1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستنوددوم 🪴
🌿﷽🌿
ولي لافاتی باعث شد علی رغم میلم آن را از سرم بردارم
یک بار که توی جنت آباد بودم، وانتی آمد. اولین باری که راننده
این وانت شهید آورد، ما دیگر دست از سرش بر نداشتیم. هر بار
که او را می دیدیم از او خواهش می کردیم به ما کمک کند. می
گفتیم وجود شما خیلی لازمه، ما بدون وسیله نمی توانم کاری کنیم.
او هم می گفت: به خدا من حرفی ندارم. منتهی بنزین پیدا نمی کنم.
بنزین باشه من در خدمتم
این بار هم جنازه ایی آورده بود. موقع برداشتن جنازه از داخل
وأنت اش، گفت: بهم گفتند، به جنازه سه روزه که توی پلیس راه
افتاده موقعش طوریه که نمیشه جنازه رو آورد. شما میگید چی کار
کنیم؟
پرسیدم: شما می دونید، محدوده ایی که جنازه افتاده، کجاست؟
گفت: آره. بهم نشون دادند. گفتم: پس بریم، شاید بتونیم برش
داریم.
موقعی که می خواستم سوار وانت بشوم، پیرزن مسنی که چند
روزی بود به جنت آباد آمده بود، چادر سفیدش را سر کرد و
دمپایی پلاستيکی آبی رنگش را پوشید و کنار وانت آمد. می
خواست همراهم بیاید. با اینکه می دانستم پلیس راه چه وضعیتی
دارد، نتوانستم به پیرزن چیزی بگویم. آخر او دنبال پسرش
میگشت. توی جنت آباد مانده بود تا شاید در بین شهدایی که به
اینجا می آوردند، او را پیدا کند. دستش را گرفتم تا بالا بیاید.
خودش را به زحمت بالا کشید و یک گوشه نشست. به صورتش
نگاه کردم. به نظرم سن زیادی داشت. با اینکه پوست صورتش
چروکیده بود، قیافه دوست داشتنی و دلنشینی داشت.
ماشین راه افتاد. همانطور که فکر می کردم پلیس راه بدجور زیر
آتش بود. راننده توی جاده کمربندی نگه داشت
من و یکی، دو نفر که از جنت آباد با ما بودند، پیاده شدیم. برای
رسیدن به نقطه ایی که راننده نشان می داد، باید مسیری را زیر
آتش طی می کردیم، از شیب جاده کمربندی پایین رفتیم، این جاده
از سطح زمین مقداری بلندتر بود. یک قسمت هایی از این بلندی
به دو متر می رسید، چون زمین منطقه شوره قرار بود و در
نزدیکی دریا قرار داشت، عمق زمین از آب اشباع بود و هر وقت
باران می آمد دو طرف جاده را آب فرا می گرفت، به خاطر همینه
لوله های بتونی بزرگی در زیر جاده کار گذاشته بودند تا آب از
این طرق جاده به آن طرف در جریان باشد و آن را تخریب نکند.
تا نقطه ایی که می توانستیم، در حاشیه جاده جلو رفتیم بعد برای
رسیدن به جنازه باید به آن دست جاده که زیر آتش بود می رفتیم.
چادرم را جمع و چور کردم و چهار دست و پا از داخل یکی از
لوله ها عبور کردم. همان طور به طرف جنازه پیش رفتم. حالا
آتش تیربار عراقی ها روی سرمان بود و هر آن امکان داشت
مورد اصابت گلوله هایشان قرار بگیرم. پیش خودم می گفتم: من هم
مثل این جنازه اینجا می افتم
به هر بدبختی بود به جنازه رسیدم. دمر افتاده بود. از خاک سرخی
که دور و برش را گرفته بود، معلوم بود که چقدر خون از بدنش
رفته است. جنازه با خیسی همین خون که دال دیگر خشک شده
بود، به زمین چسبیده بود، سعی کردم او را به صورت برگردانم،
نتوانستم به عقب نگاه کردم، پسرها پشت سرم زمین خیز آمده بودند.
گفتم: میاید جلوتر. باید کمک کنید
پسرها گفتند: نه ما دست نمی زنیم
بهشان حق میدادم. سه روزی زیر آفتاب داغ، خاک و آتش ماندن،
حالت جنازه را تغییر داده بود. حس بدی به آدم دست می داد. دو دستم را از پهلو به بدن جنازه گذاشتم و هل دادم. این کنده شدن از
زمین با صدای خشک فیز فیز همراه بود، بالاخره جنازه از
زمین جدا شد و برگشت ولی اوضاع بدتر شد دل و رودهائی که
بیرون ریخته بود، معلوم شدند. حنجره اش را هم ترکش پاره کرده
بود. معلوم بود همان لحظه در حال خوردن نان و
بوده، چون ظواهر امر نشان می داد بعد از اصابت ترکش لقمه نان
و پنیرش را گردانده است....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستنودسوم 🪴
🌿﷽🌿
پسرها که چشمشان به این صحنه افتاد، گفتند: بیخیال بشید. ما نمی
تونیم این گفتم: بابا ما الان زیر توپ و گلوله ایم. چرا اینجوری می
کنید؟ تا کی می خواید دست دست کنید؟
گفتند: امکان نداره، ما نمی تونیم این جنازه رو اینجوری برداریم
این حرفها را در حالی می زدند که صورتشان به طرف دیگری
بود. عصبانی شدم و
گفتم: حالا تکلیف چیه؟ این همه راه رو با بدبختی اومدیم، چه کار
کنیم؟ یکی از آنها گفت: خب یه جوری روی چنازه رو بپوشونید.
گفتم: آخه با چی؟ چه حرفی میزنید گفتند: نمی دونیم، ولی
اینجوری هم نمی تونیم بهش دست بزنیم. مستأصل مانده بودم چه
کندم. دلم نمی آمد اپن بیچاره را همین طور رها کنم و برگردیم.
در بیابان هم که چیزی پیدا نمی شد. یک دفعه به ذهنم رسید با
چادرم روی جنازه را بپوشانم
ولی سختم بود. من این روزها حتی توی بدترین شرایط هم چادرم
را حفظ کرده بودم. بدون چادر اصلا راحت نبودم. دخترها خیلی
بهم میگفند: چادرت را دربیاور
ولی من زیر بار نمی رفتم. میگفتم: من هم چادر را دوست دارم،
هم با چادر احساس راحتی و رضایت می کنم
این بار چاره نداشتم. باید به هر شکلی بود این شهید را از اینجا
می بردیم تنم پیراهن آستین بلند حوله ایی لاجوردی رنگ با
راههای نقره ایی بود که عید همان سال بابا برایم خریده بود.
روسری مشکی و شلوار سرمه ایی رنگی هم به تن داشتم. روی
همین حساب چادرم را در آوردم و روی جنازه کشیدم. بعد به
پسرها گفتم: خب حالا بفرماید این رو بردارید
با کمک هم جنازه را روی برانکارد گذاشتیم و کشان کشان دنبال
خودمان آوردیم. به وأنت که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم و سوار شدم. ماشین که راه افتاد، به پیرزن که بالا سر جنازه گریه می
کرد، گفتم: مادر میشه چادرت رو بدی به من؟
سر بلند کرد و گفت: تو که حجابت کامله، چادر میخوای چه کار؟
گفتم: من همیشه با چادر چرخیدم. حالا نمی تونم یه دفعه این
جوری پرم بین مردم گفت: ول کن مادر، دلت خوشه، کی تو این
اوضاع به فکر چادر سر کردن توئه
خیلی اصرار کردم تا بالأخره پیرزن چادرش را داد. برداشتن
چادر برای او هم مشکل بود. پیرزن و جنازه را تا جنت آباد
رساندیم و من با همان چادر سفید گلدار به مطب رفتم. به خاطر
این چادر بچه ها خیلی سر به سرم گذاشتند و اذیتم کردند. گفتم: تو
رو خدا کی چادر مشکی داره به من بده؟
دست آخر به پوشیدن مانتوی گشاد رضایت دادم، چون آنقدر لباس
هایم کثیف و خون آلود بود و به تنم خشک شده بود که انگار آنها
را آهار زده بودند. از قضا الهه حجاب که هفته اول خانواده اش او
را برده بودند، برای سرکشی به خانه شان به خرمشهر آمده بودند
الهه که برای دیدن ما آن موقع به مطب آمده بود، گفت: من برات
ماتو میبارم
چون همان موقع خانواده اش به خانه شان رفته بودند، الهه هم از
مطب خارج شد و خیلی زود پرایم مانتویی از جنس کرپ آورد.
مانتو را که پوشیده به بچه ها گفتم: تو رو خدا به فکری بکنید بریم
آبادان به حمامی بکنیم. من که دیگه طاقت ندارم
تقریبا همه مان کثیف شده بودیم. تا وقتی دستمان به کار بود به این
مساله توجه نمی کردیم، ولی وقتی فرصتی پیش می آمد و دور هم
می نشستیم، به خودمان نگاه می کردیم می دیدیم چقدر سر و وضع
مان افتضاح است. پوست مان کره بسته، بدن مان بو گرفته، کم
مانده بود با این وضع بیماری پوستی بگیریم. وضعیت من از بقیه
بدتر بود، از بس توی خاک و خون و کشته ها بودم، خودم هم بوی
خون می دادم و لباس هایم شبیه کاغذ خشک شده بود موهایم آن قدر
چرک شده بودند که تحملش برای خودم هم سخت بود. روزهای
اول خارش سرم داشت دیوانه ام می کرد. آنقدر پوست سرم را
خارانده بودم که زخم شده بود. ولی انگار یواش یواش به چرک
عادت کرد. دیگر کمتر میخارید و اذیت می کرد. من هم به موهایم
که توی هم لوئیده بودند و از هم باز نمی شدنده دست نمی زدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
كسى كه مىخواهد در همسايگى پيامبر (ص) و در كنارعلى (ع) و فاطمه (س) باشد زيارت امام حسين (ع) را ترك نكند.✨
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
مداحی آنلاین - بچههای هیئت - استاد عالی.mp3
3.04M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اینجا کالیفرنیا آمریکا؛
تک تک خانه ها سیاه پوش آقا امام حسین است
آدم باورش نمیشود
گویا اشکی که در طول تاریخ برایش ریخته شد ، سیلی شده و حالا در دنیا به راه افتاده است
صحنه ی زیبایی ست.
شاید 10 سال قبل چنین چیزی را باور نمیکردم.
اما حالا صدای او آنجه که تصورش را نمیکردیم در حال شنیده شدن است.....
رفقای خارج از کشور
دوستان خود را با آقا امام حسین آشنا کنید
که این هم برای دنیای ما
و هم برای اخرتمان ضروری است
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انيميشن فوق العاده تأمل برانگيز و زیبا:
«دستت رو از جيبت دربيار»
حتما ببینید👌
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا افسردهای؟ چرا مضطربی؟ چرا نگرانی؟ به چی فکر میکنی؟ این کلیپ رو ببین، داروی ضد افسردگی...
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
غم عالم نشسته بر دل ما
ز هجر روی تو ای صاحب عصر
جهان زیبا شود وقتی بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
4_5816863836073886875.mp3
1.92M
🔸ترتیل صفحه 56 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام بیات
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
056-aleemran-ta-1.mp3
4.62M
056-aleemran-ta-2.mp3
5.38M
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام
يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🌹
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستنودچهارم 🪴
🌿﷽🌿
تکاورها همان هفته اول به مسجدی ها گفته بودند، همه باید
موهایشان را کوتاه کوتاه کنند تا بیماری مسنتقل نشود. آنها می
ترسیدند با این همه کشته هایی که زیر آوارها می مانند، آلودگی
منطقه را فرا گیرد
و تیفوس همه را مبتال کند. این حرفها را که می شنیدم، یاد فیلم
های جنگ جهانی دوم افتادم، ولی باور نمی کردم، جنگ ما آنقدر
طول بکشد که به این مسائل دچار شویم
خیلی وقت ها که برای تخلیه مردم با آوردن آیه، لبه شط می رفتم،
کمی پایم را توی آب میگذاشتم. آب شط هم گل آلود بود و هم
گازوئیل و نفت روی آن را پوشانده بود. تا آنجا که شد، دست و
پایم را در آب می شستم و به لباس هایم دست میکشیدم. ولی افاقه نمیکرد که هیچ، بدتر هم می شد یک بار دیگر هم قبل از شهادت علی با
دخترها تصمیم گرفته بودیم به حمام برویم دو روز همه با هم می
خواستیم از مسجد بیرون بیایم. به آقای نجار گفتیم: ما کار داریم
مریم پرونة
با تعجب گفت: همه تون با هم کجا راه می افتید، برید؟ مجبور شدیم
بگوییم: می خواهیم به حمام برویم با زحمت خودمان را به آبادان
رساندیم. ولی چون نه جایی را بلد بودیم و نه پولی در
بساط داشتیم، دست از پا دراز تر برگشتیم. روی مان هم نمی شد در
خانه ایی را بزنیم و خواهش کنیم به ما اجازه بدهند از حمامشان
استفاده کنیم. آن روز وقتی این جریان را به زیبا گفتم، با دلسوزی
گفت که خودش یک فکری برایم می کند، زیبا زن تمیزی بود
شب به خانه اش می رفت. لباس هایش را عوض می کرد و توی
غسالخانه حمام می کرد. من دلم به حمام کردن توی غسالخانه
رضایت نمی داد. هنوز حس بد و تلخم نسبت به آنجا از بین نرفته
بود.بالاخره زینب جریان عبدلله را گفت.او و برادرش خلیل یک
روز من، صباح، لیلا و زهره را به آبادان بردند، کلید خانه خاله
شان در دست خلیل بود. در را برایمان باز کردند و گفتند: ما میریم
بازار یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.
آن ها که رفتند، ما یکی یکی توی حمام رفتیم و هول هولکی
سرمان را با پودر رختشویی شستیم و لباس های مان را چلاندیم و
همان طور می پوشیدیم. عبدلله و خلیل کمی بعد آمدند، نان، کنسرو
ماهی و بادمجان خریده بودند. آنها را روی اجاق گرم کردیم و
خوردیم یک لیوان چای گرم هم خوشحالی تمیز بودنمان را تکمیل
کرد
ولی حالا چندین روز بود از آن جریان میگذشت. معلوم نبود
عبدلله كجا اعزام شده و چه بلایی سرش آمده، بچه ها هم با تصمیم
ما موافق بودند ولی می گفتند توی آبادان آشنایی سراغ ندارند. با
این حال راه افتادیم، رفتم آبادان توي آبادان نمی دانستیم کجا برویم.
یک جا از ماشین پیاده شدیم و کمی بالا و پایین رفتیم. باز غرور
هیچ کداممان اجازه نداد در خانه ایی را بزنیم، تصمیم گرفتیم،
برگردیم. بچه ها گفتند این همه راه اومدیم. حداقل به چیزی
بخوریم، داریم از گرسنگی می میریم.
من گفتم: من که آه در بساط ندارم.
بقیه هم همین را گفتند. با این حال دست به جیب بردند و ته مانده
ذخیره شان را در آوردند. چند تومانی بیشتر نبود. رفتم بازار
کفیشه. در کمال تعجب دیدیم بعضی از مغازه ها باز هستند. اول
چند تا نان تازه خریدیم. چون پولمان به چیزهای دیگر نمی رسید،
با بقیه پول نیم کیلو ترشی خریدیم. آنها را توی کیسه نایلونی ترشی
ترید کردیم و با ولع خوردیم. من به بچه ها گفتم: الانه که سرکه
ترشی معده های ضعیف و خالی مون رو داغون کنه
گفتند: نه معده های ما دیگه ضد ضربه شدند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستنودپنجم 🪴
🌿﷽🌿
در حال حرف زدن بودیم که دیدیم پسر، هجده ساله ایی به
طرفمان می آید. توی مدتی که مشغول خوردن و حرف زدن
بودیم، او در حال پست دادن جلوی ساختمان جهاد سازندگی آبادان
بود. وقتی به ما رسیده گفت: بخشید خواهرها قصد فضولی ندارم.
ولی شما اینجا منتظر کسی هستید؟
به همدیگر نگاه کردم و گفتم: نه
گفت: پس چرا اینجا ایستاده ای؟ از دو، سه ساعت پیش تا حالا که
من اینجا در حال نگهبانی هستم، شما اینجا ایستادید
ماندیم چه جوابی بدهیم. بالاخره یکی از بچه ها گفت: ما از
خرمشهر اومدیم اینجا، بلکه به گرمابه ایی پیدا کنیم، بریم حمام.
ولی جایی رو بلد نیستیم. خجالت می کشیدیم در خونه کی رو بزنیم
پسر که صورتی معصوم و آفتاب سوخته ایی داشت، گفت: خونه خاله
من همین نزدیکی هاست همه شون رفتند. کلید خونه شون دست
ماست، من میرم کلید رو میبارم، اما اونجا برید حموم کنید. بعد
کلید رو بیارید جهاد، اگه من بودم که هیچ وگرنه بدید دست یکی
از برادر های جهاد
باز به هم نگاه کردیم و حرفي نزدیم. پسر گفت: به خدا خونه
خالیه، خیالتون راحت باشه.
سر تکان دادیم. پسر بدو رفت و دوچرخه اش را از توی جهاد
بیرون آورد. سوار شد و رکاب زنان دور شد. ولی تا برگردد کلی
طول کشید. همین طور که چشم به راه بودیم، وقتی سررسید چند
نفر از بچه های مسجد و تکاورهایی که ما را می شناختند پشت
وانت ایستاده چند. یکی از تکاورها پدی، داماد مریم خاتم بود، تا
چشم آنها به ما افتاد، وانت را نگه
داشتندبا تشر پرسید: برای چی اومدید اینجا؟ توی دلم گفتم: فقط
خواجه حافظ شیرازی مونده که از حمام رفتن ما خبردار بشه بچه
ها که توی اضطرار قرار گرفته بودند، به ناچار گفتند: اومدیم بریم
حموم ولدی دوباره پرسید: خب چرا اینجا ایستادید؟ بچه ها گفتند:
خب جایی رو نداریم گفت: بیایید سوار بشید نمی دانستم باید از
غیرت اینها خوشحال باشیم یا ناراحت. بچه ها گفتند: کجا بیاییم؟
یدی گفت: خونه یکی از فامیالی ما سوار وائت شدیم. همین که راه
افتادیم، سر و كله پسری که دنبال کلید رفته بود، از آخر خیابان پیدا
شد. چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم، کلید را بالا گرفته بود و
تکان می داد و تند رکاب می زد و می گفت: وایستید، وایستید
خیلی دلمان برایش سوخت. برایشی دست تکان دادیم و خداحافظی
کردیم. بین راه مسجدی ها پیاده شدند و پدی ما و دوستان تکاورش
را به خانه پیرزن و پیرمردی برد. آنها با دیدن ما خیلی خوشحال
شدند پیرزن گفت: تا غذای من آماده بشه، شما بروید حمام کنید با
عجله آب به تن مان زدیم و با لباس خیس بیرون آمدیم و جلوی
آفتاب ایستادیم. بعد از
دوازده روز همین هم قنیمت بود. موهایم را که دیگر دست تویش
نمی رفت، با شانه ایی از خانه آورده بودم، شانه زدم. بقیه بچه ها
هم از همان شانه استفاده کردند
برای مصرف ناهار صدای مان کردند. پیرزن قابلمه های کوچک
پلو خورشت قیمه ایی که برای خودش و شوهرش پخته بود، سر
سفره آورد. غذای خوشمزه و پر برکتی بود. پنج شش نفر به
اضافه چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند
در راه برگشت، باد سردی که آن روز می وزیده به تن و بدن
خیس مان می خورد و لرز به بدن مان می انداخت، به ما گفتند:
بیاید سرود بخوانیم، سرما رو فراموش کنیم...
همه با هم سرود و به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفته را
خواندیم و کلی روحیه گرفتیم. وقتی سرود خواندن مان تمام شده
یک دفعه ساکت شدم و نشستم. یاد عبدلله ولیلا افتاده بودم، هم اینکه
دفعه قبل او با عزت و احترام ما را به خانه خاله اش برد و
نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وأنت بودیم،
عبدلله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند درست نمی دانم چه
روزی بود. آنقدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که
توی مسجد بودم، هنوز اذان نگفته بودند. از کنار ابراهیمی که رد
شدم، شنیدم پسرک لاغر و سبز ارویی به لهجه عربی میگوید: هیچ
صدایی نمی یاد. کسی خونه شون نیست. ما جرأت نکردیم بریم تو،
شما که اینجاید، باید بیاوریدش
ابراهیمی گفت: این وقت شب من چه کسی رو بفرستم؟ بذار صبح
کنجکاو شدم و پرسیدم: چی شده؟ ابراهیمی گفت: هیچی، میگه یه
نفر توی عباره مرده، بیایید جنازه اش را بردارید از پسر پر میدم:
چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟
گفت: ما جرات نکردیم، بریم توی خونه. هیچ کس خونه شون
نیست، همه رفتند. این پیرمرد هم مریض بود. تو رختخواب افتاده
بود. حالا صدایی ازش نمی شنویم. فکر می کنیم مرده باشه..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دوستان عزیز سلام صبح تون بخیر ....
بعضی از دوستان تقاضا کردند ادامه ی کتاب دا بعد از اربعین حسینی گذشته بشه چون خیلی از دوستان مشرف شدند کربلا .....ماهم اطاعت امر کردیم ان شاءالله ادامه ی کتاب دا یکی دو روز بعد از اربعین گذاشته خواهد شد 🌸🌺
از تک تک دوستانی که مشرف میشوند کربلا التماس دعا دارم🙏🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن
با صدای علی فانی
#زیارت_عاشورا
#التماس_دعا_برای_ظهور🤲
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□