#واے_مـادرم🥀
#شام_غریبان بچہها دل بیقرارند
این ڪودڪان دیگر شب راحٺ ندارند
#طفلان_زهـرا جای بازوهاے #مادر
صورٺ بہ روے #قبرخاڪے مےگذارند
#اگر_مےتوانے_بمانے_بمان😭
#شام_غریبان🏴
✍️ #حيّ_عليٰ_الجهاد .... 🚩🚩🚩
وقتے یک #زنے؛ موشک دستت نمیدهند که پرتاب کنے ... ‼️
اما ؛ بداݩ که تو #مـــــادرِ یک #پسرے و باید مراقب باشے #حواسش را پرت کنے‼️
ازینـکه اسیر دنیایے نشود که لاشخورهایش؛ لقمه اندازه دهانشان برنمیدارند .... ‼️
و یادش بدهے اگر برای ناموسش ، برای خاک وطنش جانش را کف دستش گذاشت ، آنوقت خریدار آن #جــاݩ خــداســـت ! 💚
یادش بدهے دنیایے که در آن زندگے میکند گاهی زورش به #مذاکره📣 نمیرسد...! و تا #خونی ریخته نشود کسی (نماینده ای) نمیفهمد آن را .... ‼️
......
تو یک #زنے و شاید تابوت شهیدے روی شانه هایت نگذراند تا حملش کنے!
اما؛ #دختری دارے که میتوانے تاجے (مشکے🖤) روے سرش بگذاری و او را بکنی #شاهزاده سرزمینش! و در گوشش بخوانی📣 این سرزمین #آقایی دارد که چون شیـــر بالاے سر دخترانش ایستاده تا دست نامحرمے لمس نکند تاج بندگے شان را .... ⛔️
در گوشش بخوانی چه #خونها ریخته شد؛ چه #اشکها جارے شد؛ تا دست هیچ کله زرده احمقے ! نرسد به ذره اے از خاک وطنش ...
تو یک #زنی و شاید هیچ وقت اسلحله بدست نگیری!
اما؛ باید #مادری_ات را چنان محکم بدست بگیرے که از نسل پاکت اسحله بدست هایے رشد کنن که تن هرچه قمار باز است بلرزاند ... 💪
تو یک #زنے و #جهادهاے زنانه ات چه تاریخ ها که عوض نکرده و نخواهد کرد!
#تربیت_کودک
این گونه نیست که #پدر یک یا چند بار تشکّر کند و فرزند هم یاد بگیرد.
تشکّر کردن، کمک کردن، احترام گذاشتن و... ، باید اخلاق ثابت و دائمی پدر و #مادر باشد تا فرزند، پیامهای مثبت این گزارهها را درک کند و ارزشی بودن این رفتارها را بفهمد.
به طور کلّی، تخریب، آسانتر از ساختن است و به زمان کمتری هم نیاز دارد.
📚 من دیگر ما، ج 1
#استاد_عباسی_ولدی
@haram110
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
سوال یک مامان گل که به فکر کتاب خون شدن بچه های نازنینشه 🌹☺️
#چه_کارکنیم_بچه_ها_مون_کتابخون_بشن؟
جواب👇👇👇☺️
سلام
برای کتابخون شدن بچه ها اول از همه باید دست پدر و مخصوصا #مادر کتاب دیده بشه .
👈بچه ها از روی کنجکاوی به طرف همون چیزی میرن که ما بهش تمایل داریم.
👈هروقت می خوای بشناسی خودتو ببین بچه ات به چی علاقه داره .
👈چون گفتم بچه ها آیینه والدین هستن.
👈👈واسه بچه های کوچیک مجله های رنگی دست دوم با کتابهای مدرسه پارسال بچه های فامیل رو بگیرید و دستشون بدید.
👶چون اولین کاری که می کنه بچه اینکه شروع به پاره کردن کتاب میکنه و 👶این ی جورایی واسش خوندن حساب میشه.
😅پس اگه هزینه زیاد کنید یا خودتون خسته می شید با جلوی کتاب خوندنشون رو می گیرید☺️
👌عضو کردن بچه ها توی کتابخونه خیلی عالیه چون حس بزرگی بهشون دست میده و وقتی اون همه کتاب جورواجور و رنگی رو میبینن کلی ذوق 😍میکنن.
☺️میتونید همون جا وقت بزارید و واسشون چند تا کتاب بخونید 😊
😁البته گاهی خرید کتاب خیلی خوبه.بسته به درامدتون هراز چندی کتاب هم در سبد خرید بزارید.
✋حتی اگر سواد خوندن دارند ،اما گاهی خودتون براشون کتاب بخونید و با آب و تاب براشون تعریف کنید .
👨اگر پدر خانواده رو کتاب خوان کنید کارتون راحت تر میشه.
🏃♂رفتن به کتابخونه خیلی اهمیت داره و کمک میکنه.
💁♀بچه ها کتاب خوندن والدین رو خیلی دوست دارن... حتی اگر سواد داشته باشن. تا دوم الی سوم همراهیشون کنید.بگو بیار ببینم چی گرفتی و شروع به خوندن کن.تشویقش کن بابت انتخابش.
🏆مسئول کتابخونه محلمون سالی یکبار به همه بچه ها و کلا اعضا جایزه میده.هر چند کوچیکه اما بچه ها خیلی ذوق میکنن.
کتابها رو بشمار و سالی یکبار سرشماری کن چقدر خوندن و ی جایزه برای هر کس بیشتر خونده در نظر بگیر.البته به بقیه هم جایزه بده☺️
👈کتاب غذای روح بچه هاست نشه که دچار سوء هاضمه روحی بشن😔
👦👶گروه سنی بچه ها روی کتابها نوشته.
🌹میتوتید از کتابهای مذهبی و انتشارات شناخته شده کمک بگیرید
🍃🍃هر چه قدر بیشتر بچه ها رو با دین و مذهب آشنا کنید امکان تربیت بهتری رو خواهید داشت.
حجاب نماز و عقاید دینی خودمان را کامل کنیم تا بچه ها یاد بگیرن🌹
ان شاءالله.
التماس دعا🌹
@haram110
🔴آیا #کودکان می توانند باعث #بخشش گناه #پدر و #مادر خود شوند؟
✅ از پیامبر بزرگ اسلام (ص) نقل شده است که فرمودند:
#کودکان مؤمنان در روز #قیامت آن گاه که زمان حسابرسی خلایق می رسد حاضر می شوند. خدای تعالی به جبرئیل می فرماید: اینان را به #بهشت وارد کن؛ کودکان بر دروازه های بهشت می ایستند و از پدران و مادران خود سؤال می کنند. خازن بهشت به آنان می گوید:
آنان مثل شما نیستند و گناهان و خطاهایی دارند که باید از آن بازخواست شوند. کودکان صدای خود را با #گریه بلند می کنند؛ پس خدای تعالی می فرماید: ای جبرئیل این چه صدای گریه و زاری است که بلند شده است؟ جبرئیل عرض می کند: خدایا! تو خود از من داناتری، اینان کودکان مؤمنان هستند و می گویند ما وارد بهشت نخواهیم شد تا زمانی که #پدران و #مادران ما وارد بهشت شوند. پس خدای تعالی می فرماید: ای جبرئیل در میان جمع وارد شو و دست پدران و مادران آنان را بگیر و همراه کودکان وارد بهشت کن.
📚 محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج 2، ص390
👈 کانال خیلی جذاب حرم 🌹🌹🌹
🆔 @haram110
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 #قسمت_نهم دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردا
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_دهم
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد...♥
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 #قسمت_یازدهم 🌹مادرخانم شهید حججی🌹 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹
#قسمت_دوازدهم
ادامه قسمت قبل🌱🌷
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
😭😭😭
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
#پ.ن:
این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
✨آری اوست که منتظر است نه ما😔
#التماس_دعا😓😭
#ادامه_دارد...💔
به یک #زن احترام بگذاریم
چون می توانیم "معصومیتش"
را در شکل یک "دختر"...
"علاقه اش" را در شکل
یک "خواهر"...
"اشتیاقش" را در شکل
یک "معشوقه"
"فداکاریش" را در شکل
یک "همسر"
"روحانیتش" را در شکل
یک #مـادر
"بـرکتش" را در شکل
یک "مـادربزرگ" حس کنیم...
قلبش بسیار
"لطیف و بخشنده" است
او یک #زن است ...
💜تقدیم به همه بانوان سرزمینم💜
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
✍ #دخترتون رو یواش یواش آماده ی #ازدواج بکنید
اول
👈باید باهاش #دوست بشید،خیلی نصیحتش نکنید ،خودتون رو #مالِکِ و صاحبش ندونید، بهش شخصیت و #عزت_نفس بدید ، بچه فرضش نکنید.
دوم
👈پدرش باید ارتباطش رو باهاش بیشتر و #عاطفی تر بکنه،گاهی #بوسش کنه ،باهاش وقت بگذرونه
شما هم بعنوان #مادر احترام و اقتدار پدرش رو #حفظ کنید
سوم
👈 #آشپزی، خانه داری ،شستن لباس ،شستن توالت و حموم و #مسئولیت_خونه مثلا برای یک روز کامل و چنین مسئولیت هایی رو در طول ماه دو سه بار بهش بدید
روی #آداب_کلامی ، #رفتاری و #پوششی ایشون کار کنید
#ادامه_دارد
>•
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_دهم
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد...♥
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹
#قسمت_دوازدهم
ادامه قسمت قبل🌱🌷
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
😭😭😭
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
#پ.ن:
این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
✨آری اوست که منتظر است نه ما😔
#التماس_دعا😓😭
#ادامه_دارد...💔
❗️شعری در باب دشمنان اهل بیت علیهم السلام 🤍
به یاسین به طاها به حی تعالی
به کرسی قدرش به عرش معلی
به جنت به رضوان به کوثر به طوبی
به یعقوب و یوسف به آدم به حوا
به عزم خلیل و به ذبح عظیمش
به خضر و به یونس به نوح و به یحیا
به ادریس و داوود و ایوب و لقمان
به تاج سلیمان و جاهش به دنیا
به وحی الهی به قرآن احمد
به تورات موسی و انجیل عیسی
که باشد دل من فقط جای مولا
و بیزارم از دشمن او و زهرا
------------
ببرد عدو از بدن گر سرم را
کشد بین دریای خون پیکرم را
کند قطعه قطعه کند ریز ریزم
بگیرد زمن باز بال و پرم را
تنم را به آتش بسوزاند از کین
دهد بعد بر باد خاکسترم را
به امر خدا زنده گردم دوباره
دوباره ببرد عدویم سرم را
نبخشم نبخشم نبخشم من هرگز
به مولا قسم قاتل #مادرم را
من و این همه ننگ و بی همتیم
سر #مادرم فاطمه غیرتیم
--------
هر آنکس دل مرتضایی ندارد
دلی آسمانی خدایی ندارد
کسی که نشد بنده کوی مولا
به پیش خدا قرب و جایی ندارد
قیام و قعود و رکوع و سجودش
بود بی ثمر گر ولایی ندارد
تمامی اینها ... عبادت ،ولایت
بدون برائت بهایی ندارد
چگونه عُمَر دوستی ای علی دوست؟
از آنکه امامت رضایی ندارد
علی گفت محال است در یک دل و جان
شود جمع عشق من و حب عثمان
🍀-----
به اندازه خار و ریگ بیابان
به اندازه برگهای درختان
به اندازه برفهای زمستان
به هر قطره قطره که باریده باران
به قدر کف موج بحر خروشان
به تعداد هر آدم و جن و حیوان
به اندازه علم ذات علم الهی
به اندازه فضل مولای مردان
به اندازه یا علی های زهرا
وعشقی که در سینه اش داشت پنهان
به سرکرده کل اشرار لعنت
به بوبکر و ثانی خمار لعنت
----------
به هر کس که حق علی خورده لعنت
به هر کس دلش را بیازرده لعنت
به اهل سقیفه به آن سه خلیفه
بگو شیعه بی ترس و بی پرده لعنت
به هر کس که بر دوش خود بار هیزم
در خانه فاطمه برده لعنت
به آنها که کشتند دخت نبی را
به آنها که اشکش در آورده لعنت
به آنکس که زهرا پس از هر نمازش(درون هر نمازش)
بر او لعن بسیار میکرده لعنت
منم تا قیامت از آنها بریم
نگیرید خرده که من #مادریم
---------
همانی که دین و دیانت ندارد
خبر از کتاب و کتابت ندارد
سخاوت کرامت فصاحت بلاغت
شهامت رشادت شجاعت ندارد
کسی که به قول خودش یک دم ایمان
به قرآن و وحی و رسالت ندارد
کسیکه به بت سجده کرده همه عمر
و ایمان به قبر و قیامت ندارد
به پیغمبر و دین و قرآن قسم که....
برای خلافت لیاقت ندارد
🍃اگر بود اسلام دین و مرامش🍃
🍃نداد از چه زهرا جواب سلامش🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اگر نام مولاست ورد زبانت
اگر بغض ثانی است در قلب و جانت
اگر عاشق حیدری شکر حق کن
بدان مادر تو نکرده خیانت
چگونه برادر شوم با کسانی....
که کردند بر #مادر من اهانت
من و حیدر و آل او روز محشر
تو سنی برو با فلان و فلانت
علی زآب کوثر دهد دوستان را
به کوری چشم تو و دوستانت
🍃دگر شیعه مرتضی غم ندارد🍃
🍃اگر #مادرم پا به محشر گذارد🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
به آن سه فراری میدان چه کارم
که من بنده ی شاه دلدل سوارم
بود افتخارم بود اعتبارم
بود تا قیام قیامت شعارم
علی امامی و نعم الامامی
همین است هستی و دار و ندارم
به عشق علی آمدم من به دنیا
الهی که با عشق او جان سپارم
مرا زنده کن ای خدا روز مهدی
که با قاتل #مادرم کار دارم
🍃مرا زنده کن گر بنا شد بمیرم🍃
🍃که با مهدیش انتقامش بگیرم🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خدایا به روی درخشان مهدی
سحر کن دگر شام هجران مهدی
به چشم انتظاری زهرای اطهر
رسان تو دگر روز جولان مهدی
مرا جزو یاران و جزو سپاهش
قرارم بده ای خدا جان مهدی
که باشم ببینم به شهر مدینه
به دستور مهدی به فرمان مهدی
تن آن دو ملعون تن آن دو تن را
درارند از خاک یاران مهدی
الهی که باشم ببینم عمر را
خورد ضرب سیلی زدستان مهدی
الهی ببینم خورد تازیانه
مغیره ،زمهدی و یاران مهدی
الهی ببینم که آن دو در آتش
بسوزند در پیش چشمان مهدی
الهی که باشم ببینم ببینم
در آنروز لبهای خندان مهدی
🍃چو بالا رود دود از جسم آنها🍃
🍃خنک گردد آن دم دل #مادر ما🍃
✨🔥✨🔥✨🔥✨
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
هدایت شده از حرم
❗️شعری در باب دشمنان اهل بیت علیهم السلام 🤍
به یاسین به طاها به حی تعالی
به کرسی قدرش به عرش معلی
به جنت به رضوان به کوثر به طوبی
به یعقوب و یوسف به آدم به حوا
به عزم خلیل و به ذبح عظیمش
به خضر و به یونس به نوح و به یحیا
به ادریس و داوود و ایوب و لقمان
به تاج سلیمان و جاهش به دنیا
به وحی الهی به قرآن احمد
به تورات موسی و انجیل عیسی
که باشد دل من فقط جای مولا
و بیزارم از دشمن او و زهرا
------------
ببرد عدو از بدن گر سرم را
کشد بین دریای خون پیکرم را
کند قطعه قطعه کند ریز ریزم
بگیرد زمن باز بال و پرم را
تنم را به آتش بسوزاند از کین
دهد بعد بر باد خاکسترم را
به امر خدا زنده گردم دوباره
دوباره ببرد عدویم سرم را
نبخشم نبخشم نبخشم من هرگز
به مولا قسم قاتل #مادرم را
من و این همه ننگ و بی همتیم
سر #مادرم فاطمه غیرتیم
--------
هر آنکس دل مرتضایی ندارد
دلی آسمانی خدایی ندارد
کسی که نشد بنده کوی مولا
به پیش خدا قرب و جایی ندارد
قیام و قعود و رکوع و سجودش
بود بی ثمر گر ولایی ندارد
تمامی اینها ... عبادت ،ولایت
بدون برائت بهایی ندارد
چگونه عُمَر دوستی ای علی دوست؟
از آنکه امامت رضایی ندارد
علی گفت محال است در یک دل و جان
شود جمع عشق من و حب عثمان
🍀-----
به اندازه خار و ریگ بیابان
به اندازه برگهای درختان
به اندازه برفهای زمستان
به هر قطره قطره که باریده باران
به قدر کف موج بحر خروشان
به تعداد هر آدم و جن و حیوان
به اندازه علم ذات علم الهی
به اندازه فضل مولای مردان
به اندازه یا علی های زهرا
وعشقی که در سینه اش داشت پنهان
به سرکرده کل اشرار لعنت
به بوبکر و ثانی خمار لعنت
----------
به هر کس که حق علی خورده لعنت
به هر کس دلش را بیازرده لعنت
به اهل سقیفه به آن سه خلیفه
بگو شیعه بی ترس و بی پرده لعنت
به هر کس که بر دوش خود بار هیزم
در خانه فاطمه برده لعنت
به آنها که کشتند دخت نبی را
به آنها که اشکش در آورده لعنت
به آنکس که زهرا پس از هر نمازش(درون هر نمازش)
بر او لعن بسیار میکرده لعنت
منم تا قیامت از آنها بریم
نگیرید خرده که من #مادریم
---------
همانی که دین و دیانت ندارد
خبر از کتاب و کتابت ندارد
سخاوت کرامت فصاحت بلاغت
شهامت رشادت شجاعت ندارد
کسی که به قول خودش یک دم ایمان
به قرآن و وحی و رسالت ندارد
کسیکه به بت سجده کرده همه عمر
و ایمان به قبر و قیامت ندارد
به پیغمبر و دین و قرآن قسم که....
برای خلافت لیاقت ندارد
🍃اگر بود اسلام دین و مرامش🍃
🍃نداد از چه زهرا جواب سلامش🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اگر نام مولاست ورد زبانت
اگر بغض ثانی است در قلب و جانت
اگر عاشق حیدری شکر حق کن
بدان مادر تو نکرده خیانت
چگونه برادر شوم با کسانی....
که کردند بر #مادر من اهانت
من و حیدر و آل او روز محشر
تو سنی برو با فلان و فلانت
علی زآب کوثر دهد دوستان را
به کوری چشم تو و دوستانت
🍃دگر شیعه مرتضی غم ندارد🍃
🍃اگر #مادرم پا به محشر گذارد🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
به آن سه فراری میدان چه کارم
که من بنده ی شاه دلدل سوارم
بود افتخارم بود اعتبارم
بود تا قیام قیامت شعارم
علی امامی و نعم الامامی
همین است هستی و دار و ندارم
به عشق علی آمدم من به دنیا
الهی که با عشق او جان سپارم
مرا زنده کن ای خدا روز مهدی
که با قاتل #مادرم کار دارم
🍃مرا زنده کن گر بنا شد بمیرم🍃
🍃که با مهدیش انتقامش بگیرم🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خدایا به روی درخشان مهدی
سحر کن دگر شام هجران مهدی
به چشم انتظاری زهرای اطهر
رسان تو دگر روز جولان مهدی
مرا جزو یاران و جزو سپاهش
قرارم بده ای خدا جان مهدی
که باشم ببینم به شهر مدینه
به دستور مهدی به فرمان مهدی
تن آن دو ملعون تن آن دو تن را
درارند از خاک یاران مهدی
الهی که باشم ببینم عمر را
خورد ضرب سیلی زدستان مهدی
الهی ببینم خورد تازیانه
مغیره ،زمهدی و یاران مهدی
الهی ببینم که آن دو در آتش
بسوزند در پیش چشمان مهدی
الهی که باشم ببینم ببینم
در آنروز لبهای خندان مهدی
🍃چو بالا رود دود از جسم آنها🍃
🍃خنک گردد آن دم دل #مادر ما🍃
✨🔥✨🔥✨🔥✨
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
#شاهچراغ #احمد_بن_موسی #حضرت_شاهچراغ #شاه_چراغ
🟣علامه مجلسی (رحمت الله علیه) مینویسند :
فلما شاع خبر وفاة الامام موسى بن جعفر في المدينة اجتمع أهلها على باب ام أحمد ، وسار أحمد معهم إلى المسجد ولما كان عليه من الجلالة ، ووفور العبادة ونشر الشرايع ، وظهور الكرامات ظنوا به أنه الخليفة والامام بعد أبيه فبايعوه بالامامة ، فأخذ منهم البيعة ثم صعد المنبر وأنشأ خطبة في نهاية البلاغة ، و كمال الفصاحة ، ثم قال : أيها الناس كما أنكم جميعا في بيعتي فاني في بيعة أخي علي بن موسى الرضا واعلموا أنه الامام والخليفة من بعد أبي ، وهو ولي الله و الفرض علي وعليكم من الله ورسوله طاعته ، بكل مايأمرنا . فكل من كان حاضرا خضع لكلامه ، وخرجوا من المسجد ، يقدمهم أحمد ابن موسى وحضروا باب دار الرضا فجددوا معه البيعة ، فدعا له الرضا وكان في خدمة أخيه مدة من الزمان إلى أن أرسل المأمون إلى الرضا وأشخصه إلى خراسان وعقد له خلافة العهد .
ترجمه : هنگامیکه خبر #شهادت_امام_کاظم در #مدینه پیچید ؛ مردم به در #خانه #مادر #حضرت_شاهچراغ آمدند و #حضرت_احمد_بن_موسی را با خود به #مسجد بردند . زیرا #گمان میکردند که پس از #امام_موسی_بن_جعفر ، #امام و #خلیفه بعد ، فرزند امام کاظم جناب #احمد_بن_موسی است ! به همین جهت در امر #امامت با او #بیعت کردند ! حضرت شاهچراغ نیز از مردم مدینه بیعت گرفتند و سپس بر #منبر بالا رفتند و #خطبه ای را قرائت فرمودند . آنگاه تمامی حاضرین را مخاطب ساخته و خواست که غائبین را نیز آگاه سازند و فرمودند : اکنون که تمامی شما در بیعت من هستید ، من خود در #بیعت برادرم #امام_علی_بن_موسی میباشم . بدانید بعد از پدرم ، برادرم #امام_رضا ، #امام و #خلیفه ی به حق و #ولی_خدا است و از جانب خدا و رسول بر من و شما #واجب است که امر آن بزرگوار را #اطاعت کنیم و به هر چه امر فرماید گردن نهیم . تا آنجا که همه حاضران گفته های آن بزرگوار را اطاعت کردند و به همراه #حضرت_احمد_بن_موسی به خانه امام رضا آمده و همگی با امام رضا بیعت نمودند و امام رضا درباره برادرشان احمد #دعا کردند و فرمودند : همچنان که #حق را پنهان و ضایع نگذاشتی ، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد .
مصدر : بحارالأنوار ، جلد 48 ، صفحه 308
🟣شیخ عباس قمی (رحمت الله علیه) مینویسند :
وفي كتاب شد الازار في حط الاوزار عن زوار المزار في مزارات شيراز وشرح حال جمع كثير منهم تأليف معين الدين ابى القاسم جنيد بن محمود الشيرازي ألفه في حدود سنة 791 قال السيد الامير احمد بن موسى بن جعفر ابن محمد بن علي بن الحسين بن علي المرتضى (عليهم السلام) قدم شيراز فتوفى بها في ايام المأمون بعد وفاة اخيه علي الرضا بطوس وكان اجودهم جودا وأرأفهم نفسا قد اعتق ألف رقبة من العبيد والاماء في سبيل الله تعالى وقيل استشهد ولم يوقف على قبره حتى ظهر في عهد الامير مقرب الدين مسعود بن بدر فبنى عليه بناء وقيل وجد في قبره كما هو صحيحا طرى اللون لم يتغير وعليه لامة سابغة وفي يده خاتم نقش عليه (العزة لله احمد بن موسى) فعرفوه به ثم بني عليه الاتابك ابوبكر بناء ارفع منه ثم ان الخاتون تاش وكانت خيرة ذات تسبيح وصلاة بنت عليه قبة رفيعة وبنت بجنبها مدرسة عالية وجعلت مرقدها بجواره .
ترجمه : #احمد_بن_موسی_بن_جعفر در ایام #مأمون ، به #شیراز #سفر کردند و بعد از #شهادت_امام_رضا ، در شیراز #وفات یافتند و برخی نیز گفتهاند که به #شهادت رسیدند . #قبر شریفشان مدتی مخفی بود ! تا اینکه در زمان #امیر_مسعود_بن_بدر کشف شد و #قبّه ای برای آن بنا نمود . گویند که #بدن شریفشان در قبر ، تر و تازه مانده بود و از آن جایی که در دست انگشتری داشته که نقش نگینش " العزّة لله احمد بن موسی " بوده است ، او را شناختند . بعد از آن #اتابک_ابوبکر ، بنایی بلندتر از اولی تأسیس کرد . سپس #خاتون_تاش که زنی #نیکوکار و #اهل_عبادت بوده در سال ۷۵۰ هـجری قمری قبّه ای بس عالی درست کرد و در جَنب آن مدرسه ای عالی بنا نهاد و در جوار آن مرقدی هم برای خودش معین نمود .
مصدر : الكنى والألقاب ، جلد 2 ، صفحه 351
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بارداری🤰🏻
✅ #اولین_خوراکی_بعد_از_زایمان
✍️حضرت رسول صلوات الله علیه فرمودند:
چون زن، فرزند به دنیا آورد باید نخستین چیزی که میخورد خرمای تازه باشد و اگر خرمای تازه در اختیار نبود خرمایی دیگر چرا که اگر چیزی برتر از آن وجود داشت؛ خداوند آن را به مریم هنگامی که عیسی را زاد میخوراند.
📚مکارمالاخلاق، ج1، ص508
▫️مصرف خرما پس از زایمان خون صالح تولید میکند و نیازهای #نوزاد و #مادر تامین میشود.
▫️مصرف خرما، #خونریزی #بعد_از_ زایمان را کاهش میدهد.
▫️با تقویت و گرم کردن بدن مادر از #افسردگی #پس_از_زایمان پیشگیری میکند.
@haram110
❗️شعری در باب دشمنان اهل بیت علیهم السلام 🤍
به یاسین به طاها به حی تعالی
به کرسی قدرش به عرش معلی
به جنت به رضوان به کوثر به طوبی
به یعقوب و یوسف به آدم به حوا
به عزم خلیل و به ذبح عظیمش
به خضر و به یونس به نوح و به یحیا
به ادریس و داوود و ایوب و لقمان
به تاج سلیمان و جاهش به دنیا
به وحی الهی به قرآن احمد
به تورات موسی و انجیل عیسی
که باشد دل من فقط جای مولا
و بیزارم از دشمن او و زهرا
------------
ببرد عدو از بدن گر سرم را
کشد بین دریای خون پیکرم را
کند قطعه قطعه کند ریز ریزم
بگیرد زمن باز بال و پرم را
تنم را به آتش بسوزاند از کین
دهد بعد بر باد خاکسترم را
به امر خدا زنده گردم دوباره
دوباره ببرد عدویم سرم را
نبخشم نبخشم نبخشم من هرگز
به مولا قسم قاتل #مادرم را
من و این همه ننگ و بی همتیم
سر #مادرم فاطمه غیرتیم
--------
هر آنکس دل مرتضایی ندارد
دلی آسمانی خدایی ندارد
کسی که نشد بنده کوی مولا
به پیش خدا قرب و جایی ندارد
قیام و قعود و رکوع و سجودش
بود بی ثمر گر ولایی ندارد
تمامی اینها ... عبادت ،ولایت
بدون برائت بهایی ندارد
چگونه عُمَر دوستی ای علی دوست؟
از آنکه امامت رضایی ندارد
علی گفت محال است در یک دل و جان
شود جمع عشق من و حب عثمان
🍀-----
به اندازه خار و ریگ بیابان
به اندازه برگهای درختان
به اندازه برفهای زمستان
به هر قطره قطره که باریده باران
به قدر کف موج بحر خروشان
به تعداد هر آدم و جن و حیوان
به اندازه علم ذات علم الهی
به اندازه فضل مولای مردان
به اندازه یا علی های زهرا
وعشقی که در سینه اش داشت پنهان
به سرکرده کل اشرار لعنت
به بوبکر و ثانی خمار لعنت
----------
به هر کس که حق علی خورده لعنت
به هر کس دلش را بیازرده لعنت
به اهل سقیفه به آن سه خلیفه
بگو شیعه بی ترس و بی پرده لعنت
به هر کس که بر دوش خود بار هیزم
در خانه فاطمه برده لعنت
به آنها که کشتند دخت نبی را
به آنها که اشکش در آورده لعنت
به آنکس که زهرا پس از هر نمازش(درون هر نمازش)
بر او لعن بسیار میکرده لعنت
منم تا قیامت از آنها بریم
نگیرید خرده که من #مادریم
---------
همانی که دین و دیانت ندارد
خبر از کتاب و کتابت ندارد
سخاوت کرامت فصاحت بلاغت
شهامت رشادت شجاعت ندارد
کسی که به قول خودش یک دم ایمان
به قرآن و وحی و رسالت ندارد
کسیکه به بت سجده کرده همه عمر
و ایمان به قبر و قیامت ندارد
به پیغمبر و دین و قرآن قسم که....
برای خلافت لیاقت ندارد
🍃اگر بود اسلام دین و مرامش🍃
🍃نداد از چه زهرا جواب سلامش🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اگر نام مولاست ورد زبانت
اگر بغض ثانی است در قلب و جانت
اگر عاشق حیدری شکر حق کن
بدان مادر تو نکرده خیانت
چگونه برادر شوم با کسانی....
که کردند بر #مادر من اهانت
من و حیدر و آل او روز محشر
تو سنی برو با فلان و فلانت
علی زآب کوثر دهد دوستان را
به کوری چشم تو و دوستانت
🍃دگر شیعه مرتضی غم ندارد🍃
🍃اگر #مادرم پا به محشر گذارد🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
به آن سه فراری میدان چه کارم
که من بنده ی شاه دلدل سوارم
بود افتخارم بود اعتبارم
بود تا قیام قیامت شعارم
علی امامی و نعم الامامی
همین است هستی و دار و ندارم
به عشق علی آمدم من به دنیا
الهی که با عشق او جان سپارم
مرا زنده کن ای خدا روز مهدی
که با قاتل #مادرم کار دارم
🍃مرا زنده کن گر بنا شد بمیرم🍃
🍃که با مهدیش انتقامش بگیرم🍃
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خدایا به روی درخشان مهدی
سحر کن دگر شام هجران مهدی
به چشم انتظاری زهرای اطهر
رسان تو دگر روز جولان مهدی
مرا جزو یاران و جزو سپاهش
قرارم بده ای خدا جان مهدی
که باشم ببینم به شهر مدینه
به دستور مهدی به فرمان مهدی
تن آن دو ملعون تن آن دو تن را
درارند از خاک یاران مهدی
الهی که باشم ببینم عمر را
خورد ضرب سیلی زدستان مهدی
الهی ببینم خورد تازیانه
مغیره ،زمهدی و یاران مهدی
الهی ببینم که آن دو در آتش
بسوزند در پیش چشمان مهدی
الهی که باشم ببینم ببینم
در آنروز لبهای خندان مهدی
🍃چو بالا رود دود از جسم آنها🍃
🍃خنک گردد آن دم دل #مادر ما🍃
✨🔥✨🔥✨🔥✨
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
_تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟
قطرهی اشک را با گوشہی روسریاش پاک میکند.
_مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد.
_یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو #مادر اون بچهای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش.
وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند.
_میخوامش اما... اما وقتے #سازمان نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید #نابود بشه!
از دیوانگی پری حرصم میگیرد.
_چند وقتشه؟
_سِ... سه ماه.
چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد.
_پری اون بچه الان #روح داره تو #نمیتونی اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه #احساس_خطر میکنه؟
کلافهوار جواب میدهد:
_خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیههای پیش پا افتاده از دست بده.
_پیش پا افتاده؟ #جون_یه_بچه از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو #ترسویی! #افسارت دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی.
انگار از #تلنگرم آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود:
_ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچههاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکیهای بیصفت میجنگیدم.
بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم.
_هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، #بدون_ترس از این و اون.
_فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی.
چیزهای تازهای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟
_مَ... من هیچوقت تردید نکردم.
با هه به دلم زخم زبان میزند.
_فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین مرکز؟
فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخرهای که تو سرت چپوندن.
ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفتهاند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفتههای سمیرا... اما چرا پیمان به گفتههای سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم.
_ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی.
درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو میایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده...
حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم.
_رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم.
پیمان دوستت داره.
حال اشک مهمان ناخواندهی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم.
_رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم.
او را از خود جدا میکنم.
_این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟
_احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونوادهی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟
میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگیمان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود!
_تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟
_ولی این حرفا مال موقعی بود که #انقلاب نشده بود.
همراه با پوزخند میگوید:
_انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما #راس_قدرت باشیم.
_مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟
_ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی #خفا زندگی کردیم؟
در دل میگویم آخر این #طمع ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار #بهشت_زهرا را فراموش کردهاند که هزاران #جوان و #پیر به خون خفته، که #مرید آیتاللهخمینی بودند، را در آغوشش جا داده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃 قسمت ۱۰ #هوالعشق #مجنون_بی_لیلی #سوها_نوشت فردا شب شهادت حضرت زهـ
🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۱۱
#هوالعشق
#حضرت_زهرا
صدای مداحی می آمد٬
تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: #مادر
و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬
کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم
٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...
و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت
٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم.
-دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر
پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬
خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟
هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟
به نماز ایستادم
تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم
و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..
بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟
من چادر مشکی نداشتم
٬#هدیه٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم
٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.
-خانم٬خانم صبر کنید
-جانم؟
چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود
لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬
-شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو..
-دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.
از کلماتش دلم ریخت
زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟
-خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت
دیگر چیزی نفهمیدم
و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟
چادر را روی سرم انداختم
لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم
٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟
قدم هایم به حیاط کشیده شد
در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬
صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم...
-علییییییییی
ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬
-جانم فاطمه
وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬
دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و
از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد
و بیهوش شدم....
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
#فاطمه_فاطمه_است