🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت466
✍ #جعفرخدایی
درد از دست دادن بهار و نرفتن به کربلا جوری جگرم رو سوزونده بود که ممکن بود لحظاتی درد روفراموش کنم اما.....
دلم خیلی گرفت ، هر کسی با دیدن چهره ام به راحتی میفهمید دارم به موضوع ناراحت کننده ای فکر میکنم
ولی خب
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
با اینکه دل شکسته و غمگین بودم دو رکعت نماز شکر خوندم بخاطر لطفی که خدا امروز شامل حالم کرد ارزوی چندین ساله ام رو بابت پیدا کردن یک استاد مومن و دلسوز طب به حقیقت پیوست و تنها کاری که میتونستم بکنم نماز شکر و تشکر از حضرت معصومه س بود ، بعد از اتمام نماز اقای محسنی که به حالم پی برده بود بهم گفت
_میدونید برای چی مانع رفتن شما با میثم جان به حرم شدم؟
میدونستم از موضوعی ناراحت و غمگین هستید بنابراین احتمال دادم اگر با اون روحیه به حرم برید بی شک شروع به گله و شکایت خواهید کرد بنابراین توکل بر خدا کردم و متوسل به امام زمان عج شدم و صبر کردم تا اینکه این اتفاق ها پیش اومد و شما به یکی از ارزوهاتون رسیدید و مراحل فراگیری علم طب براتون هموار شد
حالا بجای گله و شکایت از خدا شاکرید و سپاس گزار ، اینطوری بهتره
همه حدس و گمان هاش درست بود ولی...
_اقای محسنی ، واقعیت اینه مشکل اصلی که روحم رو ازرده یه چیز دیگه است
_ اگر لازمه بفرمایید شاید فرجی اتفاق بیافته
_طولانی تر از اونیه که با پنج دقیقه تموم کرد
لبخندی زد
_ کار ما بندگی صادقانه خداوند بزرگ و کمک به همه دیگه هست ، سالهاست عمر و وقت من نذر نوکری شیعیان و محبین اهل بیت و عاشقان امام زما عج هست ، لازم نیست نگران زمان باشید
با شنیدن این حرفها خیالم راحت شد ، کل اتفاقات و داستان عشق و عاشقی رو به اقای محسنی تعریف کردم و ایشون بدون اینکه جمله بگن فقط و فقط گوش دادن
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت467
✍ #جعفرخدایی
بعد از اینکه حرفهام تموم شد ، به فکر فرو رفت و ساکت شد
_مهدی جان ، یک مطلبی رو برات تعریف میکنم که خیلی جالب و البته اموزنده هست ، بهش دقت کن ، جواب تک تک سختی هایی که کشیدی رو از حرفهایی که میزنم شکار کن ،
تفکر کن شاید سرنوشتت بعد از شنیدن داستان عوض بشه
یک سرزمینی در آفریقا هست که مردمش به شکار میمون علاقه دارن و از طریق این کار روزگار میگذرونن
اینکه عده ای با شکار حیوان دیگه زندگی میکنن موضوع کاملا طبیعی هست اما...
نوع دام و روشی که برای شکار انتخاب میکنی باید حساب شده و دقیق باشه وگرنه بازنده ای
شکارچیان اون منطقه مقداری بادام زمینی رو داخل شیشه های گردن باریک میریزن و در جنگل میگذارن و کمین میکنن ،
میمون بخت برگشته وقتی کوزه رو میبینه دستش رو از قسمت تنگ داخل میبره و همه بادام زمینی ها رو تو مشتش جمع میکنه ولی....
وقتی میخواد دستش رو بیرون بیاره دستش گیر میکنه ، انقدر تلاش و تقلی میکنه و حواسش به در اوردن دست از شیشه هست که حضور شکارچی رو متوجه نمیشه و شکار میشه
خب ، میمون که براحتی دستش رو وارد کوزه کرد ، پس چرا نتونست درش بیاره؟
جواب این سوال جواب همه سوالاتیه که شما و امثال شما تو ذهنتون دارین
چه اونایی که عاشق دختر خانمی شدن یا عاشق اقا پسری شدن یا عاشق بچه و خونه و شغل و..... شدن
وقتی میمون دستش رو داخل کوزه میکرد دستش خالی و صاف بود ولی وقتی بادام زمینی ها رو تو مشتش جمع کرد مجبور شد دستش رو مشت کنه ، بخاطر همین دیگه نتونست درش بیاره
اگر مشتشو باز میکرد و دل از اون بادام ها میکَند و سرجاش میزاشت شکار نمیشد ولی از خواسته اش نگذشت و پافشاری کرد تا شکار شد
حالا شما اقا مهدی ، گاهی برای رهایی و نجات و ازاد شدن روح باید دست از بعضی خواسته ها کشید و در موردش پا فشاری نکرد وگرنه شکار نفس و شیطان خواهی شد، اگه دست بکشی مطمئن باش خدا زندگی بهتری برات در نظر گرفته و دنیای زیباتری در انتظارته!
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت468
✍ #جعفرخدایی
_حرف من کاملا واضح و روشنه ، باید دست از عشق دنیاییت که معلوم نیست واقعا برات بال پرواز میشد یا نه برداری تا به عشق واقعی برسی که بی نیازه و بدون منت بهت میبخشه
ما ها بیشتر مطالب رو اشتباهی متوجه شدیم ، ما ازدواج میکنیم ، عاشق میشیم ، دنبال علم میریم و هزاران کار میکنیم تا به خدا برسیم ، اما ....
شبانه روز خدا خدا میکنیم تا به این ها برسیم که فانی هستند و فقط برای این دنیا به دردمون میخورن
بهار خانم رو از فکر و ذهنت بیرون کن و خدا و امام زمانش رو بخواه و عاشق اونها باش تا بهارها دنبالت بیفتن و ارزوی با تو بودن رو داشته باشن چون این تویی که عشق خدا رو تو قلبت داری
میدونم کار سختیه و البته اگر موفق بشی کار بسیار بزرگیه ، کار بزرگ زحمت بزرگ میخواد ، همین الان بهترین فرصته
به عمه امام زمان عج که الان در خدمتشون هستیم متوسل شو و مردانه تصمیم بگیر و از ایشون بخواه و بگو
خانم جان من ضعیف تر از اونی هستم که محبت بهار رو از دلم بیرون کنم ، شما دستمو بگیر و کاری کن محبت و یاد و خاطره بهار از قلب و فکرم پاک بشه و هیچ احساسی بهش نداشته باشم
مهدی جان امتحان کن ، حتما نتیجه اش رو خواهی دید
حرفهای اقای محسنی که تموم شد پا شد و رفت سمت ضریح و شروع کرد به زیارت ،
حرفهاش مثل زلزله جسم و روح و قلبم رو لرزوند ، هیچ وقت از این زاویه به داستان زندگیم نگاه نکرده بودم ، کلمه به کلمه ای که گفته بود رو بهش فکر میکردم
واقعا میشه گفت یک سال از زندگیم رو باختم؟ یا نه فقط این یه تجربه بود؟
وای اگر منطقی نگاه کنم ، این یکسال سخت، امتحانی بود که متوجه خدا و امام زمانش باشم، بلاخره باید برای رسیدن به هدف از جایی شروع کرد یا نه؟
طبق گفته اقای محسنی عمل کردم و متوسل شدم به حضرت معصومه س ، نمازی خواندم و شروع کردم به درد و دل و ازش خواستم کمکم کنه
حالا که روزنه های امید مثل باغ زیتون و استاد طب برام نمایان شده ، حالا وقتشه دست از خواسته ای که خدا راضی نیست بردارم و خودمو تسلیم امر خدای مهربان بکنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت469
✍ #جعفرخدایی
میدونستم کار سختیه برای همین از خدا خواستم بهم صبر بده
بعد از مدتی که خلوت کرده بودم با اشاره میثم پا شدم و کم کم اماده شدیم برای رفتن به خونه
سوار ماشین که شدیم اقای محسنی پرسید
_زیارتتون قبول باشه ان شاءالله
اقا مهدی حالت چطوره؟؟؟؟
_خوبم اقای محسنی خیلی خوب
نمیدونم شما سِحر کلام دارید یا مهره مار ولی حرفهاتون دیدگاهم رو به خودم و خدا تحت تاثیر قرار داد، نمیدونم این احساس سبکی که دارم از روی احساسات و جوگیر شدنه یا نه واقعیه؟
_شک نکن فرزندم که واقعیه فقط تلاش کن نگهش داری
میدونی چرا نتونستی کربلا بری؟
_شما بفرمایید
_شما میخواستی بری کربلا و هر جور شده بهار خانم رو کت بسته از اقا بگیری که بصلاحت نبود
کم کم داره بهت حسودیم میشه مهدی جان
احتمالا حضرت سیدالشهدا علیه السلام قراره دعات رو قبول کنه یا برنامه خاصی برات داره که نزاشت شب گذشته راهی بشی!
نخواست چیزی بهت بده که بعدا پشیمون بشی ، صلاحبود تا بمونی و فکر کنی ، تا حاجت بزرگتر و بهتری ازش بخوای که در همه احوال کمک حالت باشه
شاید یکبار زیارت با شناخت کامل بهتر از چند بار زیارت بدون شناخته ، هر چند بدون شناختم بری اقا ، دست نوازش به سر میکشن!!!
بین حوائج بزرگ چه حاجتی بهتر و بزرگتر از سلامتی و تعجیل در فرج ، که اگرکسی واقعا حاجت خودش رو کنار بذاره و برای اقا دعا کنه اقا با محبت بیشتری بهش نگاه میکنه و هواشو خواهد داشت
بین صحبتهای اقای محسنی هر از گاهی نگاهی بهش میکردم ، وقتی اسم امام زمان عج میومد ، اشکتو چشماش حلقه میزد
تموم شدن حرفهای اقای محسنی مصادف بود با رسیدن به خونشون ، وقتی وارد خونه شدیم ایشون همون پایین خدا حافظی کردن و ما رفتیم طبقه بالا
دیر وقت بود، بعد از روشن کردن کولر کنار باد کولر دراز کشیدم و میثم بعد از عوضکردن لباساش اومد ونشست کنارم
_میدونی میثم ، بااینکه یک روز کامل نشده که اقای محسنی رو دیدم ولی انگار سالهاست میشناسمش وباهاش هم صحبت بودم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت470
✍ #جعفرخدایی
_اره منم اولین بار که دیدمش و صحبت کردم همین حس رو داشتم
_احساس سبکی میکنم ، نمیدونم از زیارته یا صحبتهای اقای محسنی ، هر چیه روحیه ام رو عوض کرده
راستی میثم بیا فردا برگردیم ، اینجا معذبم شاید اقای محسنی تو رودربایسی گیر کرده باشه
_ خیالت راحت استاد اصلا اهل تعارف نیست فردا هم بمونیم و پس فردا برگردیم و کارهای اداری و بانکی روانجام بدیم
با سر تأیید کردم، چشمام رو که روی هم گذاشتم و خوابم برد ، با صدای اذان که از بیرون میومد بیدار شدیم و بعد از نماز من رفتم حرم و میثم خوابید
بعد از زیارت رفتم وگوشه ای نشستم
تصمیم گرفتم زندگی تازه ای شروع کنم ، یه زندگی که رنگ و بوی امام زمان داشته باشه
میثم قبلا بهم گفته بود که اقای محسنی چقدر در رنج بود ولی دست از امام زمان نکشید و به راهش ادامه داد و امتحان خوبی پس داد و الان جزء سرمایه داران هست وهم اساتید مهدویت
مگه ما از زندگی چی میخوایم؟یک زندگی امام زمانی و زندگی سالم
همین حرفها رو مرور میکردم که شروع کردم به ترسیم یک برنامه برای استارت این کار
رو به ضریح کردم وگفتم
خدایا ممنون از این همه نعمتی که دادی و منتی نزاشتی ، شکرت که همیشه و سر بزنگاه به دادم رسیدی ، شکر که رفقا و خانواده خوبی نصیبم کردی
خدا به اندازه عظمت و مهربانیت ازت سپاس گذارم
من در حق خلیفه ات ، امام زمان عج ، فرزند امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت فاطمه اطهر س دلیل خلقت ، خیلی کوتاهی کردم
ولی الان که متوجه ام کردی باهات حرف دارم
از همین لحظه تصمیم میگیرم تمام کارهای خیرم رو به نیابت از امام زمان عج بکنم و ثوابش رو تقدیم کنم به امام زمانم تا شاید قلب شکسته اش التیام پیدا کنه،
خدایا ازت خواهش میکنم منت بر سرم بزار و توفیق بده جان و مال و زندگی و عمرم رو در راه اهل بیت و امام زمان صرف کنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت471
✍ #جعفرخدایی
هر کار خیری که میکنم ثانیه به ثانیه اش و ذره به ذره اش از طرف مهدی فاطمه و تقدیم میکنم به خود اقا
در عوض این کار هیچ خواسته ای ندارم جز کسب اعتقاد صحیح و ثبات قدم در این راه و نوکری اقا امام زمان همین
بعد از تموم شدن حرفهام احساس خوشحالی عجیب غریبی بهم دست داد ، انگار گمشده ی چند ساله پیدا مردم یا چیزی شبیه همین حس
دیگه نمی تونستم اونجا بشینم برای همین سریع زیارتی کردم و رفتم سمت خونه
نزدیک ظهر بود و میثم داشت کتاب میخوند ، نشستم کنارش و سکوت کردم ، بعد از فارغ شدنش از کتاب خوندن قضیه رو تعریف کردم
اون رو اقای محسنی بالا نیومد و میثمگفت احتمالا کلاس داره و باید به کارخونه اش هم سر بزنه
شب که شد اقای محسنی هم اومد و بعد از کلی صحبت شب روصبح کردیم و بعد از خدا حافظی سمت زنجان حرکت کردیم
بعد از خدا حافظی از اقای محسنی دلم گرفتولی بروم نیاوردم ، البته بعدها دلیلش رو مطلع شدم
نزدیکای عصر رسیدیم طارم و بعد از دو روز موندن تو طارم و ردیف کردن کارها به زنجان برگشتم و قبل از اینکه برم خونه رفتم بازار و کلی خرید کردم و رفتم سمت خونه تا با دست پر و کیف پر سوغاتی به خونه رسیده باشم.
چند روز نگذشته بود که دوباره حالت افسردگی بهم دست داد که علتش کاملا واضح بود
دوری از دوست و همراه مومن
تو این چند روز هر کی رو میدیدم فقط از پول و مسافرت و تفریح و خرید .... حرف میزد در صورتی که حرفی از امام زمان نبود
اگرم از امام زمان حرفی میزدم میگفتن بیخیال شو اومدیدم چند دقیقه ای خوش بگذرونیم و...
مولای من
چقدر سخته بین محبین و شیعه ها غریب باشی
حالم خیلی بد شده بود و روم نمیشد به میثم زنگ بزنم ، تا جایی که دوباره توخونه دراز میکشیدم و خیره میشدم به یه گوشه
تا اینکه خواهرم اومد پیشم علتشو پرسید ولی درد این بود علت اصلیشو نمیدونستم
_مهدی ، فکر نمیکنی چیزی تو زندگیت کم داری؟چیزی که دوستات دارن و تونداری؟
میدونستم میخواد روحیه ام روعوض کنه برای همین باهاش همراه شدم تا دلش نشکنه هر چند برام سخت بود
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت472
✍ #جعفرخدایی
_ شاید بعضی چیزا کم داشته باشم ولی چیزایی که خدا بهم داده بیشتر به چشم میاد تا نداشته هام!
با این حال بگو ببینم نقشه ات چیه!!؟
لبخندی زد و ...
_دوست نداری ماشین داشته باشی؟
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم
_کیه که دوسنت نداشته باشه ولی فعلا هزینه هایی پیش رو دارم که تو الویت هستن
_دیوونه پولشو ما جور میکنیم ، تو خرد خرد بده
دستی به موهام کشیدم ، پاهام رو جمع کردم و گفتم
_برو سر اصل مطلب ، قضیه چیه
چند ماهی که تو خودتی و خورد و خوراک نداری با مامانم حرف نمیزنی ، من میدونم قضیه چیه ولی مامان و داداش و بقیه که نمیدونن
مامان چند باری ازم پرسید مجبور شدم بهش بگم میخوای ماشین بگیری شرایطش رونداری افسرده شدی
_اخه نداشتن ماشین افسردگی میاره؟مگه بچه ام این داستان رو از طرف بهش گفتی؟
نیم خیز شد و گفت
_میخوای برم بگم چی شده هان؟
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم، لبخندی زدم و گفتم
_شوخی کردم جدی نگیر ، حالا میخوای چیکار کنی؟
_ابجی رویا قبل رفتن به ترکیه سه تومن داد به من بدم بهت منم دو تومن میزارم روش خودتم دو تومن جور کنی یه پراید اخرین مدل میتونی بگیری نظرت چیه؟
بارون رحمت الهی داشت همینجوری رو سرم میریخت ، باغ ، طب سنتی و حالا ماشین ، کم کم داشتم به این حرف قدیمی ها ایمان میاوردم که میگن
اگه خدا یه چیزی ازت بگیره درعوض چندتا چیز با ارزش تر از اون رو بهت میده
_ابجی شرایط من برای پرداخت بدهی مساعد نیست راستش من دانشگاه ثبت نام کردم و از طرفی دارم یه باغ میخرم و قراره تو دوره های طب سنتی بصورت حرفه ای وارد بشم
اینا کلی هزینه داره
خدا رو شکر که خانواده ای مثل شما دارم که هوامو دارن و به فکرم هستید ولی منم نباید پیش شما شرمنده باشم وباید مساعدتتون رو برگردونم فعلا برام مقدورنیست
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت473
✍ #جعفرخدایی
_وایسا ببینم داری باغ میخری؟چرا بهم نگفتی؟
_فعلا دنبال کاراشم وام و انتقال سند و ... میخواستم هر وقت قطعی شد بهتون بگم
_اینجوری که حتما ماشین لازمی ، نگران پس دادن پولمون نباش تو برو ماشینتو انتخاب کن
اینو گفت و پا شد رفت سمت مادرم
بهترین شرایط ایجاد شده بود برای خرید ماشین ، با شوق و ذوقی که از خواهرم دیدم دلم نیومد حرفشو رد کنم ، قبولکردم و قرار شد بقول خواهرم حرف گوش کن باشم
قرار شد تا اخر هفته واریز بزنن و منم برم دنبال ماشین
یه هفته ای از برگشتنم به زنحان میگذشت و تو این مدت مدارک وام رو دادیم به بانک وقرارشد دو هفته ای وام رو واریز کنن ، میثم سند باغ رو داده بود دفترخونه و به اصرار من دست نکهداشتهبود تا اول وام واریزبشه بعد سند بنام بکنیم.
خیلی دلم گرفته بود و گه گاه چشمم ترمیشد و با اشک حسرت صورتم رو ابیاری میکردم و دلم روشن بود به امیدی که خودمم نمیدونستم از کجا نشأت گرفته
یه شب که خوابیدم دیدم با لباس های پاره و ظاهری خسته و داغون رفتم حرم حضرت معصومه س ، و بعد از رسیدن به حرم بهم یک کتاب دادن
بعد از گرفتن کتاب صفحاتش رو شمردم ، سی صفحه بود ، نمیدونستم کتاب در مورد چی بود فقط دیدم نورانیبود و چیزی معلوم نمیشد
از خواب بیدار شدم ، نگاهیبه ساعت کردم ، چند دقیقه ای به اذان صبح مونده بود ، پا شدم و تا شروع اذان دو رکعت نماز خوندم
نیتی کردم و به دلم افتاد پیاده برم قم ولی....
مسافت خیلی زیاد بود وشاید بالای ده روز طول میکشید و من تجربه چنین کاری نداشتم
تصمیم گرفتم برم تهران و از اونجا برم قم ،ولی تنهایی نمیشد
به چند تا از دوستام گفتم ولی همشون این کار رو دیونگی دونستن
برای رسیدن به هدف گاهی باید دیونه شد ومن اصرار داشتم برای پیاده روی و وقتی از همه دوستام نا امید شدم عزمم رو جزم کردم برای اینکه تنهایی این کارو بکنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت474
✍ #جعفرخدایی
حاجت داشتم و برای گرفتن حاجت باید اول به خودمو و بعد به امام زمان عج ثابت میکردم تصمیمم جدیه ، هر چند قبل از اینکه تصمیم بگیرم امام زمانم عج از نیت و اینده ی اعمالم خبر داشتند
خودمو برای رفتن به تهران اماده میکردم کوله پشتیم رو پر از لوازم و وسایل ضروریکردم تا پس فردا شب راه بیافتم
همینطورکه مشغول بودم گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ، جوابدادم
_سلام رضا خوبی؟افتاب از کدوم طرف در اومده؟
با صدای اروم همیشگی که به زورمیشد متوجه حرفاش شد گفت
_سلام ، خودت که شرایطم رو خوب میدونی
شنیدم میخوای پیاده بری قم؟!
_اره چطور ، نکنه تو هم زنگ زدی بگی دیونگیه؟
_اره زنگ زدم بگم دیونگیه و اگه برای این سفر یه دیونه مثل خودت میخوای منم هستم
از هر کسی میتونستم انتظار این حرف رو داشته باشم الا رضا، روحیات رضا خیلی خاص بود و ...
_اره چرا نمیخوام، کوله ات رو پر کن که فردا شب ساعت ۲میریم تهران و صبح از تهران حرکت میکنیم
_باشه تا فردا خداحافظ
گوشیرو قطع کردم ورفتم تو فکر
یعنی چی شده که رضا میخواد بیاد؟بنده خدا چه مشکلی داره که دل زده به دریا؟؟؟
به هر حال امیدوارم هردومون دست پر برگردیم
روز موعود رسید و حوالی ساعت یک نصفه شب رضا اومد سرقرار و راه افتادیم سمت ترمینال
تا ترمینال حرفی با هم نمیزدیم ، هر دو غرق در فکرخیال بودیم و نمیخواستیم خلوت همدیگه رو به هم بزنیم
حاجت من ریشه کن شدن مهرومحبت بهار از قلبم بود ولی رضا رو نمیدونستم
سوار اتوبوسم که شدیم چند دقیقه ای از برنامه فردا صحبت کردیم و رضا خوابید ومنم در فکروخیال فردا بودم که غیر از این حاجت چه حاجت دیگه باید داشته باشم
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود رسیدیم ترمینال و بعد از خوندن نماز صبح راه افتادیم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت475
✍ #جعفرخدایی
از میدان ازادی به سمت قم راه افتادیم
در طول راه اتفاقات زیادی برامون رخ داد از تجربه های سفر گرفته تا درد ودل کردن های رفاقتی با رضا
راه رفتن زیر افتاب گرم تا تاول روی تاول زدن پاهامون که امونموم رو برید
بعد از سه روز پیاده روی حوالی اذان مغرب رسیدیم حرم ، از شدت درد پا و سوزش تاول هایی که روی هم در میومدن نای راه رفتن نداشتیم
کفشارو رو که دادیم کفشداری از شدت درد روی زانوها افتادم و رو زانوهام سمت ضریح حرکت کردم
نگاه پر از تعجب مردم رو میتونستم حس کنم ولی هیچ کس نمیتونست حال منو درک کنه
کنار ضریح که رسیدم بی اختیار سرمو به ضریح تکیه دادم و گفتم
سلام بر عمه مهربان امام زمانم
میدونم همین الان که دارم با شما صحبت میکنم منو میبینید وحرفهام رو بخوبی گوش میدید
دردی که تو این سه روز کشیدم رو دیدید و درک میکنید
با این حال و با این همه درد و رنجی که کشیدم الان در خدمت شما هستم و اومدم حاجتی ازتون بخوام
عمه جان
شما رو قسم میدم به محبت مادرانه ای که به زائرهاتون دارید اگر بهار برام مناسبه قلب پدر ومادرشرو برام نرم کنید و اگر زندگی با بهار رو برام صلاح نمیدونید محبت و عشقی که ازش در قلبم وجود داره رو بردارید و عشق دختری رو که شما تاییدش میکنید رو در قلبم جایگزین کنید
عمه جان بیاید و برام مادری کنید
شما برای من دختری انتخاب کنید که بال پروازی برام باشه سمت خدا و امام زمان عج
دختری برام انتخاب کنید که مادری سزاوار و متدین باشه برای فرزندانم و امین و مونسی برای من...
دختری برام پیدا کنید که با دیدنش یاد خدا بیفتم و بهم ارامش بده
عمه جان شما رو به امام رضا قسم در حقم مادری کنید
هر جمله ای که از دهنم خارج میشد نا خودآگاه اشک از چشمام جاری میشد و بدون توجه به اطراف درد و دل میکردم
شاید حدود دو ساعتی به ضریح چسبیده بودم و حرف میزدم و متعجب از این بودم که چطور کسی متعرضم نیست
بعد از تموم شدن حرفام نگاهی به اطراف کردم و تا ببینم رضا کجاست
دستم از دیوار گرفتم و رو زانوهام وایسادم و اروم سمت رضا که گوشه ای نشسته بود حرکت کردم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت476
✍ #جعفرخدایی
به زحمت رفتم سمت رضا و کنارش نشستم
به گوشه ای خیره شده بود و نگاه میکرد و حرفی هم نمیزد
با دیدن این صحنه چیزی ازش نپرسیدم و صلاح دونستم تو خودش باشه
حدود چهار ساعتی تو حرم بودیم تا اینکه رضا گفت
_مهدی ، خیلی خسته ام بدنمم درد میکنه بیا بریم استراحت کنیم و فردا صبح برگردیم
_ باشه
اون شب ، به قصد خواب واستراحت از حرم خارج شدیم ولی غافل از اینکه از بدن پا درد و شدت خستگی خوابی قرار نیست به چشمامون بیاد
فردا صبح اماده شدیم برای رفتن ، رضا اژانس گرفت و منتظر شدیم اژانس بیاد ، سوارشدیم و ازکنار حرم که رد میشدیم انگار کسی این مطلب رو یادم انداخت که بگم
عمه جان
یکبار از زیارت اجدادتون امیرالمؤمنین و سیدا الشهدا وعموتون عباس علیه السلام جا موندم ، کاری کنید برم ، شما واسطه بین من و مولا علی
تودلم اینو گفتم و ....برگشتیم زنجان
چند روز بعد از برگشتن به زنجان کارهای انتقال باغ به اسمم تموم شد وحالا منم صاحب باغ زیتون بودم ، اما قبلش...
به کمک خواهر کوچیکم و خدابیامرز خواهر بزرگم یه پراید هم خریدم و برای رفت و امد به طارم از ماشین خودم استفاده میکردم
ثبت نام دانشگاهم تموم شد و بقول قدیمیا بچه دانشجو هم شدم
نکته جالبی که تو این مدت برام قابل تامل بود اینکه دیگه هیچ وقت دلم برای بهار تنگ نشد ، با اینکه چند باری هم اتفاقی همدیگه رو دیدیم ولی هیچ حسی بهش پیدا نکردم ، نمیدونم من بی تفاوت شده بودم یا چیز دیگه....
دیگه هیچ اثری از عشق و محبت بهار تو قلبم نبود ، انگار مهر زده بودن تو قلبم ، مهری که روش نوشته باشه ورود مهر و محبت بهار ممنوع
به برکت داشتن ماشین هر هفته پنج شنبه و جمعه ها میرفتم قم پیش دکتر امیری و کار اموزش طب سنتی رو با کتاب قانونچه شروع کردیم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت477
✍ #جعفرخدایی
دو سال گذشت....
دوره کاردانی رو تموم کردم و برای کارشناسی کنکور داده بودم
توی این دو سال اتفاقاته زیادی برام افتاد از جمله
به کمک امام زمان عج مغازه ام رو از ریشه جمع اوری کردم و بعد از اون کمی از عذاب وجدانم کم شد
سال اول خرید باغ محصول زیادی نداشتم ولی سال بعد به جبران سال گذشته اش مبلغ قابل توجهی از وام و شهریه دانشگاه و شهریه طب سنتی رو پرداخت کردم
با همه این موارد دست از طلبم برنداشته بودم ، با اینکه تو این دو سال سرم تو کار خودم بود و کاری بکار کسی نداشتم ولی همچنان از امام زمان عج پیگیر یه دختر مومن بودم و دست از خواهش برنداشتم
کار بجایی رسید که نذر کردم و هشتاد هزار صلوات فرستادم و....
یه روز به ذهنم رسید کاری کنم و اونم این بود که نامه ای به حضرت زهرا س بنویسم ، ولی نامه ای متفاوت، نامه ای از زبان فرزند به مادر مهربان بدون استفاده از الفاظ بزرگ و پیچیده
تا اینکه قلم و کاغذی اوردم شروع کردم به نوشتن
بسم الله الرحمن الرحیم
نامه ای از فرزند چموش و خطا کار به مادر عزیزم و مهربان ترین مادر عالم هستی
مادر عزیزتر از جانم ، همینکه دارم براتون نامه مینویسم سر از پا نمیشناسم ، چه لذتی داره با مادر مهربانی مثل شما درد دلی کنم
مادرم فاطمه س، نام زیبایت مایه ی ارامشم هست ، و این ارامش از مهربانی بی حد شماست
سرتون رو درد نمیارم مادر جان خودتون که میدونید من فرزند عجول شما هستم و از مهربانی شما کمال بهره را میبرم
همانطور که از گذشته و حال این فرزند حقیر خبر دارید از شما تقاضایی دارم
بی ادبی منو ببخشد مادر
جهل من بر شما اشکار هست ، انتخاب همسر از طرف خودم برایم پر از خطا خواهد بود و چاره ای ندارم از شما درخواست کنم برام دختری پیدا و انتخاب کنید که همدم و مونسم باشه و مادری مومن و خوب برای فرزندانم و امین و امانت داری برای اموالم در نبودم و بال پروازی باشه برای رسیدن به شما ، که قدم برداشتن در راه شما قدم برداشتن در راه خداست
امام زمانی بودن،اخلاق حسنه ، خنده رویی ملاک انتخاب من هست
این شما و این نامه
چشم امیدم به شماست و منتظر میمونم .
جانها فدای فرزند قائم شما حضرت مهدی عج
مهدی خدایی۱۳۹۱
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸