#چندخاطره
🔸دو خاطرهی ناب؛ از دو برادرِ شهید...
🌼 شهید مصطفی نعمتیجم
#متن_خاطره|یه بار مصطفی بهم گفت: مامان! میدونی زمانی که امام حسین (ع) در کربلا بودند، چه فرمودند؟! گفتم: فرمودند: «هل من ناصر ینصرنی» بعد پسرم گفت: هدف ایشون آیندگان هم بوده؛ الان جبهه رفتنِ ما همون یاری کردنِ امام حسینه (ع) ...
🌼 شهید مرتضی نعمتیجم
#متن_خاطره|مرتضی قبل از رفتن به جبهه، خودکاری که توی جیبش بود رو بیرون آورد و گفت: مامان! این خودکار مال جهاده و بیتالماله. فراموش کردم تحویل بدم؛ زحمت تحویلش به جهاد با شما... منم رفتم و خودکار رو به جهاد پس دادم.
📚منبع: گفتگوی مادر شهیدان نعمتیجم با خبرگزاری فارس
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_نعمتیجم #بیت_المال #جهاد #شهدای_تهران #شهیدنعمتیجم
#خاکریزخاطرات ۱۴۳
🔸عروسی در بهشت...
#متن_خاطره|علیاکبر در دوران حیاتش گاهی شوخی میکرد و میگفت: من میخوام با یه دختر تهرانی ازدواج کنم. تا اینکه رفت و شهید شد... چند ماه بعد از شهادت خوابش رو دیدم. خواب دیدم مراسم ازدواجش داره برگزار میشه. بهش گفتم: علیاکبر! با دختر تهرانی ازدواج کردی؟ گفت: نه! پرسیدم: توی بهشت ازدواج کردی؟ لبخندی زد و گفت: بله! و اینجا بود که فهمیدیم علیاکبر توی بهشت داماد شده...
👤 خاطرهای از زندگی شهید علیاکبر حسنبیگی
📚 منبع: پایگاه اینترنتی لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام؛ به نقل از همسرِ برادرِ شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_حسنبیگی #ازدواج #شهدای_تهران #شهیدحسنبیگی #خاکریز_خاطرات
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی نوجوان شهیدی که عکسش معروف شد
🌼 #رویایصادقه|خانواده راضی نمیشدند بره جبهه و میگفتند: باید درس بخونی. یه شب خواب امامخمینی رو دید. حضرت امام توی خواب بهش فرمود: من بهت اجازه میدم بری جبهه... عبدالمجید هم به امام میگه: پدرم اجازه نمیده. امام میفرمایند: اجازه میده... و همینطور هم شد
🌼 #شفا|یه بار سوخت، یه بار به شدت مریض شد و یه بار هم گلوش ورم کرد و قرار شد جراحی بشه. میگفتند: صورتش هم کج میشه. اما مادرم نذر کرد و شفای مجید رو گرفت.
🌼 #ماجرایعکس|وقتی برادرم شهید شد، ناله میکردم که: چرا من یه عکس ازش ندارم... تا اینکه یه روز پسر داییام دوان دوان به خونهمون اومد و گفت: مرضیه خانوم! مژده بدین. عکس مجید روی مجله چاپ شده... این تصویر اولین عکسِ مجید بود. تیترش هم این بود که «فاتح، در تفکرِ فتحِ قدس است... بعدها این عکسِ برادرم روی پاکت نامهی بچههای جبهه؛ مجلات و روزنامهها؛ و حتی توی کتاب درسی مدارس هم چاپ شد. بعد از فتح خرمشهر تلویزیون هم عکسش رو نشون داد...
🌼 #بویتربت|بعد از شهادت، وقتی ساکش رو از جبهه آوردند و بازش کردیم، بوی خاصِ تربت میداد. بعد از اون روز ما این بو رو توی هر گوشه و کنار خونه حس میکردیم. یه شب خواب دیدم دارم دست و پای مجید رو میبوسم. بهش گفتم: تو همون بویی رو میدی که همیشه توی خونه میاد! گفت: آبجی! من همیشه پیشتون هستم، اما شما نمیبینید...
👤 خاطراتی از نوجوان شهید عبدالمجید رحیمی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
_____________________
●واژهیاب:
#شهید_رحیمی #نوجوان_شهید #شهدای_تهران
🔅#چراغ_راه ۵۳
🌺 نوجوان شهید عبدالمجید رحیمی:
#کلام_شهید|همه خیال میکنند جنگ سرِ من یک کلاهِ گشاد گذاشته؛ اما این من هستم که سرِ زندگی گول مالیدم!
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت چراغراه(۵۳) با کیفیت اصلی
___________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_رحیمی #عاقبت_به_خیری #زیرکی #شهدای_تهران #شهدای_نوجوان #خاکریز_خاطرات #شهیدرحیمی
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی شهید فخرالدین مهدیبرزی
🌼 #موهامروشانهکن|اهل نمازشب بود و نماز جماعت. همیشه هم توی سنگر قرآن میخوند. وقت نماز موهاش رو شونه کرده، و عطر میزد... قبل از عملیات کربلای ۸ از دور دیدمش، و خیره شدم به موهاش که صاف بود و مرتب. همونجا ازم قول گرفت که اگه شهید شد، موهاشو شونه کنم. توی عملیات بیتالمقدس ۲ شهید شد و دو روز بعد جنازهاش رو آوردند، شونه برداشتم و طبق قرارمون، موهاشو شانه کردم...
🌼 #برایخدا|یه روز از فخرالدین پرسیدم: برادرت کجا شهید شده؟ از سؤالم ناراحت شد؛ چون [اونقدر مخلص بود که] حتی دلش نمیخواست کسی متوجه بشه که جزو خانوادهی شهداست... قبل از عملیات هم به یکی از دوستاش گفت: اگه همهی کارهای ما، حتی غذاخوردنمون هم برای خدا باشه، اونوقت به راه راست هدایت شدهایم...
🌼 #رفیقمتفاوت|توی دوستام کمتر کسی مثل فخرالدین پیدا میشد. یادمه دقایقی قبل از شهادتش، رفتیم کنار چشمهای که نزدیک چادرمون بود. آستینم رو بالا زدم و سرشو با آب چشمه شستم. وقتی داشتم موهاشو با چفیه خشک میکردم، صورتش عین فرشتهها زیبا به نظر میومد. حس کردم رفتنیه. مثل همیشه لبخند قشنگی روی لبهاش بود. آروم شروع کرد به زمزمه کردن:
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟!!!...
📖 کلیک کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_مهدیبرزی #شهید_قرآنی #اخلاص #شهدای_تهران #خاکریز_خاطرات
#یک_خاطره
🔸خوابی که خیلی زود تعبیر شد...
#متن_خاطره|فخرالدین پیکِ من بود و داشتیم آماده میشدیم برای رفتن به عملیات بیتالمقدس۲... درجهی هوا زمانِ عملیات ۲۰ درجه زیر صفر بود. شبی که مسلح شدیم، خواب شهید علیاکبر کردآبادی رو دیدم. بهم گفت: به فخرالدین بگو فردا شب میاد پیشِ ما... از خواب که بیدار شدم، چیزی به فخرالدین نگفتم؛ ولی میدونستم که شهید میشه... فخرالدین شب زودتر از همه آماده شد و انگار از هیجان روی پای خودش بند نبود... عملیات شروع شد و فخرالدین پشت سر من قرار داشت. ناگهان تیربار عراقیها شروع به شلیک کرد و درگیری شدت گرفت. تیری به پای من خورد و بیحال افتادم. فخرالدین پرسید: چه کار کنیم؟ گفتم: برید جلو... یه دفعه صدای تیر اومد و فخرالدین با صورت افتاد روی زمین و شهید شد... و اینگونه خوابی که دیده بودم خیلی زود تعبیر شد...
👤 خاطرهای از شهید فخرالدین مهدی برزی
📚 منبع: خبرگزاری بینالمللی قرآن
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_مهدیبرزی #رویای_صادقه #شهید_کردآبادی #شهدای_تهران #خاکریز_خاطرات
#تلنگر
🔸وصیتِ شهید علی رفیقدوست خطاب به مسئولین کشور
#کلام_شهید|مسئولیتی که شما دارید و به شما محوّل شده، حقِ شهدا و ثمرهٔ خون شهدا و رأی ملت است که شما را به اینجا رسانده است... و خدای مهربان و قادر متعال بر شما منّت گذاشته، که در حکومت اسلامی، مسئولیت به شما محول شده است؛ که اگر خوب انجام دهید که چه بهتر از این و اگر تعلل ورزید، وای به حالتان!... امیدوارم در راه اسلام قدم بردارید و در این راه با توکل به خدا از هیچ چیز نترسید، که خدا با مؤمنان است...
🔸۱۷فروردین؛ سالروز ولادت شهید علی رفیقدوست مبارکباد
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_رفیقدوست #مسئولین #شهدای_تهران #تکلیف_گرایی #حق_الناس #شهیدرفیقدوست
#چند_خاطره
🔸چند روایت از زندگی شهید علی رفیقدوست
🌼 #جواببینظیرِپدر|علی توی اولین و آخرین نامهاش به خانواده، نوشت: این اولین نامهای است که به طور جدی دارم برای شما مینویسم... پدر هم در جوابش گفت: پسرم! تو مدتهاست داری جدی مینویسی، ولی در پروندهی اعمال خودت...
🌼 #خودسازی|هر شب قبل از خواب، با دقت خاصی دعاهای مربوط به خواب رو میخواند. به نمازش و دیگر عبادات هم خیلی اهمیت میداد. مادرش میگفت: علی از ۶ سالگی نماز واجبش ترک نشد و از ۱۲ سالگی مقید به انجام مستحبات بود...
🌼 #کمکبهدیگران|توی ۹ تا مسجدِ محلههای اطراف، کار فرهنگی و دینی میکرد. جالبه که دوستانش میگفتند که علیآقا وقتی شبها توی بسیج کارش تموم میشد، میرفت سراغ همسایههایی که سالمند بودند، براشون نفت میخرید.
🌼 #سجده| همیشه میگفت: دوست دارم سر به سجده شهید بشم... قرار بود برای خطِ مقدم آب ببریم. علی جلو بود و من هم پشت سرش. کمی که رفتیم خمپاره آمد و ترکشهاش اول به علی خورد؛ بعد هم من افتادم. وقتی به خودم اومدم و از جا بلند شدم، دیدم علی در حال سجده به شهادت رسیده...
📚منبع: مستند زندگی شهید [اینجا]
📖 کلیک کنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_رفیقدوست #تقوا #عبادت #بندگی_خدا #شهدای_تهران
#چند_خاطره
🔸لباسش رو کرده بود تابلو اعلانات...
🌼 #رختچرکها|پیکِ گردان لباسهای کثیف خودش رو برای شستن آماده کرده بود! بعد جائی رفت و برگشت. وقتی اومد لباسهایش شسته شده، رویِ بند بود! خیلی پرسوجو کرد. بعدها فهمید اینکار رو فرماندهاش؛ علی اصغر ارسنجانی انجام داده...
🌼 #تابلو_اعلانات|روز دوم عملیات کربلای ٨ تمام فرمانده گردانها توى سوله فرماندهی به خط شدند تا آخرین تحرکات، برنامهها و نقشهها مرور بشه؛ شهید علیاصغر ارسنجانی هم بین فرماندهان بود. موقع بیرون رفتن از سوله، دیدم شهید ارسنجانی روی دو تا جیب و پشت پیراهن و جیب شلوارش نوشته : علی اصغر ارسنجانی، اعزامی از تهران. بهش گفتم: حاجی! تابلو اعلانات درست کردی؟ خندید و گفت: می دونم که بریم جلو، برگشتی در کار نیست، و همونجا میمونیم؛ بعدها که بچهها اومدند برا برگردوندن جنازههامون از این اسامی، جنازهام رو شناسایی کنند... همین هم شد. شهید ارسنجانی و خیلی از دوستان همرزم ما توی اون عملیات به شهادت رسیدند و جنازهشون موند. وقتی مدتها بعد بچهها برای شناسایی و بازگرداندن پیکر شهدا به منطقه رفتند، پیکر شهید ارسنجانی رو از همون نام و نشانی که روی لباسش نوشته بود، شناسایی کردند...
👤خاطراتی کوتاه از زندگی شهید علیاصغر ارسنجانی
📚منابع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس / بنیاد شهید و امور ایثارگران
📖کلیککنید: قرائت یک صفحه قرآن تقدیم به شهید
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_ارسنجانی #پیشگویی #خاکریز_خاطرات #شهیدارسنجانی #شهدای_تهران #تواضع
#چند_خاطره
🔸نوجوونیات رو مثل شهید بهرام تندسته سپری کن
🌼 #دل_نمیسوزاند|توی نوبنیاد کمتر خانوادهای از نظر مالی ضعیف بود، اما بهرام همیشه مراعات میکرد. یه روز پدرش میخواست براش ساعت بخره، ولی بهرام با اینکه کم سن و سال بود، زیر بار نمیرفت و میگفت: بابا! من ساعت نمیخوام؛ اگه من ساعت دستم کنم، بچههایی که باباشون نمیتونن ساعت بخرن، دلشون میشکنه...
🌼 #عُرضه|یه روز غروب بعد از نماز مغرب و عشا با دوستش از مسجد اومدند بیرون. یکی از همکلاسیهاشون، بنام ناصر که خیلی دور و بر دخترها میپلکید، با شش، هفت تا دختر، جلوشون سبز شد. ناصر داد زد: حسین! بهرام! ای بیعُرضهها... من رو ببین، شما رو ببین. حسین چیزی نگفت و از خجالت سرخ و سفید شد. ولی بهرام بهم ریخت و با لحن تندی گفت: اگه عرضه داری جلوی خودتو بگیر، دنبال این کارا نرو؛ عرضه به این میگن که جلو خودت رو بگیری [گناه نکنی]... اون موقع بهرام حدوداً یازده ساله بود.
🌼 #آرزوی_متفاوت|یه بار بعد از بازی، یکی از بچهها گفت: هر کی هر آرزویی داره بگه. یکی گفت: من میخوام مهندس بشم. دیگری گفت: من میخوام دکتر بشم. یه نفر هم از اون وسط داد کشید: من میخوام پادشاه بشم... اما بهرام چیزی نگفت. دوستش حسین نگاهی بهش کرد و پرسید: آرزوی تو چیه؟ بهرام گفت: بعداً به خودت میگم... وقتی دوتایی رفتند سمت خونه، حسین گفت: حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟ بهرام جواب داد: من میخوام در راه خدا شهید بشم. حسین متوجه منظورش نشد، آخه کلاس دوم راهنمایی بودند و زمان شاه. خبری از جنگ و شهادت نبود.
📚منبع: کتاب "فرزند عمار"
#شهید_تندسته #شهدای_تهران #تقوا
#خاکریزخاطرات ۴۸
🔸 رفتارِ جالبِ فرماندهی شهید در میدانِجنگ؛ که منجر به امداد غیبی شد
#متن_خاطره|توی عملیاتِ بازیدراز هلیکوپترهایِ بعثی مستقیم به سنگرِ بچهها شلیک میکردند. اوضاع وخیم شده بود. یکی رفت سراغِ فرماندهمون (شهیدوزوایی) و با ناراحتی گفت: پس این نیروهایِ کمکی چرا نمیان؟ چرا بچه ها رو به کشتن میدی؟ دیدم شهید وزوایی سرش رو به سمتِ آسمان گرفت و با صدایِ بلند این آیه رو خوند: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ ... بچه ها هم با فرمانده این آیه رو فریاد زدند. یهو دیدم یکی از هلیکوپترهایِ بعثی اشتباهی تانکِ خودشون رو زد. چند لحظه بعد دو تا از هلیکوپترهایِ بعثی با هم برخورد کرده و منفجر شدند...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محسن وزوایی
📚منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱
🌸 ۱۰ اردیبهشت؛ سالگرد شهادت سردار شهید محسن وزوایی گرامیباد
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_وزوایی #توسل #امدادغیبی #تقوا #خداباوری #شهدای_تهران
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_مستند
🎥 #کلیپ|صبح اومده بود شهید وزوایی رو ترور کنه؛ اما شب شیفتهاش شد
پایان این کلیپ شگفتزده خواهید شد...
🔸۱۰ اردیبهشت؛ سالروز شهادت محسن وزوایی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_وزوایی #تقوا #شهدای_تهران #مؤمن