eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون 🍃پر از زیبایی و امیـد 🌸و دلتون سرشار از 🍃مهـر و شـور زندگی باشه 🌸امیـدوارم روزتون 🍃از زیباترین و قشنگترین 🌸لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه 🍃 تقدیم به شما خوبان 🌸 روزتون زیبا و پرامید 🆔
•••🌱 •[ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـبـر آمـــدنـت بوے بهار آورده 🌱 •[ ]• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️ ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°°°° کاش باشد عیدی عیدت همین پـای پیـاده ، اربعیـن ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به بهداری رسیدم . همین که سمت پله ها رفتم، حس کردم معده ام سنگین شد. شاید از آبگوشتی بود که آنقدر خوشمزه شده بود که من نتوانسته بودم جلوی خودم را در خوردن بگیرم و به حجم زیاده روی، حالم را بد کرده بودم . روپوش سفیدم را از اتاقم برداشتم و در حالی که دکمه‌های آن را کامل می بستم، سمت اتاق دکتر رفتم. در اتاقش را که گشودم، اولین چیزی که دیدم، لیوان‌چایی بود که روی میزش قرار داشت. گرم خواندن کتاب بود. اما متوجه ی حضور من شد. _خوش گذشت؟ _بله... خیلی. _پس حالا که بهت خوش گذشته، کمد داروها را مرتب کن که خیلی به هم ریخته شده... داروهای جدیدم رسیده که باید جابه جا بشه. سمت کمد داروها رفتم اما نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کردم حالم بدتر میشود. وضع معده ام داشت لحظه به لحظه بدتر می شد. چنان با تامل تک تک سِرُم ها را از طبقه بیرون کشیدم تا مرتب کنم، که صدای اعتراض دکتر هم برخاست : _الان حتما خسته ای باز... واسه چی باز اخمات توهمه؟ آخرین سِرُم را که روی میز گذاشتم، حس کردم معده ام در حال انفجار است. جواب دکتر را نداده، سمت دستشویی بهداری دویدم و تمام آبگوشت خوشمزه ای که نوش جانم شده بود، زهرمارم گشت. حالم خیلی بد شد. رنگ صورتم سفید شد و دستانم سرد. به زحمت حتی دستگیره در دستشویی را پایین کشیدم و از دستشویی بیرون آمدم. پشت در دستشویی دکتر با چشمانی متعجب نگاهم کرد : _چی شد یکدفعه؟! با بی حالی جواب دادم : _حالم خوب نیست... نمیتونم سرپا بایستم. حتماً رنگ پریده ام را دید که بی هیچ حرفی گفت: _ باید فشارت رو بگیرم... این حالت طبیعی نیست. دو قدم بیشتر به سمت اتاقش بر نداشته بودم که برای بار دوم معده ام کولاک کرد و این بار به در دستشویی نرسیده، چنان بالا آوردم که راهروی بهداری را هم کثیف کردم. بی حال تر شدم و در حالی که به زحمت خودم را تا در دستشویی می‌رساندم، آبی به صورتم زدم. دکتر از میان در نیمه باز دستشویی به من خیره شده بود. _چی خوردید شما دو تا؟... مش کاظم که گفت فقط واستون یه آب گوشت گذاشته. حتی جواب دادن هم برایم سخت بود. به زحمت از دستشویی بیرون آمدم و انگار سخت ترین کار این بود که سمت اتاق دکتر بروم. اما برای بار سوم هم نشد که خودم را به اتاق دکتر برسانم. اینبار زرد آبی تلخ و بدمزه بالا آوردم و دکتر با اخمی جدی زیر لب گفت: _مسمومیته. حتی جوابش را ندادم. _برو اتاق من... روی تخت معاینه دراز بکش، باید برات سِرُم بزنم. اما مسمومیت از چی؟!... از یک آبگوشت ساده! طولی نکشید که دکتر آمد. آنقدر بی حال بودم که نفهمیدم کی دکتر بالای سرم آمد و چگونه فشار مرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد : _بله مسمومیته. سر و صدای ظریفی به راه انداخت. سخت نبود که حدس بزنم چه کار می‌خواهد بکند. چشم بسته بودم و از بی حالی تنها از دوری و نزدیکی تُن صدایش و سر و صدایی که به راه انداخته بود، می توانستم حدس بزنم که چه کاری انجام می‌دهد. _باید بهت یک س سِرُم بزنم... چی خوردید غیر از آبگوشت؟ _هیچی به خدا. صدایش عصبی بلند شد : _هیچی که نمیشه... یه میوه ی درختی از روی زمین، از جایی بر نداشتید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوارنی شد زمین خدا به عطر سیب😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. به زحمت گفتم: _ نه فقط آب خوردیم. و همان لحظه سوزش سوزن سِرُم را حس کردم. _آب خوردید؟... از کجا؟... از رودخونه؟ _نه... از یه چشمه... یه چشمه که از دل کوه می‌اومد. _فعلاً که باید همینطور دراز بکشی تا سِرُمت تموم بشه. چشم بسته بودم هنوز. ولی کم‌کم از برکات قطرات س سُِرم لااقل آرام گرفتم اما طولی نکشید که در اتاق دکتر باز شد و صدای مش کاظم شنیده : _سلام دکتر ...دخترم هم حالش بده . چشم گشودم و نگاهم سمت مش کاظم رفت. دکتر نگاهی به من انداخت و نگاه مش کاظم به من افتاد. _چی شده؟ سکوت کردم که باز هم، نگاه دکتر و مش کاظم همراه شد با جواب دکتر : _هردوشون مسموم شدن. دکتر دست به سینه مقابل مش کاظم ایستاده بود . _ پس دخترت کو؟ _داره میاد... از شدت دل پیچه نمیتونه تند راه بره. دکتر سری تکان داد و باز نگاهم کرد. و همان لحظه گلنار، در حالی که با دو دستش از شدت دل پیچه، خودش را محکم بغل کرده بود، در آستانه در ایستاد. _ بیا تو گلنار خانوم ...میدونم دردت چیه ...رفیقت هم مثل خودت شده. به زحمت کمی نیم خیز شدم : _گلنار خوبی؟ _مستانه!!... چی شده؟ صدای پوزخند دکتر برخاست : _دیگه سوال نداره... هر دو تن مسموم شدید... فکر کنم از آب همون چشمه باشه... باید یه نمونه بدم به آزمایشگاه. همان موقع مش کاظم فوری گفت: _ اتفاقاً منم الان وقتی فکر می کنم... تازه می فهمم که چرا هر وقت گوسفندانم رو میبردم چرا، گوسفندانم از از اون چشمه آب نمی خوردند... ولی هر وقت خودم از اون چشمه آب خوردم دچار دل پیچه شدم! دکتر دستی به شانه ی مش کاظم زد و گفت : _دیره مش کاظم ... فعلاً که دو تا تلفات دادیم... برو به بی‌بی بگو واسشون دمی برنج ساده بزاره که با ماست بخورند... اگر هم یک تکه گوشت براشون کباب کنید، خوبه. _باشه... اتفاقاً تازه میش بزرگ قربونی کردم که گوشتش تازه است. و مش کاظم و دکتر، از اتاق بیرون رفتند و گلنار روی صندلی مقابل تخته من نشست . _خوبی مستانه؟ _داشتم میمردم گلنار... خیلی حالم بد بود. گلنار با بی حالی و دل درد اما شیطنت خندید : _یکبار نشد به ما خوش بگذره! لبخند بی رنگی زدم : _اشکال نداره اینا همه خاطره میشه گلنار. باز هم با خنده ادامه داد : _گوسفندان بابام فهمیدن از اون آب چشمه نباید بخورند ولی من و تو نفهمیدیم!... این چه خاطره ای قرار بشه؟! از حرفش خنده ام گرفت. آنقدر که با همان خنده گفتم: _ یعنی ما از گوسفندان بابای شما هم گوسفندتریم! صدای خنده هردویمان اتاق دکتر را پر کرد و این خاطره ی زیبای شد از یک روز خاص و پر ماجرا!
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ 🍏نوروز وصالتان حسینے بادا 🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا 🍏در وسعٺ کُلُّ‌خیر فے بابِ حسین 🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا ❤️ 🌸
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی هیچ یکی‌حضرت‌عبـاس‌نیست♥️ 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
❇️ رهبر انقلاب سال ١۴٠٠ را با نام «تولید، پشتیبانی‌ها، مانع زدایی‌ها» نامگذاری کردند.
مسمومیت با آب آن چشمه ، باعث خیری برای اهالی روستا شد. از آب چشمه به آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه فرستاده شد و در جواب آزمایش، وجود مقدار اندکی آرسنیک، مشخص شد. همین مسئله باعث گشت که نه تنها اهالی روستا، بلکه برای گردشگرانی که به روستا می‌آمدند این مسئله روشن شود، تا دیگر همچین اتفاقاتی تکرار نشود. هوا کم کم رو به سردی می رفت. خانم جان همچنان پیش عمه افروز مانده بود و من اولین شب یلدای بدون پدر و مادرم و تنها با خاطره آنها تجربه می‌کردم. به مناسبت شب یلدا، من و دکتر به خانه‌ ی مش کاظم دعوت شدیم. خیلی دوست داشتم که شب یلدا در بهداری نباشم و انگار طنین نجوای دلم تا عرش خدا هم رفت و دعایم مستجاب شد. بی بی روی کرسی درون اتاق سفره ای پهن کرده بود و روی سفره را با کاسه های سفالی پر از انار دون شده، تخمه، گردو، بادام و نقل و نبات و البته لواشک پر کرده بود . کنار بی بی و گلنار زیر کرسی پاهایم را دراز کردم و چشمم به لحاف قرمز رنگی بود که بی بی روی کرسی کشیده بود و دلم محو در تماشای این همه سادگی و زیبایی. انگار خاطرات کودکی خودم را درون سینی بزرگ مسی که روی کرسی گذاشته بود، داشتم به چشم می دیدم. بی بی برای همه کاسه کاسه انار می ریخت که با دیدن کاسه خالی از تخمه ی میان دست گلنار، آهسته روی دستش زد . _بسه دیگه دختر... چقدر تخمه میخوری! باز رودل می کنی ها . گلنار وا رفت. نیم نگاهی به من و دکتر که مشغول خوردن انار دانه شده بودیم، انداخت. _اون دفعه که مسموم شده بودم از آب چشمه بود . بی بی که انگار با حرف گلنار قانع نشده بود، جواب داد : _ما که ندیدیم کسی از آب چشمه مسموم بشه... تو از بس آبگوشت خوردی مسموم شدی. صدای نیمچه خنده ی دکتر برخاست و با نگاه به من و گلنار توضیح داد : _نه بی بی جان... اون واقعاً از آب چشمه بود. همین حرف دکتر، گلنار را شجاع تر کرد برای دفاع از خودش. _اصلاً اگه از آب چشمه نباشه، پس حال مستانه که از حال من بدتر بود... پس اون هم زیاد آبگوشت خورده حتما. از این قیاس گلنار جاخوردم! در حالی که چند دانه کشمش، گردو و بادام کف دستم ریخته بودم، با ناباوری گفتم : _ولی من زیاد آبگوشت نخوردم! بی بی باز نیشی به گلنار زد : _من این دفعه رو حالا اشتباه کردم... ولی پارسال یلدا رو چی میگی که اونقدر از همین هله هوله ها خوردی که حالت بعد از شب یلدا بد شد. نگاهم سمت گلنار چرخید . گلنار از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و از نگاه من و دکتر فرار کرد و آهسته لب زد : _حالا باید همه اینها رو همین الان بگی بی بی؟ مش کاظم با صدای بلندی ادامه ی حرف بی بی را گرفت و انگار نه انگار که دخترش داشت از خجالت مقابل چشمان من و دکتر آب میشد . _آره... گلنار سابقه داره... پارسال یادته دکتر از بس انار خورد، دل درد شدید گرفت، آوردیمش بهداری تا خوب شد؟ گلنار آنقدر سرش را خم کرده بود که فکر کنم چانه‌اش به جناق سینه اش چسبید و همان موقع صدای محکم کوبیده شدن در حیاط، توجه همه را نه تنها، به خودش جلب کرد، بلکه بحث را هم کلا عوض کرد. از همه بیشتر گلنار ذوق کرد. از این وقفه ای که بین حرف های پدرش و بی بی افتاد و باعث شد بحث عوض شود. فوری برخاست و بلند گفت : _من میرم ببینم کیه. و دوید و رفت. یک لحظه که نگاهم تا بدرقه ی گلنار رفت و برگشت، چشمم به دکتر افتاد. نمی‌دانم چه شد که نگاه او هم همان لحظه، اتفاقی در چشمان من نشست. فوری از این اتفاق چشم چرخاندم سمت دانه های آجیلی که کف دستم بود که مش کاظم گفت : _الهی شکر... انگار خانم پرستار بهداری ما ماندگار شدند . دکتر هم نفس بلندی کشید. ترسیدم که باز کنایه ای بزند اما سکوت کرد و چند ثانیه بعد، وقتی که فکر کردم دیگر حرفی نخواهد زد ، جواب داد : _چه فایده مش کاظم... پرستار اخمالو که به درد بهداری نمیخوره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 صبح زیباتون بخیر 🌸 بگید و بخندید و خوش باشید 🌺 بیخیال دنیا و ناملایمات لحظه رو دریابید 🌸 ممنون که هستید عزیزان 🌹یکشنبه‌تون گلبـاران عزیزان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
چنان از حرف دکتر شاخه هایم سبز شد که با تعجب پرسیدم : _با من هستید؟ و دکتر به جای جواب دادن به من، رو به مش کاظم ادامه داد : _پرستار باید خوش اخلاق باشه. چشمانم از شدت بهت روی صورت دکتر خشک شده بود. بی بی آهسته خندید و مش کاظم از من دفاع کرد . _ولی به نظر من... شما بد اخلاق تر هستید دکتر... خانوم پرستار ماشاالله خیلی اخلاقشون خوبه. و همین حرف مش کاظم و تایید بی بی، که سری تکان داد، باعث شد، دکتر نیم نگاهی به من بیاندازد و من با افتخار ابرویی بالا انداختم، که صدای یا الله یا الله گفتن مردی از پشت در چوبی اتاق برخاست. در اتاق، در کسری از ثانیه روی پاشنه چرخید و در کمال تعجب، آقای رستگار، دوست صمیمی دکتر، در آستانه ی در ایستاد. _به به سلام علیکم به همه. دکتر هم متعجب پرسید : _ پیمان تو اینجا چی کار می کنی؟ _من اینجا چه کار می کنم؟... اومدم شب یلدا پیش دوست عزیزم که تنها نباشه... ولی دیدم چراغ‌های بهداری خاموشه... گفتم یه جا بیشتر نیست که دکتر بد اخلاق ما رو، راه بدن... واسه همین یک راست اومدم اینجا. آقا پیمان بی رودربایستی، خودش را به زور، کنار دکتر و مش کاظم جا داد و گلنار بعد از تاخیری چند دقیقه ای با یک سینی چای و روسری گلدار جدیدی که سر کرده بود وارد اتاق شد . نگاهم روی روسری گلنار بود و داشتم به این فکر می‌کردم که آیا عوض کردن روسری گلنار، ربطی به ورود آقا پیمان دارد یا نه؟ آقا پیمان هم آدم عجیبی بود! همین که نگاهم از سمت گلنار، سمت او چرخید و دیدم که چگونه بی تعارف نشسته و خودش را شریک خوردن آجیل و تخمه کرده و با آمدن لیوان های چای کلا نگاهش سمت چای هم جذب شده، در شوک فرو رفتم! بی بی برای هر نفر یک لیوان چای گذاشت. _خوش اومدی پسرم... جمع ما رو شاد کردی. آقا پیمان از این حرف بی بی سر ذوق آمد و با شوق محکم به کمر دکتر زد : _ گفتم رفیق دکتر ما، صحبت شب یلدا رو میبره توی، گلاب به روتون، اسهال و استفراغ... اومدم که یه کم شما رو بخندونم. دکتر چشم غره ای رفت و آقا پیمان بی توجه به تهدید دوستش با انرژی گفت: _بگذارید یک لطیفه بگم که بخندید... یه آقایی میره دکتر، میگه آقای دکتر از صبح که شلوارم رو پوشیدم و دکمه اش رو بستم، دیگه کمرم صاف نمیشه... دکتر یک نگاه به سر تا پای مرد میکنه و جواب میده؛ آخه دکمه پیراهن تو به شلوار بستی عزیزم . و صدای خنده آقا پیمان آنقدر بلند شد که همه تنها از دیدن خنده های آقا پیمان بود که به خنده افتادند. چنان با مزه و با انرژی می خندید که فکر کنم هیچ کسی در مقابل آقا پیمان قدرت کنترل نداشت. بعد از آنکه خنده ها تبدیل به لبخند شد، بی بی با لبخند پرسید : _من که چیزی نفهمیدم. همین حرف بی بی بود که باعث شد تا همه بلند بلند بخندند و گلنار این بار با لبخند جواب داد : _اشکال نداره ما فهمیدیم. اما بی بی با اخم به گلنار گفت : _واسه چی میخندی تو... تو کمتر تخمه بخور با فردا صبح می افتی به دل درد . جمله ی بی بی، در مقابل آقا پیمان، نه تنها لبخند روی لبانش گلنار ربود، بلکه حتی کاری کرد که گلنار از اتاق بیرون رفت. آقا پیمان برای بی بی همان لطیفه را با نمایش اجرا کرد تا بی بی هم متوجه شود. اما این بار در میان صدای خنده های همه، من تمام حواسم پیش گلناری بود که جای خالی اش کنار دستم احساس می‌شد.
سمت آشپزخانه کوچک و نقلی مش کاظم رفتم. کنار گاز کوچک آشپزخانه تکیه به دیوار، ایستاده بود . از کنار در ورودی آشپزخانه، به او خیره شدم. با ریشه‌های روسری گلدارش بازی می‌کرد و اصلاً متوجه حضور من نبود که پرسیدم : سحالا چرا قهر کردی؟ فوری سرش سمت من چرخید. نگاهش از سیاهی غم، پر بود. وارد آشپزخانه شدم و چشمم به جای دیدن گلنار، محو تماشای فضای سنتی آشپزخانه ی بی بی شد. ریسه های فلفل و سیر از دیوار آشپزخانه آویز بود و مرا تا اوج روزهای کودکی ام می‌برد. در روزهایی که شاید خود خانوم جان من هم، همین گونه فلفل و سیر را به نخ می کشید. انتهای ریسه ی فلفل را گرفتم و دستی به فلفل های قرمز و خشک شده درون ریسه، کشیدم. گلنار آهی کشید و گفت: _همه‌اش می‌خواهند منو جلوی همه مسخره کنند... بعد میگن چرا گلنار خواستگار نداره! لبخندی زدم و دستی روی شانه اش گذاشتم. _باهات شوخی کردن. همان جمله ی کوتاه من، باعث خشم گلنار شد : _ جلوی چشم پیمان با من شوخی می‌کنند؟! لحظه ای مثل برق گرفته ها، خشکم زد و گلنار ادامه داد : _ چرا هر وقت این پسر اومد خونه ی ما، اینا با من اینطوری شوخی می کنند؟!... این بنده خدا فکر میکنه من یه تختم کمه خب. نگاهم روی صورت گلنار بود. اشکی از چشمانش چکید. فکرم درگیر سوالی بود که در سرم موج میزد . گلنار عاشق پیمان شده بود؟! از این فکر لبخند روی لبم بیشتر کشیده شد. _پس تو از پیمان خوشت اومده... آره؟... یادمه که عروسی دختر آقا جعفر هم از کنار پرده داشتی قسمت مردانه رو دید میزدی! ... یادمه که اون موقع هم گفتی چقدر پیمان خوش تیپه!... پس این پسر رو دوسش داری؟ گلنار سرش را پایین گرفت. این خجالت و سکوتش، خودش جواب قاطعانه ای بود که می شد گرفت. ذوق زده او را در آغوش کشیدم. _وای گلنار!... چرا زودتر نگفتی... خودم درستش می کنم عزیزم. پرسید : _چی جوری میخوای درستش کنی؟... به بی بی حرفی بزنی که از این بدتر بشه و دائم منو مسخره کنه؟ خندیدم : _ نه بابا... به بی‌بی نمیگم... غصه نخور... حالا بیا بریم که اگه تو توی جمع نباشی بیشتر شک می کنند. بالاخره راضی اش کردم و او را دوباره به جمع برگرداندم. دوباره همه دور کرسی جمع شدیم. آقا پیمان باز هم شوخی های بامزه اش را از سر گرفت و من در میان خنده هایی که از سر شوق بود، در فکر بودم که چطور می توانم در این مورد، با او حرف بزنم. اما بهترین راه حرف زدن با آقا پیمان نبود. نگاهم سمت دکتر رفت. لبخند کجی از شوخی های بی مزه ی پیمان روی لب داشت، با خودم گفتم : « حرف زدن با دکتر، بهتر از حرف زدن با پیمان است... باید اول با او حرف بزنم» و دلم عجیب میخواست خاطره ی شب عروسی ستاره و توهینی که پیمان به دختران روستا کرده بود را از ذهنم پاک کند .
پارت_93 شب یلدای آن سال کنار کرسی بی بی و تنقلاتش به جای شام سبزی پلو با ماهی با چلوگوشت معرکه ی دستپخت بی بی گذشت . آقا پیمان فردای آن روز، از روستا رفت و این فرصت خوبی بود تا با دکتر صحبت کنم. سرگرم جابه جایی داروها در قفسه بودم که کارم تمام شد و با همان دستمال میان دستم چرخیدم سمت دکتر. کتاب می‌خواند که گفتم: _ببخشید... سرش را لحظه ای بلند کرد و دستانش را همچنان که دو طرف کتاب، روی میز گذاشته بود، با انگشت اشاره دست راست به قفسه داروها اشاره کرد. _اون قفسه تموم شد؟ _بله. _خوبه. سرش را پایین انداخت که جلوتر رفتم. _میشه یه چیزی بگم؟ همچنان که سر خم کرده بود روی کتاب جوابم را داد : _می شنوم... _میگم اگه... یه دختر خوبی که خیلی هنرمند و مهربونه... قصد ازدواج داشته باشه... و از آقایی خیلی خوشش بیاد... آقایی که شما می‌شناسید... شما می تونید کمکش کنید که... سرش را بلند کرد. رنگ نگاهش آنقدر تغییر کرده بود که جا خوردم و باقی کلمات از ذهنم پر کشید . نگاهم روی صورت دکتر محکوم به ماندن بود که گفت : _احیانا اون دختر... پرستار بهداری روستا نیست؟ لحظه‌ای نفسم در سینه حبس شد. اما فوری جواب دادم : _نه... نه، من نیستم. لبخنده کنایه داری زد که ادامه دادم: _ به خدا من نیستم... واسه گلنار گفتم. اخمی کرد و با جذبه ای که تا قبل از آن در صورتش نداشت، جوابم را داد: _ اون‌ دختر مگه خودش زبون نداره که شما به جاش حرف میزنید؟ _خب روش نشد که بگه. کتابش را بی‌جهت ورق زد. _حالا اون آقا که من میشناسمش، کی هست؟ _آقای رستگار... دوست شما. باز سر بلند کرد. تعجب نگاهش اول کمی مرا حیرت زده کرد. یعنی اینقدر غیر قابل باور بود! اما کمی بعد، تکیه زد به پشتی صندلی و با خنده گفت : _پیمان!!... چطور فکر کردی که پیمان قبول میکنه که اومدی این حرفها رو به من میزنی؟... ندیدی نظر پیمان در مورد دختر های روستا چی بود؟ ناامید شدم، اما با صدایی خفیف آهسته جواب دادم: _ آخه گلنار بدجوری تو فکر آقا پیمان، دوست شماست و شما هم که می دونید، گلنار واقعاً دختر خوبیه... خواستم کمکم کنید، بلکه بتونیم یه کاری کنیم. نفس پری کشید و بعد از چند ثانیه دست دراز کرد و کتابش را محکم و پر صدا بست و خودش را جلو کشید سمت میزش. دستانش را در هم قلاب کرد و متفکرانه به فکر فرو رفت. _فعلاً که آقا تشریف بردن و نمیشه کاری کرد. با نخ های ریش شده ی گوشه دستمال درون دستم بازی می کردم که گفتم: _ اگه شما بخواهید میتونید کمکشون کنید... اگه آقا پیمان از نزدیک با گلنار حرف بزنه... و اخلاق خوبه گلنار رو ببینه مطمئنم که نظرش عوض میشه. دکتر صندلی‌اش را به عقب هل داد و از جا برخاست: _ فعلاً شما به کارت برس... اینجا بهداری روستاست نه بنگاه ازدواج... در مورد پیمان هم خودم یه فکری می کنم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•