#بهاصفهانبرگرد
#قسمتاول
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
وقتي خواهرم از من خواهش کرد که به همراهم به زيارتِ آقا امام رضا عليه السّلام بيايد به او گفتم: - من حرفي ندارم ولي مي خواهم چهل روز در مشهد بمانم. مي ترسم برايت سخت باشد. قبل از چهل روز اقامت در مشهد نمي توانم برگردم... - باشد، قبول مي کنم. قول مي دهم تا قبل از پايان چهل روز زيارت، درخواست بازگشت نکنم... اين جوري شد که خواهرم به همراهم آمد مشهد. طفلکي همانطوري که قول داده بود هرگز از من نخواست که به اصفهان برگرديم. هجده روز از ورودمان به مشهد مقدّس گذشته بود که در خواب ديدم؛«محضر آقا امام رضا عليه السّلام هستم. از شدّت شادي در پوست خود نمي گنجيدم. آقا روکرد به من و فرمود: - آقا شيخ محمّد جواد، همين فردا برگرد به اصفهان. - آقا جان! من قصد کرده ام که چهل روز در مشهد بمانم و هر روز بيايم به پابوست. مگر از من خطايي سر زده که داريد عُذرم را مي خواهيد؟! - خير، از شما خطايي سر نزده، ولي خواهرتان خيلي دِلَش برايِ مادرش تنگ شده و از ما خواسته است که او را به اصفهان برگردانيم. ما دوست نداريم که ناراحتي زوّارمان را ببينيم. مگر نمي داني که ما زوّارمان را دوست داريم؟!» يکدفعه از خواب بيدار شدم. ديدم صداي پيش خوانيِ اذان صبح مي آيد. به حرم مشرّف شدم. نماز صبحَم را در حرم به جماعت خواندم و پس از زيارتِ وداع به منزل برگشتم.
💐🌷🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسیهشتم
*مسیح*
گفت نه!
پشتپا زد به هرچه ساخته بودیم و گفت نه..
حق هم دارد..
چقدر من احمق بودم..
چرا باید دختری مثل نیکی،به پسری مثل من،به عنوان همسر فکر کند؟!
چقدر احساس حقارت میکنم..
درست که فرق داریم،اما...
میتوانستم برایش کاخ خوشبختی بسازم.
فرقمان چیست؟
خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی وقت است که نیست!
انصاف است؟؟
سرم را بالا میگیرم و به آسمان پر از ابرهای بهاری خیره میشوم.
خدایا اگر صدایم را میشنوی،این حق من نبود!
دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم.
چند ساعت است که بی هدف راه میروم؟
سرمایی که به استخوانهایم نشسته،نه از هوا که از قلبم نشأت گرفته.
حق دارد...
شایسته ی او پسری به پاکی خودش است....
دندانهایم ناخودآگاه روی هم ساییده میشوند...
اما اجازه میدهم این افکار مالیخولیایی،ذهنم را بجوند و پاره کنند.
پسری که شبیه خودش فکر کند و لایق خوشبخت کردنش...
لعنت به این احساس و لعنت به این خشم،که از تصور نیکی در کنار مرد دیگر فوران میکند...
روی نیمکت پارک مینشینم و با پایم روی زمین،ضرب میگیرم.
آرنج هایم را روی زانوانم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم.
به عادت همیشه،زیپ کاپشنم را پایین میکشم و جعبه ی سیگار را درمیآورم.
نخ سیگار را میان انگشتانم میگیرم و جیب چپم را به دنبال فندک میکاوم.
صدای ظریفی میان قلبم میپرسد:"جرئت یا حقیقت؟
:_جرئت!
:+سیگار نکش...دیدی چقدر بابت من نگران بودی؟فکر کن هر پُک تو،دودش میره تو ریه های من..
خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش"..
ناخودآگاه انگشتانم به دور پاکت مشت میشوند و پاکت،مچاله میشود.
تمام حرصم را بر سر پاکت لعنتی خالی میکنم و با تمام قوا،به درخت روبهرو میکوبمش.
تا نیکی بود،نیازی به سیگار نمیدیدم
اما از امروز...
خیابان به خیابان این شهر برایم پر از خاطرات توست.
خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت!
خاطراتی که ممکن است با مرد دیگری..
با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا.میکشم و چانه ام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود.
دستهایم را از دو طرف روی پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم.
همین فکر مخرب برایم کافیست..
که او را کنار یک مرد دیگر...
چقدر من بدبختم!
*نیکی*
نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روی تخت باز میکنم.
صدای عمو در سرم میپیچد
:_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داری عجله میکنی...
:+عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها...
من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسوایی ام از پشتبوم بیفته زمین...
به مامان و بابام همه چیرو میگم.
:_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه.
:+این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم.
اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون نامردی کردم.
به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟
مسیح معتاده؟دستبزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟
وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟
بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافات رو ندیدی؟؟
عمو باید همه چیزو به مامان و بابام توضیح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن.
باید بفهمن چی شده...
نفس سردی که عمو کشید و آهی که از دل برآمد.
:_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم.
حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه.
تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"...
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
📌خاطرات شهید
#حبیب_الله_جوانمردے
سن شهادت: 16 سال
اهل شهرستان بهبهان
#قسمت ۱۹
خبرچینی
🍃یکی از بچه ها آمد پیش حبیب الله و برای اینکه خود شیرینی کند گفت: حبیب الله فلانی داشت پشت سر تو حرف می زد. یک مشت حرف پشت سرهم ردیف کرد که آن نفر درباره حبیب الله زده بود. علی القائده باید حبیب الله خیلی ناراحت می شد و از آن نفر تشکر می کرد که در جریان قرار داده اش. اما حبیب الله اخم کرد و گفت: فلانی اگه پشت سر من این حرف را زده تو چرا خبرچینی می کنی و اسم اون طرف را میاری و میگی چی گفته. می خوای رابطه ما دو تا را بیشتر بهم بزنی؟ عوض اینا سعی کن کاری کنی که رابطه ی دو نفر رو به هم جوش بزنی نه با سخن چینی رابطه ها رو بیشتر خراب کنی.
📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 126
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلم
نگهبان میگوید:نیازی نیست خانم.نیازی نیست من تماس بگیرم،آقا خودشون حرفاتون رو شنیدن.
یخ زدن خون را درون رگهایم حس میکنم.
به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم.
با دیدن قامت مردانه اش،تمام سلولهایم میلرزند.
الهی نیکی برای تنهاییت بمیرد!
چقدر آشفته شده ای..
شیشه های سرد چشمانش میترساندم.
نگاهش از روی صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد.
صدای گرفته اش،تارهای قلبم را به بازی میگیرد
:+داری میری؟
سرم را پایین میاندازم
:_طبق قول و قرارمون...
سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود.
از نگاه کردن به چشمانم فراریست.
:+ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم
نه!
لطفا نه!
آب دهانم را قورت میدهم
:_دیگه حرفی نمونده.
:+چرا مونده..بیا
و به طرف آسانسور راه میافتد.
نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند.
پاهایم بی اراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف.
با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم.
احساس میکنم هوا کم آورده ام.
به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم.
قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین کار دنیاست.
جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد شوم.
پشت سرم می آید و در را محکم میبندد.
در همین چند دقیقه که از رفتن و برگشتنم گذشت،چقدر خانه روشن شده
دیگر سوت و کور و ملال آور نیست.
چادرم را از سرم باز نمیکنم...قرار نیست بمانم.
روی اولین مبل مینشینم و به سختی خودم را کنترل میکنم.
:_خب میشنوم.
کتش را روی مبل میاندازد و روبه رویم مینشیند.
پای چپش را روی پای راست میاندازد و میگوید
:+گفتم دنیارو به پات میریزم.اگه تو این خونه بمونی و تاج سرم بشی..
گفتی نه!
اصرار نکردم،خب طبیعیه..
اون علاقه ای که باید ایجاد میشد تو قلب تو به وجود نیومد...انتظار بیخودیه که آدم مزخرفی مثل منو تحمل کنی...
سوزن در چشم هایم فرو میرود.
فکر می کند دوستش ندارم...
فکر میکند دوستش ندارم...
:+برای التماس کردن نیومدم...چون فایده ای نداره
اومدم ببینم برنامه ات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟
نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم
:_واقعیت رو..از اولش.
:+ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، ..
:_آره دقیقا منظورم از واقعیت همه ی ماجراست..
پوزخند بلندی میزند و از جا میپرد
:+به چه حقی داری به جای هردومون تصمیم میگیری؟اگه مامان و بابای تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه..
من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در این مورد من تصمیم می گیرم...
بلند میشوم.
آتش درونم شعله ور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته.
:_چرا!من همه چیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن.
بذار به خونواده هامون بگیم چه اشتباهی کردیم..
یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصله ی بینمان را پر میکند.
هنوز به چشمانم نگاه نمیکند.
:+فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست....
تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذاب وجدانت خلاص کنی..
:_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا...
چند ثانیه در چشمانم خیره میشود.
مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفته اند.
قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده.
در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت.
سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما...
چشمانم را می بندم.
کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی.
عذاب دیدنت،عذابم میدهد.
سرش را پایین میاندازد.
دسته ی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش.
:_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون
صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند.
:+بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو
نفسم بند میآید...
با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم.
دستم روی دستگیره معطل است.
چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و
صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم.
سند بدبختی ام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم.
چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است!
چقدر همه چیز طعم گس تنهایی میدهد.
احساس بیکسی میکنم.
بی پشت شده ام.
دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا....
💧💧💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلیکم
*مسیح*
نگاهم را سرتاسر خانه ی کوچک و بیروحم میچرخانم.
زندگی از کالبد خانه ام رفته.
درست مثل جان از قلبم.
با خودم فکر میکنم چقدر تحمل جای جای این خانه،این شهر،این کشور ،این دنیا بدون او سخت است.
فضای خفقان آور خانه به سینه ام فشار میآورد.
ریه هایم تلاش میکنند برای بلعیدن جرعه ای اکسیژن بیشتر.
انگار با رفتنش کل هوای خانه را برد!
بعد از او،حتمیترین بیماری ام؛تنگی نفس خواهد بود!
پرده را کنار میزنم و پنجره ی بزرگ سالن را باز میکنم.
نور و هوا،به داخل خانه هجوم میآورند.
روی نزدیکترین مبل میافتم و با خودم فکر میکنم چقدر جای سیگار بین انگشتانم
خالیست..
کاش چیز دیگری از جرئتم طلب میکرد!
لرزش بی امان موبایل،داخل جیب شلوار جینم،وادارم میکند به جوابدادن.
با دیدن نامش،لبخند تلخی میزنم و موبایل را کنار گوشم میگیرم.
:_رفت عمو...
:+سلام،خودت رو که نباختی مسیح؟من تو رو محکمتر از این حرفا میدونم
عمو چه میداند من زندگیم را در این قمار بی انتها باختهام.
:_خوبم
عمو نفس عمیقی میکشد.
:+نیستی.صدات داد میزنه که نیستی...
:_عمو میخوام اگه ممکنه و اجازه میدین برای یه مدت بیام اونجا.
ولوم صدایش پایین میآید.
:_حس میکنی با دور شدن ازش بهتر میشی؟
چیزی نمیگویم.
:+در خونم همیشه به روت بازه.
سرد میگویم
:_ممنون،فکر میکنم یه مسافرت حالم رو بهتر میکنه.
:+منتظرتم،بلیت که گرفتی خبرم کن
:_خداحافظ
موبایل را روی میز پرت میکنم و نگاهی دیگر به خانه ی ارواح میاندازم.
ماندن در اینجا،شکنجه ی بزرگی است.
کتم را از دسته ی مبل چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم.
باید هرچه زودتر برای ویزا اقدام کنم...
*نیکی*
بدون هیچ حرفی،فنجان چای را از روی میز بر میدارم،فاطمه دستم را میفشارد.
:_به چی فکر میکنی؟
سربلند میکنم،لبخند تلخی میزنم و آهسته میگویم
:+هیچی
:_نیکی من نمیخوام دخالت بیجا کنم ولی راستش...به نظر منم گفتن سودی نداره.
اگه به پدر و مادرت چیزی بگی،فقط محدودیت های خودت بیشتر میشه.
دستم را از میان دستانش بیرون میآورم
:+میدونم
:_میدونی اگه بگی نظر پدر و مادرت راجع مسیح عوض میشه.اینجوری ممکنه بین بابا و عموت هم تنش ایجاد بشه...
سر تکان میدهم
:+میدونم
:_پس چرا اینهمه برای گفتن اصرار داری؟؟
در چشمانش خیره میشوم
:+نمیدونم..
چمدان را جلوی در میگذارم.
نفس عمیقی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
تردید دارم!
اگر همه چیز بدتر شود،چه؟
اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیله گرشان را بدانند.
من در حقشان نامردی کرده ام و چیزی که آزارم میدهد،عذاب وجدانی است که مثل پتک بر سرم
مینشیند.
سرم را بلند میکنم و دکمه ی آیفون را فشار میدهم.
چند لحظه میگذرد و در با صدای تیکی باز میشود.
با دست،در نیمه باز را هل میدهم و چمدان را به دنبال خودم میکشانم.
از سنگفرش طولانی میان شمشادها میگذرم و تا به پله ها برسم،در خانه باز میشود و مامان به
استقبالم می آید.
🌷🌹🦋🌷🌹🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلدوم
دسته ی چمدان را پایین پله ها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان میدوم.
مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بی هیچ حرفی بغلم میکند.
دلم محتاج مادرانه های اوست...
برای اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم مامان هم بیشتر از این دوست ندارد.
نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم
:_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر
مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید
:+مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین
:_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟
صورت مهربانش را به طرفم میگیرد:بله بله،ممنون شما برید داخل من چمدون رو میارم..
برمیگردم و نگاهی به چمدان میاندازم
:_نیازی نیست..بعدا میام برش میدارم..
مامان چیزی نمیگوید،فقط هدایتم میکند به داخل سالن..
چادرم را از سر میکشم و روی مبلهای یاسی رنگ جلوتلویزیونی مینشینم.
مامان کنارم جا میگیرد
:+مسیح هم نتونست "این"رو از سرت دربیاره،نه؟
به چادرم اشاره میکند.
لبخندی میزنم
:_نه،هیچکس نمیتونه.
مامان سری به تاسف تکان میدهد.
:_بابا نیستن؟
:+نه امروز صبح با دو تا از همکاراش رفتن شمال.رفتن به زمینهای برنج و کارخونه های شالیکوبی سر بزنن..
به منم اصرار کرد ولی نرفتم ..
سر تکان میدهم. منیر برایمان شربت توتفرنگی میآورد.
تشکر میکنم و به صورتی خوشرنگ داخل لیوان خیره میشوم.
اشتباه میکردم.
بدون او،حتی خانه ی پدری هم برایم حکم زندان را دارد.
زندگی بدون او دیگر رنگ ندارد.
از وقتی از خانه اش بیرون آمدم،دلم در تلاطم است.
چند ساعت نشده،دلتنگش شده ام...
خدا بعد از این را به خیر بگذراند.
مامان موشکافانه نگاهم میکند.
:+خب نیکی...عقر به خیر!با چمدون اومدی،چیزی شده؟
جرعه ای از شربت درون لیوانم را میبلعم
:_چمدون که...راستش...
صدای زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند.
"ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون میکشم.پیش شماره ی انگلستان!
دلم به حضورش گرم میشود
:_الو سلام عموجان
:+الو نیکی،میشنوی چی میگم؟چیزی به مامانت که نگفتی؟
از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم.
هیچوقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن جواب سلام...
آرام و متعجب از حرفهای عمو میگویم
:_هنوز نه...
:+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرفزدنش نگران میشوم.
صدای بوق اشغال در سرم میترکد.
عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
:+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای
کثیف رو آوردم اینجا بشورم...
از دروغی که گفته ام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانه ای
نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی...
لبخندی کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهای عموست.
یعنی چه شده؟؟
:+مسیح هم برای نهار میآد؟
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟
:+زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کرده ام،از پله ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شده ام.
نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سه باره شماره ی عمو را میگیرم.
نه،خبری نیست!
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلسوم
در آینه ی اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روی ماه و ستاره ی گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟
پس دادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان
دوباره به سالن میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی
لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکیجون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند.
چهره ی زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفریهای طلاییاش نامرتب اند.
عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم.
نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟
زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟
مردمکهایش آرام و قرار ندارند.
عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله ای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح
کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد..
مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست...
عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟
بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود.
مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست.
عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی اش را نمیفهمم.
چقدر همه چیز عجیب و غریب است!
صدای باز و بسته شدن در میآید.
برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم.
او هم با تعجب به من خیره شده.
تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن..
موهای مجعد مشکیام،روی شانه هایم ریخته اند.
سرم را پایین میاندازم.
مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد.
مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید
عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟
مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟
عمو سرش را پایین میاندازد.
زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط ...فقط یه تصادفِ
جزئی خیلی کوچیک..
به صرافت میافتم.
بابا...دیگر نمیشنوم که چه میگوید.
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم.
بدون شک دارم میمیرم.
یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم.
صدای آشنایی به نام میخواندم.
بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم.
بین دستان مردانه اش اسیر شده ام.
به گرمای تنش نیاز دارم.
ِعیسایی
با دم اش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین!
🦋🌹🦋🌹🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
ان با چشمهایی دریده،به دنبال ذره ای انکار
در صورت من است.
اولین قطره ی اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب میشود،سنگینی مصیبت را روی شانه هایم حس میکنم.
مامان دستانش را به طرفم دراز میکند.
دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبه رویم پناه میبرم.
تنها چیزی که میفهمم همین است:
یتیم شدهام !
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلپنجم
﷽
چند تقه به در میخورد.
روسری ام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم.
با صدای گرفته ام میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه...
بابا!
زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟ اشکهایی که تازه بیرون ریخته اند،با دست میگیرم:جانم؟
:_اجاز ه هست؟
سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح...
بغض،راه اشک ها را باز میکند.
دوباره چشمه های چشمانم میجوشند و میسوزند.
صدای هق هق سوزناکم در اتاق میپیچد.
چند لحظه که میگذرد،حلقه شدن دست مسیح را دور شانه ام حس میکنم.
نیاز دارم به آغوش محکمش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینه اش پنهان میکنم و دوباره و از ته دل زار میزنم.
چقدر پر نشدنی است،جای خالیت،بابا...
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند برای گفتن...
بگو مسیح جان.دیگر هیچ چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیح جان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کم جانی میزنم:خوبم
باهم از پله ها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهای خرما و حلوا و بوی گلاب..
همه ی اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیه گاه است.
که جای خالی بابا را...
نه،جای خالی اش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کرده ام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشت سر.....
بغضی به داغی مصیبت ...
بغضی به اندازهی تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بی اجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الان است که سنگکوب کنم و بمیرم.
🦋🌹🌷🦋🌹🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلششم
﷽
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنه ای روی قلبم گذاشته اند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین میشود.
:_میخوای دستت رو بدی به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهای مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همه چی رو سپرد به من.خواستم نظر
تورو هم بدونم.واسه مراسم و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بیکسی،قلبم را...
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به بهترین شکل همهچ ی رو
برگزار میکنیم..اگه چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزی لازم ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساعتِ بی پدری،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچه های شرکت گفتم،خبر رو روی سایت کارخونه ی من و بابات گذاشتن..الانه که از
هر طرف،مهمون بیاد.وسایل پذیرایی رو گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگه ای نمیخوای؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفه است...نیکی ...من...من بابات رو خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم، چیزی نگفت،ولی
چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاک میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
صدای مهربان و گرفته اش در سرسرای گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاک میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که همسایه ها اعتراض کردن..
مردم نمک نشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز گریه کنه،یا شب...
بعضی روضه خوانها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش اینجوری گریه میکرد..
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریه ی حضرت زهرا نه واسه از دستدادن پدرش،که برای
مظلومیت حضرت امیر بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داری...
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکری نکنی جاندل عمو...باشه؟
🔷💐🔷💐🔷💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلهفتم
﷽
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضه ای واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضه ی حضرت زینب بخون...
*مسیح*
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش
سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روی شانه ی عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باری فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو
ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی
ترین حالت ممکن دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی
خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الان وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس
کردم نیکی ناآرام است این را برایش پخش کنم.
می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه! این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودی است...
کمی دورتر روی زمین می نشینم.
🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلهشتم
﷽
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم...
معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد...
گریه ی نیکی اوج می گیرد...
سرم را روی زانویم می گذارم.
اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم.
دلم برای صدایش تنگ شده.
از تصور بلائی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم.
سرد است..سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه! قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد
می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاری می شود.
در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
بی کس...
نگرانم...
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام...
🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸