادم: -سلامت باشید! بله، خوبه خداروشکر! -خب خداروشکر! این‌چندوقته تهران بودی کلا نیومدیا پیش ما، بی‌معرفت! -ببخشید زندایی! خیلی سرم شلوغ بود اصلل نمی‌تونستم بیام. مثل همیشه لبخندی عمیق به رویم زد و گفت: -اشکالی نداره عزیزم، حق داشتی! پارسا پرسید: -دایی و بردیا کجان زندایی؟ -بیرونن الان میان. گفتم بهشون شما اومدید. به لیوان‌های چای روی میز اشاره کرد و گفت: -چاییتونو بخورید سرد میشه! پارسا تشکری کرد و لیوان چای را در دست گرفت: -میگم زندایی! ارمیا کجاست؟ بازم مثل همیشه نیست، آره؟! زندایی نفسش را آرام رها کرد: -چی بگم زندایی‌جان؟! ساعت رفت‌وآمدشو خودشم نمی‌دونه، یهو میاد یهو میره...! -خدا بهشون خیر بده، کارشون خیلی سخته! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_135 -خیلی خوش‌اومدید بچه‌ها! خیلی‌خوب کردید اوم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -الهی‌آمین! پارسا رو به من برگشت و زمزمه کرد: -ما که تقریبا همزمان رسیدیم، خب میومدم دنبالت! -دستت‌دردنکنه! کارامو زودتر تموم کردم، خوابگاهم به خونه دایی نزدیکه؛ الان اگه میومدی دنبالم شاید همو دیرتر می‌دیدیم چون خوابگاه نسبت به خونه دایی از دانشگاه دورتره. خسته‌هم بودی، دیگه خیلی به‌زحمت میوفتادی! لبخندی زد و دستش را با ضربه‌ای گذاشت روی دستم و فشرد. -حسابی دلتون تنگه ها! قشنگ معلومه! آهی کشید و ادامه داد: -راه دور خیلی سخته! پارسا سرش را به تأیید تکان داد و آرام گفت: -آره خیلی! صدای زنگ آیفون آمد و زندایی بلند شد تا در را باز کند. دست برادرم را که هنوز روی دستم بود، با دست آزادم گرفتم و گفتم: -واقعا خیلی دلم برات تنگ شده‌بود پارسا، برای مامان‌اینا که دیگه دلم پر می‌زنه! چقدر خوبه که امسال میاید. با لبخند مهربانی دستم را فشرد و لب‌بازکرد: -آره خیلی‌خوبه؛ البته من که نمیتونم بیام، کارم اونجاست! با حرفش انگار یک‌سطل آب یخ رویم خالی کردند! آخر مگر بدون پارساهم می‌شد؟! -آخه چرا داداش؟ خب بیا اینجا کار کن! -فعلا که نمیشه؛ تا ببینم بعدا می‌تونم کار موردنظرمو اینجا پیدا کنم یا نه؟ اگه پیدا کنم که حتما میام ان‌شاءالله! با لب‌هایی آویزان خیره‌اش بودم که خنده‌اش گرفت: -اوووو حالا انگار چی‌شده! نگران نباش بابا! زودبه‌زود میام بهتون سرمی‌زنم ان‌شاءالله. خواستم بگویم مگر چقدر می‌توانی بیایی و برگردی، که دایی وارد سالن شد و ماهم به احترامش ایستادیم. بعداز یک سلام گرم و پرمحبت، ابتدا مرا درآغوش گرفت و حسابی فشار داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_136 -الهی‌آمین! پارسا رو به من برگشت و زمزمه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -از اینطرفا خانم کوچولو؟! اومدی یه‌سر به ما زدی بالأخره! دایی خیلی مهربانی داشتم. همیشه حس می‌کردم اگر یک‌روز بابا نباشد او حامی ما خواهدبود. با لبخند اما شرمنده، جواب دادم: -ببخشید دایی جونم، بی‌معرفتی کردم واقعا! ذهنم خیلی درگیر کارام بود سرمم شلوغ، اصلا نتونستم بیام. -فدای سرت دایی! ان‌شاءالله موفق باشی! لبخندم با مهربانی‌اش، عمیق‌تر شد. دایی همیشه به ما لطف داشت؛ حتی این‌مدتی که تهران بودم چندبار زنگ زده و احوالم را پرسیده‌بود. قطعا اگر درگیر این‌ماجراها نمی‌شدم، خیلی اینجا می‌آمدم؛ چون هم داییمو خیلی دوست داشتم هم با زنداییم خیلی راحت بودم. خدا لعنتت کند آناهید که گند زدی به زندگی و روابطم! کم‌کم بردیاهم آمد و با آمدنش سفره ناهار را پهن کردیم. با لذت به غذا نگاه می‌کردم؛ واقعا گرسنه‌ام بود، مخصوصا اینکه خیلی‌وقت بود یک غذا با دستپخت مادرانه نخورده‌بودم، زندایی‌هم که دستپختش عالی بود! با تعارف دایی شروع کردم به کشیدن غذا و خوردن فسنجان مخصوص زندایی! بعداز شستن ظرف‌ها که به‌زور زندایی را راضی کردم برای شستنشان، رفتم و روی یکی‌از مبل‌های سالن نشستم. پارسا خسته راه بود و رفت تا در اتاق بردیا بخوابد و دایی‌هم که گویا کم‌از پارسا نداشت، برای استراحت به اتاقش رفته‌بود. زندایی سینی چای را جلویم گذاشت. -ممنونم زندایی! -نوش‌جونت زندایی! دستت‌دردنکنه، خسته و تازه از راه رسیده وایسادی به ظرف شستن! -کاری نکردم که، اصل زحمتا رو شما کشیدی! -لذت بردم دخترم! من چایی داییوهم ببرم. این‌داداشتم که صبر نکرد یه‌چیزی بخوره، بعداز نهار یه‌راست رفت خوابید! -الان بیش‌تر از همه‌چی خواب بهش می‌چسبه زندایی. شماهم برید استراحت کنید. -باشه عزیزم! توهم برو تو اتاق لعیا راحت باش! راستی به لعیا گفتم تو اومدی قرار شد امشب بیاد. -وای، ممنونم زندایی! -قربونت عزیزم! و رفت. خوش‌حال بودم. بعداز مدت‌ها میان یک‌جمع خانوادگی عزیز قرار می‌گرفتم، خانواده‌ای که محبتشان از ته‌دل و واقعی بود. چشم بستم و باز زیرلب لعنتی نثار آناهید و البته خودم کردم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_137 -از اینطرفا خانم کوچولو؟! اومدی یه‌سر به ما
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چطوری؟! هول کرده به‌سمت صدا برگشتم و بادیدن بردیا، باحرص چشمانم را بستم. دست راستم را روی قلبم گذاشته و نفس عمیقی کشیدم. -چرا همه‌ش یهویی میای تو؟ -تو همه‌ش تو هپروتی، به من ربطی نداره! -خب حالا کارم داشتی؟ سری به نشانه تأیید تکان داد و کمی‌از چای در دستش را خورد. منتظر نگاهش می‌کردم و او همچنان آرام‌آرام چای می‌نوشید! -خب بگو دیگه! کمی بیش‌تر روی مبل لم داد و با تن صدای پایین، بالأخره لب‌بازکرد: -دوروز دیگه عملیات دارن! به‌امیدخدا دیگه داره تموم میشه! چشم‌هایم تا آخرین حد ممکن باز شد: -واقعا؟! چطوری؟ -از جلسه‌های توی آرایشگاه تا شنود انواع خونه‌هایی که توش مثلا پارتی بود؛ گویا یه‌نیروی مخفی دیگه‌هم جز ما داشتن و کارو زود جلو بردن؛ البته اصل چیزی که کمکشون کرده گویا همون اولین جلسه تو آرایشگاه، بعداز کارگذاشتن شنود بوده. ارمیا گفت بهت بگم دیگه لازم نیست بری آرایشگاه. -وای خدا باورم نمیشه! الان دیگه همهچی تموم میشه؟ سری تکان داد و در جوابم گفت: -آره ان‌شاءالله! فردا همه سرانشون جمعند حتی یه‌سریاشون از خارج میان. حتی اکثر خرده‌پاها و مأمورای رده متوسطشونم هستن... تک‌خنده‌ای کرد و ادامه داد: -ماهم دعوتیم گفتن به توهم بگم که منم گفتم ما نمی‌تونیم بیایم چون به مناسبت تموم شدن آخرین امتحانت می‌خوایم بریم سفر! متقابلا خنده کوتاهی کردم و گفتم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_138 -چطوری؟! هول کرده به‌سمت صدا برگشتم و باد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه. سری رو به پایین تکان داد و دوباره لب باز کرد: -اکثرا به‌جز ما هستن اما به احتمال نودونه درصد سه‌نفر نباشن! اخمی کرده و پرسیدم: -کیا؟ -شاهین، مبینا و آناهید. شاهین از مبلغین خبره آنها بود، مبینا و آناهیدهم که... -چرا نیستند؟ یعنی دستگیرشون نمی‌کنند یا... -چرا می‌کنند. شهرای دیگه‌ند؛ آناهید و مبینا شیرازند، شاهین گیلان. قراره برای دستگیریشون منو بفرستند جلو. ابرو بالا انداختم: -چرا تو؟! -چون می‌شناسیم همو... یه‌جورایی قراره اولش رفاقتی بره جلو بعد بیوفتن تو دام، اینجوری کار، بی‌دردسرتر و تمیزتره؛ البته ازاونطرفم چون احتیاطا می‌خوان همزمان با عملیات انجام بدن تا یه‌وقت دستگیریشون لو نره، و اینکه اکثر نیروها سر عملیات اصلی‌اند و خب اگه بتونم کمکشون باشم باعث خوشحالیمه. کمی در فکر رفتم: -یعنی می‌خوان همه رو همزمان دستگیر کنند؟ -آره دیگه! اینطوری به هردلیلی صدای دستگیری یکیشون به گوش اون‌یکی نمیرسه تا عملیات لو بره! اخمی کوچکی کرده و پرسیدم: -خب تو چطوری می‌خوای شاهینی که تو گیلانه رو همزمان با آناهید و مبینایی دستگیر کنی که تو شیرازن؟! لبخند کمرنگی زد: -سخت! یکم کارمون طولانی‌تر میشه؛ البته به اینم امیدواریم که شاهین با آناهید و مبینا ارتباط برقرار نکنه و نگه که من باهاش قرار گذاشتم... یکم ریسکه دیگه؛ البته ارمیا اینم گفته که سعی می‌کنند یه‌نیرو پیدا کنن، شاید به خوبی اینکه یه‌آشنا بره سراغشون نباشه اما بالأخره بهتراز ریسک کردنه! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋