گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_33 زینب: _رسوللللللللل.....کجاییییی..
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_34
مچ دستم را محکم گرفت...
_حواست باشه...تکون بخوری رفتی اون دنیا.
درد در مغز استخوانم می پیچید.
دندان هایم را از درد به هم قفل کرده بودم...
اینکه نمی توانستم دردم را خالی کنم...
اینکه نمی توانستم درد کشیدنم را نشان دهم خسته شده بودم.
ویکتوریا بعد از زخم زبان هایش رفت
محمد:
نگاهی به سیم بمب کردم..
حسگرش به نبض سر و دستش متصل بود...
تیر خورده بود...
_از خاتم به چک و خنثی...
صدامو دای؟
_به گوشم خاتم..
_هرچه سریعتر مهدی رو بفرستید بیاد طبقه پایین...
بعد چند دقیقه رسید.
کیف دستی اش را باز کرد و مشغول شد...
مثل دیوانه ها به این طرف و انطرف قدم بر میداشتم.
_خب؟ میشه کاریش کرد؟
نفس عمیقی کشید.
_بمب حسگر...کافیه نبض بالا پایین شه یا از هوش بره...
به ثانیه نکشیده منفجر میشه.
اگه بتونم حسگرش هم غیر فعال کنم تایمرش فعال میشه.
انگشتانم را میان موهایم فرو کردم.
_یعنی منفجر شدنش حتمیه؟
_محمد جان...شما بی زحمت اینجارو تخلیه و پاکسازی کنید..
چون مقدار مواد منفجره مشخص نیست نمی تونم بگم تا چه محدوده ممکنه منفجر شه..
تمام گاز و برق منطقه قطع شه..
یکم دیگه وقت میذارم...
شاید راهی پیدا شد.
_فقط سریعتر مهدی...حالش خوب نیست.
_تمام تلاشم رو میکنم...
حتی نمیشه سرم هم وصل کرد.
یا علی گفتم و بلند شدم.
_خواستی بگو به بچه ها بگم بیان کمک...
_ممنون...
فرشید:
_لعنتی چرا جون به لبم میکنی...
چشمات رو باز کنننن...
بازکن جان منننن...
سعیددددددددددد......
_چیشده؟
_نفس نمی کشههههه...
یه کاری کننن
سعید:
رسول را فرستادند بیمارستان...
حالا نوبت داوود بود..
داوودی که شاید حالا نفسی برایش نمانده بود..
شاید منتظر معجزه ای بودیم که دوباره برش گرداند..
نمی دانم..
فقط این را می دانم که آن لحظه تمامم چشم شده بود برای دیدن خنده هایش...
و انگار مرا نمی خواست چشم انتظار بگذارد...
حالا که برگشته بود نمی خواستم لحظه ای غفلت کنم
نمی خواستم بهانه ای دهم برای رفتن دوباره اش..
خودم تن غرق خونش را به آغوش کشیدم و از جا بلندش کردم..
ترس به پاهایم توان بخشیده بود...
ترس از توهم تنهایی..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16384426464894
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمپول 😂
بسم الله و بلاه😂
تا 3بشمار😂👌
هدایت شده از گاندو
مثلا از عکسای قدیمی وحید ببینیم یه کم🥺🤏
چقدر دلم تنگ شده برا اون روزا که پخش اصلی #گاندو بود.. بیشتر ازون ، دلم برای انتظار فروردین تا مردادمون تنگ شده🥲🥴
گفتم بهتون که فیلم سینمایی صورت فلکی هم ، اولین پوسترش رو منتشر کرد؟؟😂😂
این فیلم کار دوم مشترک حسین دارابی و محمدرضا شفاه با موسسه فرهنگی هنری سوره هست و وحید رهبانی ، مریلا زارعی ، بهروز شعیبی و.. از بازیگراش هستن😁😎
#گاندو
@gando12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از دست این چالش گرفتن ها😂
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ـاریکی
#پارت_50
#امیر
رسیدم خونه..
+سلام.باباییی
-سلام پریا جان خوبی؟
+اره خوبم خسته نباشی،توخوبی؟
-بد نیستم..به به چه بویی راه انداختی،تنها بودی چه کارا کردییی؟
+حدس بزن چی درست کردم ناهار؟؟!(:
-عدس پلو؟
+نه
-ماکارانی لابد..!؟
+نوچ
-ای بابا بگو دل ما ضعف رفت بخاطر بوی غذاتون..
+خیلی خب بزار راهنمایی کنم همونی که لوبیا داره توش!!!!
-آهان لوبیا پلو
+نه اون نیست..
-پس چیه؟
+"قرمه سبزی"
-به به،چه شود!!!
+تا شما برید دستی به سر و روتون بکشین منم میزناهار رو چیدم
-باشه بابا
رفتم بالا لباسامو عوض کنم و دست و صورتمو بشورم.بعداومدم پایین
-به به!
+بشین!
-از ظاهر غذا معلومه خوشمزست!
+ممنوننننن
یکم از غذا خوردم خیلی خوشمزه بود ولی میخواستم به رو نیارم یکم دست بندازم پریا رو خودش هنوز شروع به خوردن نکرده بود:
-این که شوره!!!!!!
+چییییییییییی؟؟؟
-باورکن..
+واییییی واقعا بابا؟
-اره خودت بِچش
پریا یکم از خورشت خورد..
+عههععع باباااااا!
خندیدم..
-نه خوشمزه هست بابا شوخی کردم..
+منم باور کردم زود..
-الهیییی
سازمان...
#محمد
مشغول برسی پرونده بودیم
+آقامحمد من که بکلی گیج شدم راجب این پرونده/:
+چرا گیج همه چی واضحه که!!!
_اخه چطوری میشه اینورفرشیدو دستگیرشدن توسط داعشی ها و تیرخوردش، اونورم ارپیچی که سر ماشین شما از راه برگشت از مهاباداومد..
_همه چی قرو قاطیه!!!
_
+این وسط فقط 1نفر دستور میده..
_کی؟
+هنووووز معلوم نیست یه حدسایی میزنم باید تحقیقاتم کامل بشه رسول...
#رسول
من که از حرفای آقا محمد هیچییییی حالیم نمیشد..همش رمزی بود...با خودم گفتم...شاید...نه ولش...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_51
#فرشید
یکمی تو پارک کنار کوچمون قدم زدم...هوا سرد....نشستم رو صندلی داشتم به اتفاق هایی که افتاد فک میکردم...
چرا باید ..سر مامانم داد میزدم...چه ربطی به اون داشت به هرحال...پاشدم رفتم سمت خیابان اصلی...تو یه مغازه که ....یه سجاده و چادر که بوی گل محمدی میداد...
خریدم رفتم سمت خونه در رو باز کردم...دیدم نشسته داره نگاه تلوزیون میکنه...آروم رفتم پشتش چادر. ور درآوردم و سرش کردم...برگشت سمتم...تو بغل خودم جاش داد بعد چن دقیقه از بغلم اومد بیرون دستش رو ماچ کردم.
+حلالم کن..مامان
_دورت بگردم تو که کاری نکردی...
سرمو اندختم پایین سجاده رو بهش دادم از ته دل خوشحال بود...خیلی خوشحال بودم که تونستم شادش کنم...بعدش رفتم مست اتاق خودم.... پناهگاهی که تو فکر و خیالم مالا مال شده بود...
#امیر
ناهار که خوردیم از خونه اومدم بیرون...امشب باید سایت میموندم... در پارکینگ که به ورودی راهرو آپارتمان راه داشت..باز کردم...نوشته ایی رو شیشه ماشین توجهمو جلب کرد...
به یه زبان عجیب قریبی بود...(אני עדיין מחפש אותך ואת החברים שלך, במיוחד את זה שיש לו הפרעה ומי ששמו זהה לאחיך הוא מוחמדבאמת לדאוג למשפחה שלי)
با یه اسپری رنگ نوشته بودن...رفتن تو انباری بنزین رو دراوردم شروع کردم به پاک کردن من دقیقه بعد...پاکش کردم(از نوشتش عکس گرفتم)میدونم منظورش چی بوده...
چن دقیقه بعد با کلی سفید کردن رفتم سمت سایت...
محمد رو دیدم..
_باورم نمیشه بازم شروع به تهدید کردن کردن..
+آره....
_باید حواسمون رو بیشتر. جمع کنیم...ممکنه دنبال بچه هام باشن...
+نتونستن به فرشید ضربه بزنن....ممکنه بیفتن دنبال بقیشون...
_دقیقا...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_52
#امیر
+محمد من میرم پایین پیش بچه ها
-باشه برو
+فعلا
-فعلا
#محمد
بعد از رفتن امیر.. رفتم تو اتاق خودم سرم رو به صندلی تکیه دادم....به اتفاق هایی که افتاد .....به اتفاق هایی که قراره بیوفته فک کردم...
چشمام گرم شد و کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم...
#رسول
داشتم کار های عقب افتادم رو آنجام میدادم...هرازگاهی پهلوم درد میگرفت اما زیادی نبود...
خدا روشکر کارام رو هم تلنبار نشده بود....از صندلیم بلند شدم...رفتم سمت نماز خونه...
اولش رفتم سمت آشپزخونه در آشپزخانه رو که باز کردم یه نفر اونجا بود....
_چایی میخوری یا قهوه...
آی واییی امیر بود...
+م...من...چایی... میخورم...
ناخودآگاه زبونم قفل کرد...برگشت سمتم...با یه لبخند...بیشتر منو میترسوند تا اینکه مایه دلگرمیم باشه...
_چرا اونجا وایسادی بشین.
+رفتم سمت میز صندلی رو عقب کشیدم و نشستم...
دو دقیقه بعد چایی اومد رو میز به بخاری ازش بلند میشد خیره شدم..راستش نمیتونستم سرمو بلند کنم..
_یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو..
ناخودآگاه ترسیدم.
_چرا اون روز منو تعقیب میکردی؟؟؟
هنگ کردم چجوری فهمید..
+راستش...اون روز...شما....به من ...گفتید...برای لپتاب پریا خانم...من از خونه اومدم بیرون یه نفر خونه شما رو دید میزد بقیشم که خودتون میدونید...
_اونو که خودم میدونم سه چهار روز پیش...
میخاستم از جواب دادن طفره برم...ولی نشد....دلم میخواست اون لحظه زمین دهن باز کنه و من برم توش...
+من...من...
زبونم دیگه نچرخید...
یه خنده ارومی کرد...
_رسول جان به قول محمد من که لولو خورخوره نیستم که ازم بترسی...
دلمو به دریا زدم...خدا رو شکر اون موقع کسی تو نماز خونه نبود اروم بلند شدم صدام رو صاف کردم و گفتم...
+من وقتی دختر شما رو دیدم علاقه مند شدم نه به خاطر ظاهرش به خاطر طرز برخورد با یه نامحرم... عاشق اون حجب و حیا و شرم من عاشق اونا شدم...بعدشم سرمو اندختم پایین...
بلند شد اومد سمتم ناخودآگاه بدنم لرزید...
دستش رو گذاشت رو شونم...
_امم من که جواب سوالم رو نگرفتم...ولی ازت ممنونم چون اگه اون روز منو تعقیب نمیکردی الان معلوم نبود چه اتفاقی واسه پریا میافتاد...
فقط گوش میدادم...
بعدشم رفت...من موندم تو آشپز خونه کسی نبود با دو رفتم سمت شیر آب ده بار به صورتم آب زدم...به خودم تو آیینه نگاه کردم...
https://harfeto.timefriend.net/16384537226683
نظراتتون رو اعلام کنید..
ناشناس بترکه❤️
گــــاندۅ😎
چت❌
مدیر گرامی
دیگه خیلی هم فضارو خشک نکن😐💔
دق می کنن ادمین ها😐
#فاطمه_زهرا
گــــاندۅ😎
مدیر گرامی دیگه خیلی هم فضارو خشک نکن😐💔 دق می کنن ادمین ها😐 #فاطمه_زهرا
ادمینا مهم نیس😉😂ممبرامهم ترن🚶🏿♂🌸
هدایت شده از فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وداع دختران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون "غلامرضا جعفری" در معراج شهدای تهران/دهم آذر ماه ۱۴۰۰
╔══❖•°♥ °•❖══╗
@paykah
╚══❖•°♥ °•❖══╝
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_34 مچ دستم را محکم گرفت... _حواست باش
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_35
محمد:
_آقای عبدی بی زحمت دستور بدید گاز برق منطقه قطع شه...
_باشه مشکلی نیست..
چه خبره اونجا...
همه چی تحت کنترله دیگه؟
_ان شاء الله...فقط شما چقدر در مورد مهدی اطلاعات دارید؟
منظورم اینه که کارش خوبه؟
_جز بهترینای گروهه...
باباش هم شهیده.
خیلی مراقبش باشی ها...
امانت پدرشه...
_خودتون که میدونید...
کار پر ریسکیه..
الان هم داره بمب خنثی می کنه..
_حال رسول و بقیه چطوره؟
_فعلا خبری نیست...
فرستادنشون بیمارستان.
_فرستادنشون؟؟
مگه کسه دیگه ای هم اسیب دیده؟
_بله داوود...
_خیله خب...سریعتر اونجا رو پاکسازی کنید...
بدون تلفات...
................
_سعید...نیروهارو بردار برید بیرون از محوطه باشید..
اگه محل مسکونی تا ۳۰۰ متری اینجا هست تخلیه کنید...
سریعتر...
_چشم...
_از خاتم به مرکز..
_به گوشم...
_خبری از ویکتوریا نشد؟
_از در پشتی زیر زمین خارج شدن..
تا یه جایی با دوربین پرنده دنبالشون کردیم...
اما ده دقیقه است هم خبری از پرنده نیست هم دوربین و ردیابش خاموشه.
_فک نکنم دیگه اون پرنده به درد بخوره...
تمرکزتون رو تمام خروجی های باغ باشه...
تقریبا از همه چیز مطمئن شده بودم.
با عجله پله هارا پایین می رفتم که صدای اخ و ناله کسی بلند شد..
سرم را پایین آوردم...
زینب خانممممم....
چطور خودش را تا اینجا کشیده بود...
یک لحظه شاد شدم..
شاید بمب خنثی شده بود..
اما امان از خیالات..
@Hoonarman
هدایت شده از پشتصحنھ گاندو😎
سلام خسته نباشید رمانت عالیه ولی ما هنوز نفهمیدیم شما اقا داوود ماروکشتی یا هنوز زنده اس و یه چیز دیگه این مدیر جدید چرا اینکار میکنه خب ادمینا چت کنن چی میشه والا خیلی بی عصابه
......................
😂😂
و همچنان ضایع شدن استاد رسول😂😂🤦♀
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواستی
کپی با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج)آزاد 💐
20.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایوݪگفتݧهاۍآقاࢪسوڵ😶😂❤️
اخࢪشدستازایولگفتنبرنداشت😶😂🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سکانس عملیات چسباندن جیپیاس به موتور محمد توسط سادیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارکه 😂لیلیلیلیلی
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعی ایست.....
۱۶۴۰
شماره ارتباطی با روضه حضرت اباعبدلله الحسین💔
میــــشود نیـــمه شبے گوشه بیڹ الــــحرمیڹ مڹ فقط اشڪ بریزم تو تماشـا بڪنے😭😔
@RRR138