eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
564 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
198 ویدیو
100 فایل
اولویتم فعالیت در مجازی است فعلاً
مشاهده در ایتا
دانلود
zaghuri.pdf
حجم: 3.31M
کتاب قصه های زاقوری پرورش شناختی کودکان نویسنده : افروز اخترخاوری کارشناسی ارشد مشاوره
نویسنده: زهرا ملک‌ثابت " احساس آرامش " چه زیبا رنگ تقدس به خود می گیری وقتی که باحیا ، گوشه چادرت را به عمق اعتقاداتت پیوند می زنی. پس ای لیلای جهان؛ تکان بده گهواره زمین را تا آرام بخوابد کودک احساس! کودکی که با تو نجوا می کند: من آرامشم!    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✳️ این متن جهت نمایش "نمونه کار نویسنده" در کانال حرفه داستان گذاشته شده ✳️ ⚠️ کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال مجاز نیست ⚠️ https://eitaa.com/joinchat/2199322957C1c653d496d
🖋 زهرا غفاری 📚 فرشته‌ها او را می‌خوانند 🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان در تاریکی شب که ،اکنون با نوحه خوانی بچه ها رهبری می شد، مد تی رانندگی کردم .با اینکه به خط خودمان رسیده بودیم بی آنکه متوجه باشم ،هم چنان به راه خود ادامه می دادم.. هوا تاریک تاریک بود. سکوت اسرار آمیز شب افکارم را به تلاطم در آورده بود با خیالم پرواز می کردم و هرجا دلم می خواست سرک می کشیدم دلم برای مامان می سوخت آخرین لحظه در حالی که بچه کوچک مرضیه را بغل کرده بود با چشمانی گریان اندوه را به وجودم تزریق کرد. مامان در شلوغی و ازدحام جمعیت اطراف اتوبوس با لحنی تضرع آمیز گفت: دعا کن احمد برگرده . الهی شکر محمود هم که داره میاد. به طرفش خم شدم صورت غمگینش را بوسیدم و با اطمینان گفتم خیالت راحت مامان من که برم احمدم بر می گرده منم بر می گردم سرم را صاف گرفتم و گفتم میام با آقام می برمتون کردستان خونه سلمان این جمله را که گفتم توی جمعیت با چشم دنبال سلمان گشتم ازمان خیلی دور نبود او هم کنار مادر و خانواده اش ایستاده و گرم گفت و گو و خدا حافظی بود.دختر کوچکش آسورا در بغل داشت . دوباره رو به مامان کردم و ادامه دادم به قول سلمان بشتون قول میدم دایا میریم کردستان میریم حجیج بی بی را هم با خود می بریم به کاکه سلمان قول دادم مامان لبخند تلخی به لب آورد حس کردم امید زیر پوستش به جریان آمد و لبش را به لبخند شکوفا کرد.سوار بر اتوبوس شدم سیل دعا های مامان بی بی مرضیه و آقام به سمتم جاری شد .هنوز به جاده ی رو به رویم خیره بودم هنوز صدای آرام و مبهم رزمندگان به گوشم می رسید باید ساکت می شدم صدایشان به گوش دشمن می رسید به محمد که کنارم نشسته بود گفتم بگو بچه ها ساکت باشن.دوباره به رو به رویم چشم دوختم دلم به سمت سلمان به پرواز در آمد دلتنگش بودم توی اتوبوس با هم بودیم کنار هم نشستیم یک جعبه کلوچه برنجی کرمانشاهی آورده بود کلوچه ها درشت واشتها آور بودند. اتوبوس که حرکت کرد و آرامش کمی بر آن مستولی شد. سلمان خودش بر خاست و در میان حرکات یک نواخت اتوبوس جعبه کولوچه را جلوی همه ی رزمندگان گرفت . بعد هم جعبه خالی را که فقط چندتایی کلوچه در آن مانده بود را آورد سر جایش نشست و روی زانو اش گذاشت و گفت :کاکه عباس بخور نگاهی به کلوچه های طلایی انداختم و موذیانه گفتم :دستت درد نکنه... شیرینی بچه جدیده؟ سلمان خندید و گفت:تا چشمت در آید.توهم مثل من عرضه داشته باش حالا سه تا نه دوتا دوتا نه یکی ... یکی هم نشد حداقل زنش را بگیر تا بشت ثابت شود زندگی اینجوری هم میتانه قشنگ باشه .خندیدیم. دوتایی و شروع کردیم به خوردن باقی کلوچه ها.جاده ی تاریک روبه رویم بود و ظلمت بر بیابان سایه افکنده بود. خط قابل شناسایی نبود و می بایست در سکوت مطلق وچراغ خاموش می رفتیم تا از حمله احتمالی دشمن در امان باشیم.هم چنان غرق در گوش دادن هم خوانی زیبای بچه های رزمنده در عقب ماشین بودم .یک لحظه به خودم آمدم کو بقیه ی بچه ها؟....نمیدانم بقیه ماشین ها با سرنشینانشان ، کجا رفتند؟ @herfeyedastan
سما هوا تاریک شده بود. سما دامن آبی قشنگش را از روی طناب کهکشانی جمع کرده و دامن سیاهش را پهن کرد. برق مروارید های سفید آن ، چشمک می زد. پسرش قمر، با آن صورت گرد و سفید گاهی مروارید ها را به بازی می گرفت. وقتی با آب بازی می کرد، همه جا خیس و ویران می شد. رفیقی داشت که با مهارت، حلقه های رنگی را دور خودش می پیچید. دخترش شمسی هم قشنگ بود و هم خونگرم . از مهربانی اش همه را بهره مند می کرد. موهای بلند و بورش را که شانه می زد، عطر آن همه جا پخش می شد. مادر ملافه های سفید را که می شست جلوی چشم های شمسی پهن می کرد تا حواسش به خشک شدن آن ها باشد. سما گاهی دلش می گیرد و وقتی دلگیر و دلسرد می شود، تاریکی بر زندگی آن ها چیره شده و اشک از چشم های خاکستری اش می ریزد. صدای موسیقی زمان، ذره ذره به روح آن ها جان تازه ای می بخشد. هر وقت به بیکرانه های آسمان نگاه می کنم، از دیدن خورشید و ماه و آسمان پر از ستاره، چنین به وجد می آیم. 🖋شریفه بازیار( فاطمیرا) 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan ✳️ کپی بدون ذکر نام کانال حرفه‌داستان و نویسنده جایز نیست
یک قسمت از کتاب فانوسها راه را گم نمیکنند.docx
حجم: 17.3K
نویسنده: فرانک انصاری از کتاب فانوس‌ها راه را گم نمی‌کنند @herfeyedastan
پولاد من.docx
حجم: 43.3K
داستان کوتاه: پولاد من نویسنده: فرانک انصاری @herfeyedastan
💠 هشتگ‌های کاربردی حرفه‌داستان، جهت سهولت مخاطبان گرامی ( داستان برگزیدگان جشنواره ره‌آورد راهیان سرزمین نور ) (داستان برگزیدگان جشنواره ادبی یوسف ) ( سری اول و دوم) ( گروه حرفه‌داستان) ( داش آکل ) 🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
کیک اسفنجی ویراش.docx
حجم: 16.2K
داستان کیک اسفنجی نویسنده: نرگس جودکی گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
تابلو چراغ قرمز.pdf
حجم: 88.3K
داستان کیک اسفنجی pdf نویسنده: نرگس جودکی گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan