ششمین دورهٔ #ترنم_وصل
▫️زیارت حرم مطهر امام رضا (ع)
▫️برنامههای آموزشی-تفریحی برای کودکان و نوجوانان
▫️کارگاههای مشاوره برای خانوادهها
🕌 امسال حدود 100 نفر از 30 خانوادۀ تحت پوشش خیریه فردای سبز که اغلب آنها مدت زیادیست به زیارت حرم مطهر رضوی مشرف نشده اند، با یاری شما در ترنم وصل به سفر مشهد خواهند رفت.
💰 مبلغ موردنیاز: 240 میلیون تومان
شماره شبا:
190700001000226378829001
کارت بانکی بهنام خیریهٔ فردای سبز:
5041-7210-6043-5931
برای پرداخت از طریق درگاه بانکی روی لینک زیر کلیک کنید.
https://fardayesabz.sharif.ir/charity/?p=madaran_sharif_tarannom
▫️با تأمین مالی هزینهٔ سفر، کمکهای شما صرف نیازهای اضطراری دیگر نیازمندان خواهد شد.
▫️ممکن است تا سقف ۱۰ درصد از مبلغ کل، صرف هزینههای اجرایی شود.
*•°┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄°•*
☘️ @fardayesabz
مادران شریف ایران زمین
ششمین دورهٔ #ترنم_وصل ▫️زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) ▫️برنامههای آموزشی-تفریحی برای کودکان و نوجوان
سلام دوستان
خیریه فردای سبز، میخوان تعدادی از خانوادههای تحت پوشش رو ببرن زیارت امام رضا علیهالسلام.🥹😍
اگه دوست داشتید تو هزینههاش مشارکت کنید، از طریق لینک بالا، یا شماره کارت فردای سبز، میتونید توی حال خوب و ثواب زیارت این عزیزان شریک باشید. 🌱
«مسابقهٔ برگها»
#ز_جعفری
(مامان #ریحانهسادات ۶.۵، #فاطمهسادات ۴.۵ ساله و #آمنهسادات ۷ماهه)
مامان جون برای بچهها جایزهٔ حفظ قرآن گرفتن، دو تا لاکپشت کوکی کاملاً شبیه هم. بعد از ذوقهای اولیه، نخ لاکپشتها رو میکشن و روی سنگ میذارن تا جلو رفتنشون رو ببینن، اما... لاکپشت فاطمه خانوم ظاهراً چراغ هم داره و روشن میشه ولی مال آبجی بزرگه خرابه.🫣
اعتراضات و درگیریها شروع میشه:
- باید چراغ مال منم روشن بشه... اصلاً باید عوض کنیم...
+ نمیخوام، اولش خودم اینو برداشتم...
- بابا بیا لامپ مال من رو درست کن...
و ...
بابا هم البته تلاشهایی میکنن ولی بیفایدهست!😥
🍃🍃🍃
آبجی جدید به دنیا اومده، خالهجون زحمت کشیدن برای ریحانه خانوم و فاطمه خانوم هم هدیهای آوردن، چند تا کتاب حلکردنی متناسب سنشون، اما... کتابهای ریحانه خانوم بیشتر حیوانات اهلی داره😬 و خب فاطمه خانوم هم میخواد...
+ مال من همهش حیوونای وحشیه، من اسب و گوسفند میخوام.
- اینا برای سن تو سخته، همونا به دردت میخوره...😏
+ من اینا رو نمیخوام😫
بحثها ادامه داره و خاله جان بندهخدا هم با نگاهی که یه «چه کاری بود آخه واسه شماها هدیه خریدم»ِ خاصی توش هست، سعی میکنن بین خواهرها صلح برقرار کنن.
🍃🍃🍃
تابستون شده و طبق وعدهٔ چند ماه پیش، بابا دو تا جوجه اردک 🦆 گرفتن برای سرگرمی بچهها.😬
با توجه به نوازشهای خشن همون روز اول، فردا صبح اول وقت با جسم بیجون جوجهٔ بینوایِ فاطمه خانوم روبهرو میشیم😱 و حالا گریه نکن و کی بکن...
+ زنگ بزن بگو بابا یکی دیگه برام بخره😭
- بابا گفته بود که اگر خوب مراقبت نکنی و بمیره دیگه نمیخره.😝
+ تو چیکار داری؟! اینجوری باشه تو هم باید اردکت رو بدی بره.😏
- إ اردک خودمه!😜
و این بحث حدود ۱.۵ ماهه هر روز ادامه داره تا بالاخره با یک مسافرت به ده مادربزرگِ بابا، از شر اردک کذایی خلاص میشیم.😮💨
🍃🍃🍃
مدرسه به مناسبت روز دانشآموز یه دفترچهٔ قلبی خوشگل به بچهها هدیه داده، ریحانه خانوم به محض رسیدن به خونه، دفترچه رو تقریباً به حالت پز دادن رو میکنه.🥴
+ مامان منم از اونا میخوام.😠
× خب مامان جان به بچههای مدرسه هدیه دادن، حالا اگه ریحانه خانوم موافقه، شریکی استفاده کنین.🤗
- نهخیر، مال خودمه!
× فاطمه خانوم شما بیا این دفترچهٔ مامان رو استفاده کن.
+ نه من عینِ عینِ همونو میخوام.😣
بحث تقریباً تا شب ادامه داره و با کوتاه نیومدن طرفین و کلافهکننده شدن دعواها، دفترچه موقتاً توسط بابا ضبط میشه😅🤭 تا خواهرها برن به اعمال ناشایستشون فکر کنن و خودشون یه تصمیمی بگیرن.🙄
🍃🍃🍃
رفتیم دنبال ریحانه خانوم و داریم برمیگردیم خونه. جوی آب کوچهٔ بالای مدرسه، امروز پر آبه و خواهرها تصمیم میگیرن با برگهایی که هر کدوم تو آب میندازن، مسابقه بدن.🤩
اما ... برگ ریحانه خانوم همون اول مسیر به یه سنگ وسط جوی گیر میکنه و برگ فاطمه خانوم با سرعت راهش رو ادامه میده.😱
بچهها چند ثانیهای مکث میکنن، آب دهنم رو به سختی قورت میدم و خودم رو آمادهٔ یه بحث و جدل و گریهزاری چند ساعته میکنم، اما... از صحنهای که جلوی چشمام اتفاق میافته لحظاتی خشکم میزنه!😳 این فاطمه ساداته که با لحن خوشی به خواهر میگه:
+ عیبی نداره، بیا دو تایی با همین برگ مسابقه بدیم.😋
و اینم ریحانه ساداته که بدون نق و غری قبول میکنه و میگه:
- آره بدو ببینیم تا کجا میره.😇
و من همچنان مات و مبهوت از کار خدا و مهربونیهای این دو خواهر، دارم فکر میکنم که خوابم یا بیدار.😅😲
🍃🍃🍃
پن: از این جور اختلافات و دعواها از زمان همبازی شدنشون فراوون داشتیم و داریم، گاهی دلم میخواست فریاد بزنم، انقدر که سر یک چیز بیخود و الکی ساعتها با هم بحث میکردن و هیچ کدوم حرف اون یکی رو قبول نمیکرد !😵💫
اما باید اعتراف کنم چند وقت اخیر با بزرگتر شدنشون و اتفاقاتی مثل مسابقهٔ برگها! قند تو دلم آب میشه وقتی کنار اومدنشون با هم رو میبینم😋 هر چند که از هر بیست مورد اختلاف شاید ۱ مورد اینطوری پایان هندیطور داشته باشه.🤪 ولی خب تنوع خوبیه وسط اون همه بحث و جار و جنجال!🫠
و میدونم که با توجه به همجنس بودن و اختلاف سنی نسبتاً کمشون، اینجور بحث و جدلها همینطور با بزرگتر شدنشون ادامه خواهد داشت. ولی خب واقعاً دلخوشم به اون موارد صلح و مسالمت و عشق و محبت بینشون، به خصوص وقتی دیگه کاملاً بزرگ و عقلرس بشن و انشاءالله خواهرهای خوبی برای هم باشن.🥹
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این ویروس بابرکت!»
#م_کریمخانی
(مامان #امیرعلی ۱۱.۵، #محمدحسین ۷.۵ و #زینب ۱.۵ساله)
حدود ۲.۵ ماه پیش بود که با دیدن اولین تاول روی بدن امیرعلی متوجه شدم ویروس واریسلا یا همون آبلهمرغان (نمیدونم بگم مبارک یا نامبارک🤦🏻♀️) وارد منزل ما شده🦠، اما نمیدونستم قراره مدتی طولانی مهمونمون باشه.😒
خلاصه اینکه ده روزی علی آقا درگیر ویروس بود و همون موقعها منتظر بودیم ببینیم حالا نوبت کدومه! که زینب خانم دچار تب بیعلت شد و چند روز بعد چند تا تاول کوچولو روی صورت و گردن خانم کوچولو توجهمون رو جلب کرد.😕
زینب خانم هم درگیر شد البته نه به حجم درگیری داداش بزرگه...
تا اینکه یه روز محمدحسین از مدرسه اومد با ذوق و خوشحالی فراوان، که قراره دو هفته دیگه از طرف مدرسه بریم اردو...😍 اون از اردو میگفت و اینکه قراره با اتوبوس برن باغوحش و چه خوراکیهایی باید ببرن و من هم ماتومبهوت نگاش میکردم!😐
و یه حسی بهم میگفت نمیشه...🙁
زینب خانم هم یک هفتهای درگیر بود تا اینکه خوب شد. یه هفتهای هم گذشت و محمدحسین همچنان😅 سلامت بود و خبری از آبله و بیماری نبود... ما هم به خیال اینکه محمدحسین نمیگیره، دیگه آبله رو فراموش کردیم.
شنبه از راه رسید و قرار بود محمدحسین دو روز دیگه بره اردو و روز شماری میکرد. ظهر که از مدرسه اومد، کمی رنگ پریده بود و بیحال، من هم بعد از مدتها پدر و مادرم رو شام دعوت کرده بودم و مشغول بودم.
عصرش بیحالی محمدحسین توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه لباسش رو بالا زدم که ناگهان دو تا تاول کوچولو توجهم رو جلب کردند.😩 محمدحسین هم با تعجب نگاهم میکرد و من نمیتونستم بهش حرفی بزنم! میدونستم خیلی ناراحت میشه...🤭
پدرش که رسیدن، بهشون خبر دادم و ایشون هم بررسی کردن و نظرمون با توجه به تجربهای که کسب کرده بودیم، قطعی همون بود؛ بله... آبله مرغان.😖
محمدحسین قبول نمیکرد و میگفت من خوبم مشکلی ندارم.☺️ خلاصه ما هم سکوت کردیم و با پدرش رفتن دکتر و گویا وقتی از زبان آقای دکتر میشنوه که آبلهمرغان گرفته، از همون جا شروع میکنه به بغض و گریه...
و خب متاسفانه آقا محمد حسین دیگه نمیتونست بره اردو و ما باید قانعش میکردیم...😣 اما مگه قانع کردن محمدحسین به همین راحتیهاست؟!🙄 اگر کاری رو بخواد انجام بده، خیلی سخت میشه منصرفش کرد.🧐
خیلی جدی میگفت من دوشنبه میرم اردو🤨☺️ ماهم براش دلیل می آوردیم که نمیشه و دوستات مریض میشن و اون هم کلی دلیل ردیف میکرد که ماسک میزنم و...
حالا دوشنبه رسیده بود و من مثل همیشه که در این جور مواقع فقط از یه کسی میتونم کمک بگیرم، رفتم در خونهٔ آقای مهربونم، همون آقایی که توی چالشهای تربیتی ازشون کمک میگیرم.🥹 گفتم آقا اینا سربازای خودتون هستن، دستشون رو بگیرید و به من هم کمک کنید بهترین راه رو انتخاب کنم...
بهشون گفتم آقا من نمیتونم کاری کنم! شما خودتون محمدحسین رو قانع کنید. اصلاً این قضیه رو به شما سپردم...🥰
بههرحال این قضیه به خیر گذشت و محمدحسین به لطف امام زمان عزیزم (عجل اللهتعالیفرجهالشریف) خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم، آروم و بالاخره، قانع شد.☺️ موند توی خونه و سرش رو با کارتون انتخاب شده توسط پدرش و لگوهای ریزهمیزهش، گرم کرد و کلی وسیله ساخت تا عصر...
من میدونستم این اتفاق و بیمار شدن پسرم در اون زمان حکمتی داره😉 و یکی از حکمتهای اون رو زمانی فهمیدم که قرار شد دوباره حدود یه ماه بعد بچهها رو اردوی دیگهای ببرن و محمدحسین با خبر اردوی جدید که یه خبر خوشه، خیلی عادیتر برخورد کرد.🥰
برام جالب بود و احساس میکنم این هم یه امتحان بود برای پسرم تا زمینهٔ رشدش فراهم بشه و بدونه نه خوشیهای دنیا موندنی هستن که اونقدر براشون ذوق کنیم و نه غمهای دنیا اونقدر موندنی، که تحملشون نکنیم و فکر میکنم احتمالاً در موارد خوشیها و ناراحتیهای آینده، با رفتار بهتری از محمدحسین مواجه بشیم انشاءالله.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امام موسیکاظم (علیهالسلام) فرمودند:
«از کبر و خودخواهی بپرهیز، که هر کسی در دلش به اندازهٔ ذرهای کبر باشد، داخل بهشت نمیشود.»
«إیّاکَ و الکِبر، فَإنَّهُ لایَدخُلُ الجَنَّهَ مَن کَانَ فِی قَلبِه مِثقالَ حَبَّهٍ مِن کِبر»
(بحارالانوار، جلد۱، صفحه۱۵۲)
•┈┈••✾⬛⬜⬛✾••┈┈•
طراوت در هوا از ریشهٔ زنجیر میروید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت
مگر خورشید را هم میتوان خاموش کرد آخر؟!
کسی از تیره شب در سرش افکار واهی داشت
عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکیتر
که در آن نخنما آغوش، اسرار الهی داشت
کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است؟
مگر او نیت دیگر به غیر از خیرخواهی داشت؟!
◼️شهادت امام موسیکاظم (علیهالسلام) تسلیت باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«من و پسرم و امتحانات...»
#کاف
(مامان #محمدصادق ۱ساله)
چند روزی میشه که امتحانام تموم شده، زیاد از درس خوندن این ترمم راضی نبودم! آخه اولین ترمی بود که با بچه درس میخوندم.
اونم چه درس خوندنی🤦🏻♀
تا بسمالله میگفتم که یه کلمه بخونم؛
یا آب میخواست،
یا وقت غذاش بود،
یا باید پوشکشو عوض میکردم،
و...
خلاصه زیاد نشد بخونم.😥
قبل از ورود فسقلی، درس خوندن برام خیلی حس و حال خوبی داشت، خاطراتش جلوی چشمام بود... غرق شدن تو مباحث، درس خوندن تو سکوت و با وقت کافی، ورق زدن چند تا کتاب کنار هم برای بیشتر فهمیدن...😍 اما انگار دیگه قسمت نیست اینجوری درس بخونم.🫢
یادمه سر دو تا درسی که واقعاً هم سخت بود (جزء دروس عقلی بود)، نمیشد کل کتاب رو خوند. نه وقتش رو داشتم و نه پسرم اجازه میداد!😅 تصمیم گرفتم برای اولین بار دست به کاری بزنم که تا حالا انجامش نداده بودم! توکل کردم به خدا و خودم رو گذاشتم جای طراح سوال و فقط سوالایی که فکر میکردم به چشمش میاد رو خوندم و رفتم سر جلسه امتحان.😅😉
با خودم میگفتم چون اهمالکاری نکردم و با وجود محمدصادق تمام تلاشمو کردم، حتی اگر واحدها رو افتادم، اصلاً ناراحت نمیشم و با همین استدلال و با طیب خاطر امتحانها رو دادم.😁
امتحانها تموم شد و طبیعتاً باید منتظر نتایج میموندم. وقتی دوستام اعلام کردن که نمرهها اومده، اولش یه کم ترسیدم و از نشستن سر کلاس تکراری تو ترم بعد هراسان شدم.😩 وقتی رفتم تو سایت قسمت "نمرات" هر چی کلیک میکردم، وارد نمیشد! انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من بیشتر مضطرب بشم.😶🌫
بالاخره صفحهٔ نمرات باز شد و توجهم رفت سمت همون دو تا امتحان سخت، نمرات رو باید با هم جمع میزدم تا نمرهٔ اصلیمو به دست بیارم (چون نمره کتبی و میان ترم جدا لحاظ میشه)، اما ذهنم از فرط استرس حتی نمیتونست یه جمع ساده رو انجام بده!😩
دست به دامان ماشین حساب گوشی شدم...
واااااای خدااااا شکرت🥹
من قبول شده بودم، اونم نه با نمرات پایین! بلکه
با نمرات خوب😊☺️
حالا چرا باورم نمیشد؟!!
چون اولین بار بود که برگهٔ امتحاناتم رو یک ربعه تحویل میدادم و فقط هر چی بلد بودم رو سریع مینوشتم، تا هر چه زودتر به پسرم برسم که توی ماشین پیش برادرم بود و از قضا خودشونم امتحان داشتن!🤪
گرچه سخت گذشت...
گرچه چند بار گریه کردم برا امتحانا که ای خدا چرا بهتر نخوندم، اما این رو متوجه شدم که شاید اگه قبلاً یه مطلب رو سه بار باید میخوندم تا بفهمم و حفظ بشم، الان با یه بار خوندن از بر میشم و این اگر «برکت» نیست پس چی میتونه باشه؟!🥰
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبراکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند:
«خوشا به حال آن که عیب خودش، او را از پرداختن به عیبهای برادران مؤمنش باز دارد.»
«طوبی لِمَن مَنَعَهُ عَیبُهُ عَن عُیوبِ المُؤمِنینَ مِن إخوانِهِ»
(بحارالأنوار، جلد ۷۴، صفحه۱۳۱)
•┈┈••✾🌱🟩🟨🟩🌱✾••┈┈•
الا محمد «اِقرء و ربُّک الاکرم»
بخوان به نام خداوندگار لوح و قلم
بخوان بخوان که تویی منجی همه عالم
بخوان که پیشتر و برتری تو از آدم
بخوان که خوانده خدایت پیمبر اکرم
بخوان که هر سخن توست آیتی محکم
بخوان به نام خدایی که آفرید تو را
بخوان بنام کریمی که برگزید تو را
الا که سیطره کفر از این خبر شکند
صف سپاه شب از نیزه سحر شکند
💛مبعث حضرت رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) مبارک باد.💛
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بهشتی که هر چی بخوایم، داره.»😍
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶سال و ۳ماهه، #فاطمه ۴سال و ۹ماهه، #زینب ۱سال و ۷ماهه)
بچهها سه تایی توی هال مشغول تماشای شبکه پویا بودن و منم اومدم توی اتاقم. در رو قفل کردم تا چند دقیقهای برای خودم داشته باشم.😉
بیشتر روزها در حد دو سه بار، ده دقیقه یا یه ربع زینب هم با عباس و فاطمه مشغول بازی میشه و من میتونم تنهایی توی اتاق به کارای خودم برسم. گاهی هم دو سه روز یه بار یه ساعتی شبکه پویا میبینن و زینب هم یه ربعی میشینه میبینه و بعدم سراغ منو میگیره و میاد در میزنه.👶🏻
توی زمان خلوتیای که پیدا کرده بودم، دفترم رو برداشتم و محاسبهٔ کارهای دیروزم و یه مقداری هم کارهای امروزم رو نوشتم و بعدش شروع کردم به قرآن خوندن.
سورهٔ طور، آیات جذابی، دربارهٔ توصیف بهشتی که به متقین وعده داده شده و…
وَالَّذِینَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّیَّتُهُمْ بِإِیمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَیْءٍ کُلُّ امْرِئٍ بِمَا کَسَبَ رَهِینٌ ﴿۲۱﴾
«کسانی که ایمان آوردند و فرزندانشان به پیروی از آنان ایمان اختیار کردند، فرزندانشان را (در بهشت) به آنان ملحق میکنیم؛ و از (پاداش) عملشان چیزی نمیکاهیم؛ و هر کس در گرو اعمال خویش است.»
به اینجا که رسیدم، گفتم خدایا یعنی میشه من و بچههام و خانوادهم هم همگی جمع بشیم توی بهشت؟🥲
بعد یهو یاد صحبتهای دیشب فاطمه، قبل خواب افتادم!
داشت میگفت که دوست داره وقتی رفت بهشت چه چیزایی برای خودش داشته باشه (قبلاً به بچهها گفته بودم که هر کی توی این دنیا به حرفای خدا گوش بده و آدم خوبی باشه، میتونه بره بهشت و توی بهشت هر چیزی که دلش بخواد، هست.😍)
میگفت:
«مامان دوست دارم یه انبار پر از شیرینی داشته باشم و بتونم کلی شیرینی بخورم
به جای صبحانه، خوراکیهای خوشمزهٔ میانوعده رو بخورم و هر وقت هر غذایی دوست داشتم بخورم.😅
کلی شکلات بخورم و لازم نباشه مسواک بزنم و دندونامم خراب نشه.🤭
اتاقم یه دکمه داشته باشه که وقتی میزنمش، یهو کل اتاق مرتب بشه و لازم نباشه خودم مرتبش کنم.😍
یه کاری کنم که اژدهاها از دهنشون به جای آتیش، گل بیاد بیرون، بعد یه اژدها بیارم توی اتاقم تا همه جا رو پر از گل کنه.
دوست دارم هزار تا صورتی داشته باشم و شبا موقع خواب بغلشون کنم. (صورتی اسم عروسک خرگوشیشه🐰)
دوست دارم برم پیش حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) که اسمم شبیهشونه و بعدشم به خدا بگم که حاج قاسم و آقا رو بیاره پیشم تا از نزدیک ببینمشون...
و یه خونهٔ دیگه هم کنار خونهٔ خودم بسازم که تو و بابا و عباس و زینب هم بیاید اونجا و پیشم باشید.🥰»
گفتم:
- آره قربونت برم، توی بهشت همهٔ اینها رو خدا بهت میده❤️ فقط باید توی این دنیا به حرفای خدا گوش بدی و کارای خوبی بکنی.
+ چطور حرفای خدا رو بشنوم و بفهمم چیکار کنم؟
- خدا همهٔ حرفاش رو توی یه کتاب برامون فرستاده و میتونیم بخونیم و بفهمیم چیکار باید کنیم، میدونی اسمش چیه؟
+ نه!
- قرآن دیگه، مثلاً همین سورهٔ توحیدی که شبا قبل خواب میخونی، یه سوره از قرآنه.
+ پس مامان از فردا وقتی قرآن میخونی، بلند بخون و به منم بگو خدا چی میگه.🥰
بالاخره بعد از چند تا آروزی دیگه که هر بار میگفت این دیگه آخریه، راضی شد که بخوابه و زینب هم خوابید.
(عباس جاش توی این گفتگوی باحال خالی بود البته. چون اتاقهامون کوچیکه و نمیتونیم همگی توی یک اتاق بخوابیم و هالمون هم خیلی سرده،❄️ به خاطر همین، شبا برای خواب، عباس با باباش توی یه اتاق میخوابن، من و فاطمه و زینب هم توی اون یکی اتاق.)
داشتم فکر میکردم چقدر زندگی قشنگ میشه با این نگاه😍 و چقدر توصیفهای خدا از بهشت توی قرآن قشنگه. حتی تصورش هم حال آدم رو خوب میکنه.
منم مثل فاطمه، گاهی میشینم به سختیها و محدودیتهای این روزهای زندگیم فکر میکنم و به کارایی که دوست دارم بکنم ولی یا فرصت نمیشه،😰 یا شرایطش نیست و…
و توی دلم میگم: خدایا یعنی میشه سختیهای این روزای بچهداری رو ازم قبول کنی🥹 و اون دنیا بهم توفیق ورود به بهشت و همنشینی با انبیاء و ائمه و شهدا رو بدی؟ میشه هر چی دوست دارم توی بهشت بهم بدی؟ میشه کمکم کنی آدم خوبی باشم و به حرفات گوش بدم تا بیام بهشت؟!...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif