سلام
دوستان عزیزم بابت قرار ندادن قسمت های رمان واقعا معذرت میخوام 🙏🏻
دیشب قرار بود قسمت ها در کانال قرار بگیره ولی با استقبال زیاد شما عزیزان برای ثبتنام جشن مواجه شدم واقعا نتونستم قسمت های رمان رو قرار بدم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
خیره تو چشماش گفتم .
من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود .
اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم .
نگاهش دست از سختی برداشت .
اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت .
امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود .
هنوز بقیه ش مونده .
و باز بند کیفم رو کشید .
دوباره مقاومت کردم
من – من نمیام .
برگشت به سمتم .
با این مقاوتم کلافه ش کردم .
با حرص نگاهم کرد .
امیرمهدي – چرا ؟
من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن !
نفس پر حرصی کشید .
امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن .
ابرویی بالا انداختم .
من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن .
امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه !
دستش دور بند کیفم محکم تر از قبل شد .
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم .
دستش کمی شل شد .
امیرمهدی – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم .
. این تنبیه براي این بود که نه شما اون
روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه
من پرسیدم .
من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟
اومد حرفی بزنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه .
تو موقعیت بدي بودیم .
نزدیک به هم و بند کیف من تو دستای امیرمهدی.
و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که
براي خرید غذا رفته بودن ؟
موقعیت بدي بود و هر دو خوب میدونستیم .
ولی انقدر برامون
شوکه کننده بود که هیچکدوم
عقب نکشیدیم .
رضا از همون جلوي در " سلام" بلندي کرد و گفت .
رضا – شما اینجایین ؟
با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد .
و با دیدن فاصلهي کم ما سرش رو
پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و
سریع رد شد .
ولی مهرداد کنارمون ایستاد .
از کنار چشم نگاهش کردم .
خیره بود به ما دوتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
از کنار چشم نگاهش کردم.
خیره بود به ما دوتا.
اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود موقعیت منو امیدمهدی.
لبم رو به دندون گرفتم .
اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد .
با همون
حالت رو به مهرداد " ببخشیدي " گفت .
اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم .
دل تو دلم نبود .
به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان
رضایت بخش نبود .
و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه .
و من دیگه طاقت گره دیگه اي
رو نداشتم .
خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم .
و توکلت علی اللهی گفتم .
مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو
شونه ي امیرمهدي و گفت .
مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین
صداتون بالا نره .
و سریع از کنارمون رد شد .
شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت .
انگار تشخیص داده بود
قبل از هر توضیحی نیاز داریم
به حل کردن مسائل ین خودمون .
مهرداد که رفت رو کرد بهم .
امیرمهدي – بریم داخل .
ابرویی بالا انداختم .
من – نمیام .
امیرمهدي – باز چرا ؟
من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم .
امیرمهدی – تکلیف چی ؟
من – همین .... همین ...
نذاشت چیزي بگم .
گرچه که زبون منم یاري نمی کرد .
انگار میدونست منظورم چیه !
امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست .
چیزي تغییرکرده ؟
من – نکرده ؟
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین!
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین .
این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم
رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟
از اینه که سیبی که باعث شده از
بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و گفت
امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟
گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد .
و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد .
با ولع عطر جدید هوا رو به
ریه هام می کشیدم .
این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم .
تاوان اون صیغه اي که تو کوه
خوندم بدون اجازهی پدرتون در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه
دل باختتون شدم .
حرفاي نامزد قبلیتون رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون .
که به خدا قسم از قصد نبود .
وقت گریه بود ؟
وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیزرو براي خودش توجیه کرده بود ؟
و میترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده .
براي همین با صداي لرزونی گفتم .
من – اینا همش توجیه .
امیرمهدي – اینا حرف دل منه که فک نکنید من میدونستم و وارد زندگیتون شدم
من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي !
امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب
کردم شمایین .
تو سکوت نگاهش کردم .
امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم !
و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده .
بهم بگید بازم برا این ازدواج راضی هستید تا آروم بشم؟
من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست .
من – اگه قرار باشه عموتون هر دفعه حکم بدن وصیتی سر نگیره بهتره.
چشماش رو بست و دستاش مشت شدن
امیرمهدي – میرم به عموم میگم شما قراره با من ازدواج کنید و اجازه دخالت بهشون نمیدم.
از ته قلبم از این بابت خوشحال بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم
حس می کردم دارم خواب می بینم .
امیرمهدي – خدا بالاتر از عشق آفریده ؟
گنگ نگاهش کردم .
نمیتونستم تمرکز کنم تا بخوام فکر کنم چه جوابی در مقابل سوالش
باید بدم .
چشم هاش رو باز کرد .
امرمهدي – چرا اینجوری نگاهممیکنی؟
نه ...واقعا یا من یه چیزیم شده بود یا امیرمهدی .
دلم می خواست جیغ بکشم و همه ي هیجان ناشی از حرفا و کارهاش رو یه جا خالی کنم . انگار می دونست چه حالیم!
اومد حرفی بزنه که با صداي " هین " ي هر دو به طرف پله هاي حیاط برگشتیم .
ملیکا ناباورانه نگاهمون می کرد !
منم ناباورانه نگاهش می کردم .
چشم هاي اون میخ ما دوتا بود که داشتیم حرف میزدیم و کیفی که الان تو دستای امیرمهدي بود.
امیرمهدي به سمت من برگشته بود و نگاهش نمی کرد .
و این من رو آروم می کرد .
چون بهم حس اطمینان
میداد که خیلی هم براش مهم نبوده اینکه بقیه بفهمن یا شاید ملیکا
چندان آدم مهمی نبوده براي برملا شدن
اینکه من قراره همسر امیرمهدی بشم
نگاه ملیکا خصمانه به من دوخته شد .
انگار من امیرمهدي رو
ازش دزدیده بودم .
انگار که مالک امیرمهدي بوده .
حس می کردم با نگاهش آماده ست من رو از وسط به دو نیم کنه .
تیرهاي با انرژي منفی رو از نگاهش
دریافت می کردم .
و می ترسیدم همونجا با داد و هوار کردن همه رو بکشونه تو حیاط .
البته فقط خانواده حاج عمو نمیدونستند من تنها عروس این خونهم
انقباض فک ملیکا رو می دیدم .
حس می کردم الانه که از شدت
فشار فکش ، دندوناش خرد شه و بیرون بریزه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_هشتم
دندوناش خرد شه و بیرون بریزه
با کشیده شدن آستین مانتوم نگاهم رو به سمت امیرمهدی برگردوندم.
امیرمهدي – نترس چیزي نمی شه !
نگران خودم نبودم .
من که موضعم مشخص بود .
نهایتش چند تا
متلک دیگه از خان عموش نوش جان میکردم .
ولی امیرمهدي .... نمی خواستم جلوي خونواده ش وجه ش خراب
بشه .
مثل خودش آروم گفتم .
من – آبروت می ره .
لبخندي زد .
امیرمهدي – نگران نباش .
من – اگه داد و هوار کنه ؟
امیرمهدي – چیزي نمی شه !
مطمئن بود ! چرا ؟ ...
چی تو ذهنش بود که انقدر با آرامش حرف
می زد ؟
من – مطمئنی ؟
امیرمهدي – خدا رو فراموش کردي ؟
با تردید پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
امیرمهدي – هر کارش یه حکمتی داره !
پلک رو هم گذاشتم .
من – یادم رفته بود .
صداي قدم هایی باعث شد دوباره برگردیم سمت پاگرد حیاط .
ملیکا داشت از پله ها بالا می رفت .
پر حرص قدم بر می داشت و
انکار با قصد پاش رو روي پله ها می کوبید .
نگران ، رو کردم به امیرمهدي .
من – الان همه رو می کشونه اینجا .
نگاهم کرد و لبخند زد .
امیرمهدی_حتما یه حکمتیه که الزمه همه بیان زیر این آفتاب سوزان مرداد ماه ، ما رو ببینن .
نگاهی به آسمون انداختم .
خورشید وسطاي آسمون ، با شدت همه ي گرماش رو به زمین هدیه می داد .
شاید اگر وقت دیگه اي بود از
شدت گرما یک لحظه هم زیر تابش نورش نمی موندم .
اما کنار امیرمهدي ، انگار قابل تحمل شده بود .
امیرمهدي – گرمت نیست ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جبرانی یک شب تقدیم نگاهتون😍
جبرانی دیشب رو هم تا ظهر میزاریم😉
💍❤️💍❤️
❤️💍❤️
💍❤️
❤️
#وصال_شیرین💍✨
#ازدواج_موفق😍
#انچهمجردانبایدبدانند
#خواستگاری
#عروس
#داماد
◾️در جلسه #خواستگاری چگونه رفتار کنیم؟
✔️۱۵توصیه برای جلسه خواستگاری
👌🏻۱- گفت و گو پس از انجام خواستگارى رسمى از طرف #خانواده ها و تحقیق و آگاهى از بعضى شرایط كه در مرحله تفحص به دست مى آید، انجام گیرد نه در ابتداى #آشنایى. به عبارت دیگر، در واپسین مراحل تحقیق و قبل از مراسم #عقد باید گفت و گو تحقق یابد.
👌🏻۲- گفت و گو باید خونسردانه و با آمادگى قبلى و در فضایى آرام و بدون خوف و فشار از طرف دیگران صورت گیرد.
👌🏻۳- شیك، تمیز و معطر باشید. زمانی كه به خواستگاری می روید، زیباترین لباسهایتان را به تن كنید و پوششی شیك و مناسب داشته باشید. اولین دیدارها همیشه در اذهان باقی می مانند. عده ای با لباس های نامناسب و نه چندان تمیز به خواستگاری می روند و تصورشان این است كه این شخص باید وضعیت #زندگی مرا بداند در صورتی كه این وضعیت خاطره خوشی به جا نمی گذارد.
👌🏻۴- اگر در تحقیقات خود قبل از مراسم خواستگاری به علایق دخترخانم در مورد رنگ، عطر یا گل پی برده اید، او را با آنها مجذوب كنید. البته افراط نكنید تا شخصیتی وابسته از خود نشان ندهید.
👌🏻۵- خودتان باشید. در هنگام صحبت كردن با فرد مورد نظر در اولین جلسه بنا را بر صداقت و یكرنگی بگذارید و متعهد شوید كه آنچه می گوئید كاملاً از سر صدق و صفا باشد و به این تعهد خود نیز پای بند شوید. سعی كنید مجسمه نباشید و تا حدی راحت بنشینید. صداقت در رفتار و گفتار، اضطراب شما را به شدت كاهش خواهد داد.
👌🏻۶- متین باشید. در تمام طول مراسم خواستگاری متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده مراعات شود و رفتارهای نامناسب و جلف، ذهنیت های بدی را رقم می زنند. جلف بازی، شما را بانشاط، سرزنده و اجتماعی نشان نمی دهد!
👌🏻۷- چشم چرانی ممنوع. اجازه ندهید احساس كند چشمانتان مانند یك شكارچی، او را خیره وار وارسی می كند. گاهی (فقط گاهی) كه احساس می كنید به شما نگاه می كند به او نگاه كنید تا احساس كند برای زیبائی او ارزش قائلید.
👌🏻۸- حد و مرز خود را حفظ كنید. چه از لحاظ شرعی و چه از لحاظ اجتماعی نباید تا زمانی كه با همسر آینده خود محرم نشده اید او را لمس نمایید. سعی نكنید دست او را بگیرید و یا چسبیده به او بنشینید.
👈🏻 ادامه دارد ...
❤️💍❤️💍❤️💍❤️💍❤️💍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
دلتنگی خوبه، دوست داشتن هم خوبه، ولی بنظرم هر چیزی هم یه حدی داره، بنظر من رسیدن به زندگی و ارامش مهم تره، پس کارایی که دوس داریو انجام بده و به زندگیت برس عقب نمونی، اونی که بخوادت و قسمت باشه میاد...❤️
#حرف_حساب
#حرف_دل
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
•
مهم ترین قانون زندگی ؛
کاری رو انجام بده که حالت رو خوب میکنه
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
لبخندبزن...🍓
مطمئن باش یه روز همه چیز درست میشه☘🍯
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
زندگی بزار روحالتپرواز به سمت رویاهات پرواز کن🥑☘
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
~ با خودت تکرار کن :)👧🏻🍯
☁️° من زیبا هستم.
🌸° من قوی هستم.
☁️° من دوستداشتنی هستم.
🌸° من شگفت انگیز هستم.
☁️° من مهربون هستم.
🌸° من مفید هستم.
☁️° من قابل اعتماد هستم.
🌸° من توانا هستم.
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه وقتایی هم باید نفس عمیقی بکشی و
به خودت یادآوری کنی، هنوز فرصت داری
شاید خیلی زیاد . .
به اندازهای که
میتونی همه چیزُ درست کنی .
تمام کمبود های زندگیت رو تامین کنی .
دوستی های جدید، ارتباط بهتری با آدما ،
نزدیکتر شدن به خدا . .
گاهی لازمه آبی به صورتت بزنی و
به یاد بیاری باید سبز باشی.
مانند گیاهان به دنبال نور خورشید
تغییر جهت بدی، طراوت داشته باشی.
.
-«فراموش نکن باید سبز زندگی کنی»-
#حرف_حساب
#انگیزشی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اینجوری جذاب ترے😉🎒
• سحر خیز باش👒⛅️
• خودتو مهم بدون 😌🌸
• حرفیکه مطمئن نیستی نگو🗣🌱
• مهربون باش👧🏻💄
• روتین روزانه داشته باش 🧸📅
• به مد و به روز باش🌸💝
#دخترونه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_نهم
امیرمهدي – گرمت نیست ؟
نگاهش کردم .
من – الان چرا .
تا کباب شدگی فاصله اي ندارم .
امیرمهدي – بریم داخل . اصلاحواسم نبود تو این ساعت گرماي هوا سنگ رو هم ذوب می کنه چه برسه به
همسر اینده من که گرمایی هست و اصلا ً هم با مانتو و شال میونه ي خوبی
نداره !
خندیدم .
من – خوبه که اینا رو می دونی !
امیرمهدي – باید نسبت به همسرم شناخت پیدا کنم دیگه ! بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
و نفهمید از لفظ همسری که بهم می گفت چه ولوله اي تو وجودم به پا می کرد .
انگار جشن عروسی بود و همه
تو وجودم کل می کشیدن و دست می زدن . با یه کلمه ي " همسرم" به این حال افتاده بودم ، انقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم ؟
یا چون فکر نمی کردم امیرمهدي از این کارا هم بلد باشه اینجوري شده بود ؟
اروم و با طمأنینه راه افتادیم سمت ساختمون .
انگار می خواستیم به ملیکا وقت بدیم هر چی دیده رو با اب و
تاب بیشتر براشون تعریف کنه .
جلوي در نیمه باز خونه ، کفش هام رو در آوردم و تازه دیدم که
امیرمهدي با دمپایی دنبالم اومده بود .
و این نشون می داد با سرعت اومده که نذاره برم .
امیرمهدي کمی در رو هل داد تا بتونم وارد بشم . وسط هال ، اون
قسمتی که فرش رو انداخته بودن سفره پهن
شده بود .
هیچ کس دورش نبود و فقط ظرف هاي یکبار مصرف غذا و تعدادي قاشق و چنگال وسط سفره قرار داشت .
همون موقع طاهره خانوم اومد و قبل از ورودمون گفت .
طاهره خانوم – کجایین مادر ؟
غذا از دهن افتاد !
هر دو با نیم نگاهی به هم " ببخشید " ي گفتیم و وارد شدیم . مگه
ملیکا حرفی نزده بود ؟
با ورودمون ، طاهره خانوم بلند همه رو صدا کرد بیان پاي سفره .
خان عمو و آقاي درستکار در حال حرف زدن
بودن و اخم رو صورت خان عمو نشون دهنده ي نارضایتیش بود
چشم چرخوندم .
و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نودم
. و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد
. حالت صورتش دلخوري و عصبانیت رو فریاد می زد .
یعنی به بقیه حرفی نزده بود ؟
با فشار دست طاهره خانم به کمرم ، راه افتادم سمت سفره .
نرگس با یه سینی پر از لیوان از اشپزخونه بیرون اومد و لبخندي بهم زد
منم لبخندي زدم و سرم رو به سمت مخالف چرخوندم .
مهرداد و رضوان و رضا ، از پشت نیم دیوار جلوي اتاق خواب ها بیرون اومدن .
انگار اونجا داشتن با هم حرف می زدن .
مهرداد با تکون خفیفی به سرش ازم پرسید " چی شد " و منم مثل
خودش با تکون خفیف سرم و بستن چشم
هام گفتم " همه چی خوبه "
مهرداد اومد کنارم و دست انداخت دور شونهم . لبخندي بهش زدم
با تعارف طاهره خانوم همه نشستیم . امیرمهدي هم بعد از آوردن
بطري هاي دوغ ،با فاصله نشست کنار دستم .
هیچکس غیر از زن عموش ، متعجب نگاهمون نکرد .
پس ملیکا گفته بود .
با ذوق به چلوکباب تو ظرف نگاه کردم . عاشقش بودم .
هر روز هم اگر کباب می خوردم بازم سیر نمی شدم .
آروم نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام هم مثل چشمام از کباب جلوم به
وجد بیاد .
سرش رو آورد نزدیک گوشم و اروم زمزمه کرد .
امیرمهدي – دوست داري ؟
لبخندي زدم و سرم رو به معناي " اره " تکون دادم
امیرمهدي – بخور . نوش جونت .
و چقدر این نوش جونت بیشتر از غذا بهم چسبید .
انگار گوشت شد به تنم .
اگر هر روز این طوري بهم میگفت احتمالا اضافه وزن پیدا می کردم .
قاشق و چنگالم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن .
و چه طعمی داشت !
وقتی در کنار امیرمهدي و بعد از
اون " نوش جانت " از ته دلش غذاي مورد علاقه م رو می خوردم .
حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ،
البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص
نگاهمون می کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_یکم
حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ،
البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد .
سعی کردم به روي خودم نیارم .
خوبه که بین ملیکا و امیرمهدي
چیزي نبود وگرنه حتماً خونم رو می ریخت .
تازه تو دلم به پویا حق دادم که بخواد به هر طریقی بین ما رو به هم بزنه ، که اون ، من رو نامزد رسمی خودش می دونست .
صداي زن عموش باعث شد نگاهش کنیم .
- حالا عروسی کی هست ؟
تعجب کردم .
منظورش کدوم عروسی بود ؟
نرگس ؟
اون که گفته بودن اخر شهریوره !
اما نگاهش به سمت من و امیرمهدي جوري بود که انگار میخواست مچمون رو بگیره !
چی تو فکرش بود رونمی فهمیدم !
طاهره خانوم جوابش رو داد .
طاهره خانوم – کاراي خونه که تموم شه قرار بله برون می ذاریم.
دو روز قبلش خبرتون می کنم به امید خدا .
پس منظورش ما بودیم .
با ابروهاي بالا رفته نگاه از بالا به پایین
به من انداخت و دوباره مشغول خوردن شد .
با صداي آقاي درستکار دست از نگاه کردنش برداشتم .
- بابا جان اون دوغ رو به من می دي ؟
من رو مخاطب قرار داده بود .
دوغ جلوي من بود .
دست بردم و دوغ رو برداشتم و محض احترام دو دستی تحویلش دادم .
من – بفرمایید .
لبخندي زد .
- دستت درد نکنه بابا جان .
در دوغ رو باز کرد و لیوانی برداشت .
وقتی لیوان پر شد گرفت
طرف من .
_اولین لیوان رو براي خودت ریختم بابا جان .
با لبخند قدردانی لیوان رو گرفتم و " تشکر " کردم .
این " بابا جان " گفتن ها و این اولین لیوان نشون دهنده ي به رسمیت
شناختن من از طرف پدر امیرمهدي بود .
خیلی زود دست از غذا کشیدم .
بعد از اون همه روزه گرفتن و
افطار و سحري که غذا از گلوم پایین نمیرفت ،
کم غذا شده بودم .
رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار " دست شما درد نکنه " اي گفتم .
که با اخم طاهره خانوم مواجه شدم .
طاهره خانوم – تو که چیزي نخوردي مادر ؟
من – اتفاقاً زیادم خوردم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem