#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از
سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند
و خانم هایشان را هم بردند. با رفتن آنها من خیلی تنها شدم. از
آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می
ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من
پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در
خانه آنها به سر بردم. هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به
خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم
در این رفت و آمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب
خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده
بود، دید چشمانش کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟
گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب
می رونما در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مواظب باش داریم میریم تو جدول
گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده
یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم یک توپ ۲۳۰ و با
خمپاره ۱۲۰ »درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر
طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است، همه
چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود. دیگر
نمی شد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاههفتم🪴
🌿﷽🌿
خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم.
در محله بریم آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت.
در این محدوده منازل کارمندان رادیو و تلویزیون آبادان قرار
داشت. هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل
بوده در اینجا وجود داشت. یکی از خانه ها که از بقیه بزرگتر
بود، به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است
تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار می گرفت.
از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده می شد.
خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند. یک طرف خانه تراس
بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان
گذاشته و داخل تراص میز و صندلی چیده بودند. محوطه دوروبر
خانه ها سرسبز بود. یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای
بچه ها داشت حریم خانه ها را شمشادها از هم جدا می کردند.
راههای باریک اسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعب
می شد و در بین محوطه چمن و شمشادها به خانه ها می رسید،
روی هم رفته منازل رادیو و تلویزیون به سبک انگلیسی ساخته
شده بود داخل ساختمان، در طبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و
پذیرایی و سرویس بهداشتی قرار داشت. پذیرایی رو به تراس باز
می شد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت.
بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به
دنبالش یک راهرو پل مانند این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام
و سرویس بهداشتی متصل می کرد. با شروع جنگ این خانه ها
متروک شده بودند. صاحب خانه ها وسایل شان را با خود برده
بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه به جا مانده بود. قرار شد وسایل
زندگی مان را به اینجا بیاوریم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاههشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی ما به آنجا رفتیم وسایل خانه
خیلی کثیف بود. توی این خانه موش نبود ولی مارمولک های
زیادی داشت. احتمالا موش ها اینجا چیزی برای خوردن پیدا نکرده
بودند. اول که من مارمولک ها دیدم با وحشت روی میز وسط حال پریدم تا حبیب آنها را بکشید حبیب دنبال مارمولکها کرد و هفت،
هشت تایی از آنها را از بین برد
با زحمت فراوان خانه را تمیز کردیم. دورتادور خانه پنجره بود.
از شدت صداها و موج درها همه شیشه ها خرد شده بودند. حبیب
به جای شیشه پلاستیک های ضخیم و تمام رنگی آورد تا برای
استار و در امان ماندن از باد و بوران به پشت پنجره ها نصب
کنید. در ورودی اصلی که به داخل بالکن راه داشت با خمپاره ایی
به کلی از جا کنده شده بود. چارچوب در را با مشمی و پتو میخ زد و آنجا را بست، قرار شد از در آشپزخانه رفت و آمد کنیم.
هر چند وقت یکبار با اصابت گلوله خمپاره ایی برق ها قطع میشد
و آمدند درست می کردند و دوباره خمیارهایی دیگر و
آب باریکه ایی هم از شیر بیرون ساختمان آب می آمد. هر وقت می
خواستم چند تکه ظرف بشوریم به خاطر کمی فشار آب یک ساعت
طول می کشید، چون اگر کسی دیگری از خانه مجاور آب را باز
می کرد از این طرف قطع می شد. بعد از چند وقت همان آب
باریکه هم قطع شد. می گفتند منبع اصلی آب را قطع کرده اند. از طرف سپاه برای هر خانه ایی یک منبع آب آوردند، هر چند روز
یکبار ماشین تانکردار می آمد و منبع ها را پر می کرد. چون منبع
را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند، آب داخل لوله های
ساختمان هم جریان پیدا کرد. اما چاه آشپزخانه ما گرفته بود
و وسیله ایی برای باز کردنش نداشتیم، آب مرتب بالا میزد و هم آب می ماند بوی متفعنی خانه را می گرفت اجاق گاز خانه خراب
بود. یخچال هم داشتیم. در آن وضعیت دوره سه ماه دیگر من مادر می شدم، در حالی که از ساعت هشت صبح به بعد آفتاب سوزان می شد و حتی دمای هوا تا ۵۹ - ۵۸ درجه بالا می رفت. من
ناچار بیرون ساختمان در قسمت خاکی باغچه روی آتش هیزم
پخت و پز می کردم. حبیپ میگفت نیازی نیست تو کار کنی و این
قدر به خودت فشار بیاوری
به حبیب می گفتم: من آمدم اینجا هیچ کاری ازم برنمی آید. الاقل
به شما که رزمنده هستی من رسیدگی کنم.
ولی حبیب همان هفته ای یکبار هم که می آمد نمی گذاشت من
لباسهایش را بشویم. حتی لباس های مرا هم او می شست. در
عوض من سعی می کردم وقتی او نیست . هرچند برایم سخت بود
و به کارهای خانه رسیدگی کنم. اما گاهی درد ستون فقراتم چنان
فشار می آورد که اصلا نمی توانستم راه بروم، انگار سوزنی در
نخاع ام فرو می بردند. بعضی اوقات کارم به جایی می رسید که
چهار دست و پا راه می رفتم و جارو میکشیدم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهنهم🪴
🌿﷽🌿
خانه ما آخر محوطه بود. منافقین هم مرتب در حال رفت و آمد
بودند و شب ها می آمدند درها را می زدند تا ببینند در کدام خانه
مرد هست و در کدام نیست چون در منازل رادیو و تلویزیون
خانواده های میاهی امکان داشتند، منافقین حساسیت بیشتری به
اینجا نشان می دادند. من بعضی از خانم های ساکن در این منازل
را می شناختم، یا از قبل با هم دوست بودیم یا به واسطه همسران
مان که همکار بودند، آشنا شده بودیم و گهگاهی به هم سر میزدیم. به مرور با بقیه هم دوست شدم
در میان این دوستی ها از همه جالب تر آشنایی من با بتول
کازرونی بود یک روز طاهره بندری زاده دنبالم آمد و گفت: بیا
برویم خانه بتول گفتم: بتول کیه؟ گفت: زن صالح موسوی گفتم:
اسمش را شنیدم ولی ندیدمش
چادرم را سر کردم و رفتیم خانه بتول تقریبا وسط محوطه، کنار
خانه بندری بود. تا آنجا که به خاطر دارم اردیبهشت ماه بود و
مراحل مقدماتی عملیات بیت المقدس جریان داشت همین طور که
داشتیم میرفتیم باران خمپاره بود که می آمد و ترکشی ها را به
اطراف می ریخت. من و طاهره نگاه می کردیم ترکش ها را
به هم نشان می دادیم، یکدفعه دیدیم جواد در اندرونی پشت پنجره خانه بتول ایستاده و در حالی که حرص می خورد به ما اشاره می
کرد که چرا بیرون مانده اید
ما به حرف ها و اشاره های او اهمیت نمی دادیم. طاهره گفت:
ولش کن بذار هرچی می خواد بگه
وقتی در خانه بتول را زدیم که داخل برویم، جواد با عصبانیت
گفت: شماها مگه از جانتون سیر شدید؟! نمی بینید چطور از
آسمون خمپاره می یاد؟ ما هیچی نگفتیم، رفتیم پیش بتول چشمم که به او افتاده با خودم گفتم ای وای این همونه که با هم دعوامون شد.قضیه به قبل از ازدواجم مربوط می شد. ایام محرم بود. من رفته
بودم خانه آقای محمدی۔ اونها بعد از دانشکده افسری تهران نو به
مجتمعی روبه روی پارک در خیابان کارگر نقل شده بودند،
مجتمع دو قسمت بود؛ یک قسمت برای خانواده های شهدا و یک
قسمت برای مهاجرین.
چون همه اهالي خوزستانی بودند، در زیر زمین مجتمع مراسم
عزاداری به شیوه خاص خوزستانی ها برگزار می شد. من از
ساختمان کوشک به آنجا می رفتم تا در آن مراسم شرکت و در
همان مراسم شب عاشورا خانم خوشرو و شوخ طبعی را دیدم که
با خانم های دورو برش می گفت و می خندید. خیلی عصبانی شدم و
اعتراض کردم: مگر امشب شب خنده است ؟ امشب عزاداریه اگر
می خواهید بخندید بروید خانه هایتان، آنجا بگوئید و
بخندید، بگذارید بقیه به عزاداری شان برسند اعتراض من به
انتظامات ساختمان کشید. رفتیم آنجا مسأله را حل کردند. حالا به
خانه ی همان خانم بذله گو و شوخ طبع که با هم دعوا کرده بودیم، آمده
بودم حال بتول بد بود. حال نوزاد چند ماهه اش او را کلافه کرده
بود. می گفت: بچه نمیخوابد و او ناچار است پا به پای او بیدار بماند.
به خاطر ضعف شدیدی که داشت کارهایش مانده بود. از آنجایی که
من از دیدن او خجالت می کشیدم ، بلند شدم و کارهایش را انجام دادم. آن روز هیچ کدام مان به روی هم نیاوردیم که بین مان چه گذشته، از آن زمان دوستی مان شکل گرفت. بعدها در بین
بگو و بخندهایمان، بتول که آدم رک و صریحی ، گفت: یادته اون
شب؟ گفتم: آره یادش بخیر گفت: خیلی دو آتیشه بودی ها گفتم: آخه
تو هم خیلی داشتی میگفتی و می خندیدی......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتم🪴
🌿﷽🌿
در مراحل بعدی عملیات
بیت المقدس حبیب از من خواست به تهران بروم. گفتم: مي مانم.
از آنجایی که تعهد کرده بود حتما هرجا هست من هم باشم و به
حرفش پایبند بود، اصراری بر رفتنم نکرد. فقط گفت: هر طور
صلاح میدانی، ولی به نظر من بروی بهتره
چند روز مانده به عملیات حسین عطائی نژاد با شوهر لیلا به خانه
مان آمد و به حبیب گفت: این چرا هنوز آینجاست؟
حبیب گفت: خب اصرار داره بمونه گفت: یعنی چی تو این
وضعیت اصرار داره بمونه تو هم هیچی نمیگی؟ حبیب گفت:
هرچی بهش گفتم راضی نمی شه بره حسین به من گفت اینجا موندنت درست نیست. حبیب هم نگرانه.
هیچ کس نمی تونه بیاد به تو سربزنه منطقه خطرناکه، وضعیت
مناسب نیست. تو تنها مسئولیت جون خودت رو نداری و
همین طور گفت و گفت و من تا جایی که می توانستم از تصمیم
خودم دفاع کردم. اما چون با او رودربایستی داشتم دیگر نتوانستم
بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت: چند روزی برو اصفهان پیش
خواهرت لیلا اون هم تنهاست، دوتایی پیش هم باشید. منتظر بمونید
تا ما بیاییم
چند روز بعد چون دید نمی توانست به خاطر مسئولینش منطقه را
ترک کند، حسین مرا به اصفهان برد، بعد از پنج ماه اولین بار بود
که لیلا را می دیدم. هشت روز بعد از ازدواج من و حبیب، لیلا
عروسی کرده و به اصفهان رفته بود نتوانستم زیاد اصفهان بمانم.
بعد از چند روز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم
با آغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده
بود. کارت های رفت و آمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با
تأمد با تلفن هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم به خاطر عملیات
تمام ارتباطها با منطقه قطع شده بود، از مجروحین عملیات در
بیمارستانها پرس و جو می کردیم که وضعیت چطور است و
پیگیر اخبار می شدیم
بالاخره ساعت ده روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعالم کردند
خرمشهر آزاد شده. چه کسی می توانست حال و هوای ما را از
شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ایی افتاد،
همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و
همسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال
بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون
ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان
را رها کرده بودند و به خیابانها آمده بودند، همه جا پر از هیاهو و
سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد. توی خیابان جلوی
یک وانت را گرفتیم و با بچه ها عقب وانت سوار شدیم، به راننده
گفتم برود جماران. ولی آنجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام با
مسئولین مملکتی جلسه دارند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکردند.
تنها با نبودیم، خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در
شادی شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم، خود راننده
را هم انگار خدا رسانده بود، در خیابان ها گشت زدیم. تهران قلقله
بود هرجا پا می گذاشتیم مردم شیرینی و شربت پخش می کردند.
ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق می زدند. خیلی از
مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان می دادند.
در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور می شد گریه ها و خنده های
خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود حال و هوای خاصی بود
که به زبان نمی آید....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتیکم🪴
🌿﷽🌿
آن روز هم گذشت و ما باز هم از منطقه خبری نداشتیم دائم خودم
را لعنت میکردم که چرا گول خوردم به تهران آمدم چرا الان من نباید
آنجا باشم. در اولین تماسی که حبیب گرفت به
گفتم می خواهم به آبادان برگردم بلافاصله با محسن برگشدم آبادان.
هنوز خانم های منازل رادیو و تلویزیون کاملا برنگشته بودند. ولی خواهر های سهامی آنجا حضور داشتند و در عملیات خیلی از بچه های خرمشهری شهید شده بودند. غلامرضا و علی
رضا آبکار، عبدالرضا موسوی . فرمانده سپاه خرمشهر بعد از
جهان آرا و اسماعیل سروی همسر دہاب حورسی که چند روز بعد
از شهادت او دخترش، ودیعه به دنیا آمد، از شهیدان این عملیات
بودند. ربیعی عجیب مسئولیت محور محرزی را برعهده
داشت و فرمانده گردان محوری در زمان اشغال خرمشهر در
واقع خط اول نیروهای ایرانی در مقابل عراق بود
در نیروها و مسئولینی که به منطقه می آمدند به محرزی می رفتند
آیت الله خامنه ای و مهدوی کنی برای بازدید از منطقه به آنجا
آمدند. چون تا قبل از آزادی خرمشهر آنجا خط مقدم به حساب می آمد رفتن غیرنظامیان خصوصا خانم ها به آنجا ممنوع بود. ولی
من به حبیب خیلی اصرار می کردم مرا به خط برد او سخت مخالف بود
ولی وقتی می دید خوشی من به این است که لااقل جاده آبادان
خرمشهر را ببینم، مرا تا پایین تر از فلکه فرودگاه، جاده ایی که
منتهی به جزیره مینو می شده می برد
فصل سی وششم
از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین
فرصت به خرمشهر ببرد دلم می خواست شهرم را ببینم. هنوز به
مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکوتت را نمی
دادند، روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا
نمی شناختم حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از
حدود دو سال می خواهم شهرم را ببینم. فکر می کردم خرمشهر
همان خرمشهر سابق است. نمی دانستم چه بر سرش آمده وقتی
وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شهر بود و
شهر را به قسمت جنوبی اف ، کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده
آبادان , وصل می کرد، تخریب شده بود. از روی پل شناوری که
به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف
آنچه به چشم می خورد غیرقابل باور بود. من شهری نمی دیدم.
همه جا صاف شده بود سر در نمی آوردم کجا هستیم. هرجا می
رفتیم حبیب توضیح می داد اینجا قبال چه بوده است هرجا را نگاه
می کردم، نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتدوم🪴
🌿﷽🌿
نه خیابانی بود نه فلکه ایی و نه خانه ایی، همه جا را تخریب و صاف کرده بودند.
همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از خاک و آهن پاره
چیزی به چشم نمی خورد. فقط میدان های وسیع مین ما را
محاصره کرده بود. عراقی ها راه به راه تابلو میدان های مین
نصب کرده بودند. آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها را که برای نیروهای خودشان زده بودند
نکرده بودند
اول رفتیم به طرف مسجد جامع مسجد خیلی صدمه دیده بود، ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه
ها گذشت. از مطب شیدائی جز تلی از خاک چیزی به جا نمانده بود. توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم. خاک ها را زیر و
رو کردم اما چیزی پیدا نکردم. بعدها صباح گفت چند روز بعد از
رفتن تو کیف علی گم شد
وقتی حیب مرا به طرف خانه مان برد، باز هم نتوانستم تشخیص
بدهم کجا هستیم. هرچند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر
تخریب نشده بود ولی خانه ها به قدری آسیب دیده بودند که احساس
می کردم به شهر و محله ایی غریب وارد شده ام. با دیدن خانه مان
یاد علی و بابا برایم زنده شد صدای آنها را می شنیدم، صدای روزهایی که داشتند این خانه را
می ساختند. خانه ایی که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت
خودمان آن را ساخته بودیم. صدامی ها علاوه بر اینکه
صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به
غارت برده بودند. حتی از در سه لنگه ایی حیاط دو لنگه اش را
برده بودند. آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرهایشان
استفاده می کردند. آشپزخانه و سرویس بهداشتی که سمت راست حیاط خانه بود، از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود.
سقف خانه فرو ریخته بود این حال خانه ما نسبت به دیگر خانه
های طالقانی آسیب کمتری دیده بود
از خانه به طرف جنت آباد رفتیم. وضعیت قبرستان به هم ریخته و
نشانه هایی که روی قبر گذاشته بودم از بین رفته بود. کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم. ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم. حبیب سر مزار علی برایم
تعریف کرد که ما از شب دهم تا فردای آن روز توی میدان راه آهن
با عراقی ها درگیر بودیم، تانک های زیادی حمله کرده بودند. بچه
ها به من خبر دادند سید علی اومده گفتم: کدوم سید علی؟ گفتند: سید علی حسینی بعد از چند دقیقه علی
را دیدم، آرپیچې دستش بود و تانک عراقی هم رو به رویش،
على به طرف تانک عراقی نشانه رفت که شلیک کند. قبل از
شلیک او تانک گلوله ایی به شلیک کرد گلوله به دیوار پشت
سر علی اصابت کرد و دیوار خراب شد گرد و خاک بدی بلند شد و
ما دیگر چیزی ندیدیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
من خیلی ناراحت شدم. با علی خیلی دوست بودم پیش خودم گفتم: بین این پسره چه شانسی داره نیومده شهید شد توی
همین فکرها بودم که یک دفعه دیدم علی عین آدم آهنی از توی دود و غبار بیرون اومد
موج او را گرفته بود. همه از اینکه او را زنده می دیدیم خوشحال
شدیم، من دیگر او را دم درگیری گروه ما با عراقی ها همچنان
ادامه داشت. بچه ها چندین تانک عراقی را از کار انداختند.
نزدیک غروب جهان آرا به ما گفت: شماها برگردید خسته شدید.
از شب قبل اینجا بودید، بروید استراحت کنید. نیروی جدید جای
شما رو میگیره.
ما هم برگشتیم توی مقر سپاه استراحت کنیم. مقر سپاه مدرسه
دریابد رسایی بود. من تقی محسنی فر، على وطنخواه و بچه های
سپاه آغاجاری و بقیه توی سالن طبقه همکف نشسته بودیم و
صحبت می کردیم. من از تقی محسنی فر که رو به رویم نشسته
بود و یک گلوله آر پی جی کنارش گذاشته بود پرسیدم: سیدعلی
کجاست؟
گفت: سید علی با حسین محطانی نژاد رفته مادرش و ببینه
کمی بعد همین طور که مشغول صحبت بودیم علی وطنخواه و
یکی، دوتا از بچه ها رفتند جلوی در سالن مدرسه خوابیدند. من به
على وطنخواه گفتم: علی اینجا جای خوابیدن نیست. اگر بزنه
ترکش مستقیم می خوره سمت شما. بلند شوید باید اینورتر بخواید
آنها هم بلند شدند و جایشان را عوض کردند. هنوز چند لحظه ایی
نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن صدا
مرتب نزدیک تر می شد. ما فکرش را هم نمی کردیم که می
خواهند مقر ما را بزنند، این دفعه هم گفتیم؛ خیلی داره کور میزنه،
ولی یک گلوله توپ خورد توی حیاط. گلوله بعدی جلوی
در سالن و بلافاصله گلوله بعدی
خورد وسط جمع ما، من در آن لحظه فقط صدای الله اکبر مهد و علی را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. فکر می کردم شهید شده ام. یک مدت بعد چشمانم را باز کردم. جایی را نمی دیدم. به خودم دست
کشیدم. دیدم پاهایم سالم است. فکر کردم
توی بهشتم. ولی دیدم نه ، دست و پایم تکان می خورند ولی خیلی
سنگین شده اند، گوش هایم چیزی نمیشید چشم هایم جایی را نمی
دید. هر کاری می کردم نمی توانستم بلند شوم موج انفجار باعث
شده بود به شدت سنگین شوم. دچار خفگی شده بودم هر نفسی که
می کشیدم غبار قورت می دادم. به هر بدبختی بود سعی کردم
چهار دست و با خودم را به در برسانم. احساس می کردم توی
خون و گوشت و این جور چیزها دارم حرکت می کنم. وقتي هوای
تازه توی حلقم آمد، فهمیدم در همانجاست. بعد هی صدا زدم علی، علی على وطنخواه را صدا می کردم. چشم، چشم را نمی دید. آن شب
خیلی تاریک و ظلمانی بود. چند دقیقه بعد علی هم بیرون آمد.
مانده بودیم چه کار کنیم. توپخانه عراق همین طور میکوبید. ما
آمدیم توی کوچه، تعدادی از بچه های سپاه آقاجری هم از توی
مدرسه آمده بودند بیرون و نمی دانستند کدام طرف بروند. بندگان
خدا نابلد بودند. ما همان طور که می خواستیم از کوچه بیرون
بیاییم، دیدیم سه نفر از این ها پلیس همرزمان هستند، تصمیم
گرفتیم تا اوضاع آرام شود، همانجا بنشینیم که یک دفعه دیدم یک
مرد کت و شلواری و خیلی شیک طرفمان آمد و پرسید: چی شده؟
من گفتم: مقرمون رو زدند بچه هامون رو لت و پار کردند مقر رو
داغون کردن دوباره گفت: توپ تو خود مقر خورده؟ گفتم: آره چند
تا هم خورده در حین این حرفها توجهم به سر و وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تو این درگیری زن و بکشی، این کت و شلوار به
این شیکی را از کجا آورده است. هنوز حرفم تمام نشده که یکهو
طرف غبیش زد. بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدم گویا
جزو مسئولین دشمن بود که گرای مقر ما را به عراقی ها اطلاع
داده بود و با آن سؤال و جواب ها میخواست مطمئن شود کارش را
به خوبی انجام داده است یا نه؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
ما دنباله رو کسی هستیم که به خاطر
اسلام زجر کشید. باید فرقی بین سادات و بقیه باشد. خداوند به
کسانی عطا می کند که بدانیم اجدادمان برای اسلام چه ها کشیده اند
تا ما قدر شان را بدانیم دو، سه ساعتی در جنت آباد بودیم. ظهر
شد. دا را به خانه مان در منازل شهرداری بردیم توی خانه می
گشت و هر گوشه خانه خاطرهایی برایش زنده می شد و ناله می
کرد اما اکثر وسایل خانه را برده بودند، چیزهایی هم که به
دردشان نمی خورد به هم ریخته
شد. از جلوی در خانه لباس و رختخواب و مواد غذایی بود که
درهم ریخته بودند. قبل از شهادت بابا برای نذری که داشت برنج و
روغن خریده کنار گذاشته بود. عراقی های بی انصاف آنها را همه جای خانه پاشیده بودند. در پیت هفده کیلویی روغن را
هم باز کرده بودند و موش داخلش انداخته بودند و دوباره درش را
بسته بودند. من به دنبال آلبوم عکس هایمان گشتم پیدا نکردم. فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعی که به دیوار اتاق من بود، مانده بودند. انگار فرصت نکرده بودند این دو تا را هم بکنند. در لابلای لباس ها
حلقه فیلم هم پیدا کردم. دا در بین وسایل و لباس های پوسیده چند تکه به عنوان یادگاری برداشت، ولی من آنقدر حالم دگرگون بود که
هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. آن روزها به شکلی بود که آماده
بودم هر لحظه با ترکش موشک یا خماره ایی من رو میکشد. این فکر و آمادگی مختص من نبود، همه کسانی که در منطقه بودند چنین
روحیه ایی داشتند. به همین خاطره اصلا به فکر این نبودم که چیزی به عنوان یادگاری بردارم. هیچ چیز و اهمیتی نداشت. فقط موتور جوشی بابا که گوشه ایی افتاده بود به نیت آنکه به درد بچه های سپاه بخورده برداشتیم آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم، روز خیلی بدی بود خیلی به دا
فشار آمد تا چند روزی حال خوشی نداشت. بدجوری توی خودش
رفته بود، هر چه من و لیلا سعی می کردیم حرفی بزنیم که از آن
حالت دربیاید و فكرش به مسأله دیگری منحرف شود یا بخندد فایده
ای نداشت. دا اصرار داشت هر روز به خرمشهر برود. ولی به
خاطر پاکسازی نشدن منطقه، تردد به سختی صورت می گرفت
توی جاده پشت سر هم پست های دژیانی بود که سعی می کردند
نگذارند زیاد مردم به شهر بروند.هیچ جای شهر عاری از خطر نبود مناطق مختلف مین گذاری شده بود. از طرفی مردم خرمشهر
که مدت ها از شهرشان دور بودند، عشق دیدار شهرشان را داشتند
دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند. با کلی توجیه او را راضی
کردیم که امکانش نیست. در طول مدتی که در آبادان بود، هر چند
روز یک بار او را به خرمشهر می بردیم، حلقه فیلمی را که در
خانه پیدا کرده بودم، برای چاپ به عکاسی دادم، تعداد زیادی از
عکس ها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر شد تصاویر علی و
دوستانش بودند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتششم🪴
🌿﷽🌿
وقتی توی کوچه ها و ویرانه ها راه می رفتیم این شعر که بعد از
فتح خرمشهر در مسجد جامع خوانده شده بود در ذهنم مرور می
شد
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان خون است به دل هامان
فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه
هر سوی نظر کردم هر کوی گذر کردم خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی گلگون شده
ی دیگر نبود دستی تا موی کند شانه
تاسر به بدن باشد این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ره بسته به بیگانه
لبخند سروری کو سرمستی و شوری کو
هم کوزه نگون گشته هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن ای وای من
و وای من از خانه نشان دارد و خاکستر کاشانه
ای وای که بارانم گل های بهارانم
رفتند از این خانه رفتند غریبانه "
بعد از آزادی خرمشهر آتش دشمن به روی شهر بیشتر از قبل شده
بود. توپخانه خودی و نزدیکی محل سکونت دا منتقل شده بود، به
همین دلیل، به حدی بمباران می شد که بعضی وقت ها به کلی ما
را زمین گیر می کرد. خانه ها می لرزیدند و همین طور ترکش
توپ و مناره ها بود که به خانه ها می خورد و یا وارد آنها می
شد. هرچه میگذشت بر شدت آنها اضافه می شد و دائم نایلون
هایی که به جای شیشه نصب کرده بودیم، از بین رفت.....
منافقین همچنان آزار و اذیت های شان را ادامه می دادند. یک شب درخانه عباسی میزکار کسی نایلون پنجره را پاره می کند. مثل اینکه
قصد ورود به خانه را داشته. آنها که باغ را روشن می کنند،
طرف فرار می کنند، این مسئله برای دیگران هم پیش آمده بود. هر وقت حبیب نبود توی انباری می خوابیدم. انباری اتاقک
کوچک موکت شده ای بود. فکر میکردم آنجا از همه جا مطمئن تر
است. من در آن هوای گرم دائم حالت آماده باش داشتم و با
چادر و مانتو شلوار و مقنعه می خوابیدم. با خودم می گفتم: اگر
قرار هست شهید شوم حجابم محفوظ بماند شب ها و ظهرهای گرم
کلافه ام می کرد ولی چاره ایی جز تحمل نداشتم. از شدت....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
گرما و عرق تنم زخم شده بود. کولر خانه خراب بود. تا اینکه روزی حالم خیلی بد شد و دچار گرمازدگی شدیدی شدم. به حبیب گفتم: گرما دیگر غیر قابل تحمل است. کولر را راه اندازی کن گفت: نمی
توانم دست به اموال مردم بزنم. گفتم: خب وقتی اجازه داده اند ما
اینجا زندگی کنیم، این اجازه شامل کولر هم می شود می گفت: نه
گفتم: حالا من تحمل می کنم ولی تو فکر دو روز دیگر که بچه
مان به دنیا می آید را بکن، نمی تواند این گرما را تحمل کند
گفت: بچه من باید بتواند سختی ها را تحمل کند.
وقتی حبیب مساله شرعی استفاده از کولر را پرسید، قانع شد که
کولر را راه اندازی کنند همان شب حسین آقا شوهر لیلا به
حبیب گفت: تو هفته به هفته خانه نیستی اگر این با وضعیتی که دارد حالش به هم بخورد کسی نیست به دادش برسد
آن شب تصمیم گرفته شد حسین لیلا را از اصفهان بیاورد و آنها با
ما زندگی کنند. خیلی خوشحال شدم که از تنهایی در می آیم. همه دلشوره و اضطراب و خوابیدن هایم در انباری تمام می شود
دوباره با لیلا هم خانه شدم. از خدا خواسته روز و شب مان را در
آن چند وقت با هم می گذراندیم. از گذشته ها حرف میزدیم. یاد
بعضی چیزها ما را متأثر می کرد و یاد بعضی دیگر، به خنده مان
می انداخت
فصل سی و هفتم
پا به ماه بودم که رفتم بیمارستان طالقانی که در جاده آبادان و
خرمشهر قرار داشت. چون در شرایط منطقه اتاق های عمل را
برای مجروحان جنگی در نظر گرفته بودند، توصیه پزشکان این
بود که بهتر است برای زایمان به بیمارستان شهر دیگری بروم.
شهریور ماه بود، من با زینب و سعید و حسن که برای تعطیلات
تابستان به آبادان آمده بودند، برگشتیم تهران ساختمان کوشک
زمانی که من برای درد و عفونت کلیه هایم بیمارستان رفته بودم
ناچار شدم عکس رادیولوژی بگیرم و داروهایم را مصرف کنم. به
این دلیل پزشک زنان احتمال زیادی می داد که تاثیر اشعه ایکس و
داروهای مصرفی روی بچه ام اثر منفی گذاشته باشد. به این جهت
اغلب اوقات فکر و ذکر من این بود که بچه ام سالم است یا نه
خیلی سعی می کردم روحیه ام را نبازم میگفتم: خدایا زشت ترین
بچه را به من بده أما سالم باشد.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef