eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 🔔🔔 ♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥 که خیـــره می شوند و می کننــد تــو را ♦️نگـاه 👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍 یــک دنیا ست... ♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه: مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞 ♦️در کوچه و خیابان نگاه را از ! میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊 و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم. ♦️تا نکند🚫 چهره به چهره! صورت به صورت! نگاه به نگاه افتد... ♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان است! ♦️ ! 📸عکس با و محاسن با ادیت نورانی💫! ✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی! حالت ایستاده و نشسته با برادران ! 👥 ♦️ ! عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی! 📿 عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢! جمع دوستان و های اعیانی! ♦️اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما ها! در گیر آن هستیم...🙁 خواسته و یا ناخواسته😔... ♦️اگر در فضای مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم! در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻 ♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲! مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛ ایستاده و بگیریم! و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨 ♦️مواظب باشیم ها را نلرزانیم💓... ♦️عهد با را فراموش نکنیم♨️...!! 🆔 @haram110
🍀 🔔🔔 ♦️بین این انسانهای رنگارنگ! 👥 که خیـــره می شوند و می کننــد تــو را ♦️نگـاه 👀 کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد تـــا دلـ❤️ مولایش را نشکنـد😍 یــک دنیا ست... ♦️و زمـــزمه ای🎶 کـــوتــاه: مــــرا عهــــدی ست با جـــانان💞 ♦️در کوچه و خیابان نگاه را از ! میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم😊 و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم. ♦️تا نکند🚫 چهره به چهره! صورت به صورت! نگاه به نگاه افتد... ♦️اما بعضی ها صفحات اجتماعی📱 را اند! غافل از اینکه چشم👀 پیغام رسان است! ♦️ ! 📸عکس با و محاسن با ادیت نورانی💫! ✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یمانی! حالت ایستاده و نشسته با برادران ! 👥 ♦️ ! عکس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفانی! 📿 عکس📸 از گونه ی نصفه و چشم بارانی😢! جمع دوستان و های اعیانی! ♦️اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما ها! در گیر آن هستیم...🙁 خواسته و یا ناخواسته😔... ♦️اگر در فضای مواظب رفتار و نگاه و کلام مان🗣 هستیم! در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻 ♦️عکس📷 با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات📲! مانند این است که سر چهارراه شهر↹؛ ایستاده و بگیریم! و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر! تماشا کنند مارا... 😨 ♦️مواظب باشیم ها را نلرزانیم💓... ♦️عهد با را فراموش نکنیم♨️...!! 🆔 @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزم
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... نویسنده: @haram110
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۲ ایوب فقط گفت: _ "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: _"برایت میخرم بابا ولی دارد. اول اینکه قضا نشود و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _"بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. برای 👈هر نماز با پنبه و استون می‌افتاد به جان ناخن هایش، بعد از 👈دوباره می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: _"از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید ادامه دارد... ✿❀