eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
. یه کرد و داد دستم، گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می خوای؟ گفتم : گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمی شد. رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد بود. چند ماه بودم بعد یکی از کارمندان که شده بود، من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت . بعد از اینکه در جبهه شد، یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق این درخواست خود شهید بود...!! . ...‌ ‌ ‌-------------------------------------------------------------------------- ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌
. ‌ محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، آقا مهدی می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. ـ الله بنده سی*... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.** منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25 * تکیه کلام شهید باکری به معنی «بنده خدا» ** خاطره از رحمان رحمان زاده‌ . . . .
داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم: این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. تلویزیون را خاموش کردم. چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.....😊
سخنان حضرت آقا درمورد شهیدان باکری و سلیمانی: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم «در بین شهدا بعضی از آن‌ها بودند. در واقع می‌توان گفت آن‌ها بودند. اعتقاد ما این است که سیدالشهدای لشکر عاشورا بود.... و هم سیدالشهدای مقاومت است. سیدالشهدا شدن این عزیزان هم به‌خاطر فرماندهی‌شان نبود. از زمانی که جنگ هشت سال دفاع مقدس شروع شد، شهید آقا مهدی باکری از یک خمپاره زدن در جنگ شروع کرد. اما آقا مهدی در بین رزمندگان صاحب سبک و صاحب ادبیات بود... باکری فرد نبود، بلکه ادبیات بود. با تمام رفتار، گفتار، حرکات، سکنات و برخوردهایش همواره شهید تربیت می‌کرد. و این دقیقاً در حاج قاسم هم بود....» یاد شهدا با صلوات
. ۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار افتخار آفرین آذربایجان ، شهید مهدی باکری گرامی باد . ❤روحش شاد و یادش گرامی❤ . . . . . . . . .
🌸 شوخی با 🌸 🌷در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند. 🌷 روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله «ص») بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. 🌷 حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. 🌷 آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : *من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم. آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟ 🌷 حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم😅😅 〰️〰️〰️〰️〰️
✳️حافظان امنیت ✳️
. بسم رب الشهدا . با معرفت آن دم آخری لا اقل «رویت را برمیگرداندی» چه کاری بود آخر این چشم در چشم شدنت . حالا «با نگاه خیره ی جا مانده ات چه کنیم مرد؟» که هی میخراشدمان که هی مینوازدمان که هی میسوزاندمان . زخمی شده ایم بخدا دست نگاهت بد سنگین است خوش انصاف میماند ردش به روی صورت آن قَدَر نواخته ما را که ورد زبان مان شده شرمندگی . دیگر «دزد شده ایم» «از بس دزدیده ایم چشمان مان را» تا چشم در چشمت نشویم وصیت هایت کم نبود؟ که زیر بارشان کمرهایمان گرفت و زانوهایمان کم آورد نوبت رسیده به چشم هایمان که درد بگیرد؟ تا کی بچرخانیمشان که نگاه در نگاهت نشویم؟ . خدا خیرت بدهد اخوی «زیادی نگاهت به آسمان بود» سر به هوا بودنت کار دست مان داد کاش آن دم آخر حواست را کمی جمع میکردی و هنگام رفتن کوله ات را سلاحت را وصیت هایت را و « نگاهت را هم » می بردی با خودت که اینگونه ما آشنایان به حرف و غریبه ها به عمل را «شرمنده نکنند» و هی تنبلی هایمان را به رخ مان نکوبند . . پ ن : طبق معمول ای که همین اواخر نوشتم ش پ ن : ممنون از دوست عزیزی که این عکس رو برای این متن پیشنهاد کرد پ ن : اونجایی دزد شدیم دزدی دیدیم دزدی کردیم . که نگاه مون رو از نگاه شهدا دزدیدیم . #شهیدهمت #شهید_مصطفی_چمران#شهید_محمود_کاوه#حاج_حسین_خرازی#شهید_احمد_کاظمی#تهران#فکه#شهید_باکری