eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
5.4هزار ویدیو
205 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
بسم الله الرحمن الرحیم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #سری_سوم مقدمه. با عرض سلام و احترام خدمت شما
امشب استثنائا مستند داستانی امنیتی عاکف بخاطر خوشحالی و استقبال بیش از حد شما 3 قسمت منتشر میشه. لطفا مجددا پیام ندید چرا کم منتشر میشه. چون قرار هست فقط شبی دو قسمت منتشر بشه. یه نکته مهم رو خدمتتون باید عرض کنم اونم اینکه از همین اول کار دنبال بگیر و ببند و بزن و عملیات نباشید. بگذارید مستند داستانی امنیتی طبق یک اصول خاص پیش بره. خیلی از عزیزان برخلاف بعضی دیگر از دوستان و مخاطبان دوست دارند اتفاقات حاشیه ای رو هم مطالعه کنند. پس اون دسته از مخاطبانی که فقط دنبال هیجان هستند کمی صبور باشند. ان شاءالله به اون قسمت هم خواهیم رسید.😊🌹 مقدمه و قسمت اول و دوم که دیشب منتشر شده رو لطفا تا قبل از انتشار قسمت سوم و چهارم و پنجم که تا دقایقی دیگه منتشر میشه یکبار دیگه بخونید. ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
🔍 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دوم بابت این پرونده ها، باید پازل هایی که داشتم در کنا
+گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواستم موافقت سیستم و بگیرید، سیدعاصف عبدالزهرا هست. با مسئول دفتر شدن بهزاد مخالفت صورت بگیره من حرفی ندارم و مهم نیست میرم سراغ گزینه بعدی. البته اینکه میگم مهم نیست 30 درصدش مهم نیست و بقیش مهمه چون میخوام این اتفاق بیفته و کنارم باشه. دلیلش هم اینه که من یا کسی رو انتخاب نمیکنم ، یا اگر انتخاب کردم تا تهش پای اون انتخاب می مونم، چون میدونم اون گزینه ی من آدم توانمندی هست. _خب! بعدش! +راستش آقا، شما همیشه برای من و جوونای هم سن و سال من داخل سیستم مثل یک پدر بودید. من نمیتونم با دیگران اینطور راخت گفتگو کنم. کاری هم به رفت و امد خانوادگیمون ندارم. الان بحث کاری هست.. خقیقتش اینه که اگر بخواید عاصف و خط بزنید و بگید در همون رده ای که هست بمونه، یعنی همونجایی که منم بودم، جسارتا باید عرض کنم که نمی پذیرم این مهره کلیدی خط بخوره. با تمام احترامی که برای سیستم قائلم، دلم میخواد سیستم هم به انتخاب من احترام بزاره. عاصف یک جوان نخبه ی اطلاعاتی، وَ فوق العاده قوی هست که هوش بالایی داره. آدم نترسی هست. براش وزیر و وکیل یا فلان مسئول کشور فرقی نداره. آدمیه که سر نترس داره و به قول خودش چیزی برای از دست دادن نداره. _خب پسرم، باید نظر سیستم رو هم ملاک قرار داد. همینطوری که نمیشه! +سیستم الحمدلله به نیروهای رده بالا ای مثل حضرتعالی استقلال داده. به سلامتی شما معاون کل هستید! رایزنی کن دیگه فدات شم آقا ! برای همین الان به شما دارم، رو میندازم. _عاکف جان، زیاد روی این مسائل گیر نده.. چون یه وقت میبینی نمیشه. گفتم که، نظر ریاست اولویت داره. هم رییس بخش خودت، هم ریاست کل نهاد! +میدونم.. اون دیگه دست شماست خلاصه. راستش آقا این عاصف پسر شجاعی هست. معتقدم در بخش ضدجاسوسی (ضدنفوذ) حتما میتونه نیرو و قوت بازوهای من بشه، بخصوص در بخش عملیات. جدای این مسائل، سالهاست رفیقمه، محرم خونمه و فقط رفیق کاری و این مسائل نیست. کاملا میشناسمش؛ تفکرش و می دونم چیه، پسر متعهدو دلسوزیه. از جان خودش میگذره برای این مردم واقعا. توانایی بالایی هم در حل مسائل داره. _ببین عاکف جان، من برای منتقل شدن عاصف به بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم حرفی ندارم، اما... لبخندی زدم، گفتم: +ببخشید میام وسط حرفت حاج کاظم.. ولی خداییش میخوای ان قلت بیاری؟ آره !؟ _نه ! من حرفی ندارم! خودتم میدونی درمواردهای خاص همیشه تا جایی که قانونی بوده و عقلانی، وَ دستم باز بوده، از تصمیماتت حمایت کردم. اما در حال حاضر سیستم برای انتقال نیروهای دیگه کمی مشکل داره. عاصف اگر بیاد سمت تو، اون طرف لنگ می مونه. من میخواستم عاصف بره جای تورو پر کنه. + حاجی این کارو نکنید تورو خدا. بزارید عاصف با من باشه. شما حاج آقای (.....) و حاج هادی رو راضی کن! _با خودش حرف زدی اصلا؟ شاید نخواد بیاد. نظرش و می دونی چیه؟ +آره صحبت کردم. همون موقع که مستقیما شما و حاج آقای ( .... ) انتقال من به بخش ضدجاسوسی رو مطرح کردید باهاش صحبت کرده بودم که ممکنه منتقل بشم، بعد ازش پرسیدم اگر رایزنی کنم که همراه من باشی، قبول میکنی؟ _چی گفت؟ +اون میگه از خدام هست با هم باشیم. _باشه.. بزار ببینم برات چیکار میتونم کنم. +حاجی لطفا موافقت حاج آقای ( ...... ) بگیر. من نمیخوام سیدعاصف عبدالزهراء رو از دست بدم. گزینه قویه منه. _ قول نمیدم اما تلاشم و میکنم. بهت گفتم که، فعلا در حال حاضر شرایط یه خرده سخت و پیچیده هست. یه تعادادی از بچه های ما در سوریه شهید شدند. در بعضی بخش ها کمبود نیرو احساس میشه! سیستم به راحتی نمیتونه انتقالی بده به شهر دیگه یا واحد دیگه. یه سری مراحل داره که باید طی بشه، اما برای شما چون انتقال از یک بخش به بخش دیگه ای هست راحتتره. پس نگران نباش. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سوم +گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواس
به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام. من کسی رو غیر عاصف درون ذهنم ندارم، حقیقتش هم اینه اصلا به غیر اون به کسی فکر نکردم. من با عاصف هماهنگم. ضمنا جدای این مسائل ، ما سال ها در پرونده های مختلف داخلی و بین المللی باهم دیگه کار کردیم. روحیاتمون به هم نزدیکه. فکرامون و هوشمون باهم نزدیکه. داشتم امروز پروندش و میدیدم، نوشته بود از هفت سال گذشته تاکنون حدود سیصد و شصت و چهارتا عملیات و ماموریت های موفق داشته. این کم چیزی نیست. خیلی ها از عاصف ده سال بزرگتر هستن و بشتر از اون داخل این سیستم بودن، وَ هنوز هم هستن، اما نصف عاصف موفقیت ندارن. پس کمک کن بیاد برای من بشه. حضورش برای من دلگرمیه، اونم در این واحد حساس. _باشه. بزار ببینم چی میشه. الان دارم میرم دفتر حاج آقا. حتما این مسئله رو خدمتشون مطرح میکنم. چندساعت قبل که بودم دفترشون چنددقیقه ای صحبت تو شد و پیگیرت بود. اما بازم تاکید میکنم عاکف جان، بهت قول نمیدم در این شرایط کنونی. ولی مثل همیشه از پیشنهاداتت تمام و کمال حمایت میکنم، وَ همچنین در جلسه ی با ریاست که تا چنددقیقه دیگه برگزار میشه این موضوع رو جهت اقدامات لازم عنوان میکنم. +به نظرت قبول میکنه؟ _ باز گیر دادیا. میگم نمیدونم.. فعلا نمیتونم نظری بدم.. اما بعید میدونم قبول نکنه. با روحیاتی که ازش سراغ دارم ،وَ اینکه پروندت و مطالعه کرده کامل، فکر میکنم 70 درصد این قضیه رو میپذیره. هادی هم که با منف ردیفش میکنم. از طرفی چون که عاصف هم رزومه پر و پیمونی داره دستم باز هست که بتونم روی این موضوع مانور بدم. اینطور دست من برای گفتگو بازتره. اما خب همین پر و پیمون بودن ممکنه کار و به جایی برسونه که رییس بگه عاصف نمیتونه بره ضدجاسوسی، باید بمونه همون جایی که هست تا جای عاکف و پر کنه. اینم ممکنه. +امیدوارم شیش بیارم، اونم در حد تیم ملی..خب! آقا اجازه میدید من برم؟ البته اگر کاری ندارید بامن. _نه پسرم.. کاری ندارم، برو خدا به همرات. حاجی بلند شد اثر انگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعدشم مستقیم رفتم سمت دفتر خودم. بلافاصله با تیم های عملیاتی واحد ضدجاسوسی هماهنگ کردم و یه جلسه تشکیل دادم. اون عصری که پس از معارفه برگشتم اداره، تا ساعت 9 شب در جلسه بودم. چیزی حدود 5 ساعت. فقط موقع نماز مغرب رفتیم حسینیه ی اداره به امامت یکی از روحانیون محترم نماز جماعت خوندیم بعدش فوری برگشتیم بالای داخل اتاقم برای ادامه کار. در اون جلسه خیلی از مسائل و طرح ها بررسی شد. از اینکه چیکار باید کنیم و چیکار نباید کنیم و از بایدها و نبایدها و... پنج روز اول معارفه به طور مستمر با قسمت های مختلفی که زیرمجموعه ضدجاسوسی و ضد تروریسم میشدن جلسه میگذاشتم و کارها رو پیگیری میکردم. یه روز صبح که خاطرم هست سه شنبه بود رفتم اداره، بعد از اینکه وارد ساختمون شدم دیدم حاج کاظم داره سوار آسانسور میشه. فوری صداش زدم و از حفاظتم جدا شدم رفتم به سمتش. سوار آسانسور شدیم که بریم بالا، باهاش درمورد مراحل جابجایی عاصف و بهزاد صحبت کردم که گفت: « امروز معرفی میشن به واحد ضدجاسوسی و میتونی ازشون استفاده کنی، ان شاءالله تا ساعت 10 میان اونجا بهت دست میدن. » درب آسانسور باز شد، از حاجی جدا شدم. خوشحال بودم بابت اون خبر، چون وقتی میتونستم یه تیم قوی تشکیل بدم، پیروی خودمم در پرونده ها بیشتر میشد و درصد شکست و اشتباه هم کمتر! رفتم سمت دفترم اثرانگشت زدم درب اتاق باز شد وارد شدم مستقیم رفتم پشت میزم تا شروع به کار کنم. همون اول کار چندتا کار مهم داشتم که انجامشون دادم. زنگ زدم به موبایل عاصف اما جواب نداد. زنگ زدم اتاقش که تلفن رو برداشت. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهارم به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام
گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین کی زنگ زده. مخلص داداش! +دیشب عجب جک هایی میفرستادی برام.. دمت گرم. روحم شاد شد. _به به. روح امواتتم شاد. +بسه دیگه.. مزه نریز. آدم با بزرگتر از خودش وَ مافوق خودش درست صحبت میکنه. _ خب عاکف جان تو که میدونی من باهات شوخی میکنم، پس الکی جو نده. بعدشم خوشحالم که کلا در حال پیشرفتی توی کارو زندگیت. ولی حضرت عباسی حالا که رفتی معاونت فلان یه کم ما رو تحویل بگیر. هر از گاهی بیا اینجا یه چای بخوریم باهم. اصلا از وقتی که تو رفتی از اینجا، همه چیز سوت و کوره. من که لب به غذا نمیزنم. +آره، تو که راست میگی.. خیلی لاغر شدی بعد از منتقل شدنم به ضدجاسوسی! فقط نمیدونم چرا ماشاءالله روز به روز گردتر میشی، فقط مواظب باش منفجر نشی یه وقت. _ده کیلو کم کردم خداییش.. مادرم برام غصه میخوره. +باشه قبول.. یه خبر خوش برات دارم. _چی هست؟ +به وقتش میای پیش خودم مجددا دهان مبارکت آسفالت میشه. _مگه کارمند شهرداری شدی و رفتی توی کار آسفالت؟ +خوشمره شدی عزیزم. _شیرینی های مسئولیت جدید تورو خوردم اینطور خوشمزه شدم.. راستی ، اول صحبتت گفتی مافوق؟ نفهمیدم !! چیزی شده؟ خبری هست ان شاءالله؟ +امروز منتقل میشی سمت من دیگه. عاصف خوشحال شد گفت: _پس موافقت کردن؟ +آره الحمدلله. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکردم. _باشه ما درخدمیتم. +پس میبینمت. یاعلی. خداحافظی کردم و بعدش رفتم سر مطالعه و بررسی یه سری پرونده ها. پس از بررسی پرونده ها نشست های تخصصی با معاونت های برون مرزی و کارشناسان زبده اطلاعاتی رو طبق برنامه ای که بهم واگذار شده بود در دستور کار قرار دادم. ساعت حدود 12 بود که حاج کاظم شخصا زنگ زد بهم گفت: « دو تا نیروی تازه نفست دارن میان سمتت. تحویلشون بگیر. » چنددقیقه بعد عاصف و بهزاد اومدن دفتر. منم دیگه جلسم تموم شده بود. یه موکت انداختم و نمازمون و با بهزاد و عاصف خوندیم. بعد از نماز با بهزاد و عاصف رفتیم بیرون اداره به دعوت من غذا خوردیم برگشتیم. چون غذای اون روز اداره چیزی بود که من دوست داشتم، ولی آشپزای اداره، حال به هم زن تر از دفعات قبل درستش کردن. بگذریم. ناهار که تموم شد، برگشتیم اداره و رفتیم دفتر. با عاصف و بهزاد یه جلسه مفصل اولیه گذاشتم که چیزی حدود 4 ساعت و نیم طول کشید تا حرفامون و بزنیم که بیشتر از قبل با هم دیگه مَچ بشیم. اون ها حرف زدن و من شنیدم ، من هم نظراتم رو در این واحد جدید و مسائلی که باید رعایت میشد گفتم و اونا شنیدن. روزها و هفته ها طی شد تا اینکه چشم به هم زدم دیدم 2 ماه و نیم از مسئولیت جدیدم گذشته. انقدر کار روی سرم ریخته بود که نمی فهمیدم ثانیه ها چطوری میگذره. طی اون مدت یک سری عملیات ها و اتفاقات امنیتی اتفاق افتاد که فعلا قرار نیست درموردش براتون بگم. مثل تمام روزهای عادی و کاری، خیلی دقیق تیم های عملیاتی و اطلاعاتیمون داشتن روی پرونده ها و موارد مورد نظر کار میکردن و من هم به امور معاونت ضدنفود ( ضدجاسوسی ) وَ ضدتروریسم مسلط شده بودم. یه مدت عاصف و برای ماموریتی فرستادم سمت مرز ایران و افغانستان که متاسفانه در یکی از عملیات ها شدیدا مجروح میشه. چندوقتی گذشت و زیر نظر یک تیم پزشکی تحت درمان قرار گرفت که خداروشکر خوب شد. یه روز که تموم کارام و انجام داده بودم و تا شب مونده بودم اداره، تصمیم گرفتم برای همسرم وقت بزارم و باهم بریم بیرون کمی بگردیم. چون در اون چندماهی که مسئولیت معاونت رو بهم واگذار کرده بودن، نتونسته بودم به خوبی براش وقت بزارم. برای همین اون شب تصمیم گرفتم زودتر برم خونه. موبایل شخصیم و از کشوی میز کارم آوردم بیرون باطریش و جا زدم سیم کارت و گذاشتم درونش گوشی رو روشن کردم زنگ زدم بهش. نکته امنیتی: دلیل این کارم این بود که گوشی شخصیم اندروید بود و علیرغم اینکه حفاظت چک کرده بود و مشکل امنیتی نداشت، اما برای اینکه گاهی داخل اداره و در دفتر کارم می آوردم خاموش میکردم و باطری و سیم کارت و در می آوردم از درون گوشی تا همه ی اصول امنیتی رو رعایت کنم. این کار و زمانی انجام میدادم که گوشی اندروید شخصیم و دم در اداره تحویل نمیدادم... بگذریم. زنگ زدم به همسرم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: ✍️ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
امشب بنابردلایلی با تاخیر منتشر خواهد شد
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجم گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین ک
زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: +سلام فاطمه زهرا خانوم. احوال شما؟ _ به به سلام آقامحسن. چطوری آقای معاون. تو خوبی؟ خندیدم گفتم: + ممنونم رییس! نفسی میاد و میره.. چه خبر؟ خوبی خانومَم. _شکر. بد نیستم. چخبر؟ کجایی؟ +طبق معمول سرکارم. _طبیعتا الان دیگه باید بیای خونه، مگه نه؟ +بله. درسته. _ولی یه چیزی شده که زنگ زدی.. اینم درسته؟ +شاید. _چیزی شده؟ +هوات و کردم.. من حیرون تو این روزا.. هوات و کردم.. دلم میخوادعِعِعِعِتتت.. خندید گفت: _اوه اوه.. چه خوش صدا هم شده آقامون.. حالا نمیخواد ادای خواننده ها رو در بیاری. +ما که چاکرخواتیم. _ممنونم.. فقط انقدر لاتی صحبت نکن خوشم نمیاد. اصلا بهت نمیاد! +ای به چشم قربان. خندید گفت: _چیشده تماس گرفتی؟ میخوای بازم نیای خونه؟ +جرات دارم؟ _نوچ! +گفتم یه زنگ بزنم بهت ببینم اگر حالش و داری، آماده بشی بیام دنبالت تا بریم بیرون ، که هم خرید کنیم جیب مارو خالی کنی، وَ هم اینکه یک شامی بزنیم بر این بدن تا تقویت عضله کنیم. _چه عجب. چه افتخاری بالاتر از اینکه جیبت و خالی کنم.. یعنی اون لحظه واقعا احساس خوشبختی میکنم. +آفرین. اونوقت منم کارتم و نیاوردم، از کارت مبارک خودت خرج کردی، متوجه میشی، جیب زدن کار خوبی... چی عزیزم؟؟ کار خوبی...؟؟ _کار خوبی است. خندیدم و گفتم: +امان از دست تو با این حاضر جوابیت. آماده شو تا نیم ساعت دیگه جلو درب خونه ام. تک انداختم خودت بیا پایین. _نمیای بالا لباست و عوض کنی، یه دوش بگیری؟ + نه. فعالیت خاصی نداشتم امروز. بیا پایین که زودتر بریم. _چشم. من میرم آماده بشم.. راستی محسن یه چیزی. +چیشده؟ _امروز خواهرت از لبنان زنگ زد سراغ تو رو میگرفت. اگر تونستی یه ارتباط بگیر باهاش. + الآن موقعیت تلفنی با اون جا رو ندارم.. اصلا نمیتونم. باشه برا بعد. تو برو زودتر آماده شو میام دنبالت. فعلا خداحافظ. خداحافظی کردیم. فورا میزم و مرتب کردم که آماده بشم برای رفتن. مانیتورم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم از دفترم اومدم بیرون. ساعت حدود 7 شب بود. از اتاقم اومدم بیرون درب اتاق بهزاد و زدم، اومد درو باز کرد... گفتم: +من میرم خونه. بعید می دونم شب دوباره بیام اداره. چون فعلا کاری نداریم.. تو تا کی می مونی؟ _تا نیم ساعت دیگه. چون کارای منم دیگه آخراشه. +باشه. پس کارات و رسیدی بزن برو خونه استراحت کن. منم دارم میرم چون خانومم منتظره.. خداقوت.. فعلا یاعلی. اومدم پارکینگ اداره ماشینم و گرفتم از اداره زدم بیرون، رفتم دنبال خانومم. بین راه یه سبد گل رز خریدم که تقدیمش کنم... شماهم از این کارا زیاد انجام بدید. چون خانوما خیلی گل دوست دارند. وقتی رسیدم جلوی درب آپارتمان، به موبایل همسرم زنگ زدم که بیاد پایین. چنددقیقه بعد اومد پایین سوار ماشین شد. بعد از سلام و دست دادن و احوالپرسی، گل و دادم بهش. اونم کلی ذوق کرده بود. حرکت کردیم رفتیم یه مقدار خیابونارو گشتیم، بعد ماشین و یه جایی پارک کردم تا بریم برای خرید. وسط خرید کردن بودیم که دیدم گوشیم یه صدایی کرد بعد یه ویبره هم خورد. باخودم گفتم حتما پیام اومده. اما بنده اونشب وَ اون لحظه بارکِش همسرم بودم. یعنی وسیله ها رو اگر میزاشتم پایین، وَ گوشی رو میگرفتم دستم، خانومم بدجور به هم میریخت. منم که زن ذلیل... دیگه نگم براتون. داشتیم داخل بازار قدم میزدیم که گفت: _محسن لطفا سمت گوشیت نرو !! نه توی فضای مجازی سرک میکشی، نه خیمه گاه ولایت سر میزنی.. باز نگو نگفتی و نگو چرا دلخوری !! حالا بزار بعد از قرنی که دوتایی اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره و آرامش داشته باشیم. لبخندی زدم و مجبور بودم بگم: «چشم». دیگه راهی نداشتم، چون من یا خونه نیستم، یا اگر هستم، باید درخدمتش باشم. اونشب هم که شده بودم عین گاری. خانومم میخرید و منم نگه میداشتم. بعد از خرید، وسیله ها رو بردیم گذاشتیم صندوق ماشین، مجددا برگشتیم داخل بازار تا یه جایی همون دورو برا، شام بخوریم.. همینطور که نشسته بودیم، یک لحظه گوشی کاریم و چک کردم.. دیدم اون صدا و لرزش برای دریافت پیام نبوده. به نوشته روی گوشی دقت کردم، دیدم نوشته « باطری ضعیف است ». ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_ششم زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم:
نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه جویی در مصرف باطری حساب بشه. همزمان یه پیام از سیدعاصف عبدالزهرا اومد. داشتم پیام رو باز میکردم اما از شانس بد من گوشیم خاموش شد. بی سیم هم که به همرام نداشتم. از طرفی هم اگر بیسیم داشتم، بین مردم نمی شد جلب توجه کرد وَ نباید گاف میدادم. خیلی ذهنم مشغول شد. چون همزمان درگیر یه پرونده ای هم بودیم که باخودم گفتم شاید برای اون باشه. میخواستم گوشی رو بدم تا داخل همون رستوران شارژ کنن اما به صلاح نبود گوشی ساده ی کاریم و به دیگران بسپرم. مجبور بودم بیخیال بشم اما ذهنم درگیرش بود. چون پیامی هم که اومد، به گوشی کاریم بود. خلاصه شام و که خوردیم فورا رفتیم سمت خونه. وقتی رسیدیم جلوی درب آپارتمان فورا وسیله ها رو از داخل ماشین گرفتم تا ببرم بالا.. به خانومم گفتم بیاد بشینه پشت رُل تا خودش ماشین و بیاره درون پارکینگ. وقتی با آسانسور فورا اومدم بالا و رسیدم داخل خونه، اولین کاری که کردم گوشیم و زدم به شارژ. با خودم گفتم تا وقتی که شارژ میشه برم یه دوش آب گرمی بگیرم و بیام. بعد از استحمام وقتی اومدم اولین کاری که کردم خیلی فوری گوشیم و روشن کردم. روشن شد دیدم عاصف چهار بار پیام داده و طی این یک ساعت و نیم که گوشیم خاموش شده بود سه بار هم تماس گرفته. خالا دیگه یکی یکی پیام ها می اومد بالا. متن پیام ها... پیام اول: « ...!!؟؟ » نکته: پیام اول به این معنا بود که کار مهمی هست. موقعیت بهم بده تا باهات ارتباط بگیرم. پیام دوم پنج دقیقه بعد از پیام قبلی: « آقا عاکف سلام. یه خبری شده باید درجریان قرار بگیرید، اگر ممکنه وضعیتتون و بگید تا برسم خدمتتون. چون التماس دعای فوری هست و پشت چیز میز هم نمیشه..... به قول خودتون بععععلللله اووونطوریاست. » پیام سوم ، 9 دقیقه بعد: « آقا... » پیام چهارم ، 2 دقیقه بعد: « حاج عاکف، یه موضوع مهمی هست. » در همین حین که داشتم پیام چهارم رو میخوندم دیدم عاصف خودش زنگ زد.. فوری جواب دادم: +عاصف جان سلام. خوبی؟ بگو ببینم چی شده که چپ و راست پیام میدی زنگ میزنی. نگران شدم. _سلام.. آقا چرا خاموشی؟ +شارژ گوشیم تموم شد. _اگر ممکنه بگید کجایید برسم خدمتتون. یه موردی پیش اومده که باید شما در جریان قرار بگیری. +باشه داداش. من خونه ام. بیا اینجا. البته اگر نیازه من برگردم اداره. _نه میرسم خدمتتون، اونوقت اگر نیاز بود و صلاح دونستید باهم بر میگردیم اداره. +باشه.. بیا منتظرتم.. یاعلی. حدود 40 دقیقه بعد، عاصف زنگ زد به موبایلم. جواب دادم: +جانم عاصف. رسیدی؟ _رسیدم جلوی آپارتمانتون. بیام بالا، یا بیام درون لابی، یا میاید داخل ماشین؟ +فوری با آسانسور بیا بالا تا ببینم چی شده. _چشم. دکمه آیفون و زدم درو باز کردم. دو سه دقیقه بعد عاصف رسید جلوی درب واحدمون. فاطمه در و باز کرد، با عاصف سلام علیکی کرد، بعد راهنماییش کرد سمت اتاق کارم که در منزل شخصیمون داشتم. وارد اتاق کار شد... تا دیدیم همدیگرو، گفتم: « بیا بشین ببینم چی شده عاصف. » عاصف درو بست اومد نشست روی صندلی کوچیکی که کنار قفسه ی کتابام بود.. نفسی تازه کرد و شروع کرد به صحبت کردن، گفت: _عاکف جان خیلی مخلصیم. خوبی؟ +فدات شم داداش. خب، برو سر اصل مطلب. _راستش داشتم میرفتم جایی دنبال کارای شخصی خودم، همین که خواستم مانیتورم و خاموش کنم، دیدم کارتابل شخصیم چندتا دریافتی پیام داره. +خب،چی بوده؟ _چهارتا گزارش بود و یه خبر. فایل خبرو باز کردم دیدم خبری که اومده خیلی مهمه. برای همین گفتم چون که پشت تلفن نمیشه بهتون بگم، ترجیح دادم حضوری بیام شمارو درجریان بزارم. +میشنوم. _ظاهرا درون یکی از کافه ها درگیری شد، بعدشم کاشف به عمل اومده کسی که دعوا افتاده یکی از متخصصین هسته ای کشور هست. +متخصص در چه سطحی؟ _از دانشمندان اتمی ایران. +عجب !! خب خبر چطور به مارسیده؟ منبع کجاست. اصلا چقدر دقیق میتونه باشه؟ بررسی کردید؟ _خبر از بچه های نیروی انتظامی به ستاد رسیده و ستاد هم ارجاع داده به واحد ما تا در صورت لزوم رسیدگی کنیم. +بچه های انتظامی چی دیدن که بهمون خبر دادن؟ بعدشم موضوع شخصی باشه به ما ربطی نداره. درگیری و بزن بزن و دختربازی و اینا در حوزه کاری ما نیست داداش! خود نیروی انتظامی یا طرفین وظیفه دارن حل کنن. این مسائل که در حیطه وَ وظایف کاری ما تعریف نشده ! غیر از اینه عاصف خان؟ _نه درسته .. اما.. +اما چی؟ ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📷 جا داره سالروز شکست منافقین رو به (مریم قجر عضدانلو) که ۸۸ سبز پوشید و ۹۲ بنفش، تسلیت بگم. رجوی کجایی که ناموستو سعودیا بردن... ☑️ @kheymegahevelayat
🚨تیراندازی به اتوبوس در جنوب سیستان و بلوچستان / ۲ زخمی رئیس اورژانس پیش بیمارستانی و مدیر حوادث دانشگاه علوم پزشکی ایرانشهر: 🔸تیراندازی افرادی ناشناس به یک دستگاه اتوبوس در مسیر ایرانشهر - خاش ۲ مجروح برجا گذاشت. 🔸این حادثه شب گذشته در کیلومتر ۶۵ مسیر ایرانشهر - خاش رخ داد. 🔸مجروحان این حادثه به بیمارستان خاتم الانبیاء ایرانشهر منتقل و هم اینک در سلامت کامل بسر می برند. ☑️ @kheymegahevelayat
🚩 روایت نخستین فرمانده زرهی سپاه از عملیاد مرصاد / " غافلگیری و هلاکت" منافقان ‌در عملیاتی خاموش‌ سردار فتح‌الله جعفری: 🔹در همان سال‌های اول جنگ تعدادی از منافقین که مشغول جمع‌آوری اسلحه و مهمات در ایران بودند توسط نیروهای نظامی دستگیر شدند، افرادی که رجوی برای آزادی آنها، فهرستی از اسامی‌شان تهیه‌کرده و به بنی‌صدر داده بود، هرچند با عزل بنی‌صدر این امر محقق نشد. 🔹 نیروهای سازمان منافقین با فعالیت در بخش اطلاعات، شناسایی افراد و چهره‌ها شرکت در گشت‌زنی‌ها و شناسایی منطقه و در نهایت با شرکت در عملیات، به خدمت ارتش عراق درآمده بودند و به آنها خدمت می‌کردند. 🔹 در دوران دفاع مقدس منافقین 100 عملیات علیه جمهوری اسلامی انجام دادند 🔹 در عملیات مرصاد نیز آنها در شرایطی که دولت عراق و جمهوری اسلامی قطعنامه را پذیرفته بودند وارد کشورمان شدند یعنی باوجودی که انتظار می‌رفت پس از پذیرش قطعنامه هیچ اتفاق دیگری نیفتد، ارتش عراق از غرب وارد کشور ما شده و مسیر را برای منافقین بازکرده بود تا آنها بتوانند به‌راحتی خود را به تهران رسانده و اعلام حکومت کنند. 🔹منافقین از طریق شبکه تلویزیونی که در عراق داشتند و یا یک شبکه رادیویی، نیروهای خود را فراخوانده و حتی با کد به آنها برنامه می‌دادند و از همین طریق نیز توانسته بودند بسیاری از نیروهای خود در کشور را سازمان‌دهی کنند. ☑️ @kheymegahevelayat
سخنگوی قوه قضائیه: بابک زنجانی در زندان است 🔹در پی انتشار شایعاتی در فضای مجازی مبنی بر فرار بابک زنجانی از زندان اوین، سخنگوی قوه قضائیه ضمن تکذیب این خبر، گفت: نامبرده در زندان و در اختیار ماموران مربوطه است. ☑️ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ژنرال سعودی: اگر جنگ یمن نبود الان توی سودان و یمن و همه کشورهای عربی حسینیه ها برپاشده بود منظورم مذهب شیعه نیست منظورم مذهب ولایت فقیه است! 🐄 جناب ژنرال گاو شیرده ! 👈جنگ یمن نقطه عطف شکوفائی شیعیان یمن است  ! 👈جنگ یمن دروازه فتح عربستان توسط جبهه مقاومت است ! 👈جنگ یمن اغاز فروپاشی آل یهود است  ! 👈جنگ یمن خارج شدن مردم بیچاره یمن از زیر یوغ وهابی های وحشی عربستان است ! 👈جنگ یمن جشن استقلال واقعی مردم آن سرزمین است ! 👈جنگ یمن لیله القدر مقاومت منطقه است ! 👈جنگ یمن نمایش قدرت حوثی های انقلابی است ! 👈جنگ یمن بازشدن کریدور هوائی در آسمان حجاز برای 👈پهپادهای ساخت جبهه مقاومت است ! 👈جنگ یمن نمایش قدرت پوشالی پولی گاوهای شیرده سعودی است ! 😁ژنرال احمق !  هنوز نفهمیدید  که چگونه با دست خودتان گور خود را کندید!!! ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتم نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه جویی
عاصف گفت: _آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی که آمارش رسیده بهمون این بود که چیکاره ای، آقایی هم که مدعی کارمند سازمان اتمی بودن هست، برای اینکه بهش حالی بدن گفته کارمند فلان جا هستم تا با این حرکت برای خودش اعتبار بخره. بچه های انتظامی هم بخاطر حساسیت شغلی اون شخص موضوع رو به اداره ما ارجاع دادن، بچه های اداره هم به واحد ما. +خب. _اما موضوع از جایی پر اهمیت میشه که ظاهرا یک خانوم هم همراش بوده. تا اینجا هم به قول شما به ما ربطی نداره. اما از اینجا به بعدش بچه های انتظامی رو حساس کرده و اوناهم بلافاصله به ستاد ارجاع دادند. +حالا چی هست؟ _این آقا با اون خانوم هیچ نسبتی ندارن و اون خانوم هم ظاهرا ...... !! حساسیت موضوع به همین دلیل بوده. +جالبه.. پس این و زودتر بگو. حالا گفتی بررسی کنن یا نه؟ _نه هنوز. راستش خواستم اول شمارو در جریان بگذارم تا ببینم نظرتون چیه. + پس بلند شو بریم اداره. اگر موضوع شخصی هست که هیچچی، اما اگر واقعا با این چیزی که تو گفتی مشکوکه پیگیر بشیم. _چشم. من میرم پایین تا شما بیاید. بلند شدم رفتم سمت در تا عاصف و بدرقه کنم، همزمان خانومم در زد چای بیاره. درو باز کردم سینی چای و از دستش گرفتم بعد من و عاصف همونطور که ایستاده بودیم چای رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن. عاصف رفت، منم از فاطمه عذر خواهی کردم که این وقت شب تنهاش میزارم. لباسام و پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم و با عاصف رفتیم سمت اداره. در مسیر اداره بودیم که بهش گفتم: +عاصف وقتی رسیدیم ستاد، چون اسم و مشخصات این آدم و بچه های انتظامی به ستاد دادن، فورا تموم ریز و درشت این آدم و میریزی روی میزم. _چشم. +حس ششمم میگه این قضیه فراتر از یک دعوا هست. وگرنه نیروی انتظامی همینطور الکی خبرش و به ما نمیداد. حتما از توانش خارج بود. _یعنی چی؟ +یعنی اینکه باید بریم اداره و علیرغم اینکه مشکوکم اما فعلا نمیتونم چیزی بگم. چون این موضوع تا دقیق برامون روشن نشه، تجزیه و تحلیل کردنش کمی سخته! اما عاصف میدونی چی من و متعحب میکنه؟ _چی آقا عاکف؟ +من در عجبم از این که یه همچین آدم مهمی چه گافی داده که خبرش به ما رسیده. من احساس میکنم این قصه سر دراز دارد. عاصف همینطور که داشت رانندگی میکرد نگاهی بهم کرد اما چیزی نگفت. معلوم بود جوابی نداره! بیسیمم و روشن کردم ارتباط گرفتم با یکی از بچه ها که در اون تایم در واحد ما شیفت شب بود. یه پرس و جویی کردم درمورد یه موضوعی تا خیالم جمع بشه. وقتی حدود 40 دقیقه بعد رسیدیم اداره فوری با عاصف رفتیم بالا سمت دفتر من. بلافاصله اثر انگشت زدم و رفتم داخل اتاقم. عاصف هم پشت سرم اومد داخل. رفتم سراغ میز کارم و مانیتورو روشن کردم. بعد از اینکه سیستم اومد بالا فورا کددادم وارد صفحه شدم، بلافاصله کارتابلم و باز کردم تا ببینم چه خبره.. دیدم خبر اومده روی سیستمم. خبر و از روی مانیتور خوندم، چند لحظه ای فکر کردم. نگاهی به عاصف کردم دیدم منتظر یه چیزی بگم. همینطور که کنارم ایستاده بود بهش گفتم: +عاصف جان فوری میری به سمت اون کلانتری که اینارو بازداشت کردن، یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره. _نیاز هست بگم از کجا اومدم؟ +بعید می دونم نیاز باشه، اما اگر خیلی گیر دادند، درصورت لزوم بدون اینکه افراد مورد نظر بفهمن، فقط به بچه های انتظامی بگو از حراست سازمان اتمی میای. ولی نظرم اینه که اول بری اونجا ، یه سر و گوشی آب بدی، بلکه شاید قائله ختم بخیر شده باشه و نیازی هم به معرفی و پیچوندن نباشه. فقط قبل از اینکه بری به پناهی که شیفت شب هست، بگو که ریز و درشت این آدم و برام در بیاره و بفرسته روی سیستم من. _چشم. +اونجا رفتی یه آمار بگیر و همه چیزایی که دیدی رو بهم گزارش کن. فقط لطفا طولش نده. منتظرم. برو خدا به همرات. _چشم آقاعاکف. یاعلی عاصف رفت و منم انقدر خسته بودم رفتم قسمت استراحتگاه دفترم یه چرت بیست دقیقه ای زدم که با صدای در بیدار شدم. چشام و مالیدم بلند شدم رفتم سمت میز کار، از روی مانیتور دوربین بالای در ورودی اتاقم و چک کردم تا ببینم کیه! نگاه کردم دیدم پناهی هست. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. پناهی وارد دفتر شد سلام علیکی کردیم، گفتم: +چه برایمان آورده ای مارکو ! خندید گفت: _ آقا ببخشید مزاحم شدم! راستش امشب برای دقایقی سرعت سرور کند شده بود، منم دیدم چون که شما عجله دارید به همین خاطر پرینت گرفتم و دستی آوردم خدمتتون. +ممنونم آقای پناهی. عیبی نداره.. فقط بررسی کن مشکل سرور زودتر حل بشه.. میتونی تشریف ببری. _چشم. فقط کاری بود من داخل اتاقم هستم. تماس بگیرید میرسم خدمتتون و یا اینکه براتون از همونجا انجام میدم. +تشکر. فقط لطفا آماده باشید، چون ممکنه امشب پروژه داشته باشیم. _چشم حاجی. امری نیست؟ +نه برو خدا به همرات.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتم عاصف گفت: _آخه ظاهرا یکی از سوالاشون از اون شخصی ک
پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشستم اون دو صفحه پرینتی که از وضعیت اون متخصص هسته ای برام آورد مطالعه کردم. اما اون شخص چه کسی بود! نام: افشین/ نام خانوادگی:عزتی/متولد: 1358 از اصفهان/نام پدر: کریم/ پدر شخص مذکور 13سال قبل در صنعت ذوب آهن اصفهان بازنشسته شده است/ مادر: گوهر سجادی؛ خانه دار است و هم اکنون بیمار و بستری در بیمارستان محب تهران/ شغل افشین عزتی: هم اکنون کارمند سازمان انرژی اتمی؛ فعال در سایت های نطنز و فردو؛ در بخش تست دستگاه های وارداتی به این سازمان وَ همچنین مسئول بازرگانی و خرید سیستم های مورد نیاز سازمان مذکور/متاهل/دارای دو فرزند: پسر 5 ساله به نام آریا و دختر 2 ساله به نام بِهتا / همسر شخص مذکور اهل قم و دارای مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی. مشخصات ظاهری افشین عزتی: قد: 190 / وزن: 107 / طبع: بسیار گرم / رنگ پوست: نسبتا سفید. / رنگ مو: سیاه و حالت آن نسبتا لَخت. شخص مورد نظر دارای ارتباطات قوی بوده و با بعضی از مسئولین سیاسی و همچنین بنا بر ایجاب شغلش ارتباطات بسیار صمیمی وَ نزدیک با برخی از افراد مهم کشور دارد. از جمله هم اکنون با دکتر ع......ف که در لیست ترور موساد قرار دارد، ارتباط خانوادگی دارد. نامبرده فاقد سابقه کیفری و امنیتی میباشد. در سایت های هسته ای هم که فعال است، تا کنون گزارش منفی از او ثبت نشده است و پرونده وی سفید ارزیابی شده است و... این گزارش حدود دو صفحه بود که دیگه براتون نمینویسم. چون صلاح نیست. همینطور داشتم گزارش وضعیت شخص مورد نظر رو که به دستم رسیده بود میخوندم، صدای بیسیمم در اومد. _از 800 به 313 بیسیم و از روی میز گرفتم جواب دادم: +جانم 800 بگو. 313 هستم میشنوم. _ممکنه صمیمی تر بشیم؟ +بله حتما !! چرا نشه !! _منتظر باشم؟ یا منتظر می مونید؟ + منتظر باش. تلفن دفترو گرفتم زنگ زدم به عاصف. دوتا بوق خورد جواب داد. گفتم: +عاصف جان سلام. _سلام آقا عاکف. اومدم اینجا موضوعی که فرمودید بررسی کردم. +خب !! چخبر؟ تشریح کن اوضاع رو . _طرف و با یه خانوم گرفتنش. اینطور که افسرشب کلانتری گفته، مسئول کافه یه پسر جوونی هست که به اون خانومی که به همراه این آقا بوده براش از دور ماچ میفرسته. +عجب. خب ادامه بده... _بله آقا، داشتم میگفتم... ظاهرا داشته مخ این خانومی که همراه سوژه اصلیمون بوده رو میزده. مرده هم که برامون مهمه الان، متوجه این قضیه میشه.. بعد از اینکه میفهمه بلند میشه میره سمت کافه دار و باهاش دست به یقه میشه، دیگه کار خیلی بالا گرفت و بینشون زد و خورد پیش میاد. یک نفر از همون کافه که معلوم نیست کی بوده زنگ میزنه به بچه های 110 !! +یعنی چی معلوم نیست کی بوده؟ منظورت و نمیفهمم! _ظاهرا یکی از مشتری های همون کافه زنگ میزنه! +خب... ادامه بده! _بعد از تماس با 110 ، نیروی انتظامی هم میاد و مسئول کافه و اون خانوم وَ این این آقایی که مارو این وقت شب درگیر خودش کرده، میگیره میبره کلانتری برای بررسی موضوع. +خب... دیگه چی؟ _اون کافه هم قبلا چندبار بابت هنجار شکنی هایی که داشته، تذکر گرفته.. کافه دار چندباری هم توسط بچه های انتظامی دستگیر شده. تا اینجای ماجرا اینطور که معلومه سر این مسائل باهم درگیر شدن.. البته اینم بگم که طبق گفته ی افسر شب کلانتری، صحبت های این خانوم و آقا، دقایق آخر تغییر کرده و گفتن سر مسائل مالی با اون کافه دار درگیر میشن. +مطمئنی؟ _من که نه. اما خبری که از افسر کلانتری دریافت کردم این طور هست. +عاصف الان کجایی؟ _من و طهماسبی داخل ماشین نزدیک همون کلانتری نشستیم. +اون زنه کی بوده؟ مشخصاتش براتون رویت شده؟ _درحال تلاشیم. اما خب شما فرمودید نگیم از چه نهادی هستیم. +مشخصاتش و که گرفتید بفرست برای پناهی ، تا آمارش و دربیاره برام. _چشم. +الان لیلی و مجنون کجان؟ _بازداشتگاه کلانتری. +چرا ؟ _چون سوژمون کافه دارو زده.. اونم رضایت نمیده... زنه هم بخاطر دفاع از سوژه ی مهم ما، موقع دعوا گلدون کوچیکی که روی میز بود، پرت کرد سمت کافه دار و صورتش یه کم خط و خش برداشته.. همشون از هم شکایت کردن. اون کافه دار هم زده صورت این آقا رو کبود کرده. یه چیزی همزمان به ذهنم رسید، فوری تجزیه تحلیل کردم، به عاصف گفتم: +عاصف جان دقت کن چی میگم! یه رایزنی با برادران انتظامی داشته باش، بگو زنه و مرده رو آزادش کنند. _بگم از کجا هستم؟ ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️تحلیلگر صهیونیست: ایران، خلیج فارس را به کلاس درس برای غربی‌ها تبدیل کرده است 👤 «زِوی هزکیلی» گفت: 🔹تصمیم ایران در توقیف نفتکش انگلیسی در راستای تلاش برای گرفتن برگ برنده در مذاکره است. 🔹تهران در حال تعلیم غرب در یک مدرسه خصوصی در خلیج (فارس) است و هر آنچه می‌خواهد در آنجا انجام می‌دهد. 🔹غربی‌ها در خواب عمیق هستند و از هیچ عملیات نظامی غرب علیه ایران خبری نیست. 🔹به جای حمله مستقیم به ایران، واشنگتن باید با بازوهای آن در عراق و سوریه برخورد کند. ☑️ @kheymegahevelayat
✅ تماس ترامپ با ماکرون و جانسون درباه ایران/ راهکار فرانسه در بوته فراموشی * بعد از ناکام ماندن اینستکس، راهکار دیپلماتیک فرانسه روزنه تازه‌ای برای نجات توافق هسته‌ای باز کرد. اما ظاهرا اوج‌گیری تنش‌ها در تنگه هرمز کل تلاش‌های دیپلماتیک اروپا برای نجات برجام را به بوته فراموشی سپرد. ☑️ @kheymegahevelayat
🔸انهدام شبکه بزرگ تروریستی در عراق 🔹به گزارش رصدخانه برون مرزی خیمه گاه ولایت_ دستگاه‌های اطلاعاتی عراق از خنثی شدن بزرگ‌ترین عملیات تروریستی در سال ۲۰۱۹ برای هدف قرار دادن پایتخت، برخی استان‌های جنوبی و اقلیم کردستان خبر دادند. 🔹حدود 160 تروریست در استان نینوا، 40 تروریست در بغداد و 4 تروریست در بصره بازداشت شدند که برخی از آنها برای انجام عملیات‌های تروریستی با کمربندهای انفجارهای و خودروهای زرهی بمب‌گذاری شده در بغداد، اربیل، بصره و استان‌های آزاد شده از اشغال تروریسم آماده بودند. 🔷حاج عماد 🔵 @kheymegahevelayat
ساقط شدن «گلوبال هاوک»، هند را در خرید پهپاد از آمریکا به تردید انداخت 🔹رسانه‌های هندی گزارش داده‌اند که هدف قرار گرفتن یک پهپاد «گلوبال هاوک» آمریکایی توسط سامانه پدافندی ایران، دهلی نو را در خرید پهپادهای مسلح از آمریکا به تردید انداخته است. 🔹پایگاه «هندوستان تایمز» نوشت، ارتش هند در حال بررسی طرحی برای خرید ۳۰ فروند پهپاد از آمریکا به ارزش ۶ میلیارد دلار بوده است، اما پس از آنکه ایران توانست گران‌ترین پهپاد آمریکا را هدف قرار دهد، نظامیان هندی به توانایی پهپادهای آمریکا در پرواز در مناطق مورد مناقشه از جمله کشمیر، به شک افتاده‌اند. 🔷 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت « کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان و اخبار و تحلیل های مهم باخبر شوید👇👇 ✅ @kheymegahevelayat
🔸 یکی از مقامات ارشد حزب‌الله: بحرین در حال اجرای پروژه اسرائیلی ـ آمریکایی است. ✅ @kheymegahevelayat
غرب نتیجه ی گردبادی که در کاشته‌را برداشت میکند.. . سالیان زیادی است که طوفان انقلاب اسلامی در حال درنوردیدن سرزمین هاست سرزمین قلوب پابرهنگان و مستضعفان و این همان تحقق است وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ ☑️ @kheymegahevelayat
به گمانم در حالت است و از انتظار عمل خاصی نمیتوان داشت. در ایران عمدتا دولت ها دو سال پایانی شان را در این حالت سپری میکنند. لکن این دولت از ابتدا در این حالت بوده است. طبیب از آلمان هم بیاید کاری از وی ساخته نیست. ☑️ @kheymegahevelayat
وقتی در میدان عمل کم می آوری بدنبال میگردی آن قبلی و آن قبلی تر هم گهگاهی همین شطحیات را میگفتند... تفکر لیبرالی راه به جایی ندارد همواره بدنبال مقصر است تا همه ی مشکلات را گردن او بیندازد. آقایان در این کشور ۴۰ سال است انقلاب شده نه نه تفکر نه حتی اسلام های چپ و راستی شما اینجا میخواهد اینجا میخواهد راستی آقای از چه خبر؟ 🔵 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نهم پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشستم اون دو صفحه پرین
به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره. _حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا! +چی شده؟ _این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ. + چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید. _چشم. +با من در ارتباط باش. خداحافظ _یاعلی یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد: _ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم. + 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم. _ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن. +با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام. _دریافت شد. تمام. شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم. حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد: _ آقاعاکف؟! نوشتم: +بگو نوشت: _ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟ نوشتم: +عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟ نوشت: _بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند. اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم: +عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه. عاصف گفت: _چشم حاجی. حواسمون هست. قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه. خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم: چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و... بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم. 20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف: +صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم. _ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم. +یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون. _ دریافت شد. نیم ساعتی گذشت، عاصف زنگ زد. جواب دادم: +سلام عاصف. _حاجی سلام. +بگو میشنوم .. چیشده؟ چرا انقدر طولش دادی؟ چرا آروم حرف میزنی؟ _برای اینکه دقیق مشرف بشم به افراد، اومدم داخل کافه روی یه میز نشستم.. کِرکِره هم پایین بود.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دهم به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچ
گفتم: + چخبره اونجا؟ چی میبینی؟ _عزتی تنها نشسته داره با موبایلش کار میکنه. اما زنه نیست !!! +چی گفتی؟؟ ریپیت ( repeat یعنی دوباره بگو ) _حاجی، اون زنه نیست، فقط مرده هست. +شاید رفته سرویس یا رفته یه جایی که دوباره برمیگرده؟ _من نیم ساعته نشستم. چخبره مگه این همه داخل سرویس موندن. جنگ نیست که! +برو بررسی کن ببین کجاست! _بررسی کردم یه دونه سرویس بهداشتی بیشتر نداره.. دیدم خیلی دیر کرده و اینجا نیست، به بهانه ای خودم رفتم سمت سرویس تا ببینم کسی اون داخل هست یا نه، اما هرچی پشت در ایستادم کسی بیرون نیومد. حتی در زدم چندبار اما دیدم صدایی نمیاد، برای همین درو باز کردم تا ببینم چی به چیه اما کسی نبود اون داخل. +یه بررسی کن ببین درب دیگه ای هم اون کافه داره؟ اگر داره برو دنبال زنه. به طهماسبی بگو از ماشین پیاده بشه بیاد داخل کافه، تا عزتی رو به بهانه اینکه این وقت شب چی میخواد اینجا بگیره ببره داخل ماشین. اما قبلش از عزتی بپرس اون زنه کجاست؟ _ چشم حاجی. چندلحظه صبر کنید حلش میکنم.. الان میرم سمت میزش... عاصف رفت سمتش و منم داشتم میشنیدم.. خودش و معرفی کرد و کمی براش توضیح داد که باید همراه ما بیاید و... اما عزتی داشت شلوغش میکرد.. انگار ترسیده بود. رفتارای یه همچین آدمی جای سوال داشت. داشتم میشنیدم که عاصف گفت: « ما دنبال شما بودیم، درون ماشین رفتارهای مناسبی نداشتید برای همین بهتون مشکوک شدیم. چرا شما به صورت اون خانوم زدید، چرا اون خانوم براتون داخل ماشین چاقو در آورد؟ اینا به کنار، اون خانوم با شما اومد درون کافه، الآن کجاست؟ چرا اینجا نیست؟ » دکتر افشین عزتی گفت: « بخدا من نمیدونم.. گفت میرم دستشویی، اما هنوز برنگشته. منم رفتم دیدم نیست بعدش اومدم اینجا نشستم..الانم دارم بهش زنگ میزنم اما جواب نمیده.» عاصف گفت: «من رفتم پشت درب دستشویی ایستادم چنددقیقه ولی کسی نبود.. چرا نمیخواید بهمون بگید؟ » فورا رفتم روی خط یکی از بچه ها به نام اسد، بهش گفتم: « اسد! خوردوی پورشه به پلاک ( ........... ) که دستور رهگیری براش صادر شده رو بررسی کن ببین ردیابش کجارو نشون میده. » گفت: «چندلحظه منتظر باشید.» چند لحظه سکوت کرد و بررسی کرد گفت: « آقا عاکف، خودروی مورد نظر الآن در سعادت آباد ساکن شده و اصلا حرکتی نداره. » دوزاریم افتادو فهمیدم زنه سوار ماشینش نشده، وَ با یه ماشین دیگه ای رفته، اما چرا؟ برامون قابل درک نبود!! رفتم روی خط عاصف گفتم: +عاصف صدای من و داری؟ _بله آقا. +مراعات کن.. بحث و ادامه نده.. لطفا منتقلش کن داخل ماشین بعدشم بیارید سمت 152. موقعیت 152 دوتا خیابون بالاتر از اداره خودمون هست... نزدیک شدید بهش چشم بند بزنید. ضمنا خودتم برو یه سر و گوشی آب بده دوربین و چک کن، تا بفهمی زنه از کجا رفته بیرون. اون کافه دار هم اگر همکاری نکرد بیاریدش اداره تا درخدمتش باشیم. _چشم آقا. بعد از تماس برگشتم داخل ساختمون رفتم دفتر، کیف و اسلحم و گرفتم، با رانندم هماهنگ کردم تا بیاد جلوی ساختمون اصلی تا بریم سمت 152. وسيله هام و که گرفتم برگشتم داخل حیاط اداره سوار ماشین شدم و رفتیم سمت 152. وقتی رسیدیم کد ورود و دادم وارد پارکینگ ساختمون امن شدیم. فورا پیاده شدم و رفتم سمت طبقه دوم خونه امن. حدودا 45 دقیقه بعد، عاصف و طهماسبی ( راننده ) با سوژه ی مورد نظرمون یعنی عزتی رسیدن جلوی درب خونه امن شماره صد و پنجاه و دو. از پشت پنجره داشتم می دیدم که رسیدند. بی سیم زد به عاصف گفتم: +800 اگر صدای من و داری اعلام کن. _درخدمتم. +لطفا وارد نشید. یه تست بکنید سر تا پای سوژه رو ، بعدش وارد شید. _313 انجام شد. خیالتون جمع. مورد خاصی رویت نشد. +خوبه. اذن دخولت قبول شد. خوش اومدید. نکته: به دلیل موقعیت شغلی شخص، تصمیم شورای عالی امنیت بود که برخی افراد در سازمان اتمی باید سلاح داشته باشند، پس از بررسی ها متوجه شدیم این شخص هم جزیی از همون کارکنانی هست که به خاطر موقعیت حساسی که داشته، باید برای دفاع از خودش سلاح حمل میکرد. اما بچه های ما اون شب در بررسی که داشتند اسلحه ای رو ندیدن. وارد ساختمون شدن و دکترعزتی رو منتقل کردن به طبقه دوم که خودم در همون طبقه مستقر بودم. وقتی درب اتاق باز شد با دست به عاصف اشاره زدم عزتی رو ببره داخل اتاق بازجویی. عاصف، متخصص سازمان اتمی رو برد درون اتاق بازجویی بعد اومد بیرون. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat