eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
651 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| پری‌سیما دیدن دکتر را ترجیح داد به دیدن دنیل؛ یعنی اول رفت مطب، دکتر مریض داشت و پری‌سیما بین مریض‌هایش وارد اتاق شد. ابروهای دکتر بالا ماند: -ناپرهیزی کردی؟ پری‌سیما نشست روی مبل کنار دیوار و خودی به دکتر نشان داد: - نه بابا دنیل قایق تفریحی‌ش رو راه انداخته برای مهمونی؛ دیگه نمی‌شه که لباس کارگری بپوشم! -امشب؟ -امشب! -جدیدا زیاد دور و برت می‌پلکه؛ شوهرت رو ده ساله انداختی یه آپارتمان دیگه که کلاغ باشی! پری‌سیما ناراحت نمی‌شد کسی زندگیش را می‌زد توی سرش؛ به‌خاطر همین خندید و گفت: - ببین اون این جوری راحته، منم این جوری! در ضمن کلاغ نه، پرستو! - تو رو باید داد یه دور ریکاوری بشی تا شاید از عوضی بودن دربیای! پری‌سیما کیفش را از روی شانه‌اش پایین کشید و با خنده گفت: -آی آی دکتر، مؤدب بودی که! -تو ادب هم حالیت می‌شه؟ فقط تو مجالس اتو کشیده می‌شی و اِلا که.... صدای خندۀ پری‌سیما دوباره در اتاق پیچید. ⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| زمان زیادی نداشت، نمی‌خواست دکتر دیگر تحویلش نگیرد؛ برای این‌که ایرانی‌های خاص کشورهای اروپایی آمریکایی را جذب کند زمان زیادی می‌گذاشت و حاضر هم نبود به همین راحتی از دستشان بدهد. با همۀ ناراحتی‌ها و توقعاتشان راه می‌آمد تا نتیجه بگیرد. دکتر سخت‌ترین نبود برایش؛ اما کمی بدقلق بود که پری‌سیما فن خودش را بلد بود. بلند شد و گفت: - خواستم بهت بگم دارم نادر رو راضی می‌کنم همراهم بیاد ایران، نگران نباش! - نادر؟ - همون که توی گروه ایرجه، کارای کنسرت رو انجام می‌داد. دفعۀ قبل دیدیش! دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت: - یادم نمی‌آد، مهم هم نیست. کمی با وسایل روی میزش ور رفت و گفت: - ایران رفتن هم خوبه، هم بد. این دل‌شوره بدتره! پری‌سیما ایستاد مقابل میز و گفت: - منظورت؟ دکتر تکیه داد به صندلیش و گفت: - خوبه چون بوی آب گندیدۀ توی جوب‌های تهران می‌ارزه به همۀ عطرای فرانسوی، بده که مجبوری دل بکنی و بیای ساکن این‌جا بشی که اگه کسی مثل من بیست سال هم توش ساکن باشه و به زبان و ادبیات این‌جا بیشتر از زبان مادریش مسلط باشه بازم یه اجنبی حساب می‌شه و از بالادست بهش نگاه می‌کنند. ⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| پری‌سیما نگاهش را از صورت دکتر گرفت و دوخت به تصویر آب‌شاری که در چهارچوب قاب قهوه‌ای روی دیوار محصور شده بود و گفت: - من مثل تو شیفتۀ ایران نیستم. از سه سالگی اومدم و همین‌جاها هم بزرگ شدم، هیچ فرقی نداره. این‌جا بدبختی، ایران بدبخت‌تر. من به «تر» بودن علاقه‌ای ندارم! باید قبول کنیم که اگر رژیم ایران عوض بشه می‌شه با بدبختی توی ایران زندگی کرد. تو هم سخت نگیر دکتر، بریز دور خاطرات ایرانتو. همین‌جا ولو هستی که، حداقل از ولو بودنت لذت تمام و کمال ببر! دکتر کشوی میزش را بیرون کشید و یک بسته شکلات مقابل پری‌سیما گرفت و گفت: - برای این‌همه انرژی که گذاشتی باید تشکر هم بکنم، بگیر و زودتر برو. من زن و بچه دارم که الان دیگه منشی‌م خبرشون کرده! هرچند که از پیرزنی مثل تو ترسی ندارند! پری‌سیما طاقت نداشت کسی تکذیبش کند، عادت داشت به تعریف شنیدن. روحیه‌اش سفت بود تا وقتی که کسی پا روی دمش نگذارد. دمش را هم طویل نگرفته بود، طویل کرده بودند، میان همه بُر می‌خورد و با همه دَم‌خور بود برای شنیدن این تاییدها! یک مدل گدایی بود که خودش برای خودش ساخته بود و خواه ناخواه خیلی‌ها هم پا روی این دم می‌گذاشتند و او تنها در تنهایی با قرص خودش را رام درد می‌کرد، هرچند که خیلی به خودش سخت نمی‌گرفت و نمی‌گذاشت تنها باشد تا بخواهد غصه بخورد. ⏳ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 سلام گل‌های گروه 🌸🍃صبحتون زیـبا 🌸🍃به اولين چهارشنبه‌ از 🌸🍃آخرين ماه فصل 🌸🍃تابستان خوش امديد 🌸🍃عمرتـون پـر از بـرکت 🌸🍃دلاتـون بی کینه و غم 🌸🍃جسم و جانتون سلامت 🌸🍃 چهارشنبه تون زیبا و شاد 🆔 @m_setarehha
📕🎭•• 📕| ✍| 📖| نگاهش میخ بستۀ کاکائو بود و فکرش مشغول. وقتی که دکتر بسته را به دستش زد، از دنیای گرفته‌اش بیرون آمد و دست زد زیر بسته و با غیظ گفت: - حیف من که اومدم از دل توی بی‌شعور در بیارم! دکتر خنده‌اش را کنترل نکرد. از این دست زن‌ها که با لبخند و شکلاتی تمام خودشان را به حراج می‌گذاشتند زیاد به مطبش رفت‌وآمد داشتند اما پری‌سیما با همه فرق اساسی داشت که زرنگی خاصش بود و دکتر نمی‌خواست ناراحتش کند؛ چون با این حال و کار او ارتباط اساسی برقرار کرده بود. کوتاه آمد و گفت: - چیو؟ دنیل بازیتو؟ برای تو این ارتباطا مثل مهره‌های شطرنج میمونه. هر دفعه یکی رو حرکت میدی طوری که کلا برندۀ بازی باشی و همه رو هم داشته باشی؛ یه جاهایی هم یکی رو می‌سوزونی. بعد انگشتش را برای پری‌سیما تکان داد: - فقط وای به حالت یه روزی من رو بسوزونی! اون دنیل عوضی هم نه شاه، نه وزیر، نه اسب، نه رخ؛ سرباز هم نیست. یه خر شاخ‌داره! این‌بار هر دو بلند خندیدند. پری‌سیما این اخلاق دکتر را دوست داشت و خودش هم با همین دست فرمان جلو رفته بود. دلش نمی‌خواست هیچ وقت احساس کند که سنش به شصت سالگی رسیده است و برای فرار از این حالش دکترهای پوست را فراخوان زده بود تا به داد پیری‌اش برسند و توانسته بود کمی خودش را نگه دارد. قبل از آن‌که کاکائو را از روی میز بردارد، در صورت خنثای دکتر خیره شد و لب زد: - راجع به دنیل این‌جور حرف نزن؛ فعلا که اون داره من رو به آرزوهام می‌رسونه. - اوه چه حالی داری تو؛ سر شصت سالگی هنوز آرزوی چال نشده داری؟ ⏳ادامه دارد... 📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| پری‌سیما سری به تاسف تکان داد و گفت: -کور بشی، مثل خانوم‌های سی‌ساله می‌مونم! برم ایران با یه چمدون دلار برگردم بهت میگم کی پیره! دکتر نگران مریض‌های پشت در بود؛ از جا بلند شد تا پری‌سیما را بدرقه کند. - حالا کِی بلیط داری؟ این چند مدت که مدام داری ایران ایران می‌کنی، چند ماه هم هست داد همه رو بلند کردی که چرا دیگه توی هیچ میتینگ و خیابون‌گردی علیه ایران نیستی. من چیزی نگفتم اما کارت خوب بوده! پری‌سیما به خواست دنیل حتی برای مصاحبه‌های کارشناسی با شبکه‌ها هم جواب رد داده بود. با اشاره دست دکتر به سمت در رفت و گفت: - دنیل همین روزا بلیطم رو اوکی می‌کنه. اگر کارم طول کشید تو هم یه سر بیا، خوش می‌گذره! -من دو سال پیش اون‌جا بودم. پول ندارم، کی مالیات بده اگه بخواد خوش بگذرونه؟ پری‌سیما که رفت دکتر احساس مغبون بودن می‌کرد. اگر به عقب برمی‌گشت این‌جا نمی‌آمد، می‌ماند ایران؛ شاید همسر و بچه‌هایش هم برایش می‌ماندند. از وقتی دوتا بچه‌اش خانۀ مستقل گرفته بودند و هرکدام در شهری دیگر مشغول کار شده بودند احساس می‌کرد سه تکه شده است. عاطفۀ ایرانی‌اش اجازه نمی‌داد که به آن‌ها کمک نکند. زمان بیشتری در مطب می‌ماند تا بتواند هر ماه کمی پول برایشان واریز کند، همین فاصله انداخته بود بین خودش و همسرش؛ دلش می‌خواست کمی زندگی کند. همان شب پری‌سیما خبر رفتن را داد، یکهویی و بی هیچ توضیحی؛ هفتۀ بعد پرواز داشت به ایران. ⏳ادامه دارد... 🆔 @m_setarehha
هدایت شده از MOHSEN
🏴 اِنّا ِلله وَ اِنّا اِلَیه ِ راجِعوُن 🏴
🌸🌸🌸 به دلیل استقبال گرم شما مشتریای عزیز جشنواره تا فردا ساعت ۶عصر تمدید شد🌸🌸🌸 🌸گلاب طبیعی روح بخش🌸 @G_Rohbaksh @Admin_Golab https://eitaa.com/joinchat/2955739264C491acc786d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⭕️آیا جریانی که یکی از روحانیون در رابطه با حامله شدن خوله با دست گذاشتن امام بر شانه، نقل می شود، صحیح است❓ ❎پاسخ: نکته ی اول: هر چند صدور معجزه از امامان معصوم علیهم السلام به اذن الهی امری مسلم است ولی برای اثبات آن نیاز به سند و مدرک معتبر می باشد. نکته ی دوم: قانون اصلی در جریان مسائل دنیایی، عمل بر اساس اسباب و مسببات طبیعی است. امام صادق علیه السلام می فرمایند:  «أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَئٍ سَبَبَاً: خدا امتناع مى‌كند از اين‌كه امور عالم، بدون سبب و علت صورت گيرد، پس خدا برای هر چیزی، سببی قرار داده است.(كافى، شیخ کلینی، تهران، اسلامیه، ج1، باب معرفة الامام، ص183، ح7) نکته ی سوم: این جریان در هیچ کتاب معتبر و منبع دست اول یافت نشد. نتیجه اینکه: شایسته است عزیزان واعظ از مطالب مستند و معتبر برای روشنگری استفاده کنند و از بیان مطالب بی پایه و اساس که دستاویز مغرضین قرار می گیرد بپرهیزند. ✍ 🇮🇷کانال رسمی استاد جواد حیدری👇 https://eitaa.com/joinchat/4071489550C59c970ae1b 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیرمرد داخل سالن یه گوشه ای تنها نشسته بود. داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد ، من رو یادتون هست؟ معلم گفت خیر عزیزم فقط می‌ دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه من رو از یاد برده باشید؟ یادتان هست ساعت گران‌قیمت یکی از بچه‌ ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌ آموزان کلاس را بگردید. گفتید همه ما باید سمت دیوار بایستیم ومن هم که ساعت را از روی بچگی دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم ، که آبرویم را می‌برید ، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ دانش‌ آموزان را تا آخر انجام دادید. تا پایان آن سال و سال های بعد هم در آن مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. معلم گفت: من باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌ آموزان چشم‌ هایم را بسته بودم. 👌 تربیت و حکمت معلمان، دانش‌ آموز را بزرگ می نماید. 🆔 @m_setarehha
- میگی، برو. به زور زمان امیر رو تنظیم کردم! پرونده را که مقابل امیر گذاشتند، آقاوحید مشغول نگاه به برگه مقابلش شد و صدرا متوجه شد که خودش باید شروع کند! - یه کسی داریم که نوک پیکان یه پرونده است. برنامه‌ریزی روی این نوک، سه ماهه که شروع شده و الان رابط ما خبر داده که این تیر داره برای کار آماده میشه! - کی وارد میشه؟ - رابطمون چیزی نگفته! امیر دست برد وسط میز و با فنجان خالی مقابلش بازی کرد و پرسید: - چقدر مهمه؟ چرا مهمه؟ آقاوحید! آقاوحید موبایلش را همان‌طور باز روی میز گذاشت و گفت: - پشتش یه برنامه‌ریزی چند کشوریه! اینه که مهمه! یه هدف سرگردون نیست. - نمیآد که بین توریستا، ایران رو بگرده و عکسای جاسوسی بندازه و ببره؛ میاد یک برنامۀ مشخص رو که تحویل گرفته دقیق اجرا کنه! ⏳ادامه دارد... •••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| امیر فنجان را سرجایش گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد: - چند تا کشور؟ صدرا شانه بالا انداخت و گفت: - حداقل پنج تا! حداکثر همشون! امیر تکیه داد به صندلیش: - و نوک پیکان؟ - ظاهرا فقط یه نفر، باز هم ظاهرا هیچ! امیر سرش را تکان داد و با لبخند گفت: - عالیه! آقاوحید شما گزارشتون رو کامل بدید! - صدرا آورده! امیر لبخندش را کنترل کرد و تازه متوجه چرایی قرمزی چشمان صدرا شد. دستش را دراز کرد تا پرونده را بگیرد؛ صدرا هم‌زمان که تحویل داد، نفس راحتی هم کشید. امیر لبخندی زد و با گفتن: - شماها پیگیرش باشید، من هم کامل میخونم و میگم... سنگینی جو را شکاند. آقاوحید بلند شد تا برود و امیر با کج کردن سر قوری در فنجان‌ها مانع شد: - آقاوحید، چایی که می‌خوای تو اتاقت بخوری با ما بخور! آقاوحید دوباره روی صندلی نشست و گفت: - طاها و سید کجان؟ امیر خنده‌اش را کنترل نکرد و با سر به صورت صدرا اشاره کرد: -بذار قربونی اول رو رد کنی بره تا بقیه به مسلخ بیان! آقاوحید به جملۀ امیر چشم غره رفت و صدرا کمی دلش خنک شد؛ لب گزید و فنجانش را از امیر تحویل گرفت. دلش نمی‌خواست که آقاوحید را ناراحت کند. همین‌طور که به حرف‌های امیر و آقاوحید گوش می‌داد فکر می‌کرد که اگر جدیت این مرد شصت‌ساله نبود، خودش چه‌قدر پیشرفت می‌کرد. امیر لباس ورزشی خیس از عرقش را که بیرون کشید، صدرا را مقابلش دید. امروز به کسی نگفته بود که می‌آید باشگاه؛ نیاز داشت سنگینی کارهای فکری این روزهایش را با ورزشی سنگین بیرون ببرد و البته که کمی هم نیازمند لحظات تنهایی بود. چشمان پرحرف صدرا صبر کرد تا امیر لباس کارش را بپوشد و خودش بپرسد: - تازه رسیدی؟ صدرا کمی این پا و آن پا کرد و گفت: - راستش اومدم دنبال شما! - خب؟ صدرا نمی‌دانست این‌جا بودنش را چه‌طور توجیه کند، با تعلل پشت سر امیر قدم برداشت تا بیرون سالن. - پرونده رو مطالعه کردید؟ - پیشنهادت؟ صدرا دستی به موهایش کشید و گفت: - بهتره بگید پیشنهاد آقاوحید! اسم آقاوحید لبخند را روی لبان امیر نشاند و متوجه شد صدرا کلافه شده که تا این‌جا آمده است. از منش آقاوحید خوشش می‌آمد، نظمش همه را به خط نگه داشته بود. - خب پیشنهاد آقاوحید! - میگه باید سامان رو ببینه! امیر روی نوک پا چرخید سمت صدرا و چشم ریز کرد در صورتش. -ببینه یا ببینی؟ صدرا سنگ کوچکی را زیر کفشش به بازی گرفت تا نخواهد در صورت امیر نگاه کند. ⏳ادامه دارد...⏳ •••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| از این‌که این‌همه گنگ روند پیش می‌رفت ناراضی بود. هیچ جوره اجازه نداشت تا بیشتر تحقیق کند؛ حتی نمی‌توانست موردش را هک کند تا بفهمد می‌خواهد چه بکند، امیر و آقاوحید یک نظر بودند. سر بالا آورد و گفت: -ببینه. البته منتظر نظر شما هم هست، منم منتظر خبری از سامانم. امیر ابرویی بالا داد و گفت: - آقاوحید رصد کرده و حتما پیشنهادش با حساب و کتابه! از اون ور چه‌خبر؟ -تقریبا دست من خالیه. یه چیزایی هست که آقاوحید میاره براتون، از طرف نیروی سایۀ سامان. -همون دستیاره؟ -آره آره همون دستیاره. گزارشاش همه با سامان هم‌خوانی داره، مورد روابط عمومی بالایی داره، این کار ما رو راحت کرده. امیر همین‌طور که با صدرا قدم می‌زد گفت: -صدرا بیا کمی مورد رو بررسی کنیم. یه پروژۀ جدید که توی باشگاه اون‌ور شش‌ماهه کلید خورده؛ اونا دنبال مورد مناسبشون هستن که چه ویژگی‌هایی داشته باشه؟ صدرا ادامه داد: -و چه کار کنه؟ یا داره چه کار می‌کنه که موارد کاری دستگاه‌های اطلاعاتی رو انجام داده باشه. امیر دستانش را در جیبش فرو برد: -ظاهرش اما کار اطلاعاتی نیست صدرا، کار نظامی هم نیست. توی اون مؤسسه دقیقا نقطۀ معکوس رو دارند بازبینی می‌کنند تا کارشون راحت‌تر از هر زمانی پیش بره. اونا قرار نیست دیگه از نیروی خارجی استفاده کنند؛ از داخل خودمون، دقیقا از وسط وسط بچه‌های ایران تور می‌کنن و به کار میگیرن! - ک
ه گرفتن و در حال آموزشه! - شاید هم ما داریم بزرگش می‌کنیم و واقعا خبری نیست! ابروهای صدرا با این حرف در هم رفت و سکوت کرد. امیر نگاهی به ساعتش کرد و قدم‌هایش را بلندتر برداشت: - تیمت رو در نظر بگیر یک! کارای قبلیت رو سرعت بده دو، اطلاعاتی که سامان و سیاهکار داده بودند خوب بود اما ملاقات آقاوحید خوب‌تره سه! با هم تا مقابل ساختمان مرکزی رفتند و صدرا یک‌راست رفت اتاق آقاوحید؛ نتیجۀ صحبتشان این شد که در کشور سومی دیدار و گفت‌وگو بین آقاوحید و سامان انجام شود. ترکیه و دبی مناسب نبودند و کشورهای اروپایی هم به نتیجه نرسید. - آقاوحید، برادر سامان توی هند یه شرکت تجاری داره! ⏳ادامه دارد... ⏳ •••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| نگاه آقا وحید روی صورت صدرا دقیق شد و با مکثی طولانی گفت: - الان میگی؟ - می‌خواید برید هند؟ - مشکلش چیه؟ پاشو پاشو برو هماهنگی‌هاشو انجام بده! صدرا پشت سیستم‌اش که نشست، عکس زنبور را که دید با عجله صفحه را باز کرد. کلمات رمز سامان مقابل چشمانش رژه می‌رفت. خنده‌اش گرفت و زمزمه کرد: - هرچی بچگی از معمای آبکی بدم می‌اومد، حالا سرم اومده! زمزمه‌های زیر لبش تمام نشده بود که دست سید نشست روی شانه‌اش: - میدونی قصۀ ماها چیه؟ صدرا نیم‌خیز شد تا بلند شود، اما سید شانه‌اش را فشار داد و گفت: - قبلا می‌گفتند یه دیوونه سنگ انداخت توی چاه، صد تا عاقل در نیوردند، حالا مشکل شده قوم دیوانه‌ها! در نتیجه چاه هم پر سنگ؛ حالا اون موقع صد تا عاقل نمی‌تونستند در بیارن، الان چند تا عاقل نیازه!؟ - ای تو روح هرچی دیوونه‌اس! خوبی سید؟ سید اشاره‌ای به پیام نمایشگر صدرا کرد و گفت: - تازه رسیده؟ امیر گفت شاید پروژۀ جدید داشته باشیم که فعلا دست توست! اومدم بگم کاری بود هستم. و نماند تا عکس‌العمل صدرا را ببیند و تنها شنید: - آقایی! ⏳ادامه دارد... ⏳ 🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| آقاوحید برگه‌های گزارش مقابلش را مرتب کرد و در دلش کمی دادوقال راه انداخت؛ دوباره باید دست‌نوشته‌هایی را مرور می‌کرد که همه‌شان خط خوبی نداشتند. به خودش وعده داد که بیشتر از سی‌وسه سال صبر کند، همه‌چیز درست می‌شود. داشت میان گزارش‌ها غوطه می‌خورد که ضرب انگشتی روی در، تمرکزش را به‌هم زد. سر بالا آورد و نگاهش روی دستگیره ماند که پایین آمد و صدرا در قاب در ظاهر شد. سلام آرامش را جواب داد و با لبخند محسوسی منتظر نگاهش کرد. صدرا میان همۀ نیروها، با توجه به چهارچوب‌های آقاوحید، سربه‌راه‌ترین بود. - ببخشید آقاوحید، یه موردی پیش اومده که باید خودم می‌اومدم! آقاوحید عینکش را برداشت و چشمان عقابیش را در صورت صدرا گرداند. دقت و ریزبینی فوق‌العاده‌اش آقاوحید را هم به تعظیم وامی‌داشت؛ همیشه به‌روز و دقیق گزارشش را روی میز آقاوحید می‌گذاشت و می‌گریخت. صدرا سکوت و نگاه منتظر آقاوحید را که دید کمی به خودش جرأت داد و از در فاصله گرفت و گفت: - یه گزارش اول صبح داشتم، طول کشید تا بتونم متن رو رمزگشایی کنم؛ اینه که دیر شد. بعدم حس کردم مهمه، خودم اومدم! هم‌زمان با حرفش برگه را مقابل آقاوحید گذاشت و منتظر ایستاد. آقاوحید میان صفحه تنها چند جمله دید؛ سر که بلند کرد صدرا هنوز ایستاده بود. با دست اشاره کرد تا بنشیند و گفت: - حال سامان خوبه؟ صدرا کمی صندلی را جلو کشید و گفت: - حال سامان خوبه، حال من رو داره داغون می‌کنه! آقاوحید برگه را مقابل صدرا گذاشت و یک خودکار هم کنارش. -به هرحال سامان اگر خطا کنه، انگار تو خطا کردی! من هم ازت نمی پذیرم؛ یا تو درست توجیه‌اش نکردی، یا... صدرا خودکار را برداشت و درجا گفت: - چشم. - حالا هم نشین این‌جا، کار دارم؛ تمام برداشتت رو بنویس زیر این جملۀ سامان! گزارش های قبلی رو هم بیا ضمیمه کن تا به یه نتیجۀ درست برسیم. توی همۀ این گزارشا که رابطا دادن، به نظرم این رو نمی‌شه ندید گرفت! صدرا خودکار را برداشت و در عرض چند دقیقه نظرش را نوشت. می‌خواست برود، اما قبلش باید حرفی را که در ذهنش بود می‌زد. ⏳ادامه دارد... •••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| کمی این پا و آن پا کرد تا آقاوحید سرش را از روی برگه‌ها بالا بیاورد. آقاوحید حال صدرا را متوجه بود و هیچ نگفت. ناچار آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست؛ چشمش را هم بست تا نفسی چاق کند که دستی روی شانه اش خورد. -سالمی صدرا؟ می‌دانست که سر برگرداند با صورت خندان طاها مواجه می شود. طاها با دیدن صورت کلافۀ صدرا لبخندش را جمع کرد: -آقاوحید سالمه؟ کشتیش؟ صدرا دست طاها را از روی شانه اش پایین کشید و گفت: -شوخی بی‌مزه‌ای بود! گزارش تو رو داشت می‌خوند. لب‌های طاها در‌جا جمع شد و از کنار صدرا با قدم‌های بلند گذشت: -من رفتم گور خودمو بکنم! صدرا هنوز نگاهش در انتهای سالن به طاها بود که در اتاق آقاوحید باز شد. برگشت سمت آقاوحید و احترام گذاشت. آقاوحید در را تا انتها باز کرد و گفت: - بیا تو! زیر لبش یک یاخدایی زمزمه کرد و وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و منتظر ماند تا آقاوحید شروع کند. - گفتی سامان چند وقته مشغول شده؟ صدرا فهمید که ذهن آقاوحید درگیر شده است و این یعنی تا شب، تا فردا شب، تا چند شب باید هر دقیقه و ساعت به سؤال‌های او جواب بدهد. - یه جلسه‌ای برگزار شده توی مؤسسۀ ایرانیان تحول‌خواه، رابط ما سه ماه پیش خبر داد که برنامه‌ای جدید مصوب شده که کلید کار خورده! دیگه از همون سه ماه پیش سیاهکار فعال شد با کمک سامان! آقاوحید نگاهش روی صورت صدرا دور می‌زد و این برای صدرا خوب نبود. زودتر از آن‌که آقاوحید حرف بزند خودش لب باز کرد: - آقاوحید من همون موقع نوشتم و دادم، به نظرم مهم نیومد، با یه هفته تأخیر دادم. چون اگر یادتون باشه درگیر پروندۀ موسیقی زیرزمینی بودیم. نقطۀ جوش آقاوحید همین‌جا بود که صدرا تابه‌حال از کنارش گذشته بود. آقاوحید تمام تلاشش را کرد و کنترل شده با صدرا پیش رفت؛ حالا وقت توبیخ نبود. - صدرا تا فردا باید ریز این سه ماه رو به‌صورت پیوسته تحویل بدی! بدتر از این، شاید هم بهتر از این برای صدرا نبود. بلند شد و گفت: - خیالتون راحت آقاوحید! و قبل از فوران آتش اتاق را ترک کرد. ترک اتاق و شروع کار، چیزی حدود ده ساعت زمان برد از صدرا. ⏳ادامه دارد ⏳ •••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| فردا صبح قبل از آنکه درب اتاق آقا وحید را به صدا دربیاورد، در اتاق خودش باز شد. آقاوحید در چهارچوب در ایستاد و گفت: - همه رو آوردی؟ صدرا به شک افتاد و نگاهی به پوشۀ توی دستش کرد: - اِ ..... بله. آقاوحید در اتاقش را بست و صدرا را جلو انداخت: - بریم پیش امیر! صدرا ایستاد: - آقاوحید اول برا خودتون بگم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبر رسید! ناگهان رفته ای مشهد، دلم‌ ریخت... با خودم گفتم خدا بخیرکند... طولی نکشید که یکی‌یکی عکسهای زیارت‌کردنت رسید... نمی دانم ولی انگار عکس‌های زیارتتان شبیه هربار نبود... توی قاب عکس‌ها تنها خاضع پرتمنا منکسر ایستاده بودی کنار ضریح! مخصوصاً آنجا که صورت به صورت سنگ مضجع گذاشته بودی و داشتی چیزی آهسته در گوش آقا میگفتی، - آنقدر آهسته که انگار میخاستی گره های ضریح هم‌ نشنوند به خودم گفتم این بار برای حرف مهم و خواسته‌ی بزرگی رفته‌ای پیش آقای ضامن! وحالا... این روزها که هوای عراق از فتنه غبار گرفته و زیارت اربعین‌مان به دلواپسی کشیده میفهمم آن نجوایت درگوش آقا چه بود... *رفته‌بودی سفارش کربلای مارا به امام رضای‌مان بکنی...*😭 *دعایمان کن مردِ خدا*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قاف عشق
🌹إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ  ◼️یک آمر به معروف در پی حمله اوباش به شهادت رسید ♦️بهروز نبیئی پور عضو پایگاه مقاومت بسیج ولی عصر (عج) مسجد صاحب الزمان کازرون شامگاه پنجشنبه پس از مراسم سوگواری، در کنار مسجد با چاقو مورد حمله قرار گرفت و دار فانی را وداع گفت. 🔹فرمانده انتظامی شهرستان کازرون بامداد روز جمعه از دستگیری قاتل این جوان بسیجی کمتر از یک ساعت خبر داد. 🍃🌷 @ghafeshgh 👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ     (۲۸) 🏴🤚🏿سلام بر قائم آل محمد، طلوع فجر جمعه یازدهمین روز از شهریورماه و پنجمین روز از ماه صفر ، که مصادف است با شهادت دُردانه امام حسین( علیه السلام) حضرت رقیه( سلام الله علیها) ان شاءالله همراه باشد ، با زیارت "حضرت‌ ولی عصر(علیه السلام) " و ذکر شریف "اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمـَّد وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم"۰   «إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةٌ فِی قُلُوب الْمُؤْمِنِین لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً» سخن امروز را با سُروده ای در خصوص این سه ساله ای که گره گشاست تقدیم حضورتان می کنم. اصـــلأ رقــیه نه ، مثلاً دخـــتر خودت؛ یک شب میان کوچه بماند ،چه میشود؟ اصلاً بدون کفش ،توی بیابان ،پیاده نه !!! در راه خـــانه تـشــنه بماند ،چه میشود ؟ دزدی از او به سیلی و شـلاق و فحش ،نه ! تنها به زور گوشـــــواره بگیرد ،چه میشود؟ گیریم خیـــمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه ! یک شعله پیرهنش را بگیرد،چه میشود ؟ در بیـــن شــهـر ،توی شلوغی ،همـیشـــه ،نه ! یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟ اصــلاً پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ، تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟ دست گـنــاهـکـــــار مرا روز رستخیز ، یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود؟ 🏴🌺🏴 یا حجةالله: تا بگوینــد برایت غـــزل جمعـــه ی وصل شفق و میثم و امثال حسان چشم به راه "أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرج" التماس دعا 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 🆔 @m_setarehha