eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
143 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) اون روز سختِ فرودگاه گذشت! خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹 این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) رسیدم، یاد همهٔ رنج‌های این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم. گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم می‌گه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختی‌های اینجا، نمی‌تونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمی‌شن.😥» به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.😓 همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو می‌زد و... فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.😥 بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن. «برای اینکه دوباره بتونی ببینی‌ش، چیکار می‌کنی؟ تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگی‌ت رفع بشه؟ چه سختی‌هایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟» بی‌اختیار جواب دادم تا هر جای عالم می‌رم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگی‌مو می‌دم برای دیدن دوباره‌ش.😭 این خیالات از ذهنم گذشت... «خب الان بهت این فرصت رو دادیم! همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت، پس قدر بودنش رو بدون و سختی‌ها‌ رو تحمل کن.» بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهره‌هام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲🙂 اون سفر یک هفته‌ای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده می‌شدم برای زندگی در سوریه. نمی‌دونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمی‌اومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم این‌طرف و‌ اون‌طرف.😉 جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونه‌ای که توش زندگی نمی‌کنیم این همه اجاره بدیم. به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم. ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن! گفتن من که نمی‌تونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. عزیزم آدرس خونه‌مونو می‌دی؟» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) تلاش برای خرید خونه رو تنهایی شروع کردم.☺️ دو سه ماه با بچهٔ کوچیک دنبال خونه می‌گشتم. یه وقتایی پیش مامانم می‌ذاشتم و یه وقتایی با خودم می‌بردمش. در کنارش کلی هم دوندگی کردم و از این بانک به اون بانک می‌رفتم تا بتونم وام بگیرم. دوسه مرتبه حتی خونه پیدا کردم و تا پای قولنامه رفتم ولی بهم خورد. بالاخره یه خونهٔ ۶۰ متری پیدا کردم.😍 اثاث‌کشی مثل دفعهٔ قبل، نزدیک عید افتاد و من عجله می‌کردم که اثاثم رو قبل از عید ببرم چون اگر می‌افتاد تو تعطیلات نوروز، باید مجوز می‌گرفتیم. همسرم نزدیک سال تحویل برمی‌گشتن و من حدود ۲۰ اسفند آماده جابه‌جایی بودم. تمام این مدت همسرم نتونسته بودن از سوریه برگردن، مرخصی نداشتن. ایشون خونه رو ندیده بودن و فقط با عکس در جریان کارها بودن. برای اثاث‌کشی من بودم و پدرم. همسرم هم چند نفر از دوستانشون رو هماهنگ کردن که بیان کمک‌ ما.😊 چند روز بعد از اثاث کشی، همسرم پیام دادن: «عزیزم اگه می‌شه آدرس خونه رو بفرست، من می‌خوام برگردم»😄😂 منم یه مدت اذیتش کردم و گفتم «نه آدرس خونه رو فعلاً بهت نمی‌دم!» اون ماجرا هم گذشت در حالی‌که من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که بخوام با بچهٔ کوچیک و بدون حضور همسر خونه پیدا کنم، قولنامه کنم و حتی اثاث‌کشی کنم!!😅 بالاخره برای زندگی عازم سوریه شدیم. اما از اونجایی که نمی‌شد هر جایی خونه گرفت، باید مدتی تو یه هتل که بیشتر ایرانی‌ها و سپاهی‌ها بودن، زندگی می‌کردیم. اونجا دو تا محدودهٔ امن برای خونه گرفتن ایرانی‌ها وجود داشت و ما باید منتظر می‌شدیم که تو یکی از این دو محله خونه‌ای خالی بشه تا اجاره کنیم.😍 زندگی تو هتل برخلاف تصور که خیلی راحت و خوبه ولی چون فضا، بسته است و امکانات محدوده، برای طولانی مدت خیلی سخته. مخصوصاً که نه کار خاصی داشتیم و نه رفت‌وآمدی با کسی و حوصلهٔ آدم سر می‌رفت.😩 تلویزیون ایران رو هم نداشتیم و تلویزیون‌های هتل، فقط شبکه‌های ماهواره‌ای رو داشت. فقط یه شبکهٔ کودک بود که محتواش نسبتاً قابل قبول بود. اونجا نمی‌تونستیم غذا بپزیم و باید از بیرون تهیه می‌کردیم. غذای بیرون برای چند وعده‌ دوست‌داشتنیه، ولی بیشتر از اون دیگه خسته‌کننده می‌شه و آدم دلش غذای خونه می‌خواد.😢 بعد از سه ماه زندگی توی هتل، روز سه‌شنبه بود که گفتن در منطقهٔ کفرسوسه یه خونه براتون پیدا شده.😍 تو سوریه خونه‌ها رو مبله اجاره می‌دن. مثل خونه‌های ایران نیست که خونه خالی باشه و هر کسی وسایل خودش رو ببره. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. صحنه‌ای که در عمرم ندیده بودم!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) ما که دیگه از هتل خیلی خسته شده بودیم، دوست داشتیم هر چه زودتر به خونه‌ای بریم که بزرگ باشه و خودم بتونم آشپزی کنم.🥹 گفتن خونه نظافت می‌خواد! شما باید تا یکشنبه صبر کنید. چون کارگرها‌ اینجا سه روز آخر هفته کار نمی‌کنن. شنبه تمیز می‌کنن و شما یکشنبه برید داخل خونه. من که بی‌طاقت شده بودم گفتم: وای باید پنج روز دیگه توی هتل باشم؟ نه! نظافت که کاری نداره! یک گردگیریه و جارو، من خودم انجام می‌دم.☺️ بندهٔ خدا گفتن نه خیلی نظافت می‌خوادا! ولی من اصرار کردم و این شد که همون سه شنبه وسایلمون رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه. وقتی وارد خونه شدیم با صحنهٔ بسیار فاجعه‌ای مواجه شدیم. ظاهراً کسانی که قبل ما اونجا زندگی می‌کردن، به تصور اینکه قراره کارگر بیاد و تمیز کنه، یک ماهی نظافت خونه رو رها کرده بودن!🤐 حتی عمدهٔ ظرف‌ها نَشُسته بود و ته‌مونده‌های غذا رو هم جمع نکرده بودن.🥴 بوی مواد غذایی مونده و کپک‌زده تو خونه پیچیده بود. صحنهٔ عجیبی که من به عمرم ندیده بودم. از طرفی با هتل هم تسویه کرده بودیم و نمی‌شد دوباره برگردیم. من قبل از هر کاری، توی یکی از اتاق‌ها روی یه تخت ملافهٔ خودم رو انداختم و حسین رو خوابوندم. تو اون مدت، فقط آشغال‌های خونه رو جمع کردم که حسین دست نزنه. شد شش تا پلاستیک بزرگ.🤷🏻‍♀🤭 بعد از اون شروع کردم تیکه‌تیکه خونه رو تمیز کردن. اونجا معماری خونه‌هاشون خیلی خوبه. مثلاً کف همهٔ اتاق‌ها و هال و آشپزخونه، چاه آب داره. برای همین من تمام خونه رو با شلنگ آب شستم.😍 فرش‌ها رو هم دادیم قالیشویی. تقریباً یه هفته طول کشید تا من بتونم اون خونه رو نظافت کنم و اون‌طور که باب میلمونه😉، در بیارم. با وجود حسین دو ساله، تجربهٔ فوق‌العاده سختی بود. بعد از اون یه هفته، اوضاعمون خوب شد.😍 تونستیم تلویزیون ایران رو بگیریم و اینترنت تهیه کنیم، و تماس تصویری با خانواده‌هامون بگیریم. من مواد غذایی تهیه کرده بودم و خودم آشپزی می‌کردم و حس و حال خیلی بهتری نسبت به زمان اقامت تو هتل داشتیم. از اون زمان به بعد، معمولاً ۱.۵ تا ۲ ماه دووم می‌آوردم و بعد طاقتم‌ تموم می‌شد و می‌اومدم ایران. همسرمم گاهی با ما می‌اومدن؛ ولی بیشتر سفرهامون تنهایی بود. یکی دو هفته ایران بودم و دوباره برمی‌گشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. سفرهای طاقت‌فرسا» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) پروازهای سوریه امنیتی بودن، به همین خاطر ما زمان پرواز رو نمی‌دونستیم. همسرم می‌گفتن چمدونت آماده باشه، تو هفتهٔ آینده یک روز می‌گن بری فرودگاه. گاهی ظهر زنگ می‌زدن که ساعت ۴ فرودگاه باشید. ما باید یکی دو ساعته خودمونو می‌رسوندیم. وقتی می‌رسیدیم هم مشخص نبود که چقدر تا پرواز مونده، کمتر از یک ساعت یا سه چهار ساعت!😬 گاهی حتی این‌قدر دیر می‌رسیدیم که گیت‌های ساک بسته شده بودن و باید خودمونو با کلی وسیله، به سرعت به پرواز می‌رسوندیم.🥵😩 ما هم معمولاً وسیله خیلی زیاد داشتیم! وسایل خودم و حسین، گاهی متناسب با دو فصل باید لباس برمی‌داشتم! کتاب و وسایلی که همسرم نیاز داشتن و مواد غذایی‌ای که اونجا پیدا نمی‌شد (مثل سبزی‌قرمه یا آش) یا کیفیتش خوب نبود. همکارای همسرم همه‌شون مجرد بودن و تنها کسی که می‌تونست براشون غذاهای ایرانی مثل قرمه‌سبزی و آش بپزه، من بودم.😅 بنده‌های خدا التماس می‌کردن که حاج‌آقا به همسرت بگو قرمه‌سبزی بیاره. یا مثلاً ماه رمضون، غذاهای خیلی خشک (مثل مرغ خشک) برای افطارشون داشتن.🥴 التماس می‌کردن که می‌شه مواد آشو بیارن ما یک وعده آش بخوریم؟ وقتی همسرم همراهمون بودن کار راحت بود، ولی سفرهای تنهایی خیلی سخت می‌گذشت.😓 بعدتر که تجربه‌م زیاد شد، اگه گیت‌ها بسته می‌شد، از چند نفر که به ظاهر موجه بودن، می‌خواستم که یکی از ساک‌ها رو تا فرودگاه سوریه برام‌بیارن. یک بار وقتی به فرودگاه رسیدیم، گفتن فقط پنج دقیقه فرصت دارید که تمام گیت‌ها رو رد کنید! چند نفر از دوستای همسرم هم بودن. همهٔ وسایل من رو گرفتن و گفتن فقط باید بدویم. می‌خواستن حسین رو هم بگیرن که بهونه‌گیری کرد و نرفت. یک ربع بچه به بغل فقط دویدیم تا به پرواز رسیدیم.🤭 یا یه بار من حالم خوب نبود و کمردرد داشتم. با خودم گفتم سه ساعت تحمل می‌کنم تا برسیم. نزدیک گیت آخر بودیم که گفتن پرواز یه ساعت تاخیر داره. با بچهٔ کوچیک، گرسنه شدن و دستشویی رفتن‌هاش و حال مریض خودم، این یه ساعت رو با سختی گذروندیم. وقتی نشستیم داخل هواپیما یه‌دفعه اعلام شد پرواز به مقصد آبادان!😲 من شوکه شدم و فکر کردم اشتباهی سوار شدم!🤔 از مسافرای دیگه پرسیدم، همه گفتن دمشقه! ما هم نمی‌دونیم چرا آبادان اعلام کرد!! خلاصه متوجه شدیم قراره هواپیما بره آبادان، اونجا مسافرگیری کنه و بعد به سوریه بره. این شد که مجموعاً ۷ ساعت تو فضای بسته و تنگ هواپیما بودیم.😱😱 اون هم با بچهٔ دوساله و حال بد خودم.😩 خدا می‌دونه چطور گذشت اون مدت! وقتی رسیدیم و همسرم رو دیدم این‌قدر خسته و عصبانی بودم که وسایل رو پرت کردم🫢 و گفتم فعلاً با من هیچ صحبتی نکن. بعد که رفتیم خونه و استراحت کردم و الحمدلله حالم بهتر شد، شرایط رو توضیح دادم و بابت رفتارم عذرخواهی کردم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🌱«اللَّهُمَّ اجْعَلْهم فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ» 🤲 همراهان عزیز کانال مادران باردار دوستانی که به دلبندانتون شیر میدید برای سلامتی رییس جمهور و همراهانشان دعا کنید.❤️ 🍀🍀🍀 @madaran_sharif
سلام دوستان یکی از مادران نیازمند، دچار بیماری زنان هستن که اگه درمان نشه، ممکنه تبدیل به سرطان بشه. برای هزینه های درمانشون، نیاز به ۱۱ میلیون تومان پول هست. دست به خیرا، خدا خیرتون بده. ضمن دعا برای سلامتی رئیس جمهور عزیزمون، کمک‌هاتون رو برای درمان این مادر بیمار هم از طریق این لینک، به حساب خیریه فردای سبز، واریز کنید. https://fardayesabz.sharif.ir/charity/?p=madaran_sharif_darman
«۱۳. شرایط زندگی در سوریه» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) جنگ بود و اوضاع سوریه بهم ریخته. یکی از مشکلات اصلی ما، برق رفتن بود. معمولاً در شبانه‌روز ۱۶ ساعت برق می‌رفت، فقط ۸ ساعت برق داشتیم، گاهی کمتر هم می‌شد!😩 وقتی برق می‌رفت، تلویزیون و اینترنت نداشتیم، من و حسین تو یه فضای بستهٔ بدون ارتباط با جهان مثل اینکه توی یک جزیره باشیم، زندگی می‌کردیم.😞 سرمایش و گرمایش هم کامل قطع می‌‌شد. بخاری‌ها هم برقی بود و رفتن برق، خونه رو حسابی یخ می‌کرد. اون ۸ ساعتی که برق بود، بخاری رو تو یکی از اتاقا با آخرین درجه روشن می‌ذاشتم که اون اتاق گرم بشه و ۱۶ ساعت دیگه، من و حسین کامل تو یک اتاق زندگی می‌کردیم. اون‌قدر بیرون اتاق سرد بود که باید با پالتو و کلاه می‌اومدیم بیرون.😢 بعد از یک‌سال با فضا آشناتر شدیم و راهکارهایی پیدا کردیم. مثلاً ساعاتی رو از مولد برق استفاده می‌کردیم. یا یه باطری بزرگ تهیه کردیم که برق ضعیفی بهمون می‌داد؛ در حدی که اینترنت و تلویزیون خونه وصل باشه. و متوجه شدیم که می‌شه به مدیر ساختمون به مبلغی بدیم تا مازوت (یه جور سوخت ارزون) تهیه کنه و موقع قطعی برق، شوفاژها تا یکی دو ساعت خونه رو گرم نگه داره. گاز لوله‌کشی نبود، کپسول می‌گرفتیم که فشارش خیلی کم بود. شعله خیلی کمی می‌داد. گاهی که به درخواست همکارای مجرد همسرم، براشون آش یا قرمه‌سبزی می‌پختم، خورشت به سختی به قل می‌افتاد.😥 حبوباتش رو هم باید جدا جدا تو زودپز می‌پختم و به خورشت اضافه می‌کردم؛ چون توی خورشت، نمی‌پخت. تازه ما توی دمشق، شرایط نسبتاً خوبی داشتیم. زینبیه که اطراف حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) بود، تقریباً روزانه یک ساعت برق داشتن. محل کار همسرم همون‌جا بود. مردم زینبیه اوضاع خیلی سختی داشتن. یخچال‌هاشون رو جمع کرده بودن و مواد غذایی مثل گوشت و سبزی رو روزانه می‌خریدن. اگه داعش نیروگاه رو می‌زد، یا سوخت کم می‌رسید، اوضاع بدترم می‌شد.😓 مثلاً یه زمستون که خیلی سرد بود، سوخت تموم شده بود و کم مونده بود که مردم تو خونه‌هاشون یخ بزنن.😰 درهای اتاق‌هاشون رو می‌شکوندن و آتش می‌زدن که از سرما نمی‌رن. گاهی آب هم قطع می‌شد و باید با دبه آب می‌آوردن. همکارای همسرم هم تو این شرایط سخت زندگی می‌کردن. یه بار که جنگ به جاهای سختی رسیده بود، من متوجه شدم به خاطر نبود آب گرم، این‌ها خیلی دیر به دیر می‌تونن حموم برن. خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که من اینجا راحتم و حمام همیشه در دسترسه.😢 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🏴 انا لله و انا الیه راجعون 🏴 هشتمین رئیس جمهور ایران، خادم الرضا، در روز ولادت هشتمین امام به دیدار محبوب خود شتافت..‌‌. شهادت رئیس جمهور مردمی آیت الله رئیسی، امام جمعه محبوب تبریز آیت الله آل هاشم، وزیر خارجه انقلابی آقای امیرعبدالهیان و سایر همراهان را به ملت شریف ایران به خصوص خانواده‌های ایشان و دوست عزیزمان، دختر آیت‌الله رئیسی تسلیت عرض می‌کنیم. ⬛ اگر تمایل دارید در ختم مجازی مشارکت کنید، بفرمایید اینجا: https://iporse.ir/6250519# کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. نسلی که جنگ رو ندیده!» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) به همسرم گفتم من راضیم این بچه‌ها، سه تا سه تا شب رو بیان منزل ما، توی مهمون‌خونه بخوابن و برن از حموم کنار اون استفاده کنن.😊 همسرم که می‌دونستن من تو این چیزا سخت‌گیرم و تو ایران، شب رو جایی که نامحرم باشه، نمی‌خوابم، گفتن سخت نیست برات؟ گفتم نه من عذاب وجدان دارم که انقدر راحت باشم و این بندگان خدا این‌جوری باشه شرایطشون.😔 راستش معماری خونه هم جوری بود که من تو سختی نمی‌افتادم. خونه ۱۷۰ متر بود، یه مهمون خونه داشت که با دیوارهای آکاردئونی از بقیه خونه جدا می‌شد. دو تا سرویس بهداشتی هم داشت که هر دو تاش، دوش داشتن و یکی‌ش کنار مهمون‌خونه بود. یعنی می‌شد مهمون خونه و یه سرویس بهداشتی، کامل از خونه جدا بشه. اپن آشپزخونه با کرکره بسته می‌شد و یه تراس بزرگ هم داشت که به هال و آشپزخونه و اتاق‌ها راه داشت و می‌شد از طریق تراس هم به اتاق‌ها تردد کرد.👌🏻 مثل خونه‌های ما نبود که اتاقامون فقط یه ورودی دارن. بخش‌های خونه مجزا بود و همه‌ش می‌شد پوشیده بشه یا باز باشه.🥰 این‌جوری شد که ما چند شب میزبان همکارهای همسرم بودیم، خیلی برامون دعا می‌کردن و من حس خوبی داشتم. شرایط اونجا برای نسل ما که جنگ رو ندیده بودیم، خیلی عجیب بود. شاید پدر و مادرهای ما با اون فضا آشناتر باشن. گاهی داعش یا جبهه‌النصره اعلام می‌کرد که فردا می‌خوام حمله کنم. بعض تهدیدها مشقی بود و فقط می‌خواستن وحشت بندازن؛ ولی یه وقت‌هایی هم از ۷ صبح صدای انفجار موشک ها می‌اومد.😓 این موشک‌ها به تمام مناطق دمشق اصابت می‌کردن. معمولاً دو سه تا موشک، نزدیک ساختمون ما هم می‌خورد.😨 شرایط وحشتناکی بود؛ چهار پنج ساعت پیوسته صدای انفجار می‌اومد. وقتی جاهای نزدیک رو می‌زدن، همه‌جا می‌لرزید و رعب عجیبی به دل آدم می‌انداخت. پشت پنجره‌ها کرکره برقی بود؛ ما حتی اون‌ها رو هم می‌کشیدیم، که اگه شیشه‌ها خورد شد یا موشکی خواست اصابت کنه، یک حائل اضافه‌تری باشه. حس و حال خیلی عجیبی بود. مخصوصاً که می‌دونستم خونه و کشور خودم در آرامش و امنیت کامله و می‌تونم با دو ساعت پرواز به امنیت برسم؛ ولی به خاطر وظیفه، باید تو اون شرایط می‌موندم. با این حال کم‌کم این انفجارها داشت برامون عادی می‌شد! حتی یک بار که کنار پنجره نشسته بودیم و با حسین نقاشی می‌کردیم، صدای انفجار اومد. حسین گفت مامان یه وقت موشک نیاد بخوره به نقاشی‌م، نقاشی‌مو خراب کنه! جالبه که یه بار چهارشنبه‌سوری رو ایران بودیم. حسین گفت مامان مگه ایرانم جنگه؟ چرا صدای خمپاره میاد؟🧐 گفتم مامان، این خمپاره نیست. کلی براش توضیح دادم که چهارشنبه‌سوری چیه و ترقه چیه! بازم نمی‌تونست درک کنه که اگه اینجا جنگ نیست، پس این صداها چیه؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤 همه‌مون این روزا داغداریم ولی این باعث نمی‌شه وظیفه‌مون رو فراموش کنیم... ما مادریم و باید روزبه‌روز تو این مسیر رشد کنیم و یاد بگیریم. بنابراین باز هم براتون یه گفتگوی جذاب و درس‌آموز تدارک دیدیم با مادر عزیزی که لطف کردن و قبول کردن تجربهٔ زندگی‌شون رو باهامون به اشتراک بذارن. 🔹 دعوتید به مهمونی مجازی پای صحبت یه مامان چهارفرزندی 🔶 سرکار خانم هاشمی مامان ۴ فرزند لیسانس علوم اجتماعی 🗓️ تاریخ: امروز پنج شنبه ۳ خرداد ⏰ زمان: ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹ فردا تو جلسهٔ گفتگوی برخط (آنلاین)، در خدمتشون هستیم تا با بیان تجربیاتشون، از نقش پذیرش و رضایت تو رشد فردی و تربیت نسل بهمون بگن. ان‌شاءالله به برکت این گفتگو همه‌مون به درستی وظیفه‌مون رو بشناسیم و بهش عمل کنیم.🌷 شما هم همراهمون باشید. حواستون به ساعت باشه جا نمونید. آدرس اتاق جلسه: 🔗 B2n.ir/Madaran_sharif 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. روزهامون چه‌جوری می‌گذشت» (مامان ۱۲، ۷ و ۲ ساله) جاهای مختلف سوریه، پوشش خانم‌ها خیلی متفاوت بود. مثلاً تو زینبیه چادر عربی داشتن یا مانتوهای خیلی بلند و گشاد و روسری داشتن. اما دمشق که ما بودیم، کاملاً برعکس بود.🫣 پوشش‌ها مثل اروپا بود! با شلوارک و تاپ و... محجبه‌هاشون، یه بلوز تنگ و شلوار لی می‌پوشیدن و یه روسری لبنانی. چادری وجود نداشت! خانم‌های ایرانی برای اینکه توسط وهابی‌ها شناسایی نشن، معمولاً چادر سر نمی‌کردن و با همین مانتوهای گشاد عربی و روسری‌هایی که به شکل اون‌ها می‌بستن، رفت‌و‌آمد می‌کردن.😊 اما امثال من که حاضر نشدیم چادرمون رو در بیاریم، اجازه نداشتیم پیاده تردد کنیم.🙂 باید با ماشینی که یه محافظ مسلح توش بود، می‌رفتیم. این خودش کار رو خیلی سخت می‌کرد. خانم‌های ایرانی دیگه، پیاده‌روی و مراکز خرید می‌رفتن، ولی من امکان همچین کاری رو نداشتم و فقط باید منتظر ماشین می‌بودم. هر چند دو سه دفعه یواشکی با چادر به مغازهٔ نزدیک خونه‌مون رفتم!😓 دیگه خُلقم خیلی تنگ شده بود، حسین خوراکی می‌خواست و راننده نبود. الحمدلله اتفاقی برامون نیفتاد. ولی خب کار ممنوعی بود. سرگرم کردن حسین تو شرایط تنهایی اونجا، کار سختی بود. در طول روز، بازی‌های مختلفی با حسین می‌کردم. یه سری بازی‌های فکری بود که خریده بودیم و بازی‌های غیر فکری دیگه... مثل یک بچه می‌نشستم کنارش و ساعت‌های طولانی، شاید ۵ ۶ ساعت باهاش بازی می‌کردم.☺️ با هم نقاشی هم می‌کشیدیم. از نقاشی‌های خیلی ساده تا پیچیده... حسین خودش به خوندن کلمات ساده هم علاقه نشون می‌داد. گاهی خودش مداد می‌آورد که بیا بنویس حسین، مامان و... اینم بخشی از سرگرمی ما بود. دو سالی که سوریه بودیم، خوندن و حتی نوشتن ۲۰ یا ۳۰ کلمه رو یاد گرفته بود.😉 گاهی هم می‌نشستیم پشت پنجره و آدم‌ها و ماشین‌ها و برف و بارون رو تماشا می‌کردیم. گاهی هم تی و شلنگ می‌دادم و می‌گفتم بالکن رو بشور.😌 بچه کلی با اون خودشو مشغول می‌کرد. اون‌جا حمومش وان جکوزی هم داشت.‌ وقت‌هایی که حسین خیلی بی‌قراری می‌کرد، کمی توش آب پر می‌کردم و یه مقدار شامپو تو محل ورود و خروج آب می‌ریختیم. اینجوری کف زیادی تولید می‌شد و حسین یکی دو ساعت با این کف‌ها بازی می‌کرد. برای خودمم اون‌جا کتاب برده بودم و می‌خوندم. دوره‌هایی هم حفظ قرآن رو دنبال می‌کردم. ایرانی‌های دیگه‌ای هم اون‌جا بودن، خانواده‌های رزمنده‌های مدافع حرم، که با هم توی حرم‌ها قرار می‌ذاشتیم و حسین هم با بچه‌هاشون بازی می‌کرد.😍 معمولاً هر روز یه برنامهٔ حرم رفتن داشتیم. همسرم راننده می‌فرستادن و ما رو حرم حضرت رقیه و یا حضرت زینب (سلام‌الله‌علیهما) می‌بردن و برمی‌گردوندن. این موقع‌ها هم به حسین خیلی خوش می‌گذشت. معمولاً هم همسرم حسین رو می‌بردن که من راحت زیارت کنم.🥺 ولی در کل تنهایی اونجا خیلی اذیت می‌کرد و ساعاتش خیلی دیر می‌گذشت.😩 بعضی موقع‌ها می‌شد که اوج کاری همسرم بود و ماشینی نبود که دنبال ما بفرستن. اینجور مواقع، گاهی تا یه هفته، من و حسین کامل تو خونه بودیم.😥 همسرم هم که اوج کارشون بود، نصف‌شب، می‌اومدن و نماز صبح هم می‌رفتن و ما حتی ایشون رو هم نمی‌دیدیم! این زمان‌ها بسیار بسیار سخت بود. یعنی یه هفته‌ش، اندازهٔ چند ماه برای ما می‌گذشت.😓 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
خبری تکه‌ تکه داغاداغ نمک زخمهای تازه شده داغت آتشفشان به پا کرده جگر کوه پر گدازه شده باز از اشک، چشممان تار است قله را مه گرفته سرتاسر تا بگیرد تو را در آغوشش آسمان آمده‌ست پایین‌تر شعله ها شاهد شهادت توست کوه پژواک استقامت توست آفتابی! دلیل خود شده‌ای خون پاکت گواه خدمت توست باز «اَمَّن یُجیبِ» مُضطرِ ما یک شب تلخ، بی‌جواب شده تو که حاجت روا شدی، تو بگو از دعاهای مستجاب شده در تقلای بهت و حیرت و درد پر و بالی شکسته آوردیم سوختیم از فرود سخت غمت آه از این داغ جان به در بردیم تو نرفتی، نمی کنم باور نه که من، کل شهر حیرانند باد نامت بلند؛ ابراهیم قهرمان‌ها همیشه می مانند https://eitaa.com/ZahraForqani_poem
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما» (مامان ۲سال و ۴ماهه) «پرده اول» همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادی‌شان به حرم خانم حضرت معصومه (سلا‌الله‌علیها) رفته بودند که آقای رئیسی را می‌بینند و هم‌صحبت می‌شوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال می‌کنند. چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بر می‌گشتیم. کنار آب‌خوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آب‌خوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوش‌جان کنند‌. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان می‌بارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سال‌ها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپرده‌اند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را می‌شناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓 «پرده دوم» دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص می‌داد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان می‌داد، دخترم به ایشان اشاره می‌کرد و اسمشان را می‌گفت. «پرده سوم» یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماهه‌ام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریه‌ها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد می‌شوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭 دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و هم‌چنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو ساله‌ام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانه‌ها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانه‌اش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا‌. دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت می‌مردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ می‌شه.» حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آن‌ها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا