eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.9هزار دنبال‌کننده
196 عکس
63 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی851 به طرف در رفت اما قبل از اینکه خارج بشه، لحظه ای مکث کرد و گفت: _ خدانگهدارت باشه و
سیستم رو خاموش کردم و از روی صندلی پاشدم دلم بدجور گرفته بود و تصمیم گرفتم برم یکم راه برم تا شاید حالم بهتر بشه پس آتلیه رو تعطیل کردم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم... راه رفتم و راه رفتم؛ انقدری رفتم که پاهام درد گرفت اما درد قلبم خوب نشد! قلبم عمیقاً درد میکرد، آرش رو دیده بود و هوایی شده بود؛ آرش رو دیده بود و دیگه نمیتونست با نبودنش و نداشتنش کنار بیاد؛ آرش رو دیده بود و تمام اون صبر و تحملِ یک ساله اش تموم شده بود... بغضی که چنگ انداخته بود تو گلوم رو به زور قورت دادم و به دور و برم نگاه کردم. باورم نمیشه؛ بدون اینکه خودم متوجه بشم به طرف خونه ی آرش اینا اومده بودم! میشه گفت تقریباً یه خیابون با اونجا فاصله داشتم و واقعا نمیدونم چطور این همه راه رو اومدم و خودم نفهمیدم! یه قدم به عقب برداشتم تا برگردم اما لحظه ی آخر سر جام مکث کردم و با تردید به راه روبروم نگاه کردم من که تا اینجا اومدم، بذار تا در خونشون هم برم اما آخه بری اونجا چیکار کنی؟ بری چی بگی؟ قرار نیست کاری کنم، قرار هم نیست برم به کسی چیزی بگم که، فقط میخوام خونشون رو از دور ببینم آخه بری خونشون رو ببینی که چی بشه؟ اگه کسی تورو اونجا ببینه چی؟ آبروت میره بدبخت بین حرف قلب و مغزم مونده بودم؛ از طرفی دلم میخواست برم و از طرفی واقعا میترسیدم آرش یا خانواده اش منو اونجا ببینن چندلحظه دیگه با شک اونجا موندم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و به سمت خونشون حرکت کردم... پشت دیواری که نزدیک به خونشون بود اما تسلط کامل به درشون داشت ایستادم و با دقت اونجا رو نگاه کردم. از همینجا هم مشخص بود که چراغهای خونه روشنه و این یعنی داخل خونه ان با حسرت آهی کشیدم و زیرلب گفتم: _ چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی852 سیستم رو خاموش کردم و از روی صندلی پاشدم دلم بدجور گرفته بود و تصمیم گرفتم برم یکم راه
یاد اولین روزی که اومدم اینجا افتادم؛ اون زمان چقدر ناراحت و غمگین بودم و اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم! اون موقع نمیدونستم قراره توی این خونه عاشق بشم و انقدر به اینجا وابسته بشم... توی فکر بودم که دیدم یه ماشین خیلی مدل بالا که حتی اسمش رو هم بلد نبودم جلوی در خونشون ایستاد؛ خودم رو کامل پنهان کردم تا کسی نبینتم و با دقت نگاه کردم ببینم کیه شاید آرشه و این ماشین جدیدشه، شایدم یکی دیگه اس مثلا مهمونی کسی... همینطور داشتم با کنجکاوی به اون سمت نگاه میکردم که در ماشین باز شد و نسیم با یه دسته گل خیلی بزرگ پر از گلهای رز قرمز، ازش پیاده شد! صدای کفشای پاشنه بلندش که به سمت خونه آرش اینا میرفت، سکوت فضارو شکست! آیفون رو زد و نفهمیدم که کی جواب داد ولی صدای نسیم رو شنیدم که گفت " باز کن عزیزم " پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ عزیزم؟! از اونطرف میاد به من ابراز علاقه میکنه و از اینطرف هم با نسیم هنوز در ارتباطه؟ پس اون بازی هارو برای چی راه انداخت؟ برای چی مراسم ازدواجشون رو به هم زد؟ قصد و هدف اینا چیه؟! میخوان با من چیکار کنن؟ میخوان چه بازی سر من بدبخت دربیارن؟ _ تو باز اینجا چه غلطی میکنی؟ صدای خشمگین آرش منو از فکر بیرون کشید! با تعجب بهشون نگاه کردم؛ آرش دسته گلی که نسیم به سمتش گرفته بود رو گرفت و با عصبانیت روی زمین پرتش کرد و گفت: _ چندبار بگم دیگه نمیخوام ببینمت؟ _ هزاربار هم که بگی من بازم میام _ غرور نداری؟ شخصیت نداری؟ بس نیست این همه خوردت کردم؟ این همه شکوندمت؟ اونم جلوی چشم اون همه آدم تو مراسم! _ آرش منو ببخش، توروخدا ببخش منو _ من اصلا به تو فکر نمیکنم که بخوام ببخشمت
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی853 یاد اولین روزی که اومدم اینجا افتادم؛ اون زمان چقدر ناراحت و غمگین بودم و اصلا دلم نمی
_ مگه میشه به من فکر نکنی؟ تو داشتی با من ازدواج میکردی آرش، چرا سعی داری گولم بزنی؟! صدای پوزخند آرش انقدر بلند و غلیظ بود که تا اینجا هم اومد... _ دقیقا برعکس! تو سعی داری خودتو گول بزنی احمق! من اگه تورو میخواستم یکسال پیش وقتی با سارا به مشکل خوردم که ول نمیکردم برم اونور که! میموندم پیش تو...میموندم با تو... اما نموندم و رفتم و این یعنی تو توی زندگی من هیچ جایی نداری اونور؟ منظور آرش از اونور چیه؟ یعنی کجا رفته؟ _ ولی وقتی برگشتی اومدی سراغم _ تو اومدی سراغ من، فراموشی گرفتی؟ _ خب آره من اومدم ولی تو هم پسم نزدی _ پس نزدننت فقط یه دلیل داشت و بس! نه از روی عشق بود... نه از روی علاقه و نه از روی احساس؛ فقط و فقط بخاطر این بود که سعی داشتم خودم رو آروم کنم، میخواستم به خودم بفهمونم که سارا رو نمیخوام، میخواستم به خودم بقبولونم که هیچ حسی به سارا ندارم و توی زندگیم جایگاهی نداره برای همین تورو پس نزدم و قبولت کردم اما نشد! با کلافگی دستی به موهاش کشید و ادامه داد: _ هروقت تو پیشم بودی، من چهره ی سارا رو بجای تو میدیدم... هروقت کنارم بودی، من فقط تو فکر سارا بودم... هروقت تو حرف میزدی، من حرف زدن اونو تجسم میکردم... هرجا تو بودی من اصلا تورو نمیدیدم و فقط و فقط اون جلوی چشمام بود! من از خیلی وقت پیش میدونستم که تو با اون پسر تو رابطه ای اما پشیزی برام ارزش نداشت و هیچ اهمیتی نمیدادم تا اینکه اون نقشه افتاد تو سرم... صداش پر شد از بغض و غم... _ منِ احمق فکر میکردم سارا دوستم نداره و گفتم اون مراسم رو بگیرم که هم تو فکر نکنی خیلی زرنگی و منو احمق فرض نکنی و هم یکم سارا رو بچزونم و طعم تلخ اینکه عشقتو با یکی دیگه ببینی رو بهش بچشونم اما نمیدونستم با اینکار چقدر اونو اذیت میکنم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی854 _ مگه میشه به من فکر نکنی؟ تو داشتی با من ازدواج میکردی آرش، چرا سعی داری گولم بزنی؟!
شوک بودم و شوک! باورم نمیشد این حرفایی که دارم با گوشام میشنوم از دهن آرش خارج میشه... _ آرشم صدای چندش آور نسیم که اینطوری با عشوه آرش رو صدا میزد، اخمام رو درهم کرد! شروع کرد گریه کنه و رفت جلو دستای آرش رو گرفت و گفت: _ آرشم من تورو خیلی دوست دارم، شاید اولش نمیخواستمت و هدفم چیز دیگه ای بود اما بعدش واقعا عاشقت شدم! من تورو واقعا میخوام، من عاشقِ واقعیِ توام نه اون سارای عوضی! اون میخواد گولت بزنه، اون واسه ثروتت نقشه داره، آخه قربونت برم اون گدا و گشنه رو چه به تو؟ اون اصلا معلوم نیست از زیر کدوم بوته به عمل... قبل از اینکه جمله اش تموم بشه، آرش چنان سیلی تو صورتش زد که برق از چشمای منم پرید، چه برسه به اون! حرفای نسیم عصبانیم کرد و دلم میخواست برم گردنش رو بشکنم، اون کثافط کاری میکنه بعد به من اَنگ میچسبونه، دختره ی عوضی! ولی سیلی که آرش بهش زد اگه نخوام دروغ بگم ته دلمو بدجور خنک کرد... _ اینو زدم نسیم تا برای همیشه توی ذهنت بمونه که حق نداری حتی اسم سارایِ من رو توی اون دهن کثیفت بیاری چه برسه به اینکه این چرت و پرتا و حرفایی که در شان خودته رو درمورد اون بزنی عوضی! نسیم ناباور دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت: _ تو...تو...منو زدی؟ _ آره زدم که از این به بعد قبل از اینکه دهنتو باز کنی اون کله ی پوکت رو یکم به کار بندازی _ با...باورم نمیشه آرش کوتاه نیومد و ضربه ای به سینه ی نسیم زد و هولش داد و گفت: _ برام مهم نیست، میخوای باورت بشه میخوای نشه! من سارا رو دوست دارم... من برای اون میمیرم... من جز اون به هیچکس فکر نمیکنم... من تورو نمیخوام... و اینو توی اون مغزت فرو کن که حتی اگه سارا منو قبول نکنه، من نمیخوام با تو باشم اوکی؟ نه بخاطر خیانتت، بلکه بخاطر اینکه دوستت ندارم! خیانت تو ذره ای برام اهمیت نداره که بخوای برام توضیحش بدی یا توجیهش کنی؛ من فقط باید دُمت رو میچیدم تا نخوای زرنگ بازی دربیاری وگرنه برو بدنتو در اختیار همه قرار بده، ذره ای برام مهم نیست، میفهمی؟ ذره ای ارزش نداره!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی855 شوک بودم و شوک! باورم نمیشد این حرفایی که دارم با گوشام میشنوم از دهن آرش خارج میشه...
نسیم با خشم و گریه، ناباور سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ تقاص این کارتو پس میدی آرش _ برو هرغلطی که دلت میخواد بکن _ چرا برم؟ همین الان هرغلطی که دلم بخواد میکنم این حرفو زد و همون لحظه قبل از اینکه آرش بتونه عکس العملی نشون بده، دستش رو بالا برد و محکم توی صورتش کوبید! چشمام رو بستم و آروم زیرلب گفتم: _ دستت بشکنه الهی اگه تواناییش رو داشتم میرفتم جلو دوتا سیلی بهش میزدم تا بفهمه نباید رو آرش دست بلند کنه! _ تو الان چه غلطی کردی نسیم؟ آرش بود که با چشمای به خون نشسته داشت این حرف رو میزد! فکر کنم نسیم هم یه لحظه ترسید چون یه قدم عقب رفت و گفت: _ تلافی کارت رو انجام دادم، یکی زدی، یکی خوردی آرش که مشخص بود خیلی عصبیه چندتا نفس عمیق کشید و با لحنی که به شدت داشت کنترلش میکرد، گفت: _ برو خدارو شکر کن که یه زنی وگرنه امشب منو قاتل میکردی و خودتو مقتول! برو...زودتر از اینجا برو تا یه کار دست خودم ندادم نسیم برخلاف تصورم دیگه حتی یه کلمه حرف هم نزد و سریع سوار ماشینش شد و رفت... آرش هم یکم با عصبانیت راه رفت و زیرلب حرفایی زد که من یه دونه اش رو هم نفهمیدم و بعد رفت داخل خونه و در رو محکم پشت سرش بست. مغزم داغ کرده بود از شنیدن اون همه حرفای غیرمنتظره! هنوزم باورم نمیشه؛ باورم نمیشه مخاطب حرفای آرش من بودم... اون چی گفت؟ خیلی چیزا گفت! خیلی چیزا...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی856 نسیم با خشم و گریه، ناباور سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ تقاص این کارتو پس میدی آر
گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟! نکنه این حرفارو برای اینکه نسیم رو از سر خودش باز کنه زد؟ نکنه الکی گفت؟ نه...نه تو لحن حرف زدنش هیچ نشونه ای از دروغ نبود، انگار داشت اون حرفهارو از اعماق وجودش میزد، از ته ته ته دلش میزد! به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا ایستادم و دارم حرفای آرش رو تحلیل میکنم؛ تکیه ام رو از دیوار گرفتم و نگاه دیگه ای به خونشون انداختم و با قدمهای آروم از اونجا دور شدم... دستام رو توی جیب شلوارم فرو کردم و به مغازه های توی پیاده رو چشم دوختم ای کاش امشب نیومده بودم اینجا و این حرفا رو نشنیده بودم! تا دیروز دردم این بود که آرش منو دوست نداره و خب منم مایل به رابطه با اون نیستم و حالا دردم اینه که اون منو دوست داره، منم دوستش دارم اما باز هم نمیخوام رابطه ای داشته باشیم و این خیلی سخت تر از اون حالت قبلیه! آرش تو که منو دوست داشتی چطور دلت اومد باهام اونطوری کنی؟ چطور نتونستی منو ببخشی؟ چطور اونطوری مثل یه آشغال از زندگیت بیرونم کردی؟ تو که منو دوست داشتی پس چرا اجازه دادی یکسال جفتمون تو آتیش عشق همدیگه بسوزیم؟! چرا نذاشتی که... صدای زنگ موبایلم منو از فکر بیرون آورد، از جیب مانتوم درآوردمش و نگاهی به صفحه اش انداختم. با دیدن اسم بابا، غم بزرگی توی دلم نشست! چه عجب یادش افتاد یه دختر به اسم سارا داره... _ سلام _ سلام دخترِ بابا پوزخند تلخی روی لبهام نشست اما چیزی نگفتم، مثل همیشه حرفم رو خوردم و حرمت هارو زیر پا نذاشتم! _ جانم بابا _ بس نیست؟ _ چی؟ _ تنبیه کردنِ ما _ من کسی رو تنبیه نکردم _ همین که از خونه رفتی خودش بزرگترین تنبیهه _ من فقط اونجا راحت نبودم برای همین رفتم وگرنه قصد دیگه ای نداشتم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی857 گفت که منو دوست داره... گفت منو میخواد... اون گفت عاشق منه؟! نکنه این حرفارو برای اینک
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو به هم بزنم، خواستم بشینی خوب فکر بکنی و خودت به نتیجه برسی _ به نتیجه برسم؟ چه نتیجه ای؟ _ اینکه تصمیمت برای زندگی چیه _ من فعلا تصمیم خاصی ندارم و الانم دنبال هیچ نتیجه گیری نیستم بابا _ سارا بابا لحن صدا کردنش خبرای خوبی بهم نمیداد! _ بله بابا؟ _ داری با کی و چی لج میکنی آخه تو؟ _ با هیچکس، با هیچ چیز _ پس مشکلت چیه؟ _ من مشکلی ندارم بابا نفس صداداری کشید و با غم گفت: _ باشه بابا، فقط من باهات چندکلوم حرف دارم، کِی میایی حرف بزنیم؟ _ راجع به چی؟ _ موضوعش رو پشت تلفن نمیشه گفت روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم و گفتم: _ اگه قراره درمورد همین قضایا حرف بزنید، نمیام _ یعنی انقدر دوریِ ما بهت خوش گذشته که اینطوری راحت میگی نمیام؟ لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم... _ سکوت یعنی آره؟ _ نه _ پس بیا _ کجا بیام؟ _ خونه ات! خواستم نگم اما نتونستم، نتونستم سکوت کنم! _ اونجا خونه ی من نیست بابا _ هست، کی گفته نیست؟ _ خودتون، مامان _ ما همچین حرفی زدیم؟ _ همه ی حرفها لازم نیست مستقیم گفته بشن _ اینکه به فکر آینده تیم باعث میشه اینطوری فکر کنی؟ سنگ ریزه ای که جلوی پام بود رو لگد کردم و گفتم: _ وقتی من مخالفم، وقتی من نمیخوام، وقتی من علاقه ای ندارم اما شما میخوایید به زور کاری کنید که من ازدواج کنم، باعث میشه به این نتیجه برسم که من توی اون خونه اضافی ام... که شما از حضور من اونجا خسته و ناراحتید...که اونجا خونه ی من نیست... که من دیگه اونجا احساس راحتی نکنم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی858 بابا نفس عمیقی کشید و گفت: _ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو ب
بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم! تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا اینکه خود بابا سکوتش رو شکست و گفت: _ سارا دخترم میایی با هم یکم صحبت کنیم؟ با اینکه میدونستم قراره چه حرفایی بزنه و چقدر اعصابم خورد بشه اما نتونستم بعد از سه بار درخواست کردنش، روش رو زمین بزنم. پوسته ی لبم رو کندم و به اجبار و بی میل گفتم: _ باشه بابا میام _ کِی میایی؟ اصلا الان کجایی؟ آتلیه ای؟ نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که با دیدن ساعت چشمام از حدقه بیرون زد! ساعت یازده شب بود و من چه راحت داشتم تو خیابون اونم تنها میچرخیدم میدونستم اگه بابا بفهمه من الان بیرونم سکته میکنه پس مجبوری به دروغ گفتم: _ بله آتلیه ام _ آخه صدای ماشین و موتور میاد لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم و گفتم: _ دم در آتلیه ام، داخل خیلی گرم بود اومدم هوا بخورم _ آهان خب باشه بابا، کِی میایی؟ واقعا دلم نمیخواست امشب رو هم تنها توی آتلیه بخوابم؛ حداقل میتونم به بهونه ی صحبت کردن با بابا، امشب روی تخت خودم بخوابم! هان چیشد؟ تو که دیگه اونجارو خونه ی خودت نمیدونستی! تو که اونجا راحت نبودی! توجهی به حرفای درونم نکردم و رو به بابا گفتم: _ همین الان میام _ الان که خطرناکه بابا، بذار صبح بیا _ نه با تاکسی تلفنی میام امنه _ مطمئنی؟ _ بله _ خب پس منتظرتیم _ باشه فعلا خداحافظ _ خدانگهدارت دخترم تلفن رو قطع کردم و از روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس پاشدم. با استرس نگاهی به دور و برم انداختم؛ تازه متوجه خلوتی خیابون شدم و استرس وجودم رو گرفت! چطور من ساعت رو از دست دادم؟ چطور متوجه نشدم؟ هوف! بهتره تا مشکلی پیش نیومده سریع یه تاکسی بگیرم و برم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی859 بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم! تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا ا
زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی روی لبهام نشست؛ دلم برای سارگل تنگ شده بود! درخونه که باز شد، سارگل با چادر رنگی گل گلیش پرید تو بغلم و با ذوق گفت: _ سلام آبجی بغلش کردم و بوسه ای روی موهاش زدم و گفتم: _ سلام قشنگم _ به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود _ منم همینطور _ دروغگو، اگه دلت تنگ شده بود میومدی پیشم از بغلش بیرون اومدم و با اخم دماغش رو کشیدم و گفتم: _ خودت چی؟ شَل بودی یا کور که یه سر نیومدی آتلیه؟ _ بخدا چندبار خواستم بیام مامان نذاشت _ یواشکی میومدی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ من؟ یواشکی؟ من اصلا اینکارارو بلد نیستم _ تو غلط کردی، برو کنار میخوام بیام تو از جلوی در کنار رفت و تا کمر خم شد و همینطور که با دستش به داخل اشاره میکرد، گفت: _ بفرمایید سرورم رفتم داخل در رو پشت سرم بستم، همینطور که به طرف سالن میرفتم، بو کشیدم و گفتم: _ بوی خوشمزه میاد _ بله بله _ بوی چیه؟ _ تا که بابا گفت تو داری میایی، مامان پاشد غذای مورد علاقه ات رو شروع کرد بپزه _ کتلت؟ _ بله بله _ اتفاقا خیلی گشنمه ولی نمیخورم _ وا چرا؟ _ چون من چندشبه دارم تو اون آتلیه میخوابم، نه یه بالشتی، نه یه پتویی، نه غذایی، این چندشب یادش نبود من گشنمه؟ الان یهو یادش افتاد؟ _ نمیدونم والا، من دیگه تو دعواهای تو و مامان دخالت نمیکنم، خسته شدم دیگه کفشام رو درآوردم و رفتم داخل، بابا گوشه ی سالن نشسته بود و مامانم توی آشپزخونه بود. _ سلام _ سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم: _ ممنون بابا بابا با دست به کنارش اشاره کرد و گفت: _ بیا اینجا بشین دخترم، بیا کنار خودم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی860 زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی ر
رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت: _ خوبی دخترم؟ دلمون برات تنگ شده بود _ خوبم ممنون مامان سفره به دست از آشپزخونه بیرون اومد، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم آروم گفتم: _ سلام _ سلام خوش اومدی _ ممنون سفره رو کنار پذیرایی پهن کرد و سارگل رو صدا کرد که بره کمکش وسایل رو بچینه _ خب مادرت شام رو آورد، بذار بعد از شام حرف بزنیم که غذا از دهن نیفته _ من سیرم، شما بخورید بعد حرف بزنیم _ شام خوردی مگه؟ واقعا دلم نمیخواست غذایی که مامان پخته بود رو بخورم پس به اجبار چندمین دروغ امشبم رو هم گفتم! _ بله _ چی خوردی بابا؟ باز هم زبونم تلخ شد، ناخواسته تلخ شد... _ همون چیزی که این چندشب میخوردم بابا سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت؛ نگاهش کردم، چهره اش غمگین بود! یه لحظه از خودم بدم اومد بخاطر حرفی که زدم سارا خوبی؟ این مردی که جلوت نشسته باباته! بابایی که تو بخاطرش حتی از عشقت گذشتی... بابایی که جون میدی براش... بابایی که سلامتیش بزرگترین آرزوته... پس چطور باهاش اینطوری حرف میزنی و دلش رو میشکنی؟ چطور ناراحتش میکنی؟ پشیمون از اینکه اون حرف رو زده بودم، گفتم: _ بابا؟ نفس عمیقی کشید و آروم گفت: _ جانِ بابا _ منم...منم دلم برات تنگ شده بود _ ببخش دخترم، مارو ببخش که درحقت ظلم کردیم _ تو هیچ ظلمی به من نکردی بابا _ کردم دخترم کردم، من بدجور بهت ظلم کردم احساس کردم شونه هاش خمیده تر شد! _ تو بخاطر من از زندگیت دست کشیدی، بخاطر پول عمل من زندگیت به هم خورد و از اونروز یکبار هم ندیدم که از ته دلت بخندی! لعنت به من... لعنت به قلب من که تو بخاطر درمانش اینکار رو با خودت کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی861 رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت: _ خوب
بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق کوهیارم و برای همین نمیخوام ازدواج کنم؟! _ بابا چی داری میگی؟ _ حقیقت رو میگم، من میدونم تو چرا مخالفی که ازدواج کنی، حق هم داری دخترم، حق داری دستم رو روی شونه های خمیده اش گذاشتم و گفتم: _ چرا نمیخوام ازدواج کنم بابا؟ _ چون هنوز به نامزد سابقت علاقه داری، من عشق و غم رو تو نگاهت میبینم، خیلی هم واضح میبینم و همه ی اینا تقصیر منه گلوم پر شد از بغض، چنان غم بزرگی توی دلم نشست که برای یه لحظه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ناخودآگاه قطره اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت! سریع پاکش کردم تا بابا نبینه و آروم گفتم: _ بابا نگاهم کن بابا آروم سرش رو بالا آورد و با چشمای نم زده نگاهم کرد. طاقت نداشتم... طاقت دیدن غم و ناراحتی و چشمای اشک آلود بابام رو به هیچ وجه نداشتم! _ بابا حرف توی نگاهم رو درست خوندی اما من هیچ علاقه ای به کوهیار ندارم، احساسم به کوهیار همون روزا از بین رفت و دیگه حتی ذره ای ازش توی قلبم وجود نداره پس تو مقصر هیچ چیزی نیستی با دقت نگاهم کرد و گفت: _ پس... پس غم نگاهت از چیه؟ نگاهم رو ازش گرفتم، به پاهای پینه بسته اش چشم دوختم و آروم گفتم: _ نپرس بابا _ چرا نپرسم؟ _ چون گفتنی نیست، شنیدنی هم نیست _ خیلی وقته این غم رو میبینم و به هوای اینکه بخاطر کوهیاره، هیچی نمیگم _ این غم بخاطر کوهیار نیست بابا ولی غم بزرگیه... انقدر بزرگ که نتونم با هیچکسِ دیگه ای ازدواج کنم _ خب نمیخوای به بابات بگی دلیل این غم رو؟ همینطور که سرم پایین بود، گفتم: _ نمیتونم، نمیشه، نپرس که چرا نمیتونم و نمیشه
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️ 🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔 برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞 🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍 🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩 ✅اگر توام داری از نداشتن مورنج می‌بری حتماً عضو این کانال شوو معجزه می‌کنه براتون 🥰 https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e 09926098280 ☎️