#هالوین
#روزنوشت
دخترک لاکچری عکسش را درگروه با یک ژست عجیب و کدویی که در بغل گرفته و لباس عجیب تری که پوشیده و آرایش متفاوتی که کرده و در لوکیشن خانه شیکشان نشسته، گذاشته است
و زیرش یک ویس که در آن داد میزند
هالوییین مبااااارک!
بعد در ویس دیگر از بچه های گروه میپرسد "شماها هالوین نگرفتید؟
یعنی حتی یک نفرتون هم جشن نگرفتین؟
اینکه خیلی بده"...
تا چنددقیقه کسی چیزی نمیگوید،
ترجیح میدهم سکوت کنم و منتظر
عکس العمل بچه ها بمانم
دخترک زبل گروه ویس میفرستد
"هالوین مال خارجی هاست مال ما نیست"
دخترک لاکچری صوت بعدی را میفرستد
"به تو چه اصلا دلمون خواسته بگیریم فقط مال خارجیها نیست بعضی ایرانیها هم میگیرند یعنی ایرانی های پولدار... "
و قهقهه میزند!
دخترک زبل سکوت کرده است
و همه بچه های گروه سکوت کرده اند،
برای دخترک لاکچری مینویسم
" هالوین مال ايرانيهای پولدار نیست
اصلا مال هیچ ایرانیی نیست
هالوین برای بعضی از کشورهاست
و ریشه اش خرافات و خیالاته
اونها به خیالشون میخوان از خودشون در برابر موجودات خیالی محافظت کنند،
ما جشن یلدا داریم و جشن نوروز و جشن های قشنگ دیگه،
ما سفره هفت سین می چینیم
و کرسی یلدا میذاریم
نه اونها جشن های مارو میگیرند
و نه ما جشن های اونهارو ... "
بچه ها ادامه نمیدهند و البته مهم هم نیست
آنچه ذهنم را پیش ازین هم درگیر کرده بود مدل رفتاری همیشگی دخترک است
یک تبختر سازمان یافته نسبت به دیگران
که نگاه بالا به پایین دارد
و در بیشتر اوقاتِ مواجهه با همسالانش در حال جلوه گری داشته های لاکچری
خود و خانواده اش میباشد!
و بی طاقتی و ادبیات نامناسبش در مقابل نظر مخالف و مانوس نبودنش با بچه ها و موارد دیگرش،
بچه ها همان میشوند که ما هستیم
درست همان که ما هستیم
کاش بشود بخاطر آنها کمی بهتر باشیم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#کودکی_نوجوانی
#هویت
با دخترها قرار پیاده روی گذاشتیم
در محل قرار کمی زودتر ایستاده ام
تا بچه ها معطل نمانند
چهارتای اول را از دور می بینم
دست تکان میدهم
شروع میکنند به دویدن
اشاره میکنم ندوید
امانت هستند و نگرانم صدمه ببینند
هنوز نرسیده اند که دخترک هالوینی به زمین میخورد
خودم را میرسانم چیزی نشده و میخندد
بعد با هیجان میگوید خانوم من و سگم اینجا زیاد میدویم و غلت میزنیم
حرف را عوض میکنم
دوباره میگوید خانم کاش سگم را میآوردم
بچه ام دوروزه بیرون نیامده!
و این جملات را با اداواطوار عجیبی میگوید،
میگویم قرارمان پیاده روی آدمهاست
می خندد و میگوید باشه دیشب با ماشین بچه رو گردش بردیم
و ادامه میدهد به مامانم گفتم من و این بچه گرسنه هستیم
برویم رستوران غذا بخوریم
مامان گفت شاید رستوران سگ راه ندهد گفتم تو بپرس راه میدهد
مامان پرسید اتفاقا صندلی برای سگ هم داشتند برای بچه استیک سفارش دادم خانوم...
نمیگذارم ادامه دهد
حالا 4 نفر بعدی هم اضافه شده اند
بقیه هم نتوانستند بیایند
تیم کوچک 9 نفره ما حرکت میکند،
اما دخترک دلش میخواهد یک ریز از سگش بگوید
از خانه ویلایی و
از مهمانی هایشان،
بحث که عوض میشود ناگهان میپرسد
خانوم شما واقعنی واقعنی جشن هالوین نگرفتید؟!
میگویم نه دخترم گفتم که ما ایرانی هستیم و هالوین برای ما نیست و دوستش نداریم
میگوید خانوم آخه خاله هام و عمه هام و عموهام همه اونطرف هستند و هالوین دارند ما هم از اونها ارث بردیم
میگویم اونها باید از شما ارث ببرند
همه تون ایرانی هستید
میخندد و ساکت میشود
به چه فکر میکند نمیدانم
این بچه این بچه ها
دارند در بی هویتی مستهلک میشوند
در بلاتکلیفی خانواده ها
در کش و قوس این سو و آن سوی اطرافیان
این بچه هارا تهاجم فرهنگی غرق نمیکند
سرگردانی و بی هویتی و نداشتن تکیه گاه قدرتمند و باثبات فکری مضمحل میکند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#ح_مثل_حضور_مادر
بچه ها آماده شدهاند که برای اجرا بروند
دخترک خندان با عجله صدایم میکند
"خانوم دوستم داره گریه میکنه"
دخترک هالوینی معصومانه نشسته و اشک میریزد
با حیرت میپرسم چه شده
اول چیزی نمیگوید کنارش مینشینم
و اصرار میکنم
آرام میگوید "همه مامان ها امشب میان اجرای دختراشونو ببینند اما مامان من نمیان"
میگویم "غصه نخور دخترم الان زنگ میزنم و دعوتشون میکنم که بیان"
وسط هق هق هایش میگوید
"نمیان خانوم مامانم نمیان"
میگویم"خب حتما امشب گرفتارند اشکالی نداره"
گریه اش بیشتر و با اعتراض همراه میشود
و با همان لحن و بیان شیرینش می نالد
"فقط امشب نیست هیچ وقت هیچ وقت
تو برنامه های من نبودند،
می دونین یعنی چی خانوم؟
از بچگیم، از مهدکودکم، از پیش دبستانیم
هیچوقت هیچوقت نیومدند..."
موهای به هم ریخته اش را نوازش میکنم و میگویم
"دفعه بعد یه وقتی میذاریم که مامانت بتونن شرکت کنند"
باز هم با اعتراض میگوید
"هیچ شبی نمیتونند بیان هیچ شبی..."
با نگرانی میپرسم "چرا؟ مشکلی وجود داره"
میگوید "مامانم صبح تا شب سرکار هستند مهندس عمرانند!"
بحث را عوض میکنم و میگویم "اصلا امشب من مامان تو...بگو چکار کنم"
دخترک خندان که کنار دوستش نشسته میگوید
"از خدا هم بخواه"
اما دخترک هالوینی فقط گریه میکند و دستان آلوده را هی به چشمانش میکشد
میگویم "فرض کن مامانت اومدند بگو چکار میکنند من همون کارو میکنم
مثلا بعد از اجرا میام بغلت میکنم خوبه؟ یا برات یه عالمه دست میزنم
یا هرکاری که فکر میکنی مامانت انجام میدن..."
خیلی جدی میگوید "نمیدونم مامانم چکار میکنند هیچوقت نبودند!"
با بچه ها شوخی و خنده راه می اندازیم تا حالش عوض شود و راهی اجرا شوند
بعد از اجرا هم سعی میکنم به قولم عمل کنم
اما بچه است و دلش همراهی مادرش را میخواهد درست مثل بچههای دیگر...
اگر دخترک هالوینی مادری داشت که بخاطر نیاز روزانه خانواده صبح تاشب
کار میکرد بحثی نبود
اما وقتی یاد صحبت های دخترک درباره
خانه ویلایی و هاپوی خانگی و سفرهای خارجی و بقیه فاصله اش از بچه ها می افتم
آرزو میکنم کاش هیچ مادری در هیچ کجای دنیا
هیچ موضوعی قبل تر از فرزندانش برایش اولویت پیدا نکند
و زمانی مشغول بیرون شود
که مادری اش برای نیازمندترین موجودات به خودش تکمیل شده باشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#داداش_مجازی
جلسه مسجد حوالی اذان مغرب تمام میشود،
زمان ندارم
شتابان از پلهها پایین میروم
تا از مسجد بیرون بزنم و نماز را به منزل برسم!
از جلوی شبستان بانوان که عبور میکنم
دخترک گویی مرا میبیند و شتابان خودش را میرساند
متل همیشه با هیجان و محبت زیاد صدایم میکند
متوقف میشوم
دستهایش را باز میکند
و ادای در آغوش کشیدن را درمیآورد
(و کرونایی که هنوز بین ما فاصله گذاری کرده است!)
"خانوم لطفا نرین بمونین"..."عجله دارم دخترم"
"باشه خب...اشکالی نداره.."
میروم...به سرکوچه که میرسم
طاقت نمیآورم و برمیگردم
دوباره شادی میکند، جانماز گلگلی را
که هدیه یک دوست است، درمیاورم
با همان لحن همیشه پرهیجانش میگوید "چقدرررر نازه خانوم"
به سمتش دراز میکنم نمیگیرد،
میدانم که نماز نمیخواند، بلندش میکنم و
میگویم کنار تو میخوانم
مادرش نگاه میکند و لبخند تلخی میزند
دخترک کنارم میایستد و باز فقط به قدر
سه رکعت طاقت میاورد
سلامش را گفته و نگفته جست میزند
و مقابلم پشت به قبله مینشیند،
گوشی را درمیاورد و میپرسد
"چرا اینقدر کم استوری میذارین"
میپرسم "چطور"
میگوید "من همهی وقتمو برای استوری میذارم
و اینکه کیا دیدند برام مهمه"
و لیست را نشانم میدهد
دستش را روی یک اسم گذاشته تا مثلا نبینم
کنجکاوی نمیکنم و میگویم "باشه نمیبینم"
با هیجان میگوید "داداش مجازیمه خانوم"
(قبلا هم در موردش و در موردشان بارها
صحبت کرده)
"باشه به سلامتی"
" خانووووم فقط همین؟!"
"دوست داری چی بگم"
"خانووم خب ببینین وقتی قهر کردم
برام چی گذاشته"
(و پیامهای پسرک را نشانم میدهد)
بعد عکسی که پسرک برایش فرستاده
باز میکند، حال بدی پیدا میکنم
دستی که چندبار تیغ خورده
و تیغ روی یکی از برشها قرار دارد
"وااای این دست کیه"
"دست داداش مجازیمه"
"این پسر عقل نداره از من میشنوی باهاش نپر"
"خانوووم نگین اینطوری"
"هر کسی که رفتارش عاقلانه نیست
باهاش کات کن
اگه منم رفتارم و حرفام عاقلانه نبود
باهام کات کن"
"نه خانوووم من میتونم کمکش کنم
شما بگین چیکار کنم"
"تو نمیتونی باید خانوادهاش بهش کمک کنند"
"خانوم منم خانواده شم، داداشمه"
"داداش باید خونی باشه نه مجازی"...
"خانوووم نخیرم داداشمه"
(تعارف را کنار میگذارم)
"اسمش داداش نیست دوست پسره!"
دستش را با اطوار خاصی جلوی دهانش میگیرد
"وااای خانوم این چه حرفیه میزنین
اگه پیاماشو بخونین اینطوری نمیگین"
"فرقی نداره چیزی به نام داداش مجازی نداریم"
"ولی خانوم اون خیلی رعایت میکنه تابحال
یهبارم بهم نگفته عشقم فقط میگه عزیز دلم!"
(متحیر نگاهش میکنم،
یکریز حرف میزند و اصرار میکند...)
"خانوم تروخدا بگین چطوری کمکش کنم"
"باید بره پیش یه آدم درست و حسابی"
"خب شما درست و حسابی هستین
به من بگین کمکش کنم"
"تو بهترین کاری که میتونی بکنی
اینه که باهاش کات کنی"
"نه خاااانوووم..."
گوشیاش زنگ میخورد برمیدارد و میرود که صحبت کند
شاید با داداش مجازیاش...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#سردار_ما
#روزنوشت
از دیروز چندین بار خواسته ام برای سردار بنویسم و هربار رها کرده ام و رفته ام
چرایش بماند...
گوشی زنگ میخورد شماره را نمیشناسم جواب که میدهم، خانم "م" است
یک رسانهای دوست داشتنی، محجوب و باسواد،
میگوید یک بسته میخواهم برایتان بفرستم
و نشانی میگیرد...
چندسال قبل وقتی برای اولین بار در جمعیت بانوان فرهیخته دعوت شده بود
مهرش به دلم نشست
از آن باسوادهای متواضع که به روی جمع نمیاورد که چقدر بیشتر از بقیه میداند،
وقتی رفت صحبت مفصلی کردم و به حاضرین گفتم باید راه را برای این جوانهای به واقع فرهیخته باز کرد...
بماند که چقدر استقبال شد یا نشد!
سال گذشته که خدمتگزار یک گروه جهادی شدم خیلی ها پیگیر تهیه خبر و تولید مستند بودند
جواب منفی بود،
پیگیری زیاد بود، یکی از دوستان همراه گفتند تکلیف شما انعکاس اتفاق است
و حرفهایی از شهدا زدند که نتیجهاش شد
گفتگو با یک خبرگزاری به شرطها و شروطها،
اما خبرنگار محترم مطالبی منتشر کرد که قرار بود نکند و مصمم شدم دیگر مصاحبه نکنم...
مدتی بعد خانم "م" زنگ زد و گفت که
فقط اطلاعات را قرار است دریافت کند
برای ثبت تاریخ شفاهی... و پذیرفتم
یک مصاحبه جدی بود
از سن و سال تا محل تولد تا رشته تحصیلی تا قصه فرایند کار تا کسانی که تک به تک کمک رسانده بودند،
چندبار تاکید کردم منتشر نشود و از ظن خودم شاید مطمئن شدم که نمیشود،
اینطور گفته بودند...
مدتی گذشت سردبیر یکی از خبرگزاریهای
مشهور پیام داد و گویی که خبر خوبی میدهد، گفت خبر شما تیتر اول خبرگزاری شده است!!
شوکه بودم باز کردم واقعیت بود
چه گذشت قابل توصیف نیست،
فقط به هرکسی که میشناختم پیام میدادم
و زنگ میزدم که از خبرگزاریها حذفش کنند!
و پیامی پر از گلایه و اعتراض برای خانم "م" و همهی ناراحتیام را سوار ایشان کردم و اینکه چرا؟!...
ایشان تقصیری نداشت،
پیگیریهای زیاد جواب داد،
سخت بود اما بالاخره
از خبرگزاری اصلی حذف شد.
چندماه گذشته نمیدانم
امروز که گفت بستهای میخواهد بفرستد
تعجب نکردم
چون دوستان گاهی برای کمک به خیریه
اقلامی میفرستند،
بسته را که تحویل گرفتم باز شوکه شدم!
محتویات بالا داخلش بود
و یادداشتی که در آن نوشته است
این دو شیء باارزشترین چیزهایی بوده که داشتم و برای جبران آن اتفاق ناخواسته میفرستم
و نوشته "معتقدم اعتماد انسانها چیزی نیست که به راحتی بتوان آن را از بین برد و دزدیدن اعتماد آدمها یکی از بزرگترین جنایتهاست... "
و نوشته که نگین داخل جعبه از سنگ امام حسین علیهالسلام و تکه پارچه کوچک سفید از پرچم روی بدن #سردار است!
اینک من ماندهام و هدایایی که با همه نور و برکتی که دارند،
نمیتوانم بپذیرم و شرمساری در مقابل بانویی که متواضعانه یک اتفاق را به گردن گرفته است،
شب سالگرد سردار است و روزیهایی که لایحتسب رسیدهاند...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد...
@ghalamzann
#روزنوشت
#چادر
پیام داده "خانوم برای فردا چادر خریدم"
و عکسش را گذاشته،
دلم غنج میرود برای حیایی که همین پارچه مشکی به صورت قشنگش بخشیده...
میپرسم مگر فردا چه خبر است
میگوید "پینگ پونگ مسجد دیگه"...
هیچوقت چنین چیزی را نخواسته بودم
اما دخترک پرانرژی در سن 12 سالگی اولین چادرش را خریده و چقدر هم خوشحال است که میخواهد با آن به مسجد بیاید.
هرگز معتقد نبودم که چادر به تنهایی با خودش حیا میآورد که موید ادعایم همهی چادرهای بیدلیلی هستند که بر سر آدمها قرار گرفتهاند و بود و نبودش در کنترل رفتار و نجابتشان هرگز نقشی ایفا نکرده است
و برای عده ای هم فقط "حجاباستایل"ی شده است که بیشتر به چشم بیایند،
(این را کسی میگوید که خودش در نقطهای از مسیر چادر را انتخاب کرده است)
اما برای این بچهها که خودشان انتخاب میکنند و با شوق سرشان میکنند، حتی اگر برای حرمت مسجد باشد،
قشنگ و دوست داشتنیست
حتی روی راه رفتنشان موثر است
خانومتر میشوند و تمرین حیا را شروع میکنند و اگر درست و دلسوزانه مراقبت شوند آوردههای بعدی یکی یکی میرسند،
دخترک پرانرژی بعد از بازی در مسجد مانده بود و آخر شب پیام داد که با چادرش در نماز جماعت هم شرکت کرده است.
این اولین نمازِ دخترک چادری من در مسجد بود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#خودکشی
-این حرفای بیخود چیه میذاری دختر😡😡
بچه ای مگه؟؟؟ 😡
-عه خب تا چند ماهه اینده عادی میشه
-کی گفته این چرندیاتو؟!چرا شایعه پراکنی میکنی؟🤨
-به خدا خانوم😢
- میدونی اگه پیامت حتی روی یه نفر اثر بذاره تو مسئولی؟!😐
-به قرآن راست میگم😭
-قسم نخور🤨
-خانوم همه تیک تاکرا گذاشتن😱
-تیک تاکرا غلط کردند، مگه خدا هستند؟!
برای چی پیشگویی بیخود میکنند؟ 😡
-خانوم اون دختر خانوادش اذیتش کردن حق داشته، هر دختری که خانوادش اذیتش کنن اینکارو میکنه😞
- عزیزمن! فضای مجازی پر از دروغه
چرا همه چیزو باور میکنی؟!
-خو راسته میدونم
- کسی که خودشو میکشه یه آدم ضعیف و بدبخته، یه آدم حسابی هزارجور سختی هم داشته باشه اینکارو نمیکنه
-دیگه خانوم باید قبول کرد ما نسل سوخته ایم حتی سوخته روهم رد کردیم خاکستریم😢
-آره جون خودتون...خیلیییی🙄
-خانووووم😕
-زنگ آخر وایسا کارت دارم😡
-خانووووم🏃♀🏃♀🏃♀
فیلم خودکشی یک دختر را استوری کرده با کپشنهایی جانسوز و اعلام کرده که همه دخترها به زودی خودکشی خواهند کرد،
بار اولش نیست و میدانم که بچه ها استوریهایش را میبینند،
استوریهایی که شدهاند پل ارتباطی
بین دشمن قسمخورده و طفلمعصومهای این نسل،
طاقتم را طاق کرده
دخترکی که فقط 14 سال دارد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#بچههای_مسجد
به لطف دوستان مسجدی
زمینی در مجاورت مسجد برای بازی دخترها هماهنگ شد
زمینی که دیوار و در دارد و میتواند یک فضای امن برای دخترهای محله باشد.
دخترها با شوق عجیبی آمدند
و برای یکساعت و نیمی که در اختیار داشتیم به قدر اردوی یکروزه
بار وبندیلشان مهیا بود،
روفرشی را پهن کردم وسایلشان را گذاشتند و شروع کردند به بازی اسم و فامیل،
با این هشدار که "فقط پیرزنها مینشینند"
از جا پریدند و مهیای بازی شدند
همهی هماهنگیها برای این بود که دخترها هم فرصتی برای جنبوجوش داشته باشند،
بازی "وسطی" مورد نظر اکثریت بود
گفتند شما یارکشی کنید
تا خواستم شروع کنم بیش از 20 نگاه منتظر و خیره را دیدم که هرآن آماده جیغ کشیدن یا رنجیدن بودند،
قیدش را زدم و به خودشان سپردم
و قرار شد در هردو گروه خودم بازی کنم
_دخترند و دلنازک و زودرنج_
چنددور بازی کردیم یکی که دستش یا پایش ضربه میخورد و خودش را میرساند تا تیمار و نوازش و قربانصدقهای دریافت کند
بقیه هم یکی یکی دردشان میگرفت و میآمدند، دخترند دیگر!
چند مادر هم همراهی کردند
بازی مادرها و دخترها اتفاقیست که کمتر تجربه میشود و چقدرررر شیرین است،
بچهها از شدت هیجان و خوشحالی فقط جیغ میکشیدند،
پانیذ کوچک هر چند دقیقه خودش را میرساند و دستهایم را میگرفت و با هیجان میگفت
"خیلی خوبه خیلییی"
و باز میرفت،
بعد نوبت رسید به "بدمينتون"،
کمی آموزش و بعد بازی
بچهها آنقدر بالا و پایین پریدند که نفسشان بالا نمیآمد،
مادری که اولین بار بود با دخترش به جمع ما پیوسته بود رفت برای بچهها آب خرید،
بازی "استپ هوا" هم آخرین گزینه بود،
چند دختر، تازهوارد بودند اما فضای شاد بازی خیلی زود همراهشان کرد
آنقدر که دلشان خواست مسجد هم بیایند و کتاب هم بگیرند و اسمشان را بنویسم
وقت برگشت سوارشان کردم تا برسانمشان،
در راه گفتگوها گل کرد و شدند مثل دخترهای باسابقهتر،
همانقدر صمیمی و آشنا،
و این چنین یک روز عالی با بچهها گذشت.
... و مساجد میتوانند مانند این مسجد همینقدر خوب و دوستداشتنی و پرجاذبه باشند
و میشود شعاعهای نورانیشان همینقدر حال آدمهارا خوب کنند،
کافیست خانه خدا باشند برای مردم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#نوجوانی
#روزنوشت
پیامهای تبریکشان یکی یکی میرسد
بعضیهایشان زنگ میزنند
و بعضیها صوت میفرستند،
و با همان لحن و بیان شیرینشان
زبان میریزند که مثل مادر هستید،
قبلا هم فرصتهایی پیش آمده بود
که خیلی جدی و محکم حواسشان را
جلب جایگاه مادرشان کنم
مادرهایی که بین نسل امروز
با هزاران تاسف
کمتر مورد احترام بچههایشان هستند،
دوباره از مادر میگویم
و اینکه هیچکسی در دنیا مادر نمیشود
و اجازه ندارند هیچکسی را
با مادرشان قیاس کنند،
با چندتایشان از دیروز قهر کرده بودم
از آن قهرها که حرف میزنی
اما دیگر مهربان نیستی و ناراحتی،
و برایشان خط ونشان کشیده بودم
که یا بزرگ میشوند
یا کاری به کارشان ندارم
بغض و گریه راه انداختهاند
و حالشان گرفته است
بخت بارشان میشود که امروز عید است
طاقت غمشان را مثل امروزی ندارم
چند استیکر مهربانانه
حالشان را بهتر میکند
و قرار میگذاریم
بعد از شادی عید
مرد و مردانه درموردش صحبت کنیم
و تصمیم بگیریم
یعنی بگیرند!
برای همه دخترها امروز با اضطرار بخواهیم
شبیه "او" شدن را
که هر قدر این فاصله بیشتر باشد
"خسران" معنادارتر میشود...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
خدای اعتماد به نفس است این بچه 10 ساله و مهارت عجیبی در برقراری ارتباط و اقناع بزرگترها دارد،
مادرش را که اصلا نمیدیدیم
وارد فعالیتها و جمعها کرده است
و چون غالب اوقات تنهاست
زندگیاش را به قدر یک آدمبزرگ
مدیریت میکند،
روزی که خانمهای محله میخولستند
محصولاتشان را برای فروش بگذارند،
دیدم یک میز چوبی کوچک زیربغلش
زده و دارد میآید،
حدس میزدم کارش را کرده است،
میز را باهم سوار کردیم
یک رومیزی هم آورده بود که رویش کشیدیم
بعد کوله اش را باز کرد و گفت کمکم میکنید محصولاتم را بچینم؟!
و کمکش کردم
چند برگه نقاشی زیبا
چند جامدادی دستدوز،
دستبندهایی که لازم نداشته
چند کاردستی کاغذی کوچک
و چندتکه ظرف اسباببازی مینیاتوری
که با گل درست کرده بود،
در نگاه مردم همهچیز خندهآور بود
حتی از نگاه دوستانش،
اما برایش مهم نبود
محصولاتش را چیدیم،
معمولا نقاشیهای خوبی میکشد،
یکی را برداشتم و گفتم چند؟
خیلی قاطع گفت 10 تومن،
پولش را دادم، باورش نمیشد!
یکی از پسرهای همسن وسالش که ایستاده بود گفت این دوتومن هم نمیارزد،
گفتم بیشتر ازینها میارزد هنر دست است و برایش زحمت کشیده،
با خوشحالی 10 تومانی را گوشه کولهاش گذاشت،
نقاشیاش را در گروه دخترها گذاشتم
و نوشتم که از فلانی خریدهام
فردایش بچهها هرچه داشتند بار زدند و آوردند برای فروش،
هرکدامشان 30 تا 40 تومان درآمد کسب کرده بودند و عجیب خوشحال بودند...
ف. حاجیوثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
از آن مدل بچههاست که با بچههای دیگر ارتباط نمیگیرد و با بزرگترها هم...
به جهت مادی و اجتماعی با بقیه فاصله زیادی دارد که قابل محاسبه نیست و شاید همین فاصله و البته دلایل فرهنگی و تربیتی هم باعث شده خیلی کسی را آدم حساب نکند،
بعضی از روزهای بازی و کتاب فقط میامد که بقول خودش دیداری تازه کند
کنارم مینشست و تکان نمیخورد
شکایت هم داشت که دوتایی باشیم
اگر بیرون میرویم فقط دونفره باشد
اگر حرف میزنیم فقط دونفره باشد
و همه چیز را در حد دونفره میخواست...
روز آخر که آمد باز هم کناری نشست
و طبق عادت هر دودقیقه صدایم میکرد!
که مثلا حواسم پرت دیگران نباشد،
اصولا حال تکان خوردن هم ندارد شاید هم در شأن خودش نمیبیند،
علی ای حال آن روز وادارش کردم
آن قدر مقاومت کرد و آنقدر دستش را کشیدم
و بلندش کردم و به سختی کشاندمش
وسط میدان که تسلیم شد تا به بازی دونفره
تن بدهد
اولش گفت بلد نیستم و مدتهاست بازی نکرده ام
میدانستم که این مقاومت هم برای همان شأن کاذبیست که دارد
نمیخواهد اشتباهش را کسی ببیند یا کم بیاورد
گفتم امکان ندارد بلد نباشی،
اصلا بدمینتون را همه بلدند
راکت را به زور دستش دادم اولش نمیتوانست بزند، سرویس را اگرچه بیشتر بچه ها بلد نیستند اما جواب هم نمیتوانست بدهد
و البته بیشتر این بود که نمیخواست
هر پاسخ اشتباه را به گردن ابر و باد و مه وخورشید و فلک میانداختم
"این تقصیر سقف بود این تقصیر چراغ بود این تقصیر راکت این تقصیر توپ
اصلا زمین کج است اصلا دیوارهای مسجد
زیادی نزدیک است، جاذبه زمین زیادی
دارد دخالت میکند و و و ..."
مدام عذرخواهی میکرد اما میدید که به شوخی میگذرانم، راحت تر شد
اولین ضربهی درست را که زد
آنقدر برایش جیغ و هورا کشیدم که باورش نمیشد
دومی و سومی را هم زد و راه افتاد
دیگر مجال نمیداد که استراحت کنیم
چندلحظهای راکتها را به دونفر دیگر دادم بازی کنند، هی غر زد که پس کی نوبت ما میشود!
حالا وقت بهرهبرداری بود
یک بچه کلاس اولی که شش سال از خودش کوچکتر بود خواست بازی کند
بلد هم نبود بردمش و سپردم دستش
گفتم با این بازی کن و راهش بنداز
در شرایط عادی امکان نداشت حاضر شود
با کوچکتر از خودش همبازی شود
اما حس خوبی که پیدا کرده بود کار خودش را کرد، با خوشحالی پذیرفت
و به مثابهی یک مربی با بچه همبازی شد،
دخترک کلاس هفتمی ما آخر بازی کلی خانومتر شده بود!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#شیرینترینها
دخترک 7 ساله است وتازه به جمع بچهها پیوسته و اولین بار است که به مسجد میآید و یکدیگر را میبینیم،
بچههای کوچک غالبا سخت ارتباط میگیرند و چون هنوز مدرسه را درست تجربه نکردند،
ارتباط با غریبهها برایشان پیچیدهتر است.
علیایحال تلاشم این است که بچه غریبی نکند، اما همچنان سخت جواب دیالوگها را میدهد
ماسک هم طبق معمول یک مانع ارتباطی جدی است، آن هم در قبال کودک که به شدت نیاز به دیدن لبخند دارد.
(در یکسال و نیم اخیر
تعامل با بچهها از پشت ماسک
سختترین کار ممکن بوده
بچههایی که لبخند مربی را نمیبینند و باید همه تلاشت با نگاه باشد و حرارت کلام و هیجان صدا
و حتی محدودیت نوازش و موارد دیگر
هم وجود دارد!)
دخترک گوشهگیری میکند و خیلی وارد جمع نمیشود،
من هم فقط چشمانش را دیدهام و چون طبق معمول طاقت نمیآورم
از او میخواهم که ماسکش را پایین بکشد تا صورتش را ببینم
بعد فاصله میگیرم و خودم همینکار را میکنم تا خنده و محبت را واقعیتر ببیند و باور کند...
با کوچکترها که مشغول بازی میشود به سراغ بقیه میروم
چنددقیقه نمیگذرد که کوچکترها میآیند و با سروصدا میگویند
خانوم فلانی دلش درد میکند!
دخترک تازهوارد را میگویند،
میروم کنارش
روی صندلی نشسته و خودش را جمع کرده، با اینکه ماسک دارد اما بغضش را حس میکنم،
آرام میپرسم کجای دلت درد میکند،
دستش را روی شکمش میگذارد،
دستم را میگذارم و میپرسم همینجا؟
سرش را با بغض تکان میدهد،
کوچکترها ایستادهاند و انتظار معجزه دارند،
طبق عادت میخواهم حمد بخوانم اما برای یک لحظه تردید به جانم میافتد که اگر خوب نشد تکلیف احساس بچهها با سوره حمد چه میشود؟!
خیلی زود بیخیال این وسوسه میشوم،
تو در این عالم چکاره هستی
وقتی دخترک خدایی دارد که هوای دل و احساسش با اوست!
قوت میگیرم،
دستم را آرام روی دلش میگذارم،
میپرسم سوره حمد را بلدی؟
سر تکان میدهد
از 6 سالهها و 7 سالهها و تنها 8 سالهای که دورش را گرفتهاند، میپرسم بلدید؟
همه میگویند بله
8 ساله میگوید بلد نیستم!
میگویم همه با هم برایش حمد میخوانیم و دعا میکنیم که خوب شود
شروع میکنم آرام و شمرده،
بچهها هم میخوانند
خودش هم دارد زمزمه میکند،
بغضش را فراموش کرده!
تمام که میشود نوازشش میکنم
و میگویم همینجا بشین و بازی نکن
بهتر که شدی خبرم کن...
و میروم سراغ بقیه،
چند دقیقه بعد کسی لباسم را میکشد
دخترک است با چشمانی که غریبگی نمیکنند
"دلم خوب شد خاله جون"
و خدا میداند با شنیدن این جمله که با صدای کاملا آهسته بیان میشود،
چقدر آباد میشوم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#سورپرایز
دوستی عزیز پیام میدهد که امروز عصر ساعت فلان میشود تا خانه ما بیایید؟
چشمی میگویم و سر ساعت میروم،
زنگ را که میزنم پشت آیفون میگوید بفرمایید داخل،
در را هل میدهم که باز شود
ناگهان با جیغ بچهها
تمام فضا پر از برف شادی میشود
با اینکه حدسهایی داشتم اما
در این حجم و این شکل را تصور نمیکردم
چند لحظهای میگذرد تا وسط بارش برف شادی و جیغ و هورای بچهها یکی یکی ببینمشان و حالشان را بپرسم
باورم نمیشود اینهمه دختر
کی و چطور توانستند هماهنگ شوند
اینهمه دختر رنگی رنگی که دلشان مهمانی میخواسته و به خودشان رسیدهاند
برنامه مفصل است
چندمیز چیدهاند و انواع خوردنیجات
با کیک صورتی تولد که خانم صاحبخانه زحمت همه را کشیده است
حیاط را با شرشره و بادکنک آذین بستهاند که دورهمی در فضای باز باشد
گیج میزنم بیش از یکماه به تولدم مانده است ماجرا چیست
میگویند خواستیم قبل از محرم باشد
همه چیز تکمیل است
بچهها پر از هیجان و شادی هستند
و من لبریز شادی از شادبودنشان،
اما سروصدایشان در خانه مردم
شرمندهام کرده است
اسپیکر را میآورند و موسیقی تولد میگذارند یکی میگوید خانوم ناراحت میشود آن یکی میگوید خانوم پایه است و دست میزنند و میخوانند
وقت خاموش کردن شمع شمارش معکوس راه میاندازند و میخواهند که آرزو کنم
با صدای بلند برای آرزوهایشان آرزو میکنم
دلشان غنج میرود و شمع خاموش میشود،
نوبت بریدن کیک است دوتایشان سر رقص چاقو با هم چالش دارند
و هرکدام یکبار اجرا میکنند!
دلشان نمیخواهد تمامش کنند
با شوخی و خنده چاقو را میگیرم
و در کیک فرو میبرم
تا به نگرانیام پایان بدهم
نوبت باز کردن کادوها میشود
کارها و هنرهای دستشان را آوردهاند
لذتبخش است
سلیقه و احساس و ذوقی که برای هر کدام از هدایا صرف کردهاند
یکی یکی باز میکنم و با هر کدامشان عکس میگیرم، از کاردستی های کاغذی تا نقاشی و دوختنی و ساختنی و...
چندتایشان خامه کیک را برمیدارند و به صورتم میزنند، فریاد میزنم که باید ازینجا بروم فلان جا،
با شیطنت میگویند هماهنگ شده که به جایتان بروند!
فکر همه چیز را کردهاند
و زحمت برای صاحبخانه همهجوره درست کردهاند،
آهنگ را عوض میکنند میگویم بچهها خاموش کنیم که دورهمی حرف بزنیم
یکی فریاد میزند "مجاز است خانوم!"
آن یکی میگوید "جانم باشو بذار خانوم دوست دارند!"
بیشتر از آنکه از اینهمه محبت لذت ببرم دلنگران صاحبخانه و همسایهها هستم
اگر صدا بیرون برود،
اولین بار میشود که از خانه این خانواده محترم چنین صداهایی میشنوند!
بلند میشوم تا عیدی بچههایی که ندیده بودم، بدهم، در حین حرکت اسپیکر را خاموش میکنم و با بچهها شوخی میکنم تا حواسشان از سروصدا پرت شود،
انواع خوردنی سرشان را گرم کرده فکر میکنم تمام است اما ناگهان روسری میآورند و چشمهایم را میبندند و مسابقه را شروع میکنند
انرژیهایشان تمامشدنی نیست
یکی ظرفهای آب را میآورد و یک بازی دیگر، سرتاپایمان پر از خامه و خیسی است...
طفلک صاحبخانه!
شام هم مهیا شده
بچهها میخورند و قصد رفتن ندارند
میگویم دخترها مهمانی تمام است
دلشان نمیخواهد تمامش کنند!
راهیشان میکنم تا میزبان محترم نفسی بکشد،
یک روز خوب، به یاد ماندنی و کمنظیر
کنار همه دختران محله میگذرد... الحمدلله
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#من_از_کودکی_عاشقت_بودهام
روضه که شروع شد دوسه تا از نوجوانترها بیتوجه به روضه
شروع کردند به گفتن و خندیدن،
نزدیکشان بودم
گفتم بچهها وقتی برای امام حسین
روضه میخوانند، اگر گریهتان نمیگیرد
خودتان را غمگین بگیرید
حالت گریه داشته باشید
این روضه حرمت دارد،
چنددقیقه بعد دیدم از بچهها فاصله گرفته و چادری که تازه خریده روی صورتش کشیده،
بچهها چندباری رفتند سراغش
و خواستند چادرش را از صورتش بردارند
جلویشان را گرفتم
روضه که تمام شد با چشم خیس آمد
و گفت "نمیخواستم گریه کنم
اما گریهام گرفت برای اولین بار..."
گفتم "مبارکت باشه دختر
گریه برای امام حسین یه اتفاق بزرگه
قسمت همه نمیشه!"
راه که افتادیم سمت خانه
گفت "دیگه ازون روز بدون چادر بیرون نرفتم"
گفتم "چی شد تو که دوست نداشتی"
گفت "حالا دوسش دارم
مامانم گفت بذارش تو کیفت،
آخه مامانم چادر نمیپوشه،
گفتم مامان دیگه نمیتونم
وقتی نیست انگار یه چیزی کم دارم"
دخترک با تصمیم خودش
فارغ از تحمیل خانواده،
دارد بزرگ میشود...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann