مدتها بود که نه به میخانه مرا راه نه در مسجد جا، دی ماه امسال، وسط معرکهی قدس، تمامِ هوای عالمِ بیهوا را در گلو جمع کردم و ارتعاش بمبهای خانهخراب، از حلقومم فریاد یا غیاث المستغیثین بیرون داد، بانگ برآوردم یارا گو سببی ساز که ارشاد شوم!
یار هم بندهنوازی کرد و رخی نمود و گفت فعلا برای بیخانهای چون تو یک جای خالی توی اتوبوس اصفهان-کرمان سراغ دارم، هرچه از پنجرهی اتوبوس چشم انداختم که نگار را هم بغل دست خود بنشانم، او سخت رو گرفته بود و در شب دیجور بیابان چو ماه نو، دیدنی نبود، اما جاذبهاش مرا تا مزار گلگون شهید کشاند...
اما آن-جا که یار مرا به آن گسیل داد، چه وقت بود؟
گاهی فاصلهی خوانش سطور یک کتاب تا فهم آن میشود فاصلهی «کن فیکون» یک عالم وجود و حضور، چند روز قبلش بود که با قیافهی معلومالحالی زل زده بودم به این جملهی هایدگر که در جمعی ندا سر داده بود که آقایانِ جانکاو، "دازاین، لیشتونگ است!" و لیشتونگ کلمهای آلمانی است که به رواق ترجمه شده، کورهراهی در دل جنگلی پر شاخ و برگ که گهگداری وزش بادی از لای برگ درختان بلندِ آن مسیر، مرده نوری را به چشم رهگذر میرساند اما بعد از این راه درهم به روشنگاهی خواهی رسید که درختانِ مانع به کناری رفتند و تابش نور، بیواسطه، عرصه را برای دیدن پدیدهها روشن کرده است و آنجا لیشتونگ است، آن-جا است!
از آن پس، لیشتونگ پناهی شده است برای در یاد ماندنِ تجربهی حضوری که مرا لحظاتی، جایی داد...یاد جنگلهای قائم کرمان!
آن وقتی که من از لای درختان آن ناحیه، کورمال کورمال به سمتی میرفتم که نمیدانستم و بعد از ایامی گمشدگی، چشمِ جانم به جمالِ آتش محبتِ دوستانِ آشنا گشاده شد، و حقا که آن حال حاضر هم حال بود و هم حضور!
پشت سرم، مردی پیش پایم از هول حادثه بحال غش و تشنج بر زمین افتاده بود و پیشرویم، جمعی که در آن وانفسا، قیامتی بپا کرده بودند و زمزمهی اشک و ثنایشان گوش مرا شنوای وجود کرده بود.
ما محتاج گرم کردن خود در آتشکده وجودی هستیم که بیجمع یاران، آتش آن به سردی میرود...
محتاج تکرار تجربهی لیشتونگ که از این پس، به محفل یارانِ آتشِ جنگلهای کرمان تغییر نام داده...
محتاج جایی برای دیدن و شنیدن...
جایی برای گشودگی...
محتاج جا...
نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا
یارا گو...
یاران را گو...
سببی ساز که ارشاد شوم!
✍#خبازی
@gharare_andishe
خواستم تا بروم
گفت کجا؟
به کجا روانه ای؟
من از آنها نیستم
که بپرسم تو چرا
یا چگونه تو چنین
ولی من مال توعم
خودِ عزیزِ خودت
ما به عهدی در این غربتِ دیدار
فرود آمده ایم
گفتمش تا شب قبل
با همان زار و جنون
فکر در سر داشتم
که سخن را به سوی زلف سیاهت ببرم
لیک حالا و کنون
نه که از باب جنون
بلکه از عالم دیدار سخن میگویم
من از تو چو خودم
خود بیچاره ی تو
حال بی هیچ سخن میگویم
که خودِ دور عزیز
کمی نزدیک بیا!
شاید این شام پی خورشید است
نیست در بحثِ تضاد
این سخن از سر انکار
وجودی دارد
تو بیا
و چنین بود که خود
حال در نزد من است
و من آنم که به خود نزدیکم
این که یک تعریف است
چه بسا آخر این بیت که دیوانه شوم...
@gharare_andishe
30.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹شعف
«من بدهکار و شرمنده ملتی هستم که چهل و پنج سال سختیها را تحمل کردند...
خداوند
اگر بیست فرزند به من میداد، همه را ایثار میکردم.
»مگر آنکه خدا آدمی را در آغوش کشد تا این چنین لب به سخن بگشاید! سخنی که تماما حق است، گوهر است، تمنای جان است. چگونه شکر گفت خدا را که حق نعمتش ادا شود؟ چگونه شکر گفت خدا را که خود عطا میکند و خود، بنده را به آغوش میکشد و او را برای خودش بر میگزیند و آدمی را عاقبت بخیر میکند!؟ چه شکری پاسخ به این همه عشقِ خدا به بندهاش هست و دِین آدمی را به خالقش تمام میکند؟ پاسخش را همه میدانیم که هیچچیز جواب شکر نعمت او را نمیدهد اما حیرتی بر حیرت در دل و جانمان میگذارد! ✍#پروا_ز_خویش @gharare_andishe
اخلاق در وضع کنونی.1اسفند.MP3
35.8M
🎙#مسئله_اخلاق
🔹متن خوانی و گفتگو
🔹کتاب "اخلاق در زندگی کنونی و شرایط اخلاقی پیشرفت و اعتلای علوم انسانی" دکتر داوری
🔹بخش چهارم: نسبت تاریخی میان علم و اخلاق
🔹فصل اول: اخلاق و شرایط اخلاقی قوام و بسط علوم انسانی و اجتماعی
🔹۱ اسفند۱۴۰۲
#اخلاق_در_زندگی_کنونی
@gharare_andishe
قرار اندیشه
🎙#مسئله_اخلاق 🔹متن خوانی و گفتگو 🔹کتاب "اخلاق در زندگی کنونی و شرایط اخلاقی پیشرفت و اعتلای علوم ان
.
«آدمیان با تفکر و در پناه تفکر راه خود را مییابند و آن را میپویند. آنها موجودات ممتازند، اما اختیارشان یا لااقل اختیار تاریخسازیشان بسته به تفکر است.تفکر که دارند صحیح و سقیم، مهم و غیرمهم، بجا و نابجا را تشخیص میدهند و درست عمل میکنند. شاید بتوان گفت اخلاقی هم میشوند. متأسفانه نمیدانیم چرا زمانی تفکر هست و در زمان دیگر نیست و آدمی، با وجود اینکه از اختیار بهره دارد، در روکردن به تفکر و اعراض از آن اختیار ندارد. انسان با همه عظمتی که دارد، موجود فانی و محدود است.»
📘اخلاق در زندگی کنونی
✍دکتر داوری اردکانی
📄صفحه۳۱۶
@gharare_andishe
با تمام دعای عهدهای زیادی سر صبحی فرق داشت. شاید حتی بتوان گفت کاملا فرق داشت. کلمات درست ادا شده بودند اما معانی جامانده بودند. چطور باید در مییافتمشان؟! کسی قرار است بیاید؟آمدنش چیزی را نوید میدهد؟ من در انتظارم؟ برای چه؟ او باید برای چه بشتابد و من چرا باید او را به این کار ترغیب کنم؟راستش را بخواهید فکر نکنم از من چیزی به نام ترغیب سر بزند. به هر حال به رسم حفظ تعادل هم که بود، بعد از اتمام خواندنِ دعا_ترجمهاش جالب میشود: خواندنِ دعا_آهنگِ عزیز نورسیده را پلی کردم. قدیمی یا جدید بودنش را نمیشد به این راحتی را فهمید. گویا با یک ماشین قرن بیستم در جادههای بیانتهای غرب رانندگی میکردی. بیمهاباتر از آنکه لبخند بزنی و کمی هم شادتر از آنکه بخواهد اشکت را دربیاورد. غربتی که کمتر کسی توانایی تحمل آن را دارد اما تو در آن جاده آن را با هر دقیقه جلو رفتن میپذیری. خیلی دوست داشتم از مرحلهی «نه به خواندن دعای عهد نه به این آهنگ جازِ آنور آبی» بگذرم اما کار هرکسی نبود. این غربت باید چطور حل میشد؟ آمارتصادف در آن جاده خیلی بالا بود و من هم خوب میدانستم. آن جاده، کعبهی آمالی بود از شهرهای چندضلعی که نظم را در وجب وجبشان هجا میکردند. خوب بله! این داستان آدمی است. بغض و غربت و اشکی که گاها نمیآید! اما داستان این جاده فرق میکرد. هدف نه آنسوی جاده بود، نه در درون مسیر، نه حتی خود مسیر. آنجا بود که رانندگی دیوانهوار معنا پیدا میکرد. شبیه آنهایی که بیهوش و حواس درست و حسابی چراغهای جاده را بیهیچ دلیلی طی میکردند. فراز و فرودهای آهنگ خبر از عشقی دیرینه میداند؛ از بهشت و چشمانی که خیلی وقت است گریستهاند. قلبم دیگر طاقت نمیداد. جاده آنقدر طولانی بود که نمیتوانستم انتهایش را نگاه کنم. اما درست در آن لحظهای که ضربههای آخر جاز مثل پتکی به سرم میخورد و میخواستم از جاده منحرف شوم سایهای را دیدم که گویا واقعی بود. آنسوی جاده فراسوی مسیر و هدف. نگاهم را همچون فرازی دیگر از آهنگ تا ته زیاد کردم و با سعی فراوان دوباره نگاه کردم. او بود و من هرگز نمیشناختمش. جاده را ادامه دادم. یا جاده ادامهی مرا نگاه میکرد شب بود و صدای فراز و نشیبهای جاز و جاده باهم بالا و پایین میرفتند. دیگر از جاده خارج نمیشدم! یا شاید هم انتظارش را داشتم که خارج نشوم. نگاهم به او دیگر این اجازه را نمیداد. آهنگ اوج گرفت و من دوباره نگاهم را به او دادم آنسوی جاده. حالا دیگر میتوانستم همهجا ببینمش آنسوی جاده، ته مسیری که گویا پایان نداشت و در هر کنارهای از آن جاده
و حالا که به خود مینگرم، هنوز در جادهام در انتظار دیدن دوبارهاش، در انتظار شتافتنش برای آنکه ببینمش و در انتظار برای بیرون نرفتن از جاده در انتظار برای رانندگی؛ همان که حالا دارد میآید و میشتابد تا رانندهای شایسته برای این جادهی بیمهابا باشم...
صدای ضبط را زیاد میکنم گویا دیگر صدای جاز نمیآید. نه! صدایش زیادی بلند است آنقدر که با نوایی دیگر در هم آمیخته شده:
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
#نیمه_مسیر
#شعبان
✍#قربانی
@gharare_andishe
آینه رو به آینه
انعکاسِ نور بر نورِ حق
تجلی الله بر جان آدمی و تصویری که تماما ظهورات اوست.
تجلی الله در شهید و هم در کودکی که خود آغازی است بعد از آغاز شهید؛
این همان امتداد مکتب غدیر است که همچنان ادامه دارد و همچنان نیز در حال گسترش است؛
مکتبی که هربار زندهتر از پیش و با سرعتی بیش از پیش در جریان است.
✍#در_انتظار_پرواز
@gharare_andishe
لا زمان و لا مکان
لازم نیست باشی ای عزیز
تا که دردِ درب و دیوارِ کنون
یا که درد تیک تیک ساعت مجنون
رفیقت باشد و
صبح تا شام از غریبی
قصههای فتح گویی؛
مختصات این مکان
طول طولانی شبها
و عریضی صباح
قرنها در مدفن تعریف درجا خفتهاند
بار الها سوگند
به نفسهای برونرفتهی بیدار
ز این مأمن خون
که مکانها به حیاتی هستند
یا تپش در شرف قلب مکان میباشد
سنگ و خاک و کاشی و آجرِ بیروحِ زیاد
حال گشته نفس و هست معمای وجود
بیخیال و دور از وهم درون این عدم
طبقِ حال برایت دارد
قصههای صبح میگوید
درون آن طلوع
وقت اشک و بغض
با خورشید جان تاریک است
رفت و آمد را به شیدایی تو
معنا کند
مشق استدلال و منطق را
به جرم عاشقی
گیر اندازد درون محبس خوش یمن
این دیوارهها
لا زمان و لا مکان بودن درونش عیب شد!
وقتی از سویش نسیم «جا» بیامد
در «کنون»...
#مکانی_به_نام_اینجا
✍#قربانی
@gharare_andishe
نیست دیری
درون وصف عاشقان
گویند در این میان
و در این مکان
اینجا و دورتر از طریق حق
اینجا بسی غریبند باشندگان
ناید سخن
که صامتی سخنگو شده
یا که سکوت
بدون حرف رفته است
اینجا ولی حروف
عجیب خفتهاند
تصویر به تصویر
از کلام شده دریغ
آنچه که اشکها و خندهها گفتهاند
سردرگمی نباشد نام محترم
از فرط خانهها
وجبی گمگشته است
حال و گذشته و قدیم
مثال طنزی است
اینجا دقیقهها ابد گشتهاند
سقراط بود نامش او که جنب کوچهها
با هر سوال درون اشک میگریست
اینجا ولی
جوابها یگانهاند
آنکه «سوال داشتم»
حرف دیگریست
با بغض یا بهت کار حل نمیشود
مشکل به فقدان خود
فریاد میزند
بیگاری احساس و دستان بیبدیل
از دست دادهایم
هر آنچه دست گشوده است
غربت ز جای بیمکان دوباره یاد میکند
ای زندگان
ز فریاد مرگ فرار چیست؟
این است بد و هزار لعن و صد هزار
نفرین و شکوههای بیکران
اما چگونه است آن زمان
وقتی نمای سایهوار و بیمکان
جای وجود ماست همین و همان
اینجاست مرز ما
با حقیقت کنون
وصف طریق و هدف
به طرزی دگر
باید که گفت این برآشفتگی منم
ورنه اگر که راه در میان ماست
بی راهه ها
چرا مشوش کنند؟
این است جای بیمکان سایهها
سوره به سوره بدون وحی آیهها
اینجاست
استعارهی یک سکوت تار
این نه مجاز
و یک حقیقت برین
این یک «من» است
تو «من» را ببین
#فضای_مجازی
#سایه_مجاز
✍#قربانی
@gharare_andishe
نمیدونم در مورد انتظار چی میشه گفت؟ به چه حالتی انتظار میگن ؟ و چطور بشه میگیم یک نفر منتظره ...
عموما در حرفهای ما و حتی ساختار ذهنی هممون یک تعریف خاص و مدل خاص از انتظار و منتظر مد نظره.
امشب جایی بودم که امام جماعت برای دانشجوها، از منتظر منفعل و فعال حرف میزد چیزی که شاید ده سال پیش هم برای ما میگفتند، چهرهی تک به تک دخترها رو که میدیدم برقی در چشماشون بود و امید به آیندهای که نمیدونم واقعا با شنیدن حرفهای حاج آقای خوابگاه، چقدر موندگاره...حرفم چیز دیگهای و نمیخوام نقد کنم یا فردی رو تخطئه کنم که خودم فاقد نگاه و حرف در این موضوعم؛ اما داشتم به این فکر میکردم زبان میتونه از مفاهیم حراست کنه، زبان عبارت(چیزی که ما باهاش مواجهیم) زبان تکراره، با کلمات و جملاتش معنایی منکشف نمیشه بلکه همون بذری که در وجودمون هست رو هم میخشکونه.... شاید زبانی که بتونه از انتظار بگه هم نیازمند انتظاره، زبانی که باید به خاطرش عرق ریزان روح داشت و دست از حرفهای مکرر شست، ترس ندانستن رو به جون خرید تا سخن گرمابخش متولد بشه....
شاید این نوع از انتظار که برآمده از ندانستن و وقوف بر جهله(و اصلا کار راحتی نیست و نمیشه سریع ادعا بر این موضوع کرد) یک جورایی، به استقبال تر و تازگی رفتنه و همین امید به اومدن کسی رو در دل زنده میکنه....و چه بسا این نوع از انتظار افضل اعماله و موثر در تعجیل فرج صاحب الزمانه
✍#رجایی
@gharare_andishe
گاه مسئله را در اصالت فکر یا عمل تعریف میکنیم اما گویی ابتدا باید بود تا بتوان اندیشید یا عمل کرد. ما باید اول باشیم تا بیاندیشیم و عمل کنیم اما به راستی بودن چیست؟! کجاست؟ اکنون و حال «بودن» چگونه است؟
ما به بودن خود التفات نداریم؛ نمیتوانیم ببینیم کجاییم! چگونهایم! طاقت اندیشیدن به آن را نداریم و بودن خود را نمییابیم. بودنی که اکنون و در این زمانه گویی با تاریخ گره خورده است. اما به راستی بودن تاریخی چیست؟ گویی بودنِ تاریخی، همان امامی است که بیش از هزار سال است که منتظر است...
و به راستی ما چه میفهمیم هزار سال انتظار را؟
ما که همین غزه بیتابمان کرده و نمیدانیم چگونه میتوان آن را تاب آورد اگر بخواهی چشم بر هم نگذاری و در حضور انسانی حاضر باشی و اصالتی که با وجود است را بیابی!!!
چگونه میتوان بیتاب امامی شد که در پس هزار سال، همین نزدیک نزدیک است؟! نزدیکتر از خودمان به ما، مهربانتر از هر پدر که بودن ما به او بسته است، همان حضور تاریخی انسان، همان بودنی که در پیاش روانیم...
کی میشود که تو ما را ببینی
و ما تو را....
#اصالت_وجود
#بودن
#انتظار
🖊#صهبا
@gharare_andishe
نمیدانم این صبح تولد مسیح است یا صاحبالزمان؟
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
@gharare_andishe