『 ﷽ 』
🌸♥️رمان پرتگاه زندگی♥️🌸
ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه و طنز
لطفاً قبل از خواندن رمان چند دقیقه از وقت خود به خواندن نکات زیر اختصاص دهید.
1_ رمان از زبان همهی شخصیتها روایت میشود.( میتوانید با هشتگهای زیر آنها را دنبال کنید)
#محمد
#عطیه
#رسول
#سارگل
#داوود
#فاطمه
#سعید
#پریسا
#فرشید
#یاسی
بعضی اوقات راوی داستان، #دانای_کل است✅
2_در رمان، این علامت سه ستاره (***) به معنی تغییر زمان است. اگر در رمان، فلشبک (برگشت به زمان گذشته) زده شود، حتماً ذکر خواهد شد.
https://eitaa.com/RRR138/18157
پارتیڪ🌿
https://eitaa.com/RRR138/18144
https://eitaa.com/RRR138/18266
معرفےشخصیتها
@RRR138
پشت صحنه🌱
@nashenas_chanel_ghando
هدایت شده از پشتصحنهگاندو😎
°•°به نام او که خالق تمام زیبایی هاست°•°
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_1
#فاطمه
طبق معمول با خستگی وارد خونه شدم و با دیدن مبل چرم قهوهای رنگ، تن خستهام رو روش انداختم.
صدای سارگل رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام خسته نباشی.
با لبخند بهش سلام کردم. خستگی رو از نگاهش میخوندم.
سارگل در حالی که به سمت اتاق میرفت، گفت:
- غذا رو برات گرم کردم زود بخواب که صبح خواب نمونیم و موفق بشیم اون پریسا و یاسی تنبل رو بیدار کنیم.
با خنده باشهای گفتم و به سمت اتاق خواب پرواز کردم.
#محمد
ساعت از نصف شب گذشته بود با تمام شدن حرفهام رو به بچهها خسته نباشید گفتم. با لحن تاکیدی ادامه دادم:
- بچه ها فردا جلسه مهمی داریم به موقع بیاین.
داوود پرسید:
- ببخشید آقا جلسه فردا در مورد چیه؟
- فردا متوجه میشید.
همه از اتاق رفتن بیرون یه لیوان آب ریختم تا خواستم بخورم تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم عزیز، لبخندی روی لبم شکل گرفت. لیوان رو روی میز گذاشتم و جواب دادم.
- الو عزیز
عزیز:
- سلام پسرم، خوبی؟
لیوان رو برداشتم که خنکی لیوان به کف دستم تزریق شد.
- ممنون عزیز خوبم.
عزیز:
- خدارو شکر. پسرم از نصف شب گذشته خونه نمیای؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:«چرا عزیز الان از اداره حرکت میکنم مواظب خودتون باشید.»
عزیز:
- تو هم همینطور پسرم. خداحافظ
از عزیز خداحافظی کردم و آب رو خوردم. به طرف پارکینگ حرکت کردم تا با موتور به خونه برم.
#دانای_کل
رسول با دیدن خیابونی که چند کوچه بالاتر داروخونه داشت، رو به سعید گفت:«سعید داداش بیزحمت جلوی داروخانه نگهدار، میخوام برم قرصهای مامانم رو بگیرم.»
سعید:
- باشه داداش.
سعید با دیدن داروخونه، ماشین رو نگه داشت.
رسول زیر لب تشکری کرد و از ماشین پیاده شد.
فرشید همونطور که رسول رو نگاه میکرد گفت: «نچ نچ نچ.. بچه ها حیف رسول نیست ۳۰ سالش شده هنوز زن نگرفته.»
داوود یه تای ابروش رو بالا داد و با لحن یادآورانهای گفت:«داداش تو خودت هم ۳۰ سالته. اصلاً سعید تو چرا زن نمیگیری؟»
سعید با طنز همیشگی که داشت جواب داد:
- داداش من دیگه پیر شدم در ضمن قصد ازدواج ندارم.
با این حرف سعید، خندههای داوود و فرشید به هوا رفت.
فرشید با لحنی که رگههای خنده در اون موج میزد، گفت:«پیر شدی بعد قصد ازدواج هم نداری، عجب رویی داری پسر.»
داوود اضافه کرد:
- مردم عجیب شد والا.
سعید چپ چپ نگاهشون کرد و تا خواست حرفی بزنه رسول رسید، پرسید:
- چه خبره صدای خندتون تا داروخونه میاد. حالا بگید ببینم به چی میخندیدید ؟
داوود قضیهی پرویی سعید رو برای رسول تعریف کرد.
رسول چونهاش رو خاروند.
- عجب! من قصد ازدواج دارم اما کسی که در سطح من باشه، نیست.
فرشید روی شونش زد و گفت:«راحت بگو نمیخوای ازدواج کنی دیگه. این حرفت الان چه معنیِ داشت؟»
داوود اضافه کرد:
- داداش سطح توقعت رو بیار پایین وگرنه ما هیچ وقت دادمادیت رو نمیبینیم ها.
سعید با لحنی که اعلام میکرد توی تیم رسوله گفت: «در حد استاد رسول ما اصلاً وجود ندارن دوستان.»
رسول خندید.
- وقت دنیا رو نگیرید. سعید تندتر برو دیگه.
سعید دستش رو روی چشمش گذاشت.
- چشم استاد رسول، شما امر کن.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16464655007212
لینکپارتاول:)))♥️
منتظرنظراتشوما✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشیم به امام زمانمون کمک کردیم
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمایهلحظهشبیهخدامیشن!
اونمموقعیهستکهبهکسینیکی
ودلیروشادمیکنن..
بیابیشترازیهلحظهشبیهخدابشیم؛
صفاتِخداروتووجودتبیدارکن!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهاترین امام💔
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
*[🕶️'🪚]*
•
•
-خبرآمدکهزلنسکیفرارکرد👀🚶🏾♂️
دلمبراندازهامیسوزهواقعا:)💔
یهبارنشدهقهرمانهاشونفرارنکنن:/🤣
*#ستاددلگرمیبهبراندازهاپلاستیکی🙅🏾♂️*
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_2
***
"صبح فردا"
#یاسی
با صدای سارگل و فاطمه که تلاش میکردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازهای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه.
اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم.
فاطمه با لحن مهربون و مادرانهای گفت:« بچهها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد میشه اگه تاخیر داشته باشیم.»
فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچهای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانهتر بود.
سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمیکنیم، داد زد:
- یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید.
از ترس لگدهای سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت.
با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمهی بزرگی رو میخوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید میدونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبههای روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم.
با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار میکنی؟»
پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد.
- پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟
در حالی که دستم و میکشید ادامه داد.
- بعداً میتونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد.
مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد.
فاطمه رانندگی میکرد. همش به ساعتش نگاه میکرد و میگفت:«بچهها دیر شد، اَه»
همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض میکرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم.
#سارگل
سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم میتونست خطرناک باشه.
به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم.
فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود.
فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟»
مرد جواب داد.
- من خوبم، جای نگرانی نیست.
یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشمهای مضطربش پرسید:
- داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد.
- شما که نمیتونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون میشینید؟ من موندم کی به این خانومها گواهینامه داده.
سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود.
فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت میکرد
آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش میکنی؟»
من که از اون موقع ساکت بودم با حرفهای اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. میبینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بیاحترامی میکنید؟»
اون رسول هم که با حرفهام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرفهای بیجایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.»
آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.»
از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.»
سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن.
سریع گفتم:« بعداً تعریف میکنم.»
#فرشید
آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟»
همون لحظه، رسول و داوود رسیدن.
آقا محمد گفت:«کجا موندید شماها؟ بعداً راجبش حرف میزنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیروهای جدید میان.»
طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر میرسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن.
دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه میکردن رسول و داوود هم متعجب بودن
چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک میکردن.
با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد.
آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این خانومها همکارهای جدید ما هستن.»
از سمت راست شروع به معرفی کرد.
- خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی.
بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
وضیحات لازم رو بهشون بده و میز کارشون رو هم بهشون نشون بده.
نیم ساعت بعد همه چیز به حالت عادی برگشت. تنها کسایی که متوجه آشنایی رسول و داوود با اون دو تا خانوم شده بود، من و سعید بودیم.
با صدای آقا محمد از افکارم بیرون کشیده شدم.
- فرشید این اطلاعات رو به خانوم خسروی بده.
چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. یه نگاهی انداختم و میز خانم خسروی رو پیدا کردم. پرونده رو روی میزش گذاشتم که سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. چشمهای آبی رنگش، برق خاصی داشت که منو، محو خوش کرد. چند ثانیه گذشت که به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم.
- آقا محمد گفتن اینا رو بدم بهتون.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16465065874654
لینکاینپارت♥️😁
منتظرنظرات😌🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا