eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.7هزار دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بين جام ديده ام قدري شراب افتاد و بعد قرعه ي مستي به نام اين خراب افتاد و بعد از خجالت آب شد شاعر كنار دفترش ياد ايوان طلاي بوتراب افتاد و بعد سمت ايوان نجف شاعر نشست و سجده كرد پاي تا سر پيكرش در اضطراب افتاد و بعد با سر پائين قدم برداشت تا ايوان او برد سر بالا كلاه از سر به آب افتاد و بعد بار ديگر خم شد و آن آستان را بوسه زد باز هم حرف بهشت از آب و تاب افتاد و بعد كرد جرأت تا شود نزديك قدري بر ضريح ياد شعر ذره كه شد آفتاب افتاد و بعد هو كشيد و هو كشيد و هو كشيد و هو كشيد ناگهان از روي دلدارش نقاب افتاد و بعد...
دوباره اومدم چونکه یه عمره شده بنده نوازی کار و بارِت میشینی با دل و جون پایِ حرفام دوسِت دارم! سبک میشم کنارِت دلم خیلی گرفته، بسکه ذهنم همش تاریکه و محتاجِ نوره خبر داری! میدونم! آره، اما بذا واست بگم حالم چجوره دلم رو خیلیا خیلی شکستن چه شبها سوختم تا صبح توو تب تک و تنها با گریه مثل هر سال به آغوشت پناه آوردم امشب خدایا از زمونه خیلی خسته م دلم خونه! ندارم حس و حالی میدونم که نمیذاری بمونه شب بیست و یکم دستام، خالی شب قدره، شدم حالا که مهمون بگو بخشیدمت! پیش خودم باش گذشتی از گناهام با یه توبه بدونم بیشتر قدرِ تو رو کاش شب قدره، به قدرِ چند جرعه میشه قسمت بشه رزق شهادت؟! واسه من که حسین(ع) آقامه والله... به قران اُفت داره مرگِ راحت خودت میدونی که دارم شب قدر به این نیت فقط "جوشن" میخونم میترسم آخه از مردن خدایا شهیدم کن! میخوام زنده بمونم تو رو جونِ همون آقا که دیگه تویِ بستر داره از دست میره یتیما پشتِ در میگن با گریه: دیگه شیر از گلوش پایین نمیره چقد سختی کشید و خسته جون داد بمیرم! رفت با فرقِ شکسته خبر پیچیده توو کوفه، که حیدر- تموم کرده! دیگه چشماش و بسته دلم آتیش گرفت از اینکه باید بسوزن بچه ها از غم توو خونه که تشییع علی(ع) هم خیلی آروم شبیه فاطمه(س) باشه شبونه به دورِ بستر خالی دوباره نشستن بچه ها با چشم گریون حسن(ع) شاید به زینب(س) گفته باشه دو چندان شد غم ِ بی مادریمون ندارن میلِ به افطار، دیگه دلم داره عجب حالِ وخیمی کناره سفره میخونم با گریه یتیمی درد بی درمون یتیمی!
اسماء خدا را به صفاتش دادند از جلوه‌ی فاطمه به ذاتش دادند دلتنگ رخ فاطمه‌اش بود علی وقت سحر از غصه نجاتش دادند
هنگام فلق که آن شبِ غاسق رفت خونین به هوای یارِ خود، عاشق رفت تقدیر چنین بود که اندر شب قدر قرآنِ خموش آمد و ناطق رفت... مرحوم
تا بیابان نجف، او را شبانه می برند مثل زهرا نیمه ی شب ، مخفیانه می برند آن که عمری بارغم بر روی شانه می کشید حال جسمش را غریبانه به شانه می برند باز هم داغ مزار مخفیانه تازه شد چون علی را هم به قبری بی نشانه می برند بچه های داغدیده از کنار تربتش بار سنگین غم او را به خانه می برند کوفیان کشتند حیدر را، ولی در کربلا اهل بیتش را چرا با تازیانه می برند کودکان خسته ی او را به جرم بی کسی بی بهانه می زنند و بی بهانه می برند ای «وفایی» آل عصمت ،در ره احیای دین حرف خود را بر در حی یگانه می برند
چاه ها! گریه ی شبهای مرا دفن کنید خاک ها! این تن تنهای مرا دفن کنید <لحدم را بگذارید و به روی لحدم > چادر مشکی زهرای مرا دفن کنید
آنجا که بوَد فخر،خدا را به علی هر کس به کسی نازد و زهرا به علی غم نیست ز لغزیدن پا روی صراط سنی به عمر تکیه کند ما به علی
دیگر توان و تاب بر پیکر ندارم امید بهبودی زخم سر ندارم امشب تمام اختران گشتند آگاه شد شام آخر مهلتی دیگر ندارم درپیش چشمم خاطراتم تازه گردید مانند شمعی غیر خاکستر ندارم زان کوچه ای که راه بر زهرا گرفتند غم نامه ای سنگین و غمگین تر ندارم از بس که باور کردنش سخت است، دردا دیدم رخ  نیلی  ولی  باور ندارم پروانه هایم در غمش آتش گرفتند چون شمع ،آبی غیر چشم تر ندارم تا بنگرم بر روی عباس و حسینم یک دم نگاهم را از آنان بر ندارم ای اشک حائل شو میان زینب و من چون طاقت دیدار نیلوفر ندارم بس کن «وفایی» لحظه سخت وداع است آتش گرفته جان و بال و پر ندارم
با خوب و بدت حسین میماند و بس تا اخر خط حسین میماندو بس آن روز که دستت ز جهان کوتاه است آن روز فقط حسین میماند و بس
باز کن آغوش خود را سائل‌ات سر می رسد آن گدا که بخشش‌ات را کرده باور،می رسد آنقَدَر فریاد خواهم زد که من را هم ببین ناله های هر شبم از پشت این در می رسد تا نَفَس باقی است..،نَفس سرکشم را رام کن رفته‌رفته عمر من دارد به آخر می رسد در شب قَدرَت،به قَدرِ گریه ام رونق بده... هر که به جایی رسید ، از دیده‌ی تر می رسد گرچه بد کردم..،بیا با این بدت تندی مکن ای که لطفِ بی حدت حتی به کافر می رسد از دل هر معصیت زهرا مرا بیرون کشید کار من هرگاه گیر افتاد..،مادر می رسد زیر قرآن زیر و رویم کن..،الهی بِالْعَلی... دلشکسته گیر می افتد ، به دلبر می رسد نخل حیدر خرج افطاری ما را می دهد از نجف ظرف رطب هر شب به نوکر می رسد دفن نوکر احتیاطاً گردن ارباب هاست بعد مُردن کفن و دفن ما به حیدر می رسد در سراشیبی قبرم ، بعد تلقین خواندنم... حتم دارم مرتضی آنجاست که سر می رسد هرچه ماتم بود حیدر در وجودش جمع کرد بعدها ارث پدر یک‌جا به دختر می رسد سر به چوب مهمل خود زد..،در آن ساعت که دید نیزه‌داری مست با راس برادر می رسد در کنار خانه ی باباش سنگش می زنند زخم مهلک بر پر و بال کبوتر می رسد کاش زینب خاطرش در کوچه ها آسوده بود... کاش بر هر دختری می دید معجر می رسد
ای امیر عرب! ای کآینه‌ی غیب نمائی بر سر افسر سلطان ازل ظلٌ همائی این نه مدح تو بود پیش خردمند سخن‌دان که عدوبندی و لشکرکشی و قلعه‌گشائی در پس پرده نهان بودی و قومی به ضلالت حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدائی پس چه گویند ندانم گر از این طلعت زیبا پرده برداری و آن‌گونه که هستی بنمائی؟ چه مدیح آرمت؟ ای آنکه تو خود عین مدیحی چه ثنا خوانمت؟ ای آنکه تو خود محض ثنائی سوخت اندر طلبت جانِ "طراز" و نزند دم تا نگویند که مطلوب چو من بی سر و پائی
چقدر  زرد شده  روی نازنین علی نشسته است عرق مرگ بر جبین علی چه بار غصه و غم که به شانه برد علی زبعد فاطمه یک آب خوش نخورد علی زبعد فاطمه شد خواب حرام بر چشمش که استخوان به گلو داشت ، خار در چشمش به گریه زخم دل خویش را  رفو می کرد وسال هاست علی مرگ آرزو می کرد چقدر نیمه‌ی شب آه آه گفت علی چقدر درد دلش را به چاه گفت علی چقدر ناله  زد  آقا ... اَتُضرَبُ الزهرا؟! چقدر گفت خدایا ... اَتُضرَبُ الزهرا؟! بمیرم ، نشنوم از مرتضی چنین سخنی که گفت اَنزَلنِی الدهر ، ثُمّ اَنزَلَنیٖ*۱ چه حرف های بدی به امام ما گفتند چقدر نان و غذا  داد و ناسزا گفتند اگر چه سینه ز غصه لبالب است امشب برای شیر خدا بهترین شب است امشب به روش خنده نشیند ولی پس از سی سال جمال فاطمه بیند علی پس از سی سال زدیده اشگ خدا حافظی به گونه چکید کشید ناله و پا را به سمت قبله کشید گرفت در بر خود دستهای زینب رل به گریه پاک نمود اشگ های زینب را مکن تو گریه برای رسیدن  اجلم که تازه روز خوش توست ای عزیز دلم چقدر لطمه  به صورت زدی برابر من چقدر آه کشیدی  به خاطر سر من تن دریده ببینی چه می کنی زینب سر بریده ببینی چه می کنی زینب در این دیار  تو را  سر به زیر می آرند تو  را  به کوفه  شبیه اسیر  می آرند به  رخ  ز  خون جبینت  نقاب می گیری به زیر چادر پاره  حجاب می گیری برای  روز اسیری  تو  پریشانم مرا ببخش که مکشوف روضه می خوانم به شهر کوفه همه حرمتت رود بر باد به روضه‌ی  دَخَلتْ زینبُ عَلیَ بنِ زیاد