eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
از خدا می گفت از نسل پیمبر هم که بود تازه از ذریه ی زهرا و ‌حیدر هم که بود عمه ی بخشش به سائل،خواهر رأفت به خَلق در حوائج دختر موسی بن جعفر هم که بود با یکی خیلی شباهت داشت بین اهل بیت جان بابا بود،والا بود،خواهر هم که بود کربلا را داشت می آورد با خود سوی قم مثل زینب خسته و‌ مغموم و ‌مضطر هم که بود اتفاقا تیر و شمشیر و سنان را دیده بود اتفاقا ساعتی در بین لشکر هم که بود اتفاقا لحظه ای مثل رقیه عمه اش؛ در بیابان بود،بی کس بود،دختر هم که بود لحظه ای مثل رقیه،روز و شب زینب صفت کوه ماتم بود دنبال برادر هم که بود ... مثل زینب شاهد تشییع پیغمبر نبود شاهد غم های بی زهرایی حیدر نبود مثل زینب بود دختر بود اما باز هم شاهد غم های مادر در مصاف در نبود گرچه خواهر بود با آقا علی موسی الرضا ع با حساب کوچه و گودال او خواهر نبود مثل زینب بود اما در کنار خیمه ها بیقرار ارباً اربا کردن اکبر نبود حرمله وقتی که زانو زد در آن سو، اینطرف چند لحظه بعد زینب دید علی اصغر نبود مثل زینب بود بر لب بود جان او ولی هیچ جا درشهر قم دلواپس معجر نبود فرق دارد ساربان شهر قم با کربلا لااقل در ذهن خود دنبال انگشتر نبود .
ای خواهرِ درد آشنا، معصومه جانم غمخوارِ من! ای با وفا، معصومه جانم دلتنگم و دارم برایت می نویسم یک نامه با حالِ بکا، معصومه جانم مشتاقِ دیدارم! به دیدارم بیا ای- -عشقِ علي-موسی الرضا معصومه جانم این سرزمین شوقِ معارف دارد و تو با علم هستی آشنا، معصومه جانم محجوبهٔ مستوره...ای جانِ برادر مظلومۂ زینب نما، معصومه جانم اینجا غریبم! نیستی و مونس ِ من شد روضه های کربلا، معصومه جانم داغِ غروب و غارت و بغض و اسارت هرگز نرفت از یادِ ما، معصومه جانم بستند هر دو دستِ عمه جانمان را بیتابم از این ماجرا، معصومه جانم از غصهٔ شام ِ بلا در سینه ام شد هر روز و شب آتش به پا، معصومه جانم شد قاتلم آن ازدحام و سنگ ها و... آن ضربه های بیهوا، معصومه جانم بزم ِ حرامی کشت عمه جانمان را ای وای از تشت طلا، معصومه جانم * این روضه را با یاد تو خواندم عزیزم جاریست اشکم بر عبا، معصومه جانم!
عجب بـارگاه عظیـمی چه نـــوری مَلَک چشم بر راهِ فیضِ حضـــوری چه عِطرِ بهشتی چه وادیِّ طوری زصدیقــه‌ی طاهـــره چه ظهــوری قدومش مُنـــوّر ، حریمش مُطهّــر سلامٌ عَلیٰ بِنتِ موسیَ بن جعفـــر همه ســائل آستــــانش وَ من هم همه در حرم میهمـانش وَ من هم همه عاشــق خانـدانش وَ من هم همه اَمنْ در سایبانش وَ من هم... ...ندیدم از این سایبان جای بهتر سلامُ علیٰ بنتِ موسیَ بنِ جعفـر به دنیـا کریمــه به عقبـــا شفیعة کلامش بَلیغــة ، مقـــامش رفیعة بنــازم به این جودو طبـعِ مَنیعة شفــاعت کند دوستـان را جمیعة قیـامت به پا می کند روز محشر سلام علی بنت موسی بن جعفـر در اینجــا نمــــوده چه با آبــرو ها به یـافـاطمــــــــه اِشفَعـــیٖ آرزوها چه زیباست در محضرش گفتگوها به نَصِّ کلامِ «فـِداهـا اَبـُوهــــا»... در این رُتبه هم قُرب دارد به مادر سلامٌ عَلیٰ بنتِ موسیَ بنَ جَعفــر مرا اُلفتــی هست با خاکِ کــویش عجب نعمتی!من کجا ، گفتگویش قســم بر تَهَجُّد ، به آب وضــویش دورکعت نمـازِ سحــر پیشِ رویش زِ لَـذّاتِ دنیــا و عُقبــاست بهتــــر سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بنِ جعفــر به قـم آمد و شهــر شد میـزبانش چه حقی اَدا کرد از میهمــــــانش همــه می گـرفتنــد ازهـم نشانش بمیـــــرم بـــرای دل عمــه جانش گـرفتـــــار شـد بین اَنظار و مَعبَر سلامٌ علیٰ بنتِ موسی بن جعفـر بمیــرم که اورا سلامش نکردند به شام آمد و احترامش نکردند تـوجّـه به اشگِ مُدامَش نکردند ترحـــم در آن ازدحامش نکردند جسارت کجا چادر دخت حیدر سلامٌ علیٰ بنت موسی بن جعفر .کسی دیده اورا گـرفتـــار ؟ هرگز ز سنگ جفـــــــا دیده آزار ؟ هرگز کشیـــدنــد اورا به بـــازار ؟ هرگز به بزم مِی و جمعِ اغیـــار ؟ هرگز ندیده روی نیـــــــــزه رأس برادر سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بن جعفر غم دوری و هجر محبوب دیده ستـــــــم از جفای زمانه کشیده چرا رنگ از روی بی بی پریده؟ مگر حرف زشتِ کنیزی شنیده؟ مگر دختری برده در دامنش سر؟ سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بن جعفر غمی هجر یارش به سینه نهفته اگرچه زغم گوهر از اشگ سفته سخن باکسی غیــر محرم نگفته و حتی شبـی در خـــرابه نخفته و نشنید او نــاســــزای مکــــــرر سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بن جعفر نه خون سرش بود بر رو نقابش نه یک چادر پاره بـوده حجابش نه دادند با چشــم مردم عذابش نه بردند در بیـــن بـــزم شرابش ندیده جســـــارت به رأس برادر سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بن جعفر نبــوده به طشت طلایش نظاره نکــرده گــریبــان خود پاره پاره نگفتـه نزن خیــــزران را دوباره ندیده رباب و ســر شیــر خواره سر طفل در طشت! بیچاره مادر سلامٌ علیٰ بنتِ موسیَ بن جعفر
تا که یاد غم هجر پدرش می افتاد سختی راه سفر از نظرش می افتاد تب که می کرد ز تاب و تب زهرا می سوخت گریه می کرد و چنین پلک ترش می افتاد تا که ضجه به نماز شب زینب می زد از نماز شب و اشک سحرش می افتاد بقچهء معجر او شکر خدا دست نخورد گرچه در کوچه و برزن گذرش می افتاد کوفه و صحنهء بازار مجسم می شد هر زمان شاخه گلی دور و برش می افتاد یاد سرنیزه و آن محمل خونی می کرد حرف دوری برادر، ز سرش می افتاد روضه اش بود زبان حال حسین آن وقتی که به زانو به دو پای پسرش می افتاد عمه آمد که کمک حال برادر باشد ولی افسوس شرر بر جگرش می افتاد حال ارباب که این بود، به زینب چه گذشت تا که می گفت علی را نبرش می افتاد یکطرف از بدنش را ز زمین بر می داشت نه نمی شد! دو سه جای دگرش می افتاد
نصيب خواهر تو درد هجران شد چه هجراني از آن پس خواهرت مادام گريان شد چه گرياني تمام دلخوشي ما تو بودي بعد از آني كه پدر يك گوشه از بغداد زندان شد چه زنداني تو رفتي بي تو شد شهر مدينه ساكت و دلگير بدون يوسفم اين شهر كنعان شد چه كنعاني به اميد وصال تو فقط ترك وطن كردم برايم سختي اين راه آسان شد چه آساني نبودي حمله شد بر ما دلم خون شد تنم لرزيد نميدانم ولي انگار طوفان شد چه طوفاني همينكه شيعيان قم مرا بردند با عزت كمي درد من دلخسته درمان شد چه درماني گريز روضه را بايد بگويم واي من،در شام بميرم عمه ي سادات مهمان شد چه مهماني شلوغي،كوچه و بازار،نامحرم،يهودي ها هزاران روضه در اين بيت پنهان شد چه پنهاني...
اشک من از این روضه به آخر نرسیده جز حسرت دیدار به خواهر نرسیده شیرین تر از این نیست،به معشوق رسیدن تلخ است که خواهر به برادر نرسیده آئینه ی صدیقه و آئینه ی زینب دق کرد از این غم که به دلبر نرسیده حق داشت از این داغ جگر سوز شود آب وقتی به نبأ سوره ی کوثر نرسیده با این همه صدشکر که در محضر خواهر پیراهن دلدار به لشگر نرسیده یا در وسط معرکه نامرد پلیدی محض صله با نیزه و خنجر نرسیده پس تا دم آخر دم او ذکر رضا بود در بازدم این ذکر به حنجر نرسیده
حاشا که راه عاشقی بی دردسر باشد حاشا که عاشق شام هجرش را سحر باشد سهمش پریشانی‌ست حیرانی‌ست ویرانی‌ست خواهر که از حال برادر بی خبر با شد این راه را با شوق دیدار تو طی کردم راضی مشو باغ امیدم بی ثمر باشد انگار تقدیرم فراق توست پس باید با نا امیدی چشم گریانم به در باشد دارم جواب نامه ات را می دهم اما با نامه ای که دستخطش چشم تر باشد تنها به اینجا آمدم اما خیالت تخت حاشا که در قم مردمان بدنظر باشد حتی اگر داغ تو را در طوس می دیدم دیگر نمی دیدم تنت بی بال و پر باشد دیگر نمی دیدم سرت در طشت زر باشد یا که لب خشکت اسیر چوب تر باشد آری تو هم هرگز نمی دیدی که ناموست با قاتلانت چند منزل همسفر باشد در ازدحام مردمان بدنظر باشد در زیر پای اسب ها دنبال سر باشد
غریب شهر خراسان بیا برادر من ز دوری تو چکد خون،ز دیده ی تر من ببین که یار تو بی یار و یاور افتاده ببین که خواهر تو بین بستر افتاده به روی سینه ی خود نامه ی تو را دارم مدام زیر لبم ذکر یا رضا دارم بیا که با تو بگویم ز درد و غم هایم نمانده تاب و توانی به کل اعضایم میان راه شکستند حرمتم ای یار ولی به قم شده جبران غربتم ای یار خدا گواست ندیدم بدی ز مردم قم نچیده اند در این شهر،پشت در هیزم سخن ز کینه و بغض علی در اینجا نیست میان مردم اینجا غلاف اصلا نیست به غیر گل به سر من کسی سری نزده کسی به پهلوی من،تخته ی دری نزده اگر چه داغ روی داغ دیده خواهر تو ولی به دست حرامی ندیده ام سر تو اگر چه سوخت دلم از هجوم درد و ستم نبرده اند مرا بین جمع نامحرم عزیز کرده ی ما که،اسیر سلسه نیست جواب گریه ی من نیش خند حرمله نیست مرا به شهر چه با احترام می بردند عقیله را وسط ازدحام می بردند
زخمی به جگر داشت و در تب می سوخت از داغ برادرش مرتب می سوخت هر جا که سَرِ دردِ دِلش وا می شد می گفت: امان از دل زینب... می سوخت  
هر چند درد هجر به شانه کشیده ای اما به طشت راس بریده ندیده ای از داغ همرهان جگرت پاره شد ولی از دوری رضا به یقینم بریده ای در بین حمله در وسط کاروان بگو پای برهنه در پی طفلی دویده ای؟ هر چند بود خصم دنی،بی حیا ولی اسم کنیزی از لب دشمن شنیده ای؟ در بین راه تاب و توانت گرفته شد هردم به یاد عمه ی قامت خمیده ای با یاد لحظه ای که عقیله به بزم می فریاد زد دگر به مرادت رسیده ای (گه بر فروش حکم کنی گه به قتل ما ظالم مگر تو آل علی را خریده ای)* *جودی خراسانی
غمی میانِ دلِ خسته ام شرر دارد دلِ شکسته ام اینگونه همسفر دارد کبوتری که نشسته به رویِ ایوانم دوباره آمده و از رضا خبر دارد خیالِ غربتِ او می کُشد مرا ، اما دلم زِ غصه ی زینب غمی دگر دارد : زِ کاروانِ اسیران و خواهری تنها که حلقه ای زِ یتیمانِ در به در دارد زِ مادری که سپر شد کبود شد خم شد زِ مادری که زِ غم دست بر کمر دارد زِ مادری که کنارِ سر دو طفلانش زِ کوچه های یهودی نشین گذر دارد زِ دختری که یتیم است و در تمامیِ راه به سمت نیزه ی بابا فقط نظر دارد اشاره کرد به لکنت به عمه اش میگفت بگو به دختر شامی که این ، پدر دارد زِ صوت ضربه ی سنگین سنگها فهمید لبان خشک پدر زخم هایِ تر دارد سرِ پدر به زمین خورد و بین آن مردم کسی نبود که سر را زِ خاک بردارد
هرشب میان بستر خود گریه می کنی با حال گریه آور خود گریه می کنی اصلا تمام اهل جهان گریه می کنند تا بانگاه مضطر خود گریه می کنی "سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است" باهر اشاره ی سر خود گریه می کنی هرلحظه خواهرانه رضا را صدا زدی از دوری برادر خود گریه می کنی کشتی عمر ناب تو پهلو گرفته است در لحظه های آخر خود گریه می کنی وقتی که خیره بر در و دیوار می شوی داری به یاد مادر خود گریه می کنی آتش میان ساحت گلخانه پا گرفت در بین کوچه ها نفس مرتضی گرفت
تا کی به تو از دور سلامی برسانم از تو خبری نیست برادر نگرانم در میزند اینبار کسی...از هیجانم شاید که تو برگشته ای ، ای پاره جانم یک روز به یعقوب اگر جامه رسیده حالا به من از سوی رضا نامه رسیده   ای کاش که از تو خبری داشته باشم در آتش عشق تو پری داشته باشم باید به خراسان سفری داشته باشم در راه به قم هم نظری داشته باشم   با خاطر آسوده بمان چشم به راهم یک قافله محرم بخدا هست سپاهم   این جادّه ها چشم به راه قدم ماست این که نرسد قافله تا طوس، غم ماست انگار که این خاک عراق عجم ماست حالا که به قول پدرم، قم حرم ماست... شاید که فراموش کنم دلبر خود را باید که بسازم حرم مادر خود را باید نرسیدن به رضا را بپذیرم حالا به شهادت برسم یا که بمیرم وقتی که پریشانم و بیمار و اسیرم خوب است که در حجره ی خود روضه بگیرم با یاد غم فاطمه هق هق بنویسم بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسم با گریه ی من هیچ کسی کار ندارد قم کار به مهمان عزادار ندارد در کوچه دری هست که مسمار ندارد معصومه ی تو دست به دیوار ندارد اینجا به عیادت همگی آمده باشند آنجا به شکایت همه زخمی زده باشند بین نظر آن همه با این همه فرق است بین همه در پشت در و همهمه فرق است بین اثر هلهله با زمزمه فرق است مابین غم فاطمه با فاطمه فرق است نامحرم اگر هست در این کوچه غمی نیست اینجا زدن فاطمه ها حرف کمی نیست
اگر چه سنگ صبور برادرش باشد نشد کنار نفس های اخرش باشد اگر چه همدم دلتنگی برادر بود نشد زمان غم و درد دلبرش باشد رضا رضا به لب و اشک نامه خوانش بود سپرد سر به سفر تا کبوترش باشد گذاشت پا به بیابان هجر تا شاید فراق سر برسد تا که در برش باشد تب فراق برادر اگرچه او را کشت نشد که شاهد تاراج پیکرش باشد نکشته پیش نگاهش کسی برادر را ندیده نیزه نشین رأس انورش باشد امام زاده ی موسی ابن جعفر است و ندید نگاه قوم حرامی برابرش باشد نگشته ذوب دلش در حرارت گودال نشد که زائر رگ های حنجرش باشد ندیده خنده ی بی شرم ساربانی را ندیده حرمله ای سایه ی سرش باشد ندیده کوچه ی پر کینه ی یهودی را که با شکنجه نگهبان معجرش باشد
رسیده ام به نفسهای آخرم دیگر که دستهای خزان کرده پرپرم دیگر   میان سینه ی خود قلب پرپری دارم نه سایه ی پدری نه برادری دارم دو چشمِ من به در اما کسی نمی آید برای دیدنم آیا کسی نمی آید   نشد که حرف دلم را به آشنا گویم به روی بستر مرگم رضا رضا گویم اگر چه داغ برادر شکست خواهر را ولی به نیزه ندیدم سر برادر را   تمام زمزمه ام زینب است در دمِ مرگ که دوخت سوی عزیزش نگاه آخر را دوباره روضه به پا کرده ام در این خانه دوباره می شنوم گریه های مادر را سر پدر به نی و عمه در هجوم سنگ کسی نبود بگیرد دو چشم دختر را میان بزم شراب و کنار نامحرم چو دید چشم ستمگر لبان پرپر را به پیش چشم یتیمان شرر به جان میزد بر آن لبان ترک خورده خیزران میزد
نبودی و ندیدی کام عطشان نبودی و ندیدی جسم عریان ولی قربان آن خواهر که می دید برادر را به زیر سم اسبان...
قم شد مسیر آخرم الحمد لله زخمی نشد بال و پرم الحمد لله قم احترامم حفظ گردیده که دیده من دختر پیغمبرم الحمدلله در کوچه ها راه عبورم را نبستند مانند زهرا مادرم الحمدلله با ضربه سیلی میان کوچه ای تنگ خونی نشد چشم ترم الحمدلله بین در و دیوار با داغی مسمار زخمی نگشته پیکرم الحمدلله دعوا نشد بر چادر من جای پا نیست خاکی نگشته معجرم الحمدلله ما خاطراتی تلخ از بازار داریم باز است ز هر سو معبرم الحمدلله در کوچه تنگ یهودی ها نرفتم آتش نیفتاده سرم الحمد لله بالای نیزه قاری قرآن ندیدم محمل نگشته منبرم الحمدلله حرف سنان و شمر و خولی نیست اینجا دارم تمام زیورم الحمدلله کنج خرابه آبرویم را نبردند دشمن نگفته کافرم الحمدلله دور از وطن تشییع من چه دیدنی شد قبرم همان دم شد حرم الحمدلله مثل رقیه بی کفن دفنم نکردند باشد تن من محترم الحمد لله تا صبح زینب دور قبرش گریه میکرد همراه سر از داغ دختر گریه میکرد
هم غمِ اشک دو خواهر ، دو برادر راکشت هم فراق دو برادر که دوخواهر را کشت هر دو تا داغِ بزرگیست برای زهرا وای از غصّۀ اولاد که مادر را کشت خواهری در قُم و از هجرِ برادر جان داد کوفه و شام هم آن خواهرِ دیگر را کشت آه ای حضرت معصومه بمیرم بی بی غربت تو به خدا شیعۀ حیدر را کشت پیش چشمت به رضای تو جسارت شد ؟ ... نه دید زینب که عدو سبط پیمبر را کشت کرد خورشیدِ سرش بر افقِ نیزه طلوع گیسوی درهمِ او خواهرِ مضطر را کشت جان گرفت و به لبش آیۀ قرآن گل کرد خیزران صوت رسای لب و حنجر را کشت دلِ شب داخلِ ویران ، سر خونینِ حسین در طبق آمد و این منظره دختر را کشت
قم کجا شام کجا عزت و دشنام کجا گل اکرام کجا سنگ لب بام کجا یاری یار کجا بارش آزار کجا لطف ایام کجا رنجش و آلام کجا من گرفتار شدم عمه گرفتار ولی دل آرام کجا هلهله عام کجا من اسیر غم یار عمه اسیر غم یار درک آلام کجا خنده حُکام کجا من شدم ناقه نشین عمه شده ناقه نشین محمل بسته کجا ناقه بی بام کجا من چنان عمه خود داغ برادر دیدم داغ اقوام کجا تهمت بدنام کجا فرصت آل کجا کندن خلخال کجا آل اسلام کجا سیلی و دشنام کجا عنبر و عود کجا آتش نمرود کجا تن تبدار کجا شعله به اندام کجا معجر پاره کجا دختر آواره کجا وحشت طفل کجا حمله به ایتام کجا سرکجا سنگ کجا کوفه گل رنگ کجا نیزه جنگ کجا خنجر گلفام کجا
هزارحيف كه درلحظه هاي آخر من تونيستي به كنار من اي برادرمن به شوق ديدن تو باراين سفربستم تورا نديده بميرم نبود باورمن پس ازپدردل زارم فقط به توخوش بود توهم جدا شدي از من اميد ودلبرمن زراه مانده ام ومانده ديده ام برراه بدان اميد كه آيي دمي تو دربر من توهم بيا وصدايم بزن زمهروببين رضارضاست رضا جان كلام آخرمن خزان نشسته به برگ وبرم به فصل بهار رسيده برمن مظلومه ارث مادرمن اگربه سن جواني ميسپارم جان كبود نيست زسيلي رخ منورمن نه پهلويم بشكسته نه سينه مجروح است نه چارطفل غريب اند دوربستر من شدم چو وارد اين شهراحترام شدم  زنان قم همه كردند سلام محضرمن كسي نگفت دگرخارجي به خواهرتو كسي نكرد جسارت به جد اطهرمن اگر چه بود به سينه غم عزيزانم نبود برسر نيزه سر برادرمن به دور محمل من شاخه گل آوردند نريخت سنگ جفا كس زبام بر سرمن بهانه تو گرفتم تسليم دادند نمي زدند دگر كعب ني به پيكر من نبرده اند مرا سوي بزم نامحرم ويا نبود به كنج خرابه بستر من
معصومه،نور چشم عزیز پیمبرم اخت الرضا و دختر موسی بن جعفرم هر چند در کتاب خدا نیست نام من اما قسم به فاطمه،برتر ز هاجرم گر قبر فاطمه ز نظرها نهان شده پیدا بود به قم،که من از نسل کوثرم از بس که داغدیده ام،افتادم از نفس عمرم به سر رسید و شده روز آخرم نام رضا بود به لب و نامه اش به بر دارم به سینه آتش هجر برادرم از هجر سوخت سینه ام،اما لگد نخورد وز سینه آه می کشم ای وای مادرم میسوخت در ز آتش و،زهرا به پشت در هر لحظه یاد سینه و مسمار آن درم دیگر نخورده است به دیوار صورتم از ضربه ای کبود نگشته است منظرم گل ریختند بر سر من اهل قم؛دگر چون شامیان کسی نزده سنگ بر سرم بگذاشت خصم داغ عزیزان به قلب من اما نبود چشم کسی سمت معجرم با معرفت هر آنکه بیاید زیارتم شائق بگو؛شفیعه ی او روز محشرم
دیده بر راهم و با گریه کمی آرامم محتضر ،خسته ،از این بی کسی ایامم ازهمان کودکی ام روزی من هجران شد چهرده سال هم از وصل پدر ناکامم از تو یک نامه فقط مانده برایم چه کنم؟ شده تسکین به همین نامه کمی آلامم چقَدَر خوب شد اینجا سروکارم افتاد میهمانِ قم و این سلسلة خوش نامم چشم ناپاک نیفتاده سوی محمل من فکر آوارگی زینب و شهرِ شامم جز سلام ،  از همه یک بی ادبی نشنیدم سرِبازار ندادست کسی دشنامم داغها دیدم اگر بی کس و تنها نشدم دست بسته سرِهر کوچه تماشا نشدم عزتم را نشکستند خیالت راحت غیرتم را نشکستند خیالت راحت پَرِ خاکی ننشسته است روی چادر من حرمتم را نشکستند خیالت راحت مثلِ کوفه وسط خطبة من کف نزدند صحبتم را نشکستند خیالت راحت دست بر سینه مودب همه ره وا کردند شوکتم را نشکستند خیالت راحت با لگد باز نکردند درِ بیت النور خلوتم را نشکستند خیالت راحت قم کجا شام کجا غربت سادات کجا سرِ بر نیزه و دروازة ساعات کجا دخترِ فاطمه ! بازار! خدارحم کند چادرِ پاره و انظار خدا رحم کند ما که از کوچه فقط خاطره بد داریم شود این حادثه تکرار خدارحم کند یک و زن و قافله و خنده نامحرم ها بر اسیران گرفتار خدا رحم کند یک شبه پیر شدی یا زتنور آمده ای یک سر و این همه آزار خدا رحم کند نیزه داران همه مستند نیفتی پایین حنجرت خوب نگه دار خدا رحم کند گیسویت کم شده و این جگرم میسوزد بر من و زلف ِ خم یار خدا رحم کند ظرفِ خاکسترِ یک عده هنوز آتش داشت شعله افتاد به گلزار خدا رحم کند دست انداخت یکی پرده محمل را کَند جلویِ چشم علمدار خدا رحم کند راهمان از گذرِ برده فروشان افتاد این همه چشمِ خریدار خدا رحم کند زنی از بام صدا زد که کدام است حسین نوبت من شده این بار خدارحم کند یک نفر گفت اگر بغض علی را داری سنگ با حوصله بردار خدا رحم کند
دو خواهر در جهان مظلومه باشد یکی زینب یک معصومه باشد یکی دخت امیرالمومنین است یکی معصومه محنت غمین است یکی عصمت همیشه پرده دارد یکی عفت بود آئینه دارد یکی آئینه شرم و حیا بود یکی ناموس ذات کبریا بود یکی نور دل زهرای اطهر یکی دسته گل موسی بن جعفر یکی ریحانه بستان زهراست یکی جان علی جانان زهراست یکی گل بوسه زد مادر به رویش یکی چون گل پدر می کرد بویش یکی نام حسین ورد زبانش یکی هجر رضا آرزده جانش
ای بـه قـم آفتـــاب قلـب جهـان       دخـت مـــوسی سـلالـۀ قــــرآن عمه و دخت و خواهر سه امام مـــــادر کـــــل عــــالـم امکــــان تــو بــه چشـــم ائمـه زهـــرایی بعـد زهـرا بـه قدر و عزت و شان زینـــب دوم بنــــــی الــــــزهـــرا عمـــۀ چــــــار حجــــت یـــــزدان هـــم وجـــودت کـــریمـۀ عتــرت هـــــم ولایـــت حقیـقت ایمــــان فیـض فیضیـه از کــرامت تـوست شهـر قـم از تو گشته مهد امان حـــــــرم یـــــــازده ولــــی خـدا حــرم تــوست ای سپهــر مکـان مـــدح تـــو ای ملیکـــۀ هستـی وصـــف تــــــو ای یگـــــانـۀ دوران نـه تـوان بـا هـزار دسـت نوشت نــه تـــوان گفت بــــا هــزار زبـان صحـن تـو مسجـد الرسول همه حـــرم امـن تــوست کعبــۀ جـان پـــدر و مـــــــادرم بـــــه قـربانت نـه، همــه جـــان عــالمت قربان کــــوثـر کــــوثـر رســـــول خـــدا عصــمـت عصــمـت الله منّــــــان قـــم جـــلال مدینـــه پیــدا کـرد تـــا نهـــــادی قــدم بـه دیـدۀ آن گشــت روز ورود تـــــــو در قـــم روز عیــــد کــــرامت و احســــان روز عیــد نـــــــزول رحمــت هـــا روز عفــــو و عنــــایـت و غفـــران اهـــل قـــم از بـــرای استقبــال همـه بـا دستـه گـل شدند روان مــرد و زن دور محملـت گشتنـد اشــک شوق همـه ز دیـده روان قـم دل از گلشن بهشت گرفت محملت بس که گشت گل باران همـه گفتنـد فــاطمه در حشــر پــای بنهــــاده  ای گنـــه کــاران حــرمت شیعیـــان قـم ز تـو کرد ستــم اهــــل شــــام را جبــران کاش زینب به قم سفر می کرد تــا نمی دیــد آن همـــه طغیــان اهــل قــم کـی بـــرند مهمان را گـه بـه بـــزم شـراب و گه زندان جــای تــو بیـت مـــوسی خـزرج جــای زینـب بـــه گـوشۀ ویـــران دور تــو عـــالمان فقــه و اصــول دور او ابن سعد و شمر و سنان دور تو دسته های گل در دست دور او سنـگ بـــود و زخــم زبان
مشهد بُوَد برادر و قم هست خواهرش اما چه خواهری که جدا از برادرش دردانه خواهری که به دریایِ معرفت شد غرقِ در مقام رضا پای تا سرش در وصف آن سلاله ی عصمت همین بس است خوانند پاره ی تن موسی بن جعفرش دارالسلام خانه ی آن خانمی است که محضِ سلام آمده جبریل محضرش بانوی قم که با سخن "اِشفَعی لَنا" خواندند آب و آینه خاتون محشرش حوا به وصف پاکی او خواند مریمش هاجر به شرح عصمت او خواند کوثرش گفتم به دل زیارت زهرا کجا کنم ؟ گفتا برو به جنّت قم نزد دخترش ای اهل قم ستاره بچینید از آسمان تا لحظه ی ورود بریزید بر سرش ای کاروان که محمل آیینه میبری ای وای اگر غبار نشیند به معجرش خون جای اشک می‌چکد از چشم کائنات سخت است این مصیبت و سخت است باورش زندانِ غم بود دلش از ماتمِ پدر زنجیر غم به پا بود از مرگِ مادرش داغ جدایی از پدر او را شهید کرد شد ماجرای هجر رضا داغ دیگرش این داغ دیده خواهر والا مقام را بُردند دو امام به قبر مطهرش بسیار ناله کرد و فراوان گریست او دیگر ندید آتش و خون  دیده ی ترش       گریم به خواهری که روی خاکهای گرم می دید بی کفن تن پاک برادرش گریم به خواهری که ملائک گریستند وقتی ز بی کسی زده بر سینه و سرش خواهر به روی تَلّ و برادر به زیر پا زد  دست و پا  برادر و  خواهر برابرش می دید مادر آمده بوسد گلوی او می دید خون چکد ، ز کف شمرو خنجرش