یکسآلشبآنہروزۍتلـٰاشمۍکننـد
تـٰامردمراازدیندورکننـد،
یکمُحـرممۍآیدوهمچوسیلـــۍتمـٰام
سـٰازهآیشـٰانرابَرمۍچیندوپیروجوآن
همہیکدستفریـٰادمۍزننـد:
حُسیـن‹ع›همچنـٰانبعداز۱۴۰۰سالبآز
اینحُسیـن‹ع›اسـتکہیکتنہمقـــٰابل
یزیدهآۍتـٰاریخایستـٰادهاسـت.
رفقا رمان رو از تلگرام بر می دارم براتون می فرستم
الان تلگرامم اصلا کار نمی کنه😢
هر وقت وصل شد ۱۰ پارت براتون میذارم🌸
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🙂"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 🙂🌱
ڪردهوابستہمراحالهوایحَرمت
بِهترینخاطرههاخاطرههایحَرمت🚶🏿♂ ..
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
「➜@HARAM_123」
آقا آرمان اونی که بخاطر فحش ندادن بهش کتک خوردی اومد بهت سر بزنه
#شهیدآرمانعلیوردی
🔹امام على (عليه السلام):
اَلْعاقِلُ مَنْ صانَ لِسانَهُ عَنِ الْغيبَةِ
عاقل كسى است كه زبانش را از بدگويى پشت سر ديگران، نگه دارد.
🔸(غررالحكم، ص108)
#حدیثروز
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_اول
#فصل_سوم
سه چهار ماهی از ازدواجم با شاهرخ گذشته بود و منم درس و دانشگاهم رو دوباره شروع کرده بودم....
آبان ماه بود و هوا داشت کم کم سرد میشد...
باورم نمیشد که یک سال گذشت و انگار همین دیروز بود که کنکور دادم...
انگار همین دیروز بود که مهرداد رو برای اولین بار توی دانشگاه و توی کلاسمون دیدم...
انگار همین دیروز بود که بهش پیشنهاد ازدواج سوری دادم....
برای رهایی از چنگ شاهرخ...
انگار همین دیروز بود که من و مهرداد عقد کردیم و محرم همدیگه شدیم....
و بعدش به هم علاقه مند شدیم...
مهرداد ازم خواستگاری کرد و واقعا شیفته ی هم شدیم...
انگار همین دیروز بود که....
بغضم ترکید و اشکهام جاری شد...
انگار همین دیروز بود که سر و صورت مهرداد پر از خون شده بود و مجبور شدم ازش دل بکنم....
چرا که جونش در خطر بود....
اشکهام صورتم رو پر کرده بودن...
اما من حالا کجا بودم؟
حدود چهار ماه بود که عروسی کرده بودیم....
اوایل تیرماه عقد کردیم و بعد از حدود یک هفته هم عروسی...
برگشته بودم دانشگاه اما کلاس های مهرداد رو بر نداشتم...
روم نمیشد توی چشمهاش نگاه کنم....
با وجود اینکه میدونستم بهترین استاد اون رشته هست، اما مجبور شدم با یک استاد دیگه کلاس بردارم....
همه ی دوستام، توی کلاس مهرداد بودن و من توی این کلاس، غریب بودم...
هیچوقت دلم نمیخواست با مهرداد رو در رو بشم...
با این تصور که حتما از دستم خیلی ناراحته...
قطعا هم همینطور بود....
به یاد التماس های آخرین دیدارش افتادم که میگفت:
_ریحانه جان....این راهش نیست...هردومون رو بیچاره نکن...با اون مرد نمیتونی زندگی کنی...بیا برگردیم....طلاق، مکروه ترین حلال هست ریحانه....
و من با بی رحمی بهش گفتم:
_مهرداد تمومش کن....برو دنبال زندگیت....این ریحانه رو با تمام مشکلاتش فراموش کن....برو دنبال خوشبختی خودت...
_ریحانه خوشبختی من تویی...ازم نگیر این خوشبختی رو...
اشکهام بیشتر شد...
نگاهی به دور و برم انداختم....
من حالا تو خونه ی شاهرخ بودم....
همه ی پل های پشت سرم خراب شده بود....
هیچکس جز خودم، نمیتونست درک کنه که شکست عشقی چه درد بی درمانی هست...
به راستی که آدمی دیوانه بشه ولی عاشق نه.....
چرا که اگه عاشق شد، مجنون میشه....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوم
#فصل_سوم
از طرفی برای داداش سپهرم غصه میخوردم....
بچه ی توراهی شون رو از دست داده بودن...
یک روز نیلوفر توی راه مطبش بوده، وقتی که میخواد وارد ساختمان بشه، یکی از عابرین پیاده که سگ خونگی همراهش داشته، از کنار نیلوفر رد میشه...
اون سگ پارس بلندی میکشه و نیلوفر خیلی وحشت میکنه....
از شدت ترس ، محکم زمین میخوره....
تا با آمبولانس به بیمارستان منتقل میشه، بچه ش بین راه سقط میشه و میمیره...
حال همه مون خوب نبود...بخصوص نیلوفر...
تازه رفته بود سونوگرافی و ضربان قلب دخترشون رو شنیده بود...
فیلمشو برام فرستاده بود و من هرروز و هرشب اونو تماشا میکردم....
لحظه شماری میکردم تا هرچه زودتر بدنیا بیاد...
اما انگار سرنوشت همچنان نامعلوم بود....
حال روحی و جسمی نیلوفر خیلی بد بود...
تا این حد که یک هفته توی بیمارستان بستری شده بود....
من توی اون یک هفته، هرروز و هرشب به نیلوفر سر میزدم....
اول یک دل سیر توی خونه گریه میکردم و اشک میریختم....
و بعدش با چشمهای قرمز می رفتم ملاقات نیلوفر....
با اینکه حدود یک ماه از اون ماجرا میگذره، ولی باز هم گریه میکنم....
اما همینکه حال نیلوفر بهتر شده بود، برام امیدوار کننده بود....
از پشت میز تحریرم بلند شدم...
رفتم توی پذیرایی و چراغ ها رو روشن کردم....
خونه مثل یک تالار، پر از نور شد....
هاجر خانم شام درست کرده بود و رفته بود خونشون...
ساعت یازده شب شده بود و شاهرخ هنوز شرکت بود....
این چند روزه، همش با داداش سپهر میرفتن شرکت تا به امور مالی رسیدگی کنن...
گرسنه نبودم اما ضعف داشتم...
دلم میخواست غذایی بخورم اما اصلا میل نداشتم.....
انگار ماه ها غذا نخوردم اما به محض اینکه غذا رو می دیدم، مثل این بود که راه گلوم بسته شده....
به سختی لقمه ای غذا گذاشتم دهانم...
این چندروزه حالم زیاد خوب نبود...
حدس میزدم بخاطر اینه که برای بچه ی سپهر و نیلوفر خیلی غصه خوردم....
خیلی گریه کردم و اشک ریختم....
غذا رو دست نخورده گذاشتم توی یخچال و رفتم روی مبل توی پذیرایی نشستم...
دو سه لقمه غذا بیشتر نخورده بودم اما حالت تهوع بهم دست داده بود...
فورا رفتم توی دستشویی و یکهو بالا آوردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سوم
#فصل_سوم
معده ام داشت از دهانم بیرون میومد...
برگشتم توی پذیرایی و دوباره روی مبل نشستم....
چند دقیقه ای گذشت....
شاهرخ کلید انداخت توی در و وارد خونه شد...
با لبخند سلامی کرد و بی حال، جوابشو دادم.....
کفشهاشو درآورد و چند قدمی جلوتر اومد..
کیف و کتش رو گذاشت روی مبل و اومد سمتم..
_حال عزیزم چطوره؟
بی جون بهش نگاه کردم و گفتم:
_خوب نیستم شاهرخ...
نشست جلوی پام و با تعجب توی صورتم نگاه کرد...
دستشو گذاشت روی پیشونیم و با تعجب پرسید:
_چرا اینقدر رنگت پریده ریحانه....
بهش نگاه بی رمقی کردم و گفتم:
_نمیدونم...
از جاش بلند شد و با جدیت گفت:
_پاشو بریم دکتر...
_شاهرخ ول کن توروخدا....نصفه شبی کجا بریم...
با اخم گفت:
_هنوز ساعت دوازده شب نشده، بریم بیمارستان شبانه روزی....لجبازی نکن ریحانه....
مکثی کرد و ادامه داد:
_شام خوردی؟
_دوسه لقمه....
پوفی همراه با عصبانیت کشید و گفت:
_آخه یک بچه ای که که هیچ کدومتون اونو ندیدین و عمرش به دنیا نبوده که اینقدر غصه و گریه نداره...
الان خوبه که خودتو از پا درآوردی؟
سرمو پایین انداختم و بغض کردم..
_بلند شو ریحانه...آماده شو بریم...
بی رمق از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق....
داشتم لباسامو میپوشیدم که دوباره حالت تهوع بهم دست داد....
فورا رفتم توی حمام داخل اتاق و دوباره بالا آوردم...
شاهرخ فورا اومد توی اتاق و بلند پرسید:
_چیشد ریحانه؟
نشستم لبه ی تخت و نفسم به زور بالا میومد....
اومد جلو و دستامو گرفت....
یکهو تعجب کرد و با عصبانیت گفت:
_دستات چرا اینقدر یخ کرده؟
با زحمت آماده شدم و رفتیم بیمارستان...
آقای دکتر منو معاینه کرد و یه سری آزمایش ازم گرفتن...
منو بردن توی بخش و به دستم سرم وصل کردن...
توی اتاق خصوصی بودم...
شاهرخ برام یک اتاق جدا گرفته بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهارم
#فصل_سوم
تا جواب آزمایش ها اومد، حدود دوساعتی طول کشید....
بعدش دکتر اومد بالای سرم و وضعیت منو چک کرد....
نگاهی به آزمایش ها کرد و از من پرسید:
_چند وقته که این وضع رو دارین؟
با بی حالی گفتم:
_چهار یا پنج روزی هست فکر کنم....شاید هم بیشتر...
دوباره به آزمایش ها نگاه کرد...
شاهرخ هم نگران بود و داشت به دکتر نگاه میکرد....
آقای دکتر همونطوریکه نگاهش توی برگه های آزمایش بود، گفت:
_مشکل خاصی ندارید خانم....شما باردار هستید...بهتون تبریک میگم....
برای یک لحظه، متوجه هیچی نشدم....
فکر میکردم اشتباه شنیدم....
ولی ممکن نبود...
نمیدونستم چی باید بگم....
و اینکه الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...
قیافه ی شاهرخ دیدنی بود...
با تعجب پرسید:
_آقای دکتر مطمئنید؟
دکتر با شوخ طبعی گفت:
_شک دارید؟
و بعد دکتر تبریک گفت و از اتاق خارج شد....
اصلا دلم نمیخواست بچه دار بشم...
اونم توی این موقعیت...
سهل انگاری از خودم بود....باید هواسمو بیشتر جمع میکردم تا این اتفاق نیفته....
چشمامو به هم فشردم و دلم میخواست این موضوع حقیقت نداشته باشه....
شاهرخ دستمو گرفت و محکم فشرد....
چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم....
اشک توی چشمام جمع شده بود....
خیلی ناراحت بودم....اما شاهرخ نه...انگار دنیا رو بهش داده بودن....
با لبخند بهم گفت:
_منتظر این اتفاق بودم ریحانه...
نگاه ازش گرفتم و با بغض گفتم:
_آخه چرا؟؟!
ناراحت بودم اما از ته دل نبود....
دلیلش رو نمیدونستم....
اینکه مادر شدن رو تجربه میکردم، برام عجیب بود....
به حرف های نیلوفر پی بردم...
اینکه یک موجود دیگه همزمان با من داره نفس میکشه...
اون حس رو حالا خودم داشتم تجربه میکردم...
دلمنمیخواست باردار بشم..
اما حالا که این اتفاق افتاده بود، خیلی زیاد ناراحت نبودم....
_شاهرخ...
_جانم...
_بریم خونه....نمیخوام اینجا بمونم...
_عزیزم پزشکت باید اجازه بده
چشمامو به هم فشردم و گفتم:
_همین که گفتم...
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجم
#فصل_سوم
بعد از مدتی، برگشت و گفت:
_پزشکت برگه ترخیص رو نوشت....الان میتونیم بریم....
از روی تخت بیمارستان بلند شدم و موهامو مرتب کردم....
بعد هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه....
توی کل مسیر سکوت کرده بودم و داشتم به اتفاقی که افتاده، فکر میکردم...
_نمیخوایی حرفی بزنی ریحانه جان؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چی مثلا...
_اینکه خوشحالی یا ناراحت....الان چه حسی داری....
با ناراحتی گفتم:
_از وقتی بچه ی داداش سپهرم مرد، حالم خوب نبود....کاش هواسم بود و نمیذاشتم اینجوری بشه...
با عصبانیت گفت:
_ریحانه این چه حرفیه که میزنی؟چرا خوشحال نیستی تو...
پوفی کشیدم و ادامه داد:
_پزشکت گفته که نباید هیچنگرانی یا استرس به خودت وارد کنی...پس به هیچ چیز فکر نکن
نفسی کشیدم و دوباره با خیابون های خلوت نگاه کردم
داشتم به آینده فکر میکردم....
اینکه زندگی من قراره چجوری ترسیم بشه؟
آیا این بچه باعث میشه که من به شاهرخ ذره ای علاقه مند بشم؟
دلم برای دوران مجردیم تنگ شده بود....
زمانی که برام اصلا مهم نبود که چه اتفاقاتی می افته....
به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که از لحظه های زندگیم بهترین استفاده رو داشته باشم....
یکهو چیزی یادم اومد و با ناراحتی گفتم:
_ای واااای...
_چیشده ریحانه؟
_دانشگاهمو چیکار کنم؟من این ترم رو باید حتما تموم کنم....
_خب ایرادی نداره....هنوز خیلی مونده تا هشت یا نه ماهگی....
شاهرخ نگلهی بهم کرد و گفت:
_ریحانه...
_هوم..
_میخوام سه شبانه روز جشن بگیرم....از اون پارتی های شبانه....همه رو دعوت میکنم خونمون....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ول کن شاهرخ....نمیخواد....
با اخم بلند گفت:
_یعنی چی ریحانه؟ بعد از عمری، بچه دار شدم...اونم درحالیکه تو شدیدا ناراضی بودی....اما نمیدونم چیشد که این اتفاق خوش افتاد....اونوقت توقع داری همچین کاری انجام ندم؟؟؟؟؟
رسیدیم خونه....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_ششم
#فصل_سوم
کفشامو درآوردم و مستقیم رفتم توی اتاق خواب....
خیلی خسته بودم...
لباسام که باهاشون رفته بودم بیمارستان رو عوض کردم...
آهسته روی تخت دراز کشیدم....
باورم نمیشد این موجودی که داره زندگی میکنه، بچه ی منه...
باورم نمیشد....
وقتی به این فکر میکردم که مادر شدم، از خوشحالی پرواز میکردم....
شاهرخ اومد توی اتاق و همونطوریکه داشت کتشو میذاشت روی چوب لباسی، بهم بالبخند گفت:
_بچم حالش چطوره ؟
منم با اخم در جوابش گفتم:
_چه خبرته حالا شاهرخ؟
با اخم گفت:
_حال بچمو میپرسم ، چه خبره نداره دیگه...حسودیت میشه؟
آهسته دراز کشیدم روی تخت و به این حس خوب مادر شدن فکر میکردم...
_شب بخیر شاهرخ...لامپو خاموش کن...
همچنان داشت بهم نگاه میکرد...
انگار داشت به چیزی فکر میکرد...
_ریحانه...
_بله..
_اسمشو چی بذاریم؟
با تعجب بهش نگاه کردم...
_شاهرخ حالا وقت زیاده...لامپو خاموش کن توروخدا...
مکثی کردم و با عصبانیت گفتم:
هنوز که نمیدونی جنسیتش چیه...
لبخندی زد و گفت:
_اگه دختر بود اسمشو میذاریم شیوا...اگه پسر بود،اسمشو بذاریم شهروز....
سرمو برگردونم سمتش...
لبه تخت نشسته بود...
با اخم از حالت دراز کشیده، نشستم رو به روش و با عصبانیت گفتم:
_دیگه چی شاهرخ خان؟
لپمو کشید و گفت:
_دیگه سلامتی شما...
دستشو محکم عقب کشیدم و با اخم گفتم:
_اسم بچمو خودم انتخاب میکنم...
ابروشو بالا انداخت و باخنده گفت:
_بچه ی منه ها...قرار فامیل باباش بره توی شناسنامه ش
حرصی گفتم:
_شاهرخ، این دفعه رو کوتاه نمیام، از همین الانم دارم بهت میگم، اگه بخوایی باهام لج کنی، یه جایی میرم که دستت به من و بچم نرسه...
بلند خندید و گفت:
_بگیر بخواب ریحانه...باید هفت ماه از بچم مواظبت کنی و یه بچه ی خوشگل به دنیا بیاری...اون شب با تمام ذوقی که داشتم،خوابیدم...
تا ساعت ۱۱ و نیم ظهر خواب بودم...
از خواب بلند شدم و رفتم توی پذیرایی...
هاجر خانم داشت خونه رو گردگیری میکرد...
تا منو دید، بالبخند گفت:
_سلام خانم،صبحتون بخیر...
از لبخندش معلوم بود که شاهرخ همه چیزو بهش گفته...
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام، شاهرخ رفت شرکت؟
_بله خانم، راستی مبارک باشه...
خندیدم و گفتم:
_ممنون
_خانم ان شاءالله یک بچه ی خوش پاقدم داشته باشین...
با لبخند گفتم:
_ممنونم،امیدوارم...
رفتم سر میز صبحانه...شروع کردم به خوردن..
یکهو گفتم:
_به داداش سپهر و نیلوفر بگو بیان اینجا...نهار بیشتر درست کن...
_چشم خانم...
_من امروز میرم دانشگاه، با راننده هماهنگ نکن، با ماشین خودم میرم....
_به روی چشم...ولی خانم اگه شما رانندگی نکنید خیلی بهتره...
با تعجب گفتم:
_واا...هاجررخانم....هنوز بچم دوماهشه...اینقدر حساس نباش....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_سوم
لبخندی زد و گفت:
_خانم مراقب خودتون باشید ...
بعد از اینکه صبحانم تموم شد، آماده شدم و رفتم دانشگاه...
وارد کلاس شدم و با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم...
بی حوصله نشستم روی صندلی...
شیدا توی کلاس دیگه بود....اصلا اینجا با هیچکس آشنا نبودم....
خودمو با جزوه هام سرگرم کردم...
نگاهی به محتوای نامفهومش انداختم....
درسم مثل قبل خوب بود اما با این تفاوت که هیچ انگیزه ای برام باقی نمونده بود....
بچه ها آخر کلاس دور هم جمع شده بودن و داشتن درباره موضوعی باهم صحبت میکردند.....
بین حرفاشون، کلمه ی استاد رادمهر رو شنیدم....
با تعجب برگشتم عقب...
همچنان مشغول صحبت بودن...
گوشامو تیز کردم و دوباره به رو به روم نگاه کردم....
یکی از پسرا گفت:
_کمتر از یک ساله که اومده و همه چیو دستش گرفته...
یک دختر گفت:
_میگن خیلی از دانشجوها برای اینکه فقط یک ترم باهاش داشته باشن، با هم دعوا میکنن و هرکی زودتر ثبت نام کنه ، دانشجوی استاد رادمهر میشه....
یکی دیگه از پسرها با تعجب و هیجان گفت:
_نه اینجوریام نیست....من از دانشجوهاش شنیدم که فقط نخبه ها و شاگرد اول ها رو قبول میکنه...ظرفیت کلاساشم خیلی کمه...
یک دختر ادامه داد:
_ولی چه فایده....اصلا به دخترا نگاه نمیکنه....دخترا هم که جرات نمیکنن بهش اعتراض کنن، یعنی اگه دانشجوها خودشونو پر پر کنن، بازم حاضر نیست بهشون نگاه کنه...
سرمو پایین انداختم....واقعا مهرداد من بود؟؟؟
چرا مهرداد من؟؟
مهرداد دیگه برای من نبود که بخوام ادعای مالکیت داشته باشم...
توی دلم به اون دختر خندیدم و گفتم:
_اون آدمی که تو داری دربارش با عشوه و تمنا صحبت میکنی، یک روزی همسر من بود....عزیز من بود....تمام دنیا و آخرت من بود....
من باز هم مهرداد رو فراموش نکرده بودم...دلم میخواست یک بار دیگه هم که شده، مهردادم رو ببینم....اما روی دیدنش رو نداشتم...برم بهش چی بگم؟
بگم من با شاهرخ ازدواج کردم و الان هم ازش باردارم؟؟؟
یا بگم من هنوزم بهت فکر میکنم و عاشقتم؟!
خیلی سخت بود...
پوفی کشیدم و سکوت کردم....
من همیشه سکوت میکردم...
سکوت در برابر مشکلات زندگی....
سکوت در برابر خواسته هام....
سکوت دربرابر ظلم شاهرخ....
سکوت در برابر تمنای مهرداد....
من در حق مهرداد ظلم کرده بودم....بطوریکه نزدیک بود حافظه شو برای همیشه از دست بده....
استاد وارد کلاس شد و همگی به احترامش ایستادیم....
کلاس درس شروع شد.....
اصلا حوصله شو نداشتم، دلم میخواست
هرچه سریعتر کلاس تموم بشه..
و بلاخره تموم شد....
از جاهامون بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتم
#فصل_سوم
شماره شیدا رو گرفتم و منتظر شدم تا بوق بخوره...
دو سه تا بوق خورد و فورا تماس رد شد...
با تعجب به صفحه موبایل نگاه کردم...
برام پیامک اومد...
شیدا نوشته بود:
_سرکلاسم،یک ربع دیگه تموم میشه
لبخندی زدم و براش نوشتم:
_سلام عزیزم، منم دانشگاهم،توی سالن منتظرت میمونم...
و پیامکو براش فرستادم...
رفتم توی سالن و منتظر شدم تا شیدا کلاسش تموم بشه...
به در کلاس چشم دوختم تا شیدا بیاد بیرون...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوتا دانشجوی آقا و یک دانشجوی خانم با تعجب اومدن سمتم...
بهشون نگاه کردم...
اومدن جلو و یکی از دانشجوهای آقا ازم پرسید:
_سلام خانم وقتتون بخیر...
لبخندی زدم و جواب دادم:
_سلام متشکرم همچنین...
دانشجوی خانم با تعجب پرسید:
_شما خانم سامری هستید؟دانجشوی رشته دندانپزشکی؟
لبخندم پررنگ شد و گفتم:
_بله خودم هستم...چطور مگه؟
یکی از دانشجوهای آقا با لبخند گفت:
_آخه عکس شما رو روی بنر چاپ کردن و به عنوان دانشجوی برتر، روی ساختمان دانشگاه نصب کردن...
با تعجب پرسیدم:
_واقعا؟چرا دقت نکرده بودم...
با تعجبی بیشتر از من پرسیدن:
_شما توی کلاس استاد رادمهر هستید؟
لبخندم جمع شد و گفتم:
_خیر...
اون دختر هین بزرگی کشید و گفت:
_خیلی عجیبه واقعا....
فقط لبخند زدم و سکوت رو ترجیح دادم
بلند خندیدن و گفتن:
_به هر حال از دیدارتون خوشحالیم....
لبخند زدم و گفتم:
_متشکرم همچنین...
_ما دیگه مزاحم نمیشیم، با اجازه...
_اختیار دارید، به سلامت...
خداحافظی کردن و از دانشگاه بیرون رفتن....
از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم...
چونکه نتیجه ی این همه درس خوندنم رو گرفتم...
چند دقیقه ای گذشت و در کلاس شیدا باز شد...
خوشحال شدم از اینکه بلاخره کلاسش تموم شده...
در باز شد و شخصی بیرون اومد که از دیدنش جا خوردم....
مهرداد بود....
دور و برش پر از دانشجو بود که داشتن ازش سوال میپرسیدن....
بهش خیره شده بودم و نمیتونستم ازش چشم بردارم...
با دیدنش دست و پام سست شد و نتونستم از جام تکون بخورم....
توقع نداشتم مهرداد رو به این زودیا ببینم...
کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود با پیراهن سفیدرنگ...
مثل همیشه خوشتیپ بود...
اما نه مثل قبل..
مهرداد انگار خیلی لاغر شده بود....
فورا نگاه ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم...
سرمو چرخوندم تا منو نبینه...
یکهو کسی از پشت سر بلند اسممو صدا زد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نهم
#فصل_سوم
نا خواسته به پشت سر نگاه کردم....
شیدا بود که داشت سمتم میومد...
خواستم بهش اشاره کنم که بلند اسممو صدا نزنه...
ولی انگار دیر شده بود...
مهرداد متوجه حضور من شده بود...
نگاهم رفت سمتش و برای چند لحظه به هم خیره شده بودیم....
از شرمندگی سرمو پایین انداختم و وانمود کردم که ندیدمش...
شیدا که اصلا متوجه نبود، اومد جلو و محکم بغلم کرد...
از فرصت استفاده کردم و برای اینکه عصبانیتمو بهش نشون بدم ، آهسته توی گوشش گفتم:
_دیوانه، مهرداد منو دید...
با تعجب منو از بغلش بیرون کشید و بهم نگاه کرد....
لبشو گاز گرفت و گرفت:
_خدا مرگم....یادم شده بود
با عصبانیت بهش نگاه کردم و فورا از سالن خارج شدم....
شیدا که متوجه افتضاحش شده بود، فقط دنبالم میومد و حرفی نمیزد...
توی فکر مهرداد بودم....
خیلی تغییر کرده بود....
رسیدیم فضای سبز داخل دانشگاه.
با عصبانیت به شیدا گفتم:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟
با شرمساری گفت:
_اصلا هواسم به این موضوع نبود...حالا هم ک چیزی نشده...
غمگین نشستم روی صندلی توی فضای سبز...
_چقدر عوض شده شیدا....آخرین باری که توی محضر دیدمش، خیلی بهتر بود....
شیدا هم غمگین نشستم کنارم و گفت:
_استاد رادمهر شکسته شده ریحانه....به قدری که آدم فکر یک مرد هفتادساله رو به روش ایستاده....
با نگرانی بهم نگاه کرد و نالید:
_باهاش چیکار کردی ریحانه؟ زندگی استاد رادمهر زیر و رو شد.....بعد از اینکه تصادف کرد و رفت توی کما،و بعد از اینکه حافظه شو بدست آورد، دیگه اصلا قابل تشخیص نبود...اینکه این آدم همون استاد رادمهر قبلیه یا نه....
سرمو پایین انداختم...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید...
_تو الان در کنار شوهرت خوشبختی ریحانه؟؟؟
بهش نگاه کردم....
_نه....
_خب پس چرا از استاد رادمهر جدا شدی؟
با دستش، ساختمان دانشگاه رو نشون داد و گفت:
_ببین چه بلایی سرش اومده....استاد داره تظاهر میکنه که به زندگی سابقش برگشته....
ولی هنوز هم نتونسته با شرایط کنار بیاد....
اینو از رفتارهاش حین تدریس میشه فهمید....وقتی که یکهو تمرکزش رو از دست میده....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دهم
#فصل_سوم
اشکهام بیشتر روی صورتم چکید...
_شیدا منو سرزنش نکن....همش به خاطر خودش بود...شاهرخ آدمیه که کلمه ی نه براش معنی نداره....
هرچی که بخواد باید بهش برسه....
من حتی خودکشی کردم تا دستش بهمنرسه ولی....
_ولی بازم که رسید ریحانه......
پوفی کشید و ادامه داد:
_ولش کن ریحانه، بهتره گذشته ها رو فراموش کنیم....از خودت بگووو...چه خبرااا؟
لبخندی زدم و گفتم:
_خبر خوشی..
ابروشو بالا انداخت...
_یه خبر خوب میخوام بهت بگم شیدا...
لبخندی زد و پرسید:
_چه خبری ریحانه؟
با ذوق و شوق گفتم:
_فسقلی به خاله جونش سلام میکنه....
با تعجب بهم نگاه کرد...
_کی ریحانه؟
فقط لبخند زدم و سرمو پایین انداختم...
_چی میگی ریحانه؟منظورت از فسقلی چیه؟
با نگاهم بهش گفتم که باردارم
جیغ خفیفی کشید و با خوشحالی گفت:
_باورم نمیشه ریحانه...
چشمامو بستم و محکم فشردم و بعد از اینکه باز کردم گفت:
_حالا چرا به این زودی؟ یکم صبر میکردین....
_من نمیخواستم اینجوری بشه....اما حالا هم ناراحت نیستم....
دستمو گرفت و با لبخند آهسته گفت:
_از صمیم قلبم بهت تبریک میگم و امیدوارم که فرزند خوبی به دنیا بیاری....
اشک توی چشمام جمع شد....
با نگرانی ازم پرسید:
_چیشده؟؟؟
_دلم میخواست این بچه، بچه ی مهرداد بود....
و چشمامو بستم....
صورتم پر از اشک شد...
_ریحانه....
چشمامو باز کردم...
_استاد رادمهر رو فراموش کن...برای همیشه....
_نمیتونم شیدا.....نمیتونم....
_به خاطر خودت، باید بتونی.....
_آخه شیدا تو که نمیدونی چجوری سعی کردم از مهرداد دل بکنم و خودمو مجبور کنم که به شاهرخ علاقه مند بشم....
تو که نمیدونی اون روز توی محضر، مهرداد چطوری اشک توی چشمام جمع شده بود و با التماس سعی میکرد نظرمو عوض کنه...
نه به خاطر خودش، اون نگران من بود چون میدونست با شاهرخ نمیتونم زندگی کنم....
_ریحانه جان....بهتره استاد رادمهر رو فراموشکنی، چون دیر یا زود بلاخره با یک دختر دیگه ازدواج میکنه....توی این دانشگاه همه ی دخترا حاضرن باهاش ازدواج کنن...
سرمو انداختم پایین...
با چشم های پر از اشک به شیدا نگاه کردم...
_شیدا
_جونم
_از مهرداد برام بگو، سر کلاس چجوریه حالش..
نفس عمیقی کشید و گفت:
_حالش خوب نیست ریحانه...سر کلاس گاهی اوقات نفسش بالا نمیاد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_یازده
#فصل_سوم
با تعجب پرسیدم:
_برای چی؟
سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_نمیدونم ریحانه....من که توی زندگیش نیستم بدونم.....تو همسرش بودی..
اشک هام برای مهرداد چکید...
_شیدا
_جانم
_براش دمنوش درست میکنم...فقط اینکه...
با عصبانیت پرسید:
_فقط اینکه چی؟؟ چی میخوای بگی ریحانه؟
سکوت کردم...
_ریحانه تو الان ازدواج کردی...بچه داری..دیگه به استاد رادمهر فکر نکن، میخوایی شوهرت یه بلایی سرش بیاره تا خیالت راحت بشه؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه...
_خب پس میگی چیکار کنم شیدا؟؟ برم به خواهرش زنگ بزنم؟؟ ولی روم نمیشه.....
شیدا حرصی نفسشو بیرون داد و با مهربونی گفت:
_ریحانه جانم، دورت بگردم...خواهش میکنم به فکر شوهر و زندگی خودت باش...باور کن استاد رادمهر، اون آدم سابق نیست...درسته که پیشرفت مالی و شغلی خوبی داشته اما از درون شکسته....اینو من نمیگم، همه ی دانشجو هاش میگن...
موبایلم زنگ خورد....شاهرخ بود...
پوفی کشیدم و جواب دادم:
_الو
_سلام عزیزم، چطوری؟
_خوبم شاهرخ...کاری داری؟
_بچم چطوره ریحانه؟بهش میرسی؟؟نبینم اذیت شده باشه هااا...
حرصی و آهسته گفتم:
_شاهرخ خودم مراقبشم،بیخودی نگران نباش...
خنده ای رفت و گفت:
_یکی باید مراقب خودت باشه عزیزم....راستی چرا راننده خبر نکردی؟کلاست کی تموم میشه؟؟
_تو از کجا میدونی؟
_زنگ زدم تلفن خونه، هاجر خانم گفت رفتی دانشگاه...اگه میخوایی خودم میام دنبالت...
_نه نمیخواد، کلاسم تموم شده خودم میرم خونه...
_باشه عزیزم، برای نهار سپهر و نیلوفر خانم رو دعوت کردم، میخوام این خبر خوب رو خودت بهشون بدی...
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست...
_شاهرخ به داداش سپهر چیزی نگیاااا، هروقت اومدن خودم غافلگیرشون میکنم...
بلند خندید و گفت:
_عاشق این ذوق کردن هاتم...به روی چشم خانوم
پوفی کشیدم و گفتم:
_پس فعلا
_مراقب خودت و بچم باشی هاا
باهاش خداحافظی کردم و تلفن قطع شد...
رو به شیدا کردم و گفتم:
_کسی میاد دنبالت؟
_نه باید خودم برم...
_بیا بریم خونه ما، از اونجا به راننده میگم برسونتت خونه
_نه ریحانه جون مزاحمت نمیشم، ظاهرا مهمان داری
_مراحمی عزیزم، آره داداشم اینا دارن میان، ولی الان نه،بیا یه ساعتی پیشم باش
لبخندی از سر ذوق زد و گفت:
_خیلی دلم میخواد ببینم خونتون چه شکلیه،عکسای پروفایلت که دل آدمو میبره
خنده ای کردم و گفتم:
_پس پاشو بریم
با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردم سمت خونه...
هرچقدر که جلو تر میرفتم، شیدا بیشتر تعجب میکرد و همش میگفت که بالا شهر زندگی میکنم...
بلاخره رسیدیم...
از ماشین پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم....
از آسانسور که بیرون اومدیم، شیدا با تعجب گفت:
_چه جای شیک و باکلاسی زندگی میکنی ریحانه، مثل قصر سیندرلاست...
بلند خندیدم و گفتم:
_ای کاش شاه اینجا، شاهرخ نمیبود...
چشمکی زد و با خنده گفت:
_توی اسمش که شاه داره...
خودمم خندم گرفت...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازده
#فصل_سوم
کلیدمو درآوردم و درو باز کردم...
_بفرما داخل شیدا جون
_ممنون عزیزم، شما اول برو
با لبخند وارد خونه شدم و شیدا هم پشت سرم وارد خونه شد...
هاجر خانم جلو اومد و با لبخند گفت:
_سلام خانم، خوب هستید؟
_سلام، ممنون
_آقا زاده خوب هستن؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آره اونم خوبه...هاجر خانم برامون قهوه بیار...
بعد از سلام و احوالپرسی با شیدا، چشمی گفت و رفت توی آشپزخونه...
به شیدا نگاه کردم....
غرق در و دیوار خونه شده بود..
با تعجب و چشمای گرد شده رفت پشت پنجره های سراسری....
هین بزرگی کشید و گفت:
_وااای ریحانه...اینجارو ببین...کل تهران زیر پاته...
مکثی کرد و با تعجبی بیشتر گفت:
_وااای برج میلادو ببین...
بلند خندیدم و گفتم:
_یه وقت غش نکنی از این همه تعجب...
با خنده رو به من کرد و پرسید:
_برادر شوهر نداری یه وقت؟
بلند تر از قبل خندیدم و گفتم:
_همین شاهرخ هم اضافیه....
پوفی کشید و با افسوس گفت:
_ریحانه خیلی خوش شانسیهااا
لبخندم جمع شد و با ناراحتی گفتم:
_تو به این میگی شانس؟من که خونه پدریم بیشتر از اینا رو داشتم....داشتم زندگیمو میکردم....
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_ریحانه...نمیدونم توی استاد رادمهر چی دیدی که حتی شاهرخ با این همه امکانات و ثروت، هنوز نتونسته دلتو بدست بیاره...
همونطوریکه داشتم لباسامو درمیاوردم، گفتم:
_مهرداد به من زندگی کردن رو یاد داد...فقط کافی بود یه بار برات قرآن بخونه....اون وقت بود که توی دلت هزار بار قربون صدقه اش میرفتی و روزی هزار بار خدارو شکر میکردی که همسرته...
مهرداد برام ارزش قائل بود....بهم میگفت ریحانه، زیبایی تو فقط برای محارمته...یعنی پدر، برادر، شوهر، فرزند و...
نه برای مردهای توی کوچه و خیابون....
با اینکه مادر و خواهرش چادری بودن، اما هیچ وقت به من نگفت چادر بپوشم...
البته میدونم که آرزوش بود، اما هیچ وقت منو مجبور نکرد....
فقط بهم میگفت که حجابمو کامل رعایت کنم....
اما برعکس شاهرخ...
وقتی رفته بودیم انگلیس، توی فرودگاه که همه ی خانمها روسری هاشونو کامل درآوردن، به من گفت که منم حجابمو کنار بذارم....
شیدا همچنان داشت گوش میکرد...
سکوت رو ترجیح دادم که خودش گفت:
_شاید حق با توعه ریحانه....بزرگترین هدیه به یک دختر یا خانم، ارزشه....اینکه احترام قائل بشن....
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم:
_دقیقا همون چیزی که مهرداد بهم داد و شاهرخ ازم گرفت...
هاجر خانم برامون قهوه آورد و گذاشت روی میز...
همینکه میخواست بره، صداش زدم و پرسیدم:
_هاجر خانم از خواستگاری هاتون چه خبر؟
لبخند خجولی زد و گفت:
_همون کاری که گفتید رو انجام دادم خانوم...با دخترم صحبت کردم و بهم گفت که دلش راضی به این وصلت نیست....منم بهش اصرار نکردم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزده
#فصل_سوم
لبخندی نشست روی لبهام....
_هاجر خانم
_جانم ریحانه خانوم
_نگران جهیزیه ی دخترت نباش، همش رو خودم به عهده میگیرم...
با تعجب بهم نگاه کرد و دستپاچه گفت:
_نه خانوم شما لطف دارید،بیشتر از این منو شرمنده نکنید...
_من که تعارف نمیکنم هاجر خانم ....شوهرت که تصادف کرده و نمیتونه کار کنه، خودتم که داری خرج همشونو میدی، دیگه پولی برای جهیزیه نمی مونه...هروقت دختر خانمت ازدواج کرد، بهت دویست میلیون پول میدم تا هر چی که خواست، براش بخری....
اشک شوق توی چشماش جمع شد...
_خدا از بزرگی کمتون نکنه خانوم، الهی سایه تون روی سر بچتون باشه...
با خنده گفتم:
_ممنون، حالا هم میتونی بری....فقط اینکه برای نهار ، داداش سپهر و نیلوفر دارن میان اینجا، اگه خونه خرید لازم داره، لیست رو بده به راننده تا بخره...خودت نمیخواد از خونه بیرون بری...
چشمی گفت و از ما دور شد....
شیدا با ذوق و شوق بهم گفت:
_حال میده وقتی دستور میدی؟؟؟
با خنده گفتم:
_عادت کردم .....
_ریحانه...
_جان...
_واقعا خوش به حال این فسقلی که مامان و بابای خیلی پولداری داره....با افسوس گفتم:
_ولی چه فایده که هیچ عشقی بینشون در جریان نیست...
لبخندی زد و گفت:
_مطمئن باش بچت که بدنیا بیاد، ناخواسته به شاهرخ علاقه مند میشی...
پوفی کشیدم و گفتم:
_قهوه ات سرد نشه شیدا....
کمی از قهوه نوشید و بعد با خنده پرسید:
_حالا از فسقلی بگو ....لگد نمیزنه؟
بلند خندیدم و گفتم:
_شیدا هنوز خیلی کوچیکه...چه توقعی داری ازش
با خنده گفت:
_حالا باید چند ماه صبر کنیم تا وروجک به دنیا بیاد؟
_حدودا هفت ماه دیگه...
سوتی زد و با تعجب گفت:
_باشه...چاره ای نداریم دیگه...صبر میکنیم....
خندیدم و گفتم:
_خاله شدن چه حسی داره شیدا
با ذوق گفت:
_اول تو بگو مادر شدن چه حسی داره...
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
_اصلا نمیتونم توصیفش کنم....اینکه میدونی یه موجود دیگه داره همزمان با تو نفس میکشه،میخوابه،غذامیخوره،میخنده،گریه میکنه،لذت میبره و تمام احساس هایی که تو اونهارو درک میکنی ، اون موجود هم همزمان با تو درکشون میکنه...
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست....
_چه حس قشنگیه ریحانه...کاش منم بتونم این احساس رو درک کنم...
با شیطنت گفتم:
_شما لطف کن اول پدر بچه رو پیدا کن....بقیش خودش جور میشه....
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ای از دست تو ریحانه....
یک ساعتی گذشت و با شیدا حسابی گفتیم و خندیدیم....
ساعت ۱ونیم ظهر شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهارده
#فصل_سوم
شیدا خداحافظی کرد و با راننده هماهنگ کردم تا اونو برسونه خونشون....
موهامو شونه ای زدم و توی پذیرایی خودمو با موبایلم سرگرم کردم...
_ریحانه خانم
_جانم هاجر خانوم
_لطفا موبایلتونو بذارید کنار، برای بچه ضرر داره...
با تعجب بهش گفتم:
_آخه بدون موبایل که نمیشه زندگی کرد هاجر خانم...
لیوان آب پرتقال رو داد دستم و با لبخند گفت:
_شما الان وضعیت تون فرق میکنه...شما باردارین و باید خیلی هواستونو جمع کنید....
پوفی کشیدم و با غر گفتم:
_هاجر خانم،از وقتی که یادم میاد همش بهم گیر میدادی که اینو بخور اونو نخور، فست فود همش آشغاله، به جاش قرمه سبزی بخور...مطمئنم اگه مامانم زنده بود ، حرصش درمیومد و بهت میگفت که هاجر خانم اینقدر این دخترو لوس نکن...
خندید و سرشو پایین انداخت و گفت:
_خدارحمتشون کنه...
موبایلو گذاشتم کنار و گفتم:
_چشم....اینم موبایل...خاموشش کردم....
با لبخند گفت:
_آب پرتقالتونو نوش جان کنید...
اینو گفت و رفت....
رفتم پشت پنجره روی صندلی نشستن و به کل شهر نگاه کردم....
چه همه دود که آسمون رو تیره کرده بود...
واقعا نمیشد این مردم کمتر با ماشین توی خیابون ها میومدن؟؟؟
انگار حال آسمون خوب نبود...
دستمو گذاشتم روی شکمم و آهسته گفتم:
_چطوری مامانی؟ خوابی یا بیدار؟ اون تو جات راحته؟
لبخندی زدم.....
یکهو خاطره ای به یادم اومد....
به یاد دارم زمانیکه با مهرداد درباره ی بچه صحبت میکردیم، با لبخند بهم گفت:
_ریحانه، اون موقع باید هرروز بشینی و من برات یک جز قرآن بخونم و تو هم گوش کنی.....
وقتی دلیل این کار رو ازش پرسیدم، بهم گفت:
_بچه ای که از دوران جنینی با قرآن مانوس بشه و آیات نورانی قرآن به گوشش بخوره، هیچ وقت فریب شیطان رو نمیخوره و روز قیامت باعث سرافرازی پدر و مادرش میشه....
اشکی گوشه ی چشمم نشست....حالا من باید چیکار میکردم؟
باید روزی یک جز قرآن میخوندم؟ اما اینکه خیلی سخت بود....
تصمیم گرفتم روزی یک صفحه قرآن بخونم....چون اصلا بلد نبودم و بیشتر از این، برام خیلی سخت میشد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزده
#فصل_سوم
توی همین فکر ها بودم که آیفون به صدا در اومد...
هاجر خانم گفت:
_خانم، آقا شاهرخ و برادرتون اومدن....
_درو باز کن براشون....
رفتم جلوی آینه و موهام و لباسامو مرتب کردم....
شاهرخ به همراه سپهر و نیلوفر وارد خونه شدن...
به همشون سلام کردم...
رفتم جلو و داداش سپهرو محکم بغل کردم...
شاهرخ با نگرانی و آهسته گفت:
_ریحانه مراقب باش...
داداش سپهر این جمله رو شنید اما چون متوجه متظور شاهرخ نشد، سوالی نپرسید....
سپهر پیشونیمو بوسید و گفت:
_حالت چطوره خواهری؟
_خوبم داداش، شما چطوری؟
_منم حالم خوبه....دلم برات خیلی تنگ شده بود، این شاهرخ هم که از وقتی با ما وصلت کرده، بی معرفت شده....
لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست و گفتم:
_از اولم بی معرفت بود، ولی نشناخته بودیش...
شاهرخ با خنده و غر گفت:
_خواهر و برادری میخوایین انتحاری بزنین؟؟
داداش سپهر خندید و بعد از اینکه با نیلوفر احوالپرسی کردم، با تعجب بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت....
شاهرخ راهنمایی شون کرد سمت پذیرایی و روی مبل نشستن...
نیلوفر همچنان با تعجب بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت....
با دیدن داداش و نیلوفر، خجالت عجیبی وجودمو فرا گرفت....
موبایلمو برداشتم و به شاهرخ پیامک زدم:
_شاهرخ خودت بهشون بگو ، من روم نمیشه...
پیامو ارسال کردم و موبایلمو یواشکی گذاشتم کنار...
همون لحظه صدای پیامک موبایل شاهرخ اومد....
موبایلش کنارش بود اما به پیامک اعتنایی نکرد....
حرصم دراومد و دوباره بهش پیام دادم.....
اما باز هم اعتنایی نکرد...
اعصابم خورد شد....همیشه به محض اینکه براش پیامک میومد، فورا موبایلشو باز میکرد اما اینبار داشت منو عصبانی میکرد....
برای سومین بار بهش پیام دادم اما باز هم اعتنایی نکرد....
با لبخندی مصنوعی گفتم:
_شاهرخ برای موبایلت پیام اومد...فکر کنم همونیه که منتظرش بودی...
با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
_کدوم پیام؟من که چیزی یادم نمیاد...
با تعجب گفتم:
_همونیکه دیروز گفتی....
با تعجب موبایلشو برداشت و بازش کرد....
با لبخند به داداش و نیلوفر گفتم:
_از خودتون پذیرایی کنید....
داداش میوه ای برداشت و مشغول خوردن شد....
❃| @havaye_zohoor |❃
امروز پنج شنبه1⃣1⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
❃| @havaye_zohoor |❃