#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_أميرَ_المُؤمِنین_یا_إمامَ_المُتَّقین
همه با هم دست داده بودند، مهاجران و انصار. فرمان پیامبر بود. هر مردی از مدینه یکی از مردان مکه را انتخاب کرده بود برای برادری. اینگونه مردانی که از مکه هجرت کرده بودند، سرپناهی پیدا میکردند و پشتیبانی.
همه با هم دست برادری داده بودند و فقط یک دست باقی مانده بود، مولا علی.
علی(ع) فرمود: «یا رسولالله، برای همه برادری انتخاب کردی و برای من کسی را انتخاب نکردی.»
پیامبر(ص) دست پسرعمویش را گرفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو را انتخاب کردم برای خودم. نسبتِ تو به من، مانند هارون است به موسی؛ جز آنکه پس از من پیامبری نخواهد آمد. تو برادر و وارث منی. تو با من و دخترم فاطمه در بهشت، در قصر من خواهی بود. إخواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین... .»
#آفتاب_در_محراب
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#ولادت_امام_علی(ع)
#ماه_رجب
جانِ جهان خوش آمدی؛💫
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#این_که_کاری_نداره!_خودم_بلدم
#بَلَدَم_بَلَدَم_بَلَدَم
بابا گفت «کاری نداره که، خودم درست میکنم!»
یک پارچه پهن کرد وسط هال، عینکش را زد، کَلهقند را گرفت توی دست چپش و با دست راست، دریل را با احتیاط جلو برد تا سوراخش کند. کلهقند برای مراسم «قندشکستن» بود که بعد از مراسم نامزدی توی همدان رسم است. ما خانواده داماد بودیم و باید کلهقند تزیین شده را همراه خریدهای عروس میبردیم خانه پدر عروس و همانجا میشکاندیمش.
برادرم تازه نامزد کرده بود. شنیده بودیم یک کلهقندهایی آمده توی بازار که داخلش پر از نُقل است و وقتی کلهقند را میشکنی همهی نقلریزها با فشار میپرد بیرون. و خب برای این مراسم چه چیزی جذابتر و پرهیجانتر از چنین چیزی؟!
بابا اما تا شنید، جملهی همیشگیِ «درست کردنش کاری نداره!» را گفت و با اعتمادبهنفسی مثالزدنی، آستین همت را بالا زد. میخواست سوراخ کوچکی در کلهقند ایجاد کند و نقلها را بریزیم داخلش. حالا نگاهِ پراز خوف و رجاءِ ما ثابت مانده بود روی فشار دریل که داشت تا اعماق کلهقند فرو میرفت که ... .
کلهقند متلاشی شد!
بهتزده چند ثانیهای به هم نگاه کردیم و بعد با خندهی بابا، ما هم سعی کردیم از این بحران فرصتی برای خنده فراهم کنیم! طبقمعمول تنها کسی که نخندید مامان بود. سری به نشانهی تأسف تکان داد و رو کرد به بردارم «برو تا تعطیل نکردن، یه دونه بگیر.»
بابا همانطور که خاکِقندها را از روی لباسش میتکاند، در اوج خونسردی شروع کرد به توضیحدادن که اگر از متهی باریکتری استفاده میکرد احتمالا این اتفاق نمیافتاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب توی مراسم، ریشسفیدها برای شکستن قند مدام به هم تعارف میکردند.
یادم نیست بالاخره قرعه به نام چه کسی افتاد، فقط میدانم وقتی کلهقندِ بازاری را شکستند و نقلریزها از داخلش فوران کرد و کل مجلس پر از صدای شادی شد، نگاه من روی بابا ثابت ماند. خنده لبهایش را کشید، اما چینهای پیشانیاش را نتوانست تکان دهد.
شکستِ عصرش احساساتم را جریحهدار کرده بود. دلم میخواست همان موقع صدایم را توی گلویم صاف کنم و بعد از همه بخواهم به احترامِ «مردی که معتقد است هر کاری از عهدهاش برمیآید» بایستند و چند دقیقهای او را تشویق کنند.
هرچند اگر حضار از جریان عصر و دریل و کلهقند، باخبر میشدند احتمالا ترجیح میدادند به جای تشویق، پنجدقیقهای فقط سکوت کنند!
#زینبتوقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#حجاب،_جوراب،_جان
موهای قهوهایاش را هر چه زیر روسری پنهان میکردم، باز طاق میشد و بیرون میزد. چادر سفید گلگلی که پشتش با رنگ سبز و کلیشه، نوشته بود «امانتی» را سرش کردم. یک دستمال هم دادم دستش و گفتم: «بیُو ای ماتیک قرمزاتم پاککن که دیگه اذن ورودت به حرم صادر شه.»
خواهرم لب و لوچهاش را غنچه کرد و با مسخرهبازی، رژلبش را پاک کرد و برای اینکه بارِ خندهی ماجرا بیشتر شود، چادرش را کشید توی صورتش و زیر بینی با دست کیپش کرد. بچهها را از گیت رد کردیم. نوبت به خواهرم که شد، خانمهای خادم پَرپَری گفتند که «جوراب نداری!» نتوانسته بودیم پروتکلهای ورودی را به خوبی إعمال کنیم. خواهرم با خنده به خادمها گفت: «خب عامو حالو دو تُ جورابم بوسونید به ماها که نداریم هدیه بدید. دعاتونم میکنیم.»
خادم با خوشرویی از تجربه شکستخوردهی قبلی این پروژه گفت؛ از اینکه اینجا شده بوده مکانی برای دریافت جوراب هدیه و تجمع و اختلال در رفت و آمد زائرین.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
القصه تا خوش و بشمان تمام شود و فکری برای پای بیجوراب خواهرم بکنیم، سه تا بچهها، که زودتر وارد شده بودند، با سه جفت جوراب مردانهی با طرح که نه، ولی بوهای مختلف برگشتند. مردهامان که گیر و گرفتاری تفتیش را نداشتند، داخل حیاط حرم منتظرمان بودند.
به محض شنیدن «بابُ بابُ خالَم پاش پتی بوده نَیذُشتن بیاد تو!» و اطلاع از ممنوعالورود شدنمان، در کسری از ثانیه و بدون فوت وقت هر سه جورابهایشان را در طبق اخلاص گذاشته بودند و توسط بچهها به دستمان رساندند.
خواهرم جوراب قهوهای را انتخاب کرد که با کاکُل قهوهایاش سِت شود. خادم پرپری یک بسته نبات تبرکی به خواهرم داد و از اینکه در نیمه شبی سرد و خلوت، خنده بر لبهاشان نشاندیم و تذکر پوشش جوراب را به گوش جان شنوا بودیم از ما تشکر کرد.
داخل حرم که شدیم، پدر، همسر و شوهرخواهرم را دیدیم. خندهکنان و بدون جوراب منتظرمان بودند. پدرم گفت: «برای رفاه و حفظ حجاب شما جوراب که خوبه، جونمونَم میدیم.»
همانجا بود که طی قانونی نانوشته، تصویب کردیم که امسال هم بهترین و کاربردیترین هدیه روز پدر، جوراب است.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#زیر_سایهاش
یک سبد بزرگ گل بود، خیلی بزرگ. به نظر میرسید دو کیلویی وزن داشته باشد. روی دستم سنگینی میکرد. پر از گلهای رز سفید و قرمز بود. داخل حیاط دانشکده توی دستم گذاشتش و رفت. قرار بود برای دفاعم بیاید. ولی آخرین لحظه باز تصمیمش عوض شد و گلم را پیشاپیش به من داد و گفت: «ببخشید بابا کار برام پیش اومده. خیلی دوست داشتم باشم ولی نمیتونم. مبارک باشه.»
ته دلم خالی شد. انگار با کلنگ حفرهای کندند. فکر میکردم حتما میآید. فکر میکردم آرزوی همه پدر مادرهاست که روز دفاع بچه هایشان باشند. همه میآمدند. همه بودند. اما پدر من مثل همیشه کنارم نبود. چیزی نگفتم. فقط بابت گل زیبایی که آورده بود تشکر کردم؛ و رفت؛ و رفتم.
پشت تریبون ایستادم برای دفاع؛ جلوی ده پانزده نفر از اساتید و داوران و کسانی که دعوت کرده بودم. کسانی بودند که دوست داشتم در این روز خاص کنارم باشند؛ روزی که بالاخره بعد از شش سال در رشته دندانپزشکی فارغالتحصیل میشدم. مادرم بود، خانواده همسرم هم. همسرم هم حضور داشت. دوستانم هم بودند. ولی پدرم نبود. جلوی سن دستهگلهایی که آورده بودند را طبق رسم معمول چیده بودیم. شش هفت تایی میشد. اما گل پدرم به حدی زیبا بود که بقیه گلها را از چشم انداخته بود. همسرم در گوشم گفت: «دوست داشتم گل من از همه خوشگلتر باشه ولی نشد.» خندیدم و با مشت ضربهای آرام به بازویش زدم. نگاه دیگری به سبد بزرگ پر از رز پدرم انداختم. واقعا زیبا بود. ولی جای خالیاش را برای من پر نکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب جشن فارغالتحصیلیام هم نیامد. باید ثبت نام میکردیم برای همراهان. من سه نفر نوشتم. پدرم، مادرم و همسرم. اما پدرم گفت: «به نظرم زنونه برین بهتره. مادرشوهرت رو بگو بیان جای من.» بغض کردم. میدانستم بهانه است. کلا حوصله اینجور مراسمها را ندارد. سرم را پایین انداختم تا ناامیدیام مشخص نشود و به نشانه تایید تکانش دادم.
شب جشن، لباس سیاه با نوارهای قرمز پوشیده بودیم. با شال و کلاه مخصوص. پنجاه شصت نفری میشدیم. در یک سالن روباز. آهنگ مخصوص پخش کردند و رژه رفتیم. همه بالای سن صف بستیم. یکی
یکی صدایمان میزدند. سوگندنامه و تندیس را دستمان میدادند. اسمم را که خواندند رفتم جلو. استادم که همدانشگاهی قدیمی پدرم بود پرسید: «پس بابات کو؟»
-نیومدن استاد، گیر بودن.
خندید و به شوخی جواب داد:
-ای بابا! پس بهت نمیدم تا بیادش!
من هم لبخند زدم. اما فقط دهانم خندید و چشمانم. قلبم باز هم سرخوردهتر شد. استاد، تندیس و سوگندنامه را دستم داد. حرکت کردم و پشت سر دو ردیف پسر و دختر سیاهپوش ایستادم. سوگند نامه خواندیم. سوگند خوردیم که به فکر مردم باشیم. در هوا امضایی خیالی تحویل جمعیت روبرویمان دادیم. با «یک دو سه»ی جمع کلاههایمان را به هوا پرتاب کردیم. و در تمام این مدت پدرم نبود که ببیند.
به همین سادگی شش سال پر فراز و نشیب در یک شب دفترش بسته شد. قرار بود بروم طرح. سر انتخاب مکان اذیت میکردند. باید حسابی پیگیر میبودی که جای مناسبی بیاندازندت. خصوصا من که متاهل بودم و الان نوزادی را حمل میکردم. همسرم سال یک تخصصش بود و تقریبا تمام وقت بیمارستان بود. نمیدیدمش. خودم یاعلی گفتم و افتادم دنبال کارهایم. فضای مناسبی نبود. باید با کلی مرد دهان به دهان میگذاشتی و بعضا دعوا میکردی. از من بر نمیآمد. بارها توی راهروی ساختمان روی صندلی مینشستم. سرم را در دستانم پنهان میکردم و اشک میریختم. بارها جلوی اتاقها میایستادم. معطل میشدم، معطل میکردم، پاهایم قفل میشد. نمیتوانستم بروم داخل. طول میکشید تا خودم را قانع کنم باید این کار را بکنم. روزهای سختی برای من بود، خیلی سخت.
در یکی از همین روزها با دختری هم صحبت شدم. بحثمان شد سر حقمان. پدرش با او آمده بود. با هم راهروها را بالا پایین میکردند؛ دوشادوش هم. وسطهای بحث بود که پدرش هم حرفی به من زد. حرف بدی نبود اما بغض راه گلویم را بست. رو کردم به او و محکم گفتم: «من الان دارم با دخترتون صحبت میکنم، هروقت بابای منم اومد اون وقت شما میتونین باهاش صحبت کنین.» مرد، دیگر حرفی نزد. اما بغض من کنار نرفت. تصمیم گرفتم سکوتم را بشکنم و به پدرم اعتراضی بکنم. وقتی رسیدم خانه پدری، شروع کردم به تعریف آن روز. بعد بغضم را فرو دادم و رو به پدرم گفتم: «بابا، این دختره با باباش میاد هر روز، چرا شما با من نمیاین؟» پدرم جواب داد: «بابا جون واقعا نمیتونستم. حالا یکی اونجوریه، یه عده هم هستن اصلا بابا ندارن... .» یک لحظه سکوت کرد و ادامه نداد. انگار به فکر فرو رفته باشد. بعد از چند ثانیه گفت: «اونا رو هم ببین. همه شرایطشون مثل هم نیست دخترم.» دیگر چیزی نگفت. رویش را برگرداند به سمت تلویزیون و خیره شد به اخبار.
من اما حالم عوض شد. یک لحظه به خودم آمدم. دستانم یخ کرد. چشمانم روی صورت مهربان پدرم قفل شد، با موها و ریش جوگندمی.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
پدرم پدر نداشت، خیلی زود از دستش داده بود، وقتی تقریبا نه سال داشته. دقیق خاطرم نمانده چگونه ولی طی یک حادثه بوده. چیز زیادی از او نمیدانستم. چیزهایی که میدانستم خلاصه میشد در دو سه جزء؛
یک عکس سیاه سفید از مرد با ابهتی با موی مشکی پرپشت و سبیلهای بلند و یک کلاه قدیمی بر سر، یک نام که «علی» بود، و شرایط اجتماعیاش. اینکه جزء متموّلین شهرشان بوده و خانوادهاش در قلعه زندگی میکردند.
پدرم بعد از فوت پدر، با مادر جوانش آواره این شهر و آن شهر شدند. مادرش سخت کار میکرده و روی پسرش فوقالعاده حساس بوده است. چیز زیادی از پدربزرگم نمیدانستم، فقط در این حد میدانستم که پدرم از نبودش چقدر رنج میبرد. هروقت اسمش میآمد چشمانش پر از اشک میشد. همیشه حسرت حمایتهایی را میخورد که نتوانسته بود از پدرش دریافت کند؛ برای زندگیاش، برای آزادیاش، برای حمایتهای پدرانه قبل از ازدواجش، برای راحتی مادرش و ... . هروقت فیلمی پخش میشد که در آن پدری مهربان وجود داشت، صدای هق هق آرامش را میشنیدیم و حسرتش را با پوست و گوشت و استخوان درک میکردیم. همیشه میگفت پدر نداشتن سخت است. درد بزرگی است. هوای کسانی که پدر ندارند را داشته باشید.
به صورت پدرم دقیقتر شدم. دلم فرو ریخت. پدرم، بود! اگر نبود همه چیز جور دیگری میشد. اگر نبود از آرامش و آسایش الان من خبری نبود، از ازدواجم، از دانشگاهم. یاد تمام کارهایی افتادم که پدرم برای دانشگاه رفتنم کرده بود، یا برای انتخاب همسرم. یا حمایتهایی که برای شروع زندگیمان از ما کرده بود. پدرم اگر نبود، خیلی چیزهای دیگر هم نبود.
پدرم بود، مثل درخت بلند گردویی که دستت به میوهاش نمیرسد اما سایهاش نمیگذارد آفتاب، پوستت را بسوزاند. پدرم بود، مثل خورشیدی که نمیتوانی در آغوشش بگیری اما نورش زندگیات را روشن میکند. «پدر» بود و نبودش خیلی فرق دارد. حتی اگر نتواند همیشه کنارت باشد، اما همین که سایهاش روی سرت باشد کافی است که زندگی روی خوشش را از تو دریغ نکند. از آن دسته نعمتهایی که تا هست نمیفهمی هست، و اگر نباشد میفهمی نیست!
دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. روی گونههایم فرو ریختند. با سر انگشتانم پاکشان کردم. با سرفه گلویم را صاف کردم. صدا زدم: «بابا»
رویش را به سمتم برگرداند.
-جانم؟
آب دهانم را قورت دادم. به چشمان میشیاش خیره شدم.
-راستی میخواستم تشکر کنم واسه راهنماییهایی که بهم کردین برای طرح. خیلی کمکم کرد، ممنون.
و لبخند زدم. این بار نه فقط با چشم و دهان، بلکه از اعماق قلبم.
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شطّ_شیرین_پرشوکت_من
نماز ظهر و عصر تمام شد.
نشسته بودم صفحات مفاتیح را ورق میزدم تا دعایی به چشمم بیاید و بخوانم.
یکی از خادمین اعتکاف پشت بلندگو آمد و گفت تا ساعت دو، برنامهی جمعی نداریم و میتواند وقتی باشد برای خلوت و تفکر.
پیشنهاد داد اگر دوست داشتید، لذت خواندن دعایی از صحیفه سجادیه را نوری بر جانتان کنید.
در ادامه صوتی را پشت بلندگو پخش کرد؛
صدا آشنا بود.
سریع در گوگل تایپ کردم: «ای شطّ شیرین پرشوکت من...»
ویدئو را چند بار دیدم و هر بار اشکهایم سُر خوردند روی گونههایم.
سیوچهار ثانیهاش عسل مصفّا بود، دلم نیامد تکخوری کنم. در کمتر از چند دقیقه انگشتم روی اشتراکگذاری متحرک شد.
دلم پر کشید و دست بردم بین کتابهای کولهام و صحیفه سجادیه را بیرون کشیدم... .
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکِ_أیَّتُهَا_العَقیلَهُ_العَرَب
در آن ساعتهاى بحرانى که قویترین انسانها نمیتوانند بفهمند که چه باید کرد، زینب کبری(س) فهمید و امام خود را پشتیبانى کرد و او را تجهیز کرد براى شهید شدن.
بعد از شهادت حسینبنعلى(ع) هم که دنیا ظلمانى شد، دلها و جانها و آفاق عالم تاریک شد، این زن بزرگ یک نورى شد و درخشید.
زینب به جایى رسید که فقط والاترین انسانهاى تاریخ بشریّت یعنى پیغمبران میتوانند به آنجا برسند.
اینکه زن میتواند قلّهی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ اینها را عملاً زینب کبری (سلاماللهعلیها) نشان داد... .
در مورد خردمندی، رفتار خردمندانه و قدرت عقلانی و تدبیر. این رفتاری که در دوران اسارت کرد حقیقتاً شگفتآور است؛
در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است.
امّا در مقابل مردم وقتی قرار میگیرد، آنجا جای اظهار اقتدار نیست، جای تنبیه است، جای تبیین است، جای سرزنش مردمی است که نمیدانند چه کار کردهاند و چه کار باید میکردند.
#بیانات_مقام_معظم_رهبری
(۱۳۷۰/۸/۲۲ و ۱۴۰۰/۹/۲۱)
جان و جهان؛🥀
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#و_یَأبَی_الله_إلّا_أن_یُتِمَّ_نورَه
#به_بهانه_آتشبس_غزه
از خودم پرسیدم: «مگر سیدحسن هم مثل ما آدممعمولیها یک نقطه پایان داشت؟ مگر قرار نبود همیشه بماند؟ چرا هیچ وقت فکر نمیکردم که او هم یک روز میمیرد؟»
رفت. برای ما آدممعمولیها که پشتپرده عالم را نمیبینیم، خیلی سخت است که این روزها در همهمهی اخبار و تحلیلهای آتشبس، جای خالی آن شانههای ستبر و آن صدای دلنشین را ببینیم.
سید حسن نصرالله، برای ذهن کوچک من، رشتهی رسیدن به امام معصوم بود. من از محبت حاج قاسم و سید نصرالله به محبت علیبنابیطالب(ع) و اباعبدالله(ع) میرسم.
یازینب! امروز اشک غم و شوقمان را به روضه تو وصل میکنیم و دست به دامان تو میشویم که مثل آنها، زینبی پای حمایت از جبهه مقاومت بایستیم.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#وقتی_مادرم_پدر_شد
- خانم، خانم، کاغذ رنگی بیاریم؟
- من میخوام مقوا رنگی بیارم، کاغذ برا کاردستی به درد نمیخوره.
- من دوست دارم بوم بیارم!
صدای بغض کردهای در این میان توجهم را جلب کرد.
- خانم من که بابا ندارم چیکار کنم؟
بغض گلویم را گرفته بود، مغزم هنگ کرده بود، زبانم قفل شده بود. بعد از نه ماه مرخصی تازه اولین هفتهای بود که به مدرسه آمده بودم. به عنوان جایگزین یک معلم دیگر، کلاسی را به من سپردهبودند. حضورم در کلاس مصادف شده بود با روز پدر. آشنایی زیادی با بچهها نداشتم.
نمیدانستم چه بگویم، ولی بیجواب گذاشتن او برایم دردناکتر بود. به سختی زبانم را چرخاندم.
- عزیزم پدربزرگ داری؟
- نه خانم.
✍ادامه در بخش دوم؛