eitaa logo
گــــاندۅ😎
335 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی یکمی تو پارک کنار کوچمون قدم زدم...هوا سرد....نشستم رو صندلی داشتم به اتفاق هایی که افتاد فک میکردم... چرا باید ..سر مامانم داد میزدم...چه ربطی به اون داشت به هرحال...پاشدم رفتم سمت خیابان اصلی...تو یه مغازه که ....یه سجاده و چادر که بوی گل محمدی میداد... خریدم رفتم سمت خونه در رو باز کردم...دیدم نشسته داره نگاه تلوزیون میکنه...آروم رفتم پشتش چادر. ور درآوردم و سرش کردم...برگشت سمتم...تو بغل خودم جاش داد بعد چن دقیقه از بغلم اومد بیرون دستش رو ماچ کردم. +حلالم کن..مامان _دورت بگردم تو که کاری نکردی... سرمو اندختم پایین سجاده رو بهش دادم از ته دل خوشحال بود...خیلی خوشحال بودم که تونستم شادش کنم...بعدش رفتم مست اتاق خودم.... پناهگاهی که تو فکر و خیالم مالا مال شده بود... ناهار که خوردیم از خونه اومدم بیرون...امشب باید سایت میموندم... در پارکینگ که به ورودی راهرو آپارتمان راه داشت..باز کردم...نوشته ایی رو شیشه ماشین توجهمو جلب کرد... به یه زبان عجیب قریبی بود...(אני עדיין מחפש אותך ואת החברים שלך, במיוחד את זה שיש לו הפרעה ומי ששמו זהה לאחיך הוא מוחמדבאמת לדאוג למשפחה שלי) با یه اسپری رنگ نوشته بودن...رفتن تو انباری بنزین رو دراوردم شروع کردم به پاک کردن من دقیقه بعد...پاکش کردم(از نوشتش عکس گرفتم)میدونم منظورش چی بوده... چن دقیقه بعد با کلی سفید کردن رفتم سمت سایت... محمد رو دیدم.. _باورم نمیشه بازم شروع به تهدید کردن کردن.. +آره..‌‌.. _باید حواسمون رو بیشتر. جمع کنیم...ممکنه دنبال بچه هام باشن... +نتونستن به فرشید ضربه بزنن....ممکنه بیفتن دنبال بقیشون... _دقیقا...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکی +محمد من میرم پایین پیش بچه ها -باشه برو +فعلا -فعلا بعد از رفتن امیر.. رفتم تو اتاق خودم سرم رو به صندلی تکیه دادم....به اتفاق هایی که افتاد ‌.....به اتفاق هایی که قراره بیوفته فک کردم... چشمام گرم شد و کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم... داشتم کار های عقب افتادم رو آنجام میدادم...هرازگاهی پهلوم درد میگرفت اما زیادی نبود... خدا روشکر کارام رو هم تلنبار نشده بود....از صندلیم بلند شدم...رفتم سمت نماز خونه... اولش رفتم سمت آشپزخونه در آشپزخانه رو که باز کردم یه نفر اونجا بود.... _چایی میخوری یا قهوه... آی واییی امیر بود... +م...من...چایی... می‌خورم... ناخودآگاه زبونم قفل کرد...برگشت سمتم...با یه لبخند...بیشتر منو میترسوند تا اینکه مایه دلگرمیم باشه... _چرا اونجا وایسادی بشین. +رفتم سمت میز صندلی رو عقب کشیدم و نشستم... دو دقیقه بعد چایی اومد رو میز به بخاری ازش بلند میشد خیره شدم..راستش نمیتونستم سرمو بلند کنم.. _یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو.. ناخودآگاه ترسیدم. _چرا اون روز منو تعقیب می‌کردی؟؟؟ هنگ کردم چجوری فهمید.. +راستش...اون روز...شما....به من ...گفتید...برای لپتاب پریا خانم...من از خونه اومدم بیرون یه نفر خونه شما رو دید میزد بقیشم که خودتون میدونید... _اونو که خودم میدونم سه چهار روز پیش... میخاستم از جواب دادن طفره برم...ولی نشد....دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز کنه و من برم توش... +من...من... زبونم دیگه نچرخید... یه خنده ارومی کرد... _رسول جان به قول محمد من که لولو خورخوره نیستم که ازم بترسی... دلمو به دریا زدم...خدا رو شکر اون موقع کسی تو نماز خونه نبود اروم بلند شدم صدام رو صاف کردم و گفتم... +من وقتی دختر شما رو دیدم علاقه مند شدم نه به خاطر ظاهرش به خاطر طرز برخورد با یه نامحرم... عاشق اون حجب و حیا و شرم من عاشق اونا شدم...بعدشم سرمو اندختم پایین... بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه بدنم لرزید... دستش رو گذاشت رو شونم... _امم من که جواب سوالم رو نگرفتم...ولی ازت ممنونم چون اگه اون روز منو تعقیب نمیکردی الان معلوم نبود چه اتفاقی واسه پریا می‌افتاد... فقط گوش میدادم... بعدشم رفت...من موندم تو آشپز خونه کسی نبود با دو رفتم سمت شیر آب ده بار به صورتم آب زدم...به خودم تو آیینه نگاه کردم...
https://harfeto.timefriend.net/16384537226683 نظراتتون رو اعلام کنید.. ناشناس بترکه❤️
قَلبـم‌گِرفـت‌اَزصُحبـت‌مَـردم . . قَلـب‌هـٰااینجاچِقـدرسَنگ‌اَسـت گُفتنـد‌بَھـرپُول‌مۍجَنگیـد. . ⸤بابامَگـرخُـون‌ قِـیمتَـش‌چَنـداَسـت˘˘🍃؟⸣
گــــاندۅ😎
چت❌
مدیر گرامی دیگه خیلی هم فضارو خشک نکن😐💔 دق می کنن ادمین ها😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وداع دختران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون "غلامرضا جعفری" در معراج شهدای تهران/دهم آذر ماه ۱۴۰۰ ╔══❖•°♥ °•❖══╗            @paykah ╚══❖•°♥ °•❖══╝
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_34 مچ دستم را محکم گرفت... _حواست باش
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 محمد: _آقای عبدی بی زحمت دستور بدید گاز برق منطقه قطع شه... _باشه مشکلی نیست.. چه خبره اونجا... همه چی تحت کنترله دیگه؟ _ان شاء الله...فقط شما چقدر در مورد مهدی اطلاعات دارید؟ منظورم اینه که کارش خوبه؟ _جز بهترینای گروهه... باباش هم شهیده. خیلی مراقبش باشی ها... امانت پدرشه... _خودتون که میدونید... کار پر ریسکیه.. الان هم داره بمب خنثی می کنه.. _حال رسول و بقیه چطوره؟ _فعلا خبری نیست... فرستادنشون بیمارستان. _فرستادنشون؟؟ مگه کسه دیگه ای هم اسیب دیده؟ _بله داوود... _خیله خب...سریعتر اونجا رو پاکسازی کنید... بدون تلفات... ................ _سعید...نیروهارو بردار برید بیرون از محوطه باشید.. اگه محل مسکونی تا ۳۰۰ متری اینجا هست تخلیه کنید... سریعتر... _چشم... _از خاتم به مرکز.. _به گوشم... _خبری از ویکتوریا نشد؟ _از در پشتی زیر زمین خارج شدن.. تا یه جایی با دوربین پرنده دنبالشون کردیم... اما ده دقیقه است هم خبری از پرنده نیست هم دوربین و ردیابش خاموشه. _فک نکنم دیگه اون پرنده به درد بخوره... تمرکزتون رو تمام خروجی های باغ باشه... تقریبا از همه چیز مطمئن شده بودم. با عجله پله هارا پایین می رفتم که صدای اخ و ناله کسی بلند شد.. سرم را پایین آوردم... زینب خانممممم.... چطور خودش را تا اینجا کشیده بود... یک لحظه شاد شدم.. شاید بمب خنثی شده بود.. اما امان از خیالات.. @Hoonarman
شڪار‌لحظہ‌ها🚶🏿‍♂