#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#آداب_زیارت_کودکانه
روزی که قرار بود معلم درس زیارت را بدهد، با قرار قبلی بچهها را بردند به امامزادهی نزدیک مدرسه.
پدر یکی از بچهها که روحانی بود آمده بودند و آداب زیارت را برای بچهها توضیح داده بودند.
فردای آن روز، معلم از بچهها خواسته بود توی یکی دو خط از آداب زیارت بنویسند.
◾️◾️◾️
محمدصادق: «مامان ببین خوب نوشتم؟»
مامان: «بخون عزیزم!»
محمدصادق: «برای رفتن به زیارت چه کارهایی باید انجام دهیم؟
لباس تمیز بپوشیم.
عطر به خودمان بزنیم.
پیش ضریح که رفتیم اگر زیارتمان تمام شد، باید دنده عقب برویم!»😅
(به عبارت دیگر پشت به ضریح نباشیم.)
#حدادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#عاشق_شو!
آخرین امتحان پایانترمِ سال دوم را داده بودم و آزادانه در راهروهای دانشگاه قدم برمیداشتم، انگار با فاصلهای یک سانتی از روی زمین داشتم حرکت میکردم. احساس آزادی و رهایی، حال خوبی به من داده بود. به امید یک خوشوبش بیدغدغه و غیر درسی با دوستان، به سمت اتاق بسیج رفتم. در را که باز کردم صحنهای متفاوت از هر روز دیدم. همه در مورد یک چیز صحبت میکردند؛ ثبتنام. سلام کردم و از یکی از رفقا پرسیدم «اینجا چه خبره؟»
- مگه اطلاعیه رو ندیدی؟ ثبتنام مسجد دانشگاه شروع شده برای اعتکاف.
قبلتر یکچیزهایی از اعتکاف شنیده بودم اما همان موقعها از نظر فلسفی، آن را در ذهنم رد کرده بودم. برای اینکه پیش دوستان بسیجم لو نروم، نگاهی به ساعتم کردم که انگار خیلی دیرم شده و خداحافظی کردم.
خوشبختانه اعتکاف آن سال به مرداد ماه افتاده بود و کمتر کسی را در آن دو ماه میدیدم که بخواهم در مورد رفتن یا نرفتنم به اعتکاف توضیحی بدهم.
برای تمام تابستانم برنامه ریخته بودم؛ خواندن یک رمان علمی_تخیلی که استادمان معرفی کرده بود، مطالعه کتابی در مورد آراء فلسفی فیزیکدانان معاصر، سر زدن به کتابخانهی مرکزی، تماشای چند فیلم و سریال که در طول ترم فرصت دیدنشان را نداشتم و کلی کار دیگر که به آنها فکر کرده بودم و باید برایشان برنامه میریختم.
اوایل مرداد بود. خوش و خرم از داخل پردیس مرکزی به سمت درب ۱۶ آذر میرفتم که یکی از دوستانم را دیدم؛ دوستی که برای ادب، ایمان و اخلاقش خیلی احترام قائل بودم. من را که دید بیمقدمه گفت: «اول بگو ببینم تونستی کارت اعتکاف بگیری یا نه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
ظاهراً تعداد متقاضیهای شرکت در مراسم خیلی بیشتر از ظرفیت مسجد بود.
غافلگیر شدم ولی زود خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به چاخان، پاخان کردن که نشد و نبود و نتوانستم. ناغافل دستم را گرفت و گفت: «انگار خدا تو رو سر راه من گذاشته. ظاهرا قسمت نیست خودم برم.» و اشک درون چشمانش جمع شد. کارتِ ورود را توی دستم گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. چند قدم دور نشده بود که برگشت و گفت: «یادت نره منو دعا کنی!»
نفهمیدم چطور کارهای انتقال نامِ کارت، واریز هزینه و ثبتنام تکمیلی را انجام دادم و چطور برای آن سه روز که کاملا برایم مبهم و تعریفنشده بود ساک بستم و راهی شدم!
آن شب از کوچههای چراغانی شهر و ایستگاههای صلواتی که مزیّن به ذکر و نام آقا امیرالمؤمنین(ع) بودند گذشتم و هرچند نامطمئن اما راضی، خودم را به صفهای شلوغ جلوی مسجد رساندم!
هر کس سهمش از زمین مَفروش مسجد به اندازهی یک سجاده بود؛ در حالیکه همچنان به غایت و علت این مراسم فکر میکردم سجادهام را پهن کردم و روی آن آرام گرفتم.
دستِ یکی به شانهام خورد «چطوری رفیق؟ تو کجا، اینجا کجا؟» دوست عزیز دیگرم بود که خبر نداشتم او هم ثبتنام کرده. کنارم بار و بُنهاش را پهن کرد.
خیلی خسته بودم. آرام روی سجادهام دراز کشیدم و به سقف گنبدیشکل مسجد خیره شدم. داشت شارژ بدنم تمام میشد، اما گوشهایم انگار همچنان چند درصدی انرژیِ باقیمانده داشت. صداهای مختلف و متفاوتی میشنیدم؛ همهمهی پسرهای آنطرفِ پرده، صدای صحبت دخترهای ردیفهای عقبتر از ما، مناجات دوستی که نرسیده شروع کرده بود، و شَلَپ و شلوپِ وضو گرفتن دوست کناریام که روی چفیهاش در حال وضو گرفتن بود. کمکم پلکهایم سنگین شد و گوشهایم هم دیگر چیزی نشنید.
نوای حاج مهدی سماواتی آرام آرام هشیارم کرد. بلند شدم و به چپ و راست نگاه کردم. همه مشغول کاری بودند؛ یکی قرآن میخواند، یکی به نماز مستحبی ایستاده بود و دیگری تسبیح به دست، اذکار رجبیه را تکرار میکرد.
سحر اول بود. سعی کردم کاری برای خودم جور کنم. منی که در نماز خواندن کمی تنبل بودم و تمام همّتم روی نمازهای یومیه بود و نهایتا نمازِ قضاهای صبح، محال بود زیر بار نماز مستحبی بروم. این بود که از بین گزینههای موجود، استغفار که کمترین انرژی را از من میگرفت انتخاب کردم. تسبیح صد دانهی فیروزهایرنگم را جلوی چشمانم گرفتم. باید در یک نگاه انتقادی، صد رفتاری را پیدا میکردم که بابت آن از خدای مهربان عذرخواهی کنم و نهایتا طلب جبران. «واقعا من انقدر آدم بدی میتونم باشم که صد تا گناه یا خطا کرده باشم؟!»
خیلی زود یاد زمزمههای دعای کمیل مادرم که از زبان حضرت امیر(ع) بود افتادم «اللّهُمَّ اغفِر لیَ الذُّنوبَ الّتی تَهتِکُ العِصَم ...» خودم را جمع و جور کردم و با حالت متواضعانهای سعی کردم در خودم فرو بروم. «خدایا منو ببخش بابت همهی وقتایی از عمرم که تلف کردم.» و اولین دانه را انداختم. «خدایا به عمرم برکت بده تا بتونم جبران کنم. خدایا منو ببخش بابت همهی فکر نکردنهام و عجولانه فکر کردنهام!» دانهی دوم را انداختم و بعد دانهی سوم... . کمی جلو رفتم اما دیگر جور کردن دلیلی برای انداختن مهرهها برایم کمی سخت شد؛ اینهمه تمرکز واقعا مشکل بود. مگر چقدر میشد به خودم فکر کنم؟ مگر من چقدر بودم؟!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
تسبیح را رها کردم. بعد از سحری و نماز صبح وقتی مطمئن شدم بینالطلوعین تمام شده، خواب شیرین را بر ادامهی ذکر و فکر ترجیح دادم و دوباره روی جایِ خوابِ سه وجب در پنج وجبم دراز کشیدم و خوابیدم!
با صدای همهمهی جمع از خواب پریدم. «زود جمع و جور کنید که نماز جمعهی این هفته، رهبری هستن.» خطبههای آقا را دوست داشتم، از عمق جان ایشان را یک اسلامشناس و اسلامباور واقعی میدانستم و خوشحال بودم که صدایشان را بیواسطه میشنیدم.
خودشان، ما و همه را توصیه به تقوا و نظم در کارها کردند. فکر میکردم حرفهایی که در ادامه میزنند مهمتر باشد. گوشم تیز بود اما همه چیز حولوحوش همان تقوا و نظمِ در امور چرخید. دوباره کمی متعجب شدم و این تعجب را گذاشتم کنار بقیهی نادانستههای قبلیام از اعتکاف، و همه را همراه خودم به سجادهام بردم و به فکر کردن و استغفار ادامه دادم. از اعمال روز اول به همان استغفار بسنده کردم.
صدای دلنشین اذان مغرب، معروف به اذان دانشگاه تهران یا همان اذان آقای کاظمزاده برایم شیرین بود، خصوصا بعد از روزهی یک روزِ بلند مرداد ماه.
با افطار و نماز و مراسمات بعدش رَمق از جانم رفته بود و دلم میخواست دراز بکشم، اما رفتار اطرافیانم کمی متفاوت بود! همه مشغول نمازهای مستحب رجبیه شده بودند؛ خجالت کشیدم که دوباره تسبیح به دست بگیرم. این بود که دو رکعت نماز نشسته خواندم و زانوهایم را مالاندم که مثلا زانوهایم خشک شده است! ولی ظاهرا همتِ کوتاهم مرا بیتوفیق کرده بود. نهیبی به خودم زدم و دو رکعت بعدی را هم خواندم که به خودم ثابت کنم، من هم میتوانم!
خواب کوتاهی کردیم و دوباره نیمههای شب با مناجات حضرت امیر(ع) بلند شدیم؛ نیمهشبهای پر رمز و رازی که فقط خودت هستی و خودت، خودت و خالقت.
حاج سعید با نواهایش، دستمان را میگرفت و ما را در بغل خودمان میگذاشت. دستمان را میگرفت و ما را در آغوش خدایمان جای میداد. نمیدانم آن امواج در دل شب، چه ارتعاشاتی به قلبم میداد که جواب سوالات ذهنم، از قلبم سرازیر میشد. هنوز هم که هنوز است همهجا را برای فهم آن جوابها میگردم. ولی در آن نیمههای شب، آنچه از قلبم به مغزم مخابره میشد، یکجور حس اطمینان بود. اطمینانی که با آن، برای ماجراجویی زندگی و معنای آن، انگار از نو کوله بستم و حرکتم را شروع کردم.
از نیمهی اعتکاف که گذشتیم، گذر زمان راحتتر بود؛ انگار قِلِق کار دستم آمده بود. مراقب ذهنم بودم که اگر بازیگوشی کرد، آن را به جای خودش برگردانم. زیر چشمی چشمهایم را از درون میپاییدم که بیدلیل نچرخند. حواسجمع بودم که گوشهایم جز صدای لبهایم و البته نوای قلبم را نشنوند. باید که خودم را در وجودم جاگزیده میکردم و اولین قدمش این بود که حواسم ششدانگ در اختیارم باشد. دیگر، دعاها برایم فقط جمعی از الفاظ، و ذکرها تکرار یک کلمه نبود. بلند وکوتاه شدنها فقط یک حرکت ظاهری یا نمایشی نبود. لحظهها هم دیگر فقط گذر زمان نبودند؛ هر لحظه معنا و وزن خود را داشت و هر چه میگذشت بر ارزششان در نظرم افزوده میشد.
سه روز گذشته بود و من و همهی جمعی که کنار هم بودیم به انتهای خطی میرسیدیم که هم آرزوی رسیدنش را داشتیم و هم غمِ از دست دادنش را... . نمیدانم اشکهامان در اذان آخر از وصالمان به خود و خدایمان بود یا غمِ جدایی از در و دیواری که دستمان را گرفته و بلندمان کرده بود، یا اُنسمان با آن اذانِ دلنشین و دوستداشتنی که تکرارش، بر قلبمان باورِ توحید، معاد، نبوت و ولایت را نشاند؛
شهادت میدهم که خدایی جز او نیست.
شهادت میدهم محمّد(ص)، رسول خداست.
شهادت میدهم علی(ع)، ولیّ خداست... .
#محدثه_افضلزاده
#اعتکاف
#ماه_رجب
#ولادت_امام_علی(ع)
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_أميرَ_المُؤمِنین_یا_إمامَ_المُتَّقین
همه با هم دست داده بودند، مهاجران و انصار. فرمان پیامبر بود. هر مردی از مدینه یکی از مردان مکه را انتخاب کرده بود برای برادری. اینگونه مردانی که از مکه هجرت کرده بودند، سرپناهی پیدا میکردند و پشتیبانی.
همه با هم دست برادری داده بودند و فقط یک دست باقی مانده بود، مولا علی.
علی(ع) فرمود: «یا رسولالله، برای همه برادری انتخاب کردی و برای من کسی را انتخاب نکردی.»
پیامبر(ص) دست پسرعمویش را گرفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو را انتخاب کردم برای خودم. نسبتِ تو به من، مانند هارون است به موسی؛ جز آنکه پس از من پیامبری نخواهد آمد. تو برادر و وارث منی. تو با من و دخترم فاطمه در بهشت، در قصر من خواهی بود. إخواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین... .»
#آفتاب_در_محراب
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#ولادت_امام_علی(ع)
#ماه_رجب
جانِ جهان خوش آمدی؛💫
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#این_که_کاری_نداره!_خودم_بلدم
#بَلَدَم_بَلَدَم_بَلَدَم
بابا گفت «کاری نداره که، خودم درست میکنم!»
یک پارچه پهن کرد وسط هال، عینکش را زد، کَلهقند را گرفت توی دست چپش و با دست راست، دریل را با احتیاط جلو برد تا سوراخش کند. کلهقند برای مراسم «قندشکستن» بود که بعد از مراسم نامزدی توی همدان رسم است. ما خانواده داماد بودیم و باید کلهقند تزیین شده را همراه خریدهای عروس میبردیم خانه پدر عروس و همانجا میشکاندیمش.
برادرم تازه نامزد کرده بود. شنیده بودیم یک کلهقندهایی آمده توی بازار که داخلش پر از نُقل است و وقتی کلهقند را میشکنی همهی نقلریزها با فشار میپرد بیرون. و خب برای این مراسم چه چیزی جذابتر و پرهیجانتر از چنین چیزی؟!
بابا اما تا شنید، جملهی همیشگیِ «درست کردنش کاری نداره!» را گفت و با اعتمادبهنفسی مثالزدنی، آستین همت را بالا زد. میخواست سوراخ کوچکی در کلهقند ایجاد کند و نقلها را بریزیم داخلش. حالا نگاهِ پراز خوف و رجاءِ ما ثابت مانده بود روی فشار دریل که داشت تا اعماق کلهقند فرو میرفت که ... .
کلهقند متلاشی شد!
بهتزده چند ثانیهای به هم نگاه کردیم و بعد با خندهی بابا، ما هم سعی کردیم از این بحران فرصتی برای خنده فراهم کنیم! طبقمعمول تنها کسی که نخندید مامان بود. سری به نشانهی تأسف تکان داد و رو کرد به بردارم «برو تا تعطیل نکردن، یه دونه بگیر.»
بابا همانطور که خاکِقندها را از روی لباسش میتکاند، در اوج خونسردی شروع کرد به توضیحدادن که اگر از متهی باریکتری استفاده میکرد احتمالا این اتفاق نمیافتاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب توی مراسم، ریشسفیدها برای شکستن قند مدام به هم تعارف میکردند.
یادم نیست بالاخره قرعه به نام چه کسی افتاد، فقط میدانم وقتی کلهقندِ بازاری را شکستند و نقلریزها از داخلش فوران کرد و کل مجلس پر از صدای شادی شد، نگاه من روی بابا ثابت ماند. خنده لبهایش را کشید، اما چینهای پیشانیاش را نتوانست تکان دهد.
شکستِ عصرش احساساتم را جریحهدار کرده بود. دلم میخواست همان موقع صدایم را توی گلویم صاف کنم و بعد از همه بخواهم به احترامِ «مردی که معتقد است هر کاری از عهدهاش برمیآید» بایستند و چند دقیقهای او را تشویق کنند.
هرچند اگر حضار از جریان عصر و دریل و کلهقند، باخبر میشدند احتمالا ترجیح میدادند به جای تشویق، پنجدقیقهای فقط سکوت کنند!
#زینبتوقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#حجاب،_جوراب،_جان
موهای قهوهایاش را هر چه زیر روسری پنهان میکردم، باز طاق میشد و بیرون میزد. چادر سفید گلگلی که پشتش با رنگ سبز و کلیشه، نوشته بود «امانتی» را سرش کردم. یک دستمال هم دادم دستش و گفتم: «بیُو ای ماتیک قرمزاتم پاککن که دیگه اذن ورودت به حرم صادر شه.»
خواهرم لب و لوچهاش را غنچه کرد و با مسخرهبازی، رژلبش را پاک کرد و برای اینکه بارِ خندهی ماجرا بیشتر شود، چادرش را کشید توی صورتش و زیر بینی با دست کیپش کرد. بچهها را از گیت رد کردیم. نوبت به خواهرم که شد، خانمهای خادم پَرپَری گفتند که «جوراب نداری!» نتوانسته بودیم پروتکلهای ورودی را به خوبی إعمال کنیم. خواهرم با خنده به خادمها گفت: «خب عامو حالو دو تُ جورابم بوسونید به ماها که نداریم هدیه بدید. دعاتونم میکنیم.»
خادم با خوشرویی از تجربه شکستخوردهی قبلی این پروژه گفت؛ از اینکه اینجا شده بوده مکانی برای دریافت جوراب هدیه و تجمع و اختلال در رفت و آمد زائرین.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
القصه تا خوش و بشمان تمام شود و فکری برای پای بیجوراب خواهرم بکنیم، سه تا بچهها، که زودتر وارد شده بودند، با سه جفت جوراب مردانهی با طرح که نه، ولی بوهای مختلف برگشتند. مردهامان که گیر و گرفتاری تفتیش را نداشتند، داخل حیاط حرم منتظرمان بودند.
به محض شنیدن «بابُ بابُ خالَم پاش پتی بوده نَیذُشتن بیاد تو!» و اطلاع از ممنوعالورود شدنمان، در کسری از ثانیه و بدون فوت وقت هر سه جورابهایشان را در طبق اخلاص گذاشته بودند و توسط بچهها به دستمان رساندند.
خواهرم جوراب قهوهای را انتخاب کرد که با کاکُل قهوهایاش سِت شود. خادم پرپری یک بسته نبات تبرکی به خواهرم داد و از اینکه در نیمه شبی سرد و خلوت، خنده بر لبهاشان نشاندیم و تذکر پوشش جوراب را به گوش جان شنوا بودیم از ما تشکر کرد.
داخل حرم که شدیم، پدر، همسر و شوهرخواهرم را دیدیم. خندهکنان و بدون جوراب منتظرمان بودند. پدرم گفت: «برای رفاه و حفظ حجاب شما جوراب که خوبه، جونمونَم میدیم.»
همانجا بود که طی قانونی نانوشته، تصویب کردیم که امسال هم بهترین و کاربردیترین هدیه روز پدر، جوراب است.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#زیر_سایهاش
یک سبد بزرگ گل بود، خیلی بزرگ. به نظر میرسید دو کیلویی وزن داشته باشد. روی دستم سنگینی میکرد. پر از گلهای رز سفید و قرمز بود. داخل حیاط دانشکده توی دستم گذاشتش و رفت. قرار بود برای دفاعم بیاید. ولی آخرین لحظه باز تصمیمش عوض شد و گلم را پیشاپیش به من داد و گفت: «ببخشید بابا کار برام پیش اومده. خیلی دوست داشتم باشم ولی نمیتونم. مبارک باشه.»
ته دلم خالی شد. انگار با کلنگ حفرهای کندند. فکر میکردم حتما میآید. فکر میکردم آرزوی همه پدر مادرهاست که روز دفاع بچه هایشان باشند. همه میآمدند. همه بودند. اما پدر من مثل همیشه کنارم نبود. چیزی نگفتم. فقط بابت گل زیبایی که آورده بود تشکر کردم؛ و رفت؛ و رفتم.
پشت تریبون ایستادم برای دفاع؛ جلوی ده پانزده نفر از اساتید و داوران و کسانی که دعوت کرده بودم. کسانی بودند که دوست داشتم در این روز خاص کنارم باشند؛ روزی که بالاخره بعد از شش سال در رشته دندانپزشکی فارغالتحصیل میشدم. مادرم بود، خانواده همسرم هم. همسرم هم حضور داشت. دوستانم هم بودند. ولی پدرم نبود. جلوی سن دستهگلهایی که آورده بودند را طبق رسم معمول چیده بودیم. شش هفت تایی میشد. اما گل پدرم به حدی زیبا بود که بقیه گلها را از چشم انداخته بود. همسرم در گوشم گفت: «دوست داشتم گل من از همه خوشگلتر باشه ولی نشد.» خندیدم و با مشت ضربهای آرام به بازویش زدم. نگاه دیگری به سبد بزرگ پر از رز پدرم انداختم. واقعا زیبا بود. ولی جای خالیاش را برای من پر نکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب جشن فارغالتحصیلیام هم نیامد. باید ثبت نام میکردیم برای همراهان. من سه نفر نوشتم. پدرم، مادرم و همسرم. اما پدرم گفت: «به نظرم زنونه برین بهتره. مادرشوهرت رو بگو بیان جای من.» بغض کردم. میدانستم بهانه است. کلا حوصله اینجور مراسمها را ندارد. سرم را پایین انداختم تا ناامیدیام مشخص نشود و به نشانه تایید تکانش دادم.
شب جشن، لباس سیاه با نوارهای قرمز پوشیده بودیم. با شال و کلاه مخصوص. پنجاه شصت نفری میشدیم. در یک سالن روباز. آهنگ مخصوص پخش کردند و رژه رفتیم. همه بالای سن صف بستیم. یکی
یکی صدایمان میزدند. سوگندنامه و تندیس را دستمان میدادند. اسمم را که خواندند رفتم جلو. استادم که همدانشگاهی قدیمی پدرم بود پرسید: «پس بابات کو؟»
-نیومدن استاد، گیر بودن.
خندید و به شوخی جواب داد:
-ای بابا! پس بهت نمیدم تا بیادش!
من هم لبخند زدم. اما فقط دهانم خندید و چشمانم. قلبم باز هم سرخوردهتر شد. استاد، تندیس و سوگندنامه را دستم داد. حرکت کردم و پشت سر دو ردیف پسر و دختر سیاهپوش ایستادم. سوگند نامه خواندیم. سوگند خوردیم که به فکر مردم باشیم. در هوا امضایی خیالی تحویل جمعیت روبرویمان دادیم. با «یک دو سه»ی جمع کلاههایمان را به هوا پرتاب کردیم. و در تمام این مدت پدرم نبود که ببیند.
به همین سادگی شش سال پر فراز و نشیب در یک شب دفترش بسته شد. قرار بود بروم طرح. سر انتخاب مکان اذیت میکردند. باید حسابی پیگیر میبودی که جای مناسبی بیاندازندت. خصوصا من که متاهل بودم و الان نوزادی را حمل میکردم. همسرم سال یک تخصصش بود و تقریبا تمام وقت بیمارستان بود. نمیدیدمش. خودم یاعلی گفتم و افتادم دنبال کارهایم. فضای مناسبی نبود. باید با کلی مرد دهان به دهان میگذاشتی و بعضا دعوا میکردی. از من بر نمیآمد. بارها توی راهروی ساختمان روی صندلی مینشستم. سرم را در دستانم پنهان میکردم و اشک میریختم. بارها جلوی اتاقها میایستادم. معطل میشدم، معطل میکردم، پاهایم قفل میشد. نمیتوانستم بروم داخل. طول میکشید تا خودم را قانع کنم باید این کار را بکنم. روزهای سختی برای من بود، خیلی سخت.
در یکی از همین روزها با دختری هم صحبت شدم. بحثمان شد سر حقمان. پدرش با او آمده بود. با هم راهروها را بالا پایین میکردند؛ دوشادوش هم. وسطهای بحث بود که پدرش هم حرفی به من زد. حرف بدی نبود اما بغض راه گلویم را بست. رو کردم به او و محکم گفتم: «من الان دارم با دخترتون صحبت میکنم، هروقت بابای منم اومد اون وقت شما میتونین باهاش صحبت کنین.» مرد، دیگر حرفی نزد. اما بغض من کنار نرفت. تصمیم گرفتم سکوتم را بشکنم و به پدرم اعتراضی بکنم. وقتی رسیدم خانه پدری، شروع کردم به تعریف آن روز. بعد بغضم را فرو دادم و رو به پدرم گفتم: «بابا، این دختره با باباش میاد هر روز، چرا شما با من نمیاین؟» پدرم جواب داد: «بابا جون واقعا نمیتونستم. حالا یکی اونجوریه، یه عده هم هستن اصلا بابا ندارن... .» یک لحظه سکوت کرد و ادامه نداد. انگار به فکر فرو رفته باشد. بعد از چند ثانیه گفت: «اونا رو هم ببین. همه شرایطشون مثل هم نیست دخترم.» دیگر چیزی نگفت. رویش را برگرداند به سمت تلویزیون و خیره شد به اخبار.
من اما حالم عوض شد. یک لحظه به خودم آمدم. دستانم یخ کرد. چشمانم روی صورت مهربان پدرم قفل شد، با موها و ریش جوگندمی.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
پدرم پدر نداشت، خیلی زود از دستش داده بود، وقتی تقریبا نه سال داشته. دقیق خاطرم نمانده چگونه ولی طی یک حادثه بوده. چیز زیادی از او نمیدانستم. چیزهایی که میدانستم خلاصه میشد در دو سه جزء؛
یک عکس سیاه سفید از مرد با ابهتی با موی مشکی پرپشت و سبیلهای بلند و یک کلاه قدیمی بر سر، یک نام که «علی» بود، و شرایط اجتماعیاش. اینکه جزء متموّلین شهرشان بوده و خانوادهاش در قلعه زندگی میکردند.
پدرم بعد از فوت پدر، با مادر جوانش آواره این شهر و آن شهر شدند. مادرش سخت کار میکرده و روی پسرش فوقالعاده حساس بوده است. چیز زیادی از پدربزرگم نمیدانستم، فقط در این حد میدانستم که پدرم از نبودش چقدر رنج میبرد. هروقت اسمش میآمد چشمانش پر از اشک میشد. همیشه حسرت حمایتهایی را میخورد که نتوانسته بود از پدرش دریافت کند؛ برای زندگیاش، برای آزادیاش، برای حمایتهای پدرانه قبل از ازدواجش، برای راحتی مادرش و ... . هروقت فیلمی پخش میشد که در آن پدری مهربان وجود داشت، صدای هق هق آرامش را میشنیدیم و حسرتش را با پوست و گوشت و استخوان درک میکردیم. همیشه میگفت پدر نداشتن سخت است. درد بزرگی است. هوای کسانی که پدر ندارند را داشته باشید.
به صورت پدرم دقیقتر شدم. دلم فرو ریخت. پدرم، بود! اگر نبود همه چیز جور دیگری میشد. اگر نبود از آرامش و آسایش الان من خبری نبود، از ازدواجم، از دانشگاهم. یاد تمام کارهایی افتادم که پدرم برای دانشگاه رفتنم کرده بود، یا برای انتخاب همسرم. یا حمایتهایی که برای شروع زندگیمان از ما کرده بود. پدرم اگر نبود، خیلی چیزهای دیگر هم نبود.
پدرم بود، مثل درخت بلند گردویی که دستت به میوهاش نمیرسد اما سایهاش نمیگذارد آفتاب، پوستت را بسوزاند. پدرم بود، مثل خورشیدی که نمیتوانی در آغوشش بگیری اما نورش زندگیات را روشن میکند. «پدر» بود و نبودش خیلی فرق دارد. حتی اگر نتواند همیشه کنارت باشد، اما همین که سایهاش روی سرت باشد کافی است که زندگی روی خوشش را از تو دریغ نکند. از آن دسته نعمتهایی که تا هست نمیفهمی هست، و اگر نباشد میفهمی نیست!
دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. روی گونههایم فرو ریختند. با سر انگشتانم پاکشان کردم. با سرفه گلویم را صاف کردم. صدا زدم: «بابا»
رویش را به سمتم برگرداند.
-جانم؟
آب دهانم را قورت دادم. به چشمان میشیاش خیره شدم.
-راستی میخواستم تشکر کنم واسه راهنماییهایی که بهم کردین برای طرح. خیلی کمکم کرد، ممنون.
و لبخند زدم. این بار نه فقط با چشم و دهان، بلکه از اعماق قلبم.
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane