#حضرت_رسول_اعظم_ص
#شهادت
#مدح
#قصیده
امشب که ناز از مژه ی تر کشيده ام
با اشک خويش، نقش کبوتر کشيده ام
نقاش نيستم ولي انگار، با قلم
طرح «مدينه» در دل دفتر کشيده ام
ماهي به روي «گنبد خضرا» به روشني
آهي به ياد «شهر پيمبر» کشيده ام
گيسوي نخل هاي پريشان شهر را
در برگ ريز سرو و صنوبر کشيده ام
شايد يکي، شبيه گل ارغوان شود
صدبار، عکس لاله ی پرپر کشيده ام
«روح القدس» که داد به دستم گل غزل
ديدم به «بيت وحي خدا» سر کشيده ام
صبح قيامت است و «اذاالشمس کورت»
من در «مدينه» شورش محشر کشيده ام
«پيک اجل» اجازه ی وارد شدن گرفت
دستي که کوفت حلقه بر اين در، کشيده ام
در خانه ی «حبيب خدا» سوز ناله را
با روز رستخيز، برابر کشيده ام
زهرا که بود زمزمه هايش جگر خراش
او را کنار ساقي کوثر کشيده ام
پرواز روح قدسي «خورشيد وحي» را
با اشک ديده، پاک و مطهر کشيده ام
آتش گرفت، خيمه ی دل هاي «اهل بيت»
اين شعله را زعرش فراتر کشيده ام
::
اين باغ، بعد داغ نبي، روز خوش نديد
اين است اگر که لاله ی پرپر کشيده ام
اشکم که پشت «پنجره هاي بقيع» ريخت
ديدم که از کجا به کجا پر کشيده ام
گفتم به سوز مرثيه: چنگي به دل بزن!
ديدي که نقش ساقي و ساغر کشيده ام
گفت: از «شفق» بپرس که آب از سرش گذشت
امشب که ناز از مژه ی تر کشيده ام
#محمدجواد_غفور_زاده_شفق
#امام_رضا_علیه_السلام
#شهادت
#قصیده
دلم زگردشِ گردون چرا کباب نباشد
بجاست گر به دل از غم ،توان و تاب نباشد
رسیده لشکرِ غم،آه ، بر دلم پی غارت
چرا ز خوف دلم اندر اضطراب نباشد
دمی تو مُطربکا ،دست از طرب بردار
که دل به عیشِ جهانم علی الحساب نباشد
مُغنّیا پس از این غم ،اگر دهی انصاف
که استماعِ نی و بربط و رَباب نباشد
به جای خویش نشین ساقیا تو هم دیگر
که رندِ مجلس را حاجتِ شراب نباشد
چو پیرِ میکده از کینه تلخ شد کامش
چرا به ساکن میخانه انقلاب نباشد
به کامِ پیرِ خرابات زهرِ قاتل شد
شراب بهرِ خراباتیان صواب نباشد
فتاده پیرِ خرابات روی خاکِ مذلّت
رواست حالِ خراباتیان خراب نباشد؟
رضا نهاده سرِ خویش گه به خاک و گهی خشت
کدام دل ز برایش ز غصّه آب نباشد
سرش نهاد ز سوزِ جگر به رویِ ترابْ او
به گریه گفت خبر مر ابوتراب نباشد
گهی به زانویِ ماتم نشست و گفت تقی جان
بیا دمِ دگرت بابِ مستطاب نباشد
رضا غریب و دل افسرده ،زهرِ کین خورده
مگر تو را خبر از باب ای جناب نباشد
چو سر به دامنِ فرزندِ خویش دید بگفت او
خوش آمدی که مرا دیگر اضطراب نباشد
تقی، هزار دریغ ،عیشِ تو ندیدم من
چرا ز چشم،مرا اشک چون سحاب نباشد
کند سؤال چو معصومه از رضای غریبش
به غیرِ گریه تقی جان تو را جواب نباشد
پس از وفات،چو شد وقتِ کفن و دفنِ تنِ او
نبود دیده ای کز بهرِ او پرآب نباشد
دلا بسوز تو از بهرِ روزِ عاشورا
کسی بسانِ حسین او به پیچ وتاب نباشد
ز زهرِ کینه رضا گرچه سبز شد بدنش
ولی چو جسمِ حسینش به خون خضاب نباشد
نه یارو مادر و نی اقربا و نی فرزند
به غیرِ شمر کسی نزد آن جناب نباشد
به نظم و نثر اگر شه کند مدد ذاکر
به روزِ حشر تورا ذرّه ای حساب نباشد
#ملا_محمود_خطیب_ذاکر
#حضرت_رسول_اعظم_ص
#قصیده
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
در بیابان عدم، بیتوشه رفتن مشکل است
در زمین چهرۀ خود دانۀ اشکی بکار..
دیدۀ بیدار میباید رهِ خوابیده را
تا نگردیدهست صبح، از خوابِ غفلت سر برآر..
رشتۀ طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی، آیینۀ خورشید شد
ای کم از شبنم! تو هم آیینه را کن بیغبار!..
شمعِ پشت سر نمیآید به کارِ پیش رو
هر چه داری پیشتر از مرگ، بر خود کن نثار..
آنچه بر خود میپسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخمِ دندانِ ندامت، در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشۀ اشک ندامت دامنت
در قیامت، آنچه نتوانی دِرو کردن، مَکار..
تیرهروزان را در این منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مُردن تو را باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق، خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بیانتظار..
چشمۀ کوثر که آبش میدهد عمر اَبد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار..
نفس کافرکیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زندۀ جاوید در «دارالقرار»
«ربّنا اِنّا ظَلَمنا» وِرد خود کن سالها
تا چو آدم، توبهات گردد قبول کردگار
وِرد خود کن «لا تَذَر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفّار وجود خود برانگیزی دمار..
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس، بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار..
از صراطالمستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بیمثالش افتخار..
محو گردیدند از نور تو یک سر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار..
رحمت عام تو جُرم خاکیان را شد شفیع
موج دریا سیل را از چهره میشوید غبار
در رهِ دین باختی، دندانِ گوهربار را
رخنۀ این حصن را کردی به گوهر، استوار
از جهان قانع به نانِ خشک گشتی، وز کرم
نعمتِ روی زمین بر اُمّتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشتِ هلالآسا دو نیم
مُلکِ بالا را مُسخّر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گامِ اول، سایۀ خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی از این نیلیحصار..
چون سلیمان است کَز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا دادهست از کف دامنت بیاختیار
چون بهار از خُلقِ خوش، کردی معطر خاک را
«رحمةٌ للعالمین» خواندت از آن، پروردگار
با شفیع المذنبین! «صائب» فدای نامِ توست
از سرِ لطف و کرم، تقصیرِ او را در گذار
#صائب_تبریزی
#حضرت_سکینه علیهاالسلام
فرازی از یک #قصیده
🔹زمزمۀ آب آب🔹
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
پیوسته داشت جلوه در او صبر فاطمه
آیینۀ تمامنمای رباب بود
نامش که بود آمنه مادر سکینه خواند
کآرام بخش جان و دل مام و باب بود...
این دختر حسین به میدان کربلا
با دختر بزرگ علی همرکاب بود
در کربلا حماسۀ اشک و پیام داشت
گلواژۀ قیام و گل انقلاب بود...
لبهای خشک و تشنۀ او را به هر سوال
یک مدّ آه، فاصله، وقت جواب بود...
در یاد، داشت آن شب و روزی که از عطش
طوفان خیمه زمزمۀ آب آب بود...
در یاد داشت آن که رخ شیرخواره را
آهسته بوسه میزد و او گرم خواب بود
در یاد داشت آن که به مقتل دوید و دید
خورشید پاره پاره به روی تراب بود
آن ناز پروریدۀ دامان افتخار
کی جای او خرابهٔ شام خراب بود
در آفتابِ گرمِ بیابانِ راه شام
سرهای روی نیزه سرش را سحاب بود
#سیدرضا_مؤید
#پیامبر_اعظم صلواتاللهعلیهوآله
#قصیده
🔹شمیم نفس صبح🔹
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
تا با مدد معرفت، از خاک بر افلاک
اندیشۀ سیر و سفری داشته باشد
تا چند توان زیست در این ظلمت تردید
باید شبِ هجران سحری داشته باشد
تا چند بسوزد بشر از آتشِ بیداد
چون لاله دلِ شعلهوری داشته باشد؟
تا چند قرار است در این باغِ شقایق
داغِ دل و خونِ جگری داشته باشد؟
حیف است که گهوارۀ دختر بشود گور
وز مِهر گریزان پدری داشته باشد
تا چند بشر، دل بسپارد به تَغافل
در وادی حیرت گذری داشته باشد؟
تا چند بَرَد سجده به بتهای زر و زور
با لات و هُبل سِرّ و سَری داشته باشد؟
باید که خدا از پیِ روشنگریِ خلق
پیغامی و پیغامبری داشته باشد
باید که خدا بتشکنی را بفرستد
تا در کفِ همّت، تبری داشته باشد
شب، این شبِ تاریک و نفسگیر و غمافزا
باید که مبارک سحری داشته باشد
هر جا چمنی بود ببوسید که شاید
از پیک بهاری، خبری داشته باشد
هان! میرسد از دور شمیم نفس صبح
صبحی که پیام ظفری داشته باشد
صبحی که به همراهیِ پیغام رسالت
مضمون طربناک و تری داشته باشد
صبحی که دهد مژدۀ پیغمبر موعود
با خود خبر معتبری داشته باشد
صبحی که دهد بویِ دل انگیز محمّد
تا باغ، صفای دگری داشته باشد
آن مهر که در «هفدهم ماه» برآمد
شاید که به ما هم نظری داشته باشد
انجیل خبر داد به عیسی که همین است
گر مادر هستی پسری داشته باشد
از پرتو انوار رُخش وام گرفتهست
گر وادی سینا شجری داشته باشد
آمد که فرود آورد از اوجِ تکبر
شاهی که شکوهی و فری داشته باشد
میخواست که از کنگرۀ کاخ مداین
آیینۀ عبرت اثری داشته باشد
با آمدنش سرد شد آتشکدۀ فارس
حاشا که پس از این شرری داشته باشد
سوگند به سرچشمۀ کوثر که همین است
گر نخلۀ طوبی ثمری داشته باشد
در گلشنِ ایجاد، مُحال است که هستی
از این گل شادابتری داشته باشد
پیراهن او را برسانید به یعقوب
تا دیدۀ روشننگری داشته باشد
شاید که به شکرانه بریزد به قدومش
خورشید اگر مشت زری داشته باشد
مهتاب سِزَد بر سر راهش بنشیند
وز نقرهفشانی هنری داشته باشد
با مشعل توحید فراز آمد از این راه
تا نوع بشر، راهبری داشته باشد
با خُلق عظیمش هیجان داد به دلها
تا نخل وفا برگ و بری داشته باشد
تا راه به جایی ببرد، نالۀ مظلوم
فریادرَس دادگری داشته باشد
با خویش نماز شب و ذکر سحر آورد
تا نالۀ عاشق اثری داشته باشد
تا باز کند پنجرهای رو به خدا، دل
تا دیده سوی دوست، دری داشته باشد
جبریل امین، در حرمش عرض ادب کرد
تا در صف عشاق سری داشته باشد
سیمرغ دل ما به حریمش نَبَرد راه
از عشق مگر بال و پری داشته باشد
خورشید بَرَد رشک بر آن کس که ز مهرش
اندوختۀ مختصری داشته باشد
از جملۀ خوبان جهان، دل به «علی» بست
تا شمسِ نبوّت قمری داشته باشد
با عترت او هر که وفا کرد امید است
از آتش دوزخ سپری داشته باشد
ای کاش «شفق» نیز به امّیدِ وصالش
از کوچۀ رندان گذری داشته باشد
#محمدجواد_غفورزاده
#حضرت_رسول_اعظم_ص
#قصیده
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
در بیابان عدم، بیتوشه رفتن مشکل است
در زمین چهرۀ خود دانۀ اشکی بکار..
دیدۀ بیدار میباید رهِ خوابیده را
تا نگردیدهست صبح، از خوابِ غفلت سر برآر..
رشتۀ طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی، آیینۀ خورشید شد
ای کم از شبنم! تو هم آیینه را کن بیغبار!..
شمعِ پشت سر نمیآید به کارِ پیش رو
هر چه داری پیشتر از مرگ، بر خود کن نثار..
آنچه بر خود میپسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخمِ دندانِ ندامت، در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشۀ اشک ندامت دامنت
در قیامت، آنچه نتوانی دِرو کردن، مَکار..
تیرهروزان را در این منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مُردن تو را باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق، خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بیانتظار..
چشمۀ کوثر که آبش میدهد عمر اَبد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار..
نفس کافرکیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زندۀ جاوید در «دارالقرار»
«ربّنا اِنّا ظَلَمنا» وِرد خود کن سالها
تا چو آدم، توبهات گردد قبول کردگار
وِرد خود کن «لا تَذَر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفّار وجود خود برانگیزی دمار..
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس، بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار..
از صراطالمستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بیمثالش افتخار..
محو گردیدند از نور تو یک سر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار..
رحمت عام تو جُرم خاکیان را شد شفیع
موج دریا سیل را از چهره میشوید غبار
در رهِ دین باختی، دندانِ گوهربار را
رخنۀ این حصن را کردی به گوهر، استوار
از جهان قانع به نانِ خشک گشتی، وز کرم
نعمتِ روی زمین بر اُمّتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشتِ هلالآسا دو نیم
مُلکِ بالا را مُسخّر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گامِ اول، سایۀ خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی از این نیلیحصار..
چون سلیمان است کَز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا دادهست از کف دامنت بیاختیار
چون بهار از خُلقِ خوش، کردی معطر خاک را
«رحمةٌ للعالمین» خواندت از آن، پروردگار
با شفیع المذنبین! «صائب» فدای نامِ توست
از سرِ لطف و کرم، تقصیرِ او را در گذار
#صائب_تبریزی
#حضرت_رسول_اعظم_صلی_الله_علیه_و_آله
#ولادت
#قصیده
رسول داور آمد ، به غرب و خاور آمد
نخست و آخر آمد ، به انبیا سر آمد
به رخ فتاد بتها ، بی پیش ماه بطحی
شکست طاق کسری ، شه مظفر آمد
ز جلوه گاه قرآن ، دمید نور یزدان
که نور طور و فاران ، بکوی دیگر آمد
نگار ماه منظر ، جهان ازو منور
به فرق عشق افسر ، به عرش زیور آمد
بپوش چهره ماها ، زشرم روی طاها
که بین دلرباها ، ز جمله بهرتر آمد
به انبیاست استاد ، کند به عشق ارشاد
جهان ز مهر او شاد، حبیب داور آمد
شد از افق هویدا ، جمال ماه بطحی
به شام تار یلدا ، عجب مهی درآمد
به گمرهان بگوئید ، که دل ز غم بشوئید
ز شاهراه توحید ، شفیع محشر آمد
ز روی اوست پیدا ، تجلیات زهرا (ع)
به شوره زار دنیا ، گلی معطر آمد
گذشت شام حسرت ، رسید صبح عشرت
به عاشقان بشارت ، که می به ساغر آمد
شنو کلام او را ، صلای عام او را
نگر مقام او را ، که فوق حیدر آمد
دمی چو هست باقی ، کرم نمای ساقی
که شاه ملک باقی ، صفای کوثر آمد
گلی به این وجاهت ، رخی به این ملاحت
به کارگاه خلقت نه بار دیگر آمد
( حسان ) به لطف ایزد ، رضایت محمد (ص)
ز مدح آل احمد (ص) ، ترا میسر آمد
مرحوم #استاد_حبیب_الله_چایچیان_حسان
#حضرت_رسول_اعظم_صلی_الله_علیه_و_آله
#مدح
#ولادت
#قصیده
با صد هزاران جلوه شد از پرده بیرون ماه من
تا ماه گردون را کند محو جمال خویشتن
دل روشن از سیماى او جان سر خوش از صهباى او
شاهى که خاک پاى او شد سرمه چشمان من
کوکب بدان تابندگى گوهر بدان رخشندگى
سلطان بدان بخشندگى نشنیده کس اندر، زمن
آمد امیر کاروان محبوب دل آرام جان
دیدار یار مهربان از دل برد رنج و محن
ساقى کرم کن جام را تا پخته سازد خام را
در هم شکن اصنام را کامد نگار بت شکن
شاها ز مسکین یاد کن دلخستگان را شاد کن
جان را ز غم آزاد کن تا خرمى بخشد به تن
مشعل ز علم افروخته اوراق ظلمت سوخته
خیاط رحمت دوخته بر قامت او پیرهن
روشن تر از مه روى او خوشبوتر از گل موى او
چون قامت دلجوى او سروى نروید در چمن
شب رفت و صبح آمد ز پى دوران ظلمت گشت طى
پروانگان شمع وى جمعاند در هر انجمن
از مکه پیدا شد گلى در شوره زارى سنبلى
آمد خوش الحان بلبلى، کندآشیان زاغ و زغن
در یتیمى در عرب از «آمنه بنت وهب»
تابد از آن در روز و شب نور خداى ذوالمنن
ناخوانده درس استاد شد ویرانهها آباد شد
کاخ کرم بنیاد شد، خار مظالم ریشه کن
یکتاپرستى دین او، صلح و صفا آیین او
از خامه شیرین او شد زنده آداب و سنن
حق بر ضلالت چیره شد روشن فضاى تیره شد
چشم کواکب خیره شد بر آن مه پرتو فکن
آوازه شاه عرب، پیغمبر عالى نسب
از روم و شامات و حلب بگذشت تا چین و ختن
احمد ابوالقاسم کزو، شد دین حق با آبرو
از پیشوایان برده او، گوى فصاحت در سخن
خرگه به عرش افراخته، سایه به فرش انداخته
کاخى ز دین پرداخته، ایمن ز آفات و فتن
جبریل خواند در سما بعد از ثناى کبریا
مدح رسول مصطفى، وصف نبى موتمن
شاهى که جبریل امین ساید به درگاهش جبین
حوران فردوس برین بگزیده در کویش وطن
بردیمانى در برش، تاج رسالت بر سرش
برد از صفا خاک درش رونق ز فردوس عدن
صف بسته یکسر انبیا در پیشگاه مصطفى
احمد که آمد مقتدا بر پیشوایان کهن
لولاک نقش پرچمش، هستى طفیل مقدمش
ختم رسل کز خاتمش شد خیره چشم اهرمن
صبح سعادت روى او، فردوس رضوان کوى او
چون تربت خوشبوى او هرگز نبوید یاسمن
ایوان کسرى، کاخ کى، لرزید ارکانش ز پى
شد در شب میلاد وى دریاى رحمت موج زن
فرمود حق در شأن او (ماکان) در قرآن او
جان ها فداى جان او، مهرش چو روح اندر بدن
نورى که از الهام وى، شد قوم وحشى رام وى
آمد محمد نام وى، صورت نکو، سیرت حسن
بیرون چو مغز از پوست شد، آنچه که حدّ اوست شد
تا با خبر از دوست شد، شد بى خبر از خویشتن
با طبع خوش خواند «رسا» میلاد شاه انبیا
وصف رسول مصطفى در آستان بوالحسن
#قاسم_رسا
#حضرت_رسول_اعظم_صلی_الله_علیه_و_آله
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#مدح
#ولادت
#قصیده
زیک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان آرا
که رَخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را
دو مرآت جمال حق،دو دریای کمال حق
دو نور لایزالِ حق،دو شمعِ جمعِ محفل ها
دو وجهُ الله ربانی،دو سر الله سبحانی
دو رخسارِ سماواتی،دو انسانی خدا سیما
دو عیسی دَم،دو موسی یَد،دو حُسنِ خالق سرمد
یکی صادق یکی احمد،یکی عالی یکی اعلا
یکی بنیانگر مکتب،یکی آرنده ی مذهبی
یکی انوار را مشعل،یکی اسرار را گویا
یکی از مکه انوار رُخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتابِ طلعتش پیدا
یکی نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دَمش احیا
رسد آوای قالَ الصادق و قالَ رسول الله
به گوش اهل عالم،تا که این عالم بود بر پا
یکی جانِ گرامی در دو جسمِ پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات یک تا هر دو بی همتا
محمد کیست جانِ جانِ جانِ عالم خلقت
که گر نازی کند در هم فرو ریزد همه دنیا
محمد کیست روح پاک کُلِ انبیا در تن
که حتی در عدم بودند بی او انبیا یک جا
محمد کیست مولایی که مولانا علی گوید
منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا
محمد از زمان ها پیشتر می زیست با خالق
محمد از مکان پیموده ره تا اوج اَو اَدنی
محمد محورِ عالم،محمد رهبر آدم
محمد منجی هستی،محمد سیدِ بطحا
محمدکیست آنکو بوده قرآن،دفتر مدحش
که وصفش را نداند کس، به غیر از قادر دانا
محمد را کسی نشناخت جز حق و علی هرگز
چنان که جز خدا و او کسی نشناخت حیدر را
وضو گیرم ز آب کوثر و شویم لب از زمزم
کنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن اِنشا
ششم مولا،ششم هادی،ششم رهبر،ششم سرور
که هم دریای شش گوهر،بود هم در شش دریا
صداقت از لبش خیزد،فصاحت از دَمش خیزد
فلک قدر و ملک عبد و قضا مهر و قدر امضا
بسی زُهاد و عُبادند بی مهرش همه کافر
بسی عالم،بسی عارف،همه بی نور او اعمی
دو خورشید منیر او هشام و بو بصیر او
دو کوه حکمت و ایمان دو بحر دانش و تقوی
مرا دین نبی مهر علی و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد چه در دنیا چه در عُقبی
در دیگر زنم غیر از در آل علی هرگز
ره دیگر روم غیر از ره این خاندان حاشا
بهشت من بود مِهر علی و مِهر اولادش
نه از محشر بُود بیمم، نه از نارم بود پروا
سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پیکر
اگر گردم جدا یک لحظه از ذریه ی زهرا
از آن بر خویش کردم انتخاب نام میثم را
که باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا
#استاد_غلامرضا_سازگار
#حضرت_رسول_اعظم_صلی_الله_علیه_و_آله
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#مدح
#ولادت
#قصیده
زیک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان آرا
که رَخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را
دو مرآت جمال حق،دو دریای کمال حق
دو نور لایزالِ حق،دو شمعِ جمعِ محفل ها
دو وجهُ الله ربانی،دو سر الله سبحانی
دو رخسارِ سماواتی،دو انسانی خدا سیما
دو عیسی دَم،دو موسی یَد،دو حُسنِ خالق سرمد
یکی صادق یکی احمد،یکی عالی یکی اعلا
یکی بنیانگر مکتب،یکی آرنده ی مذهبی
یکی انوار را مشعل،یکی اسرار را گویا
یکی از مکه انوار رُخش تابید در عالم
یکی شد در مدینه آفتابِ طلعتش پیدا
یکی نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر
یکی نور ولایت را ز نو کرد از دَمش احیا
رسد آوای قالَ الصادق و قالَ رسول الله
به گوش اهل عالم،تا که این عالم بود بر پا
یکی جانِ گرامی در دو جسمِ پاک و پاکیزه
دو تن اما چو ذات یک تا هر دو بی همتا
محمد کیست جانِ جانِ جانِ عالم خلقت
که گر نازی کند در هم فرو ریزد همه دنیا
محمد کیست روح پاک کُلِ انبیا در تن
که حتی در عدم بودند بی او انبیا یک جا
محمد کیست مولایی که مولانا علی گوید
منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا
محمد از زمان ها پیشتر می زیست با خالق
محمد از مکان پیموده ره تا اوج اَو اَدنی
محمد محورِ عالم،محمد رهبر آدم
محمد منجی هستی،محمد سیدِ بطحا
محمدکیست آنکو بوده قرآن،دفتر مدحش
که وصفش را نداند کس، به غیر از قادر دانا
محمد را کسی نشناخت جز حق و علی هرگز
چنان که جز خدا و او کسی نشناخت حیدر را
وضو گیرم ز آب کوثر و شویم لب از زمزم
کنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن اِنشا
ششم مولا،ششم هادی،ششم رهبر،ششم سرور
که هم دریای شش گوهر،بود هم در شش دریا
صداقت از لبش خیزد،فصاحت از دَمش خیزد
فلک قدر و ملک عبد و قضا مهر و قدر امضا
بسی زُهاد و عُبادند بی مهرش همه کافر
بسی عالم،بسی عارف،همه بی نور او اعمی
دو خورشید منیر او هشام و بو بصیر او
دو کوه حکمت و ایمان دو بحر دانش و تقوی
مرا دین نبی مهر علی و مذهب جعفر
سه مشعل بوده و باشد چه در دنیا چه در عُقبی
در دیگر زنم غیر از در آل علی هرگز
ره دیگر روم غیر از ره این خاندان حاشا
بهشت من بود مِهر علی و مِهر اولادش
نه از محشر بُود بیمم، نه از نارم بود پروا
سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پیکر
اگر گردم جدا یک لحظه از ذریه ی زهرا
از آن بر خویش کردم انتخاب نام میثم را
که باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا
#استاد_غلامرضا_سازگار
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#وفات
#قصیده
چه حیف شد، نشد آخر به دلبرش برسد
دوباره باز به وصل برادرش برسد
به سرنوشت نوشتند از ازل ،در قم....
شکوه تربت زهرا به دخترش برسد
علاقه ای که پیمبر به دختر خود داشت
نوشتهاند به موسیابنجعفرش برسد
کنار محملش آهستهتر قدم بزنید
مباد گرد و غباری به معجرش برسد
ندید دیده نامحرمی عبایش را
خدا کند که به گوش برادرش برسد
ز پا فتاد و نیفتاد یا رضا زلبش
امید داشت که ساعات آخرش برسد
تنش کفن شد و اما برادرش نرسید
برای دفن تنش کاش بر سرش برسد
شبیه عمه خود ماند بین نامحرم
رضا کجاست به فریاد خواهرش برسد
ز ره رسید برادر،نخواست دست کسی
پس از وفات به جسم مطهرش برسد
همیشه روضه معصومه ستمدیده
به عمهجان گرفتار و مضطرش برسد
.......
به وقت ناقهسواری زشش برادر او
یکی نبود به فریاد خواهرش برسد
نه قاسمی نه علی اکبری نه عباسی
نه یک پسر که به یاری مادرش برسد
نگه به پیکر صدپاره حسینش کرد
سری نداشت که آن سایه سرش برسد
فتاد لرزه به پایش چو دید نزدیک است
که شمر داد زنان در برابرش برسد
نگاهی از روی حسرت به سمت علقمه کرد
امید داشت علمدار لشکرش برسد
صدا زد ای کس و کارم بلندشو عباس
گره فتاده به کارم بلندشو عباس
میان این همه دشمن غریب افتادم
کفیل زینب حورا برس به فریادم
#عبدالحسین_میرزایی
#حضرت_زینب علیهاالسلام
فرازی از یک #قصیده
🔹آیینهٔ زیبایی🔹
خانۀ فاطمه آن روز تماشایی بود
که فضا جلوهگر از آیت زیبایی بود
در بهاری که نسیمش نفس جبریل است
گل ناز دگری رو به شکوفایی بود
خانهای را که خدا جلوهٔ عصمت بخشید
در و دیوار پر از نقش شکیبایی بود
تا بیایند به تبریک محمد؛ جبریل،
با ملائک همه در حال صفآرایی بود
به خدا، چشم خدا دست خدا وجه خدا
ز جگر گوشهٔ خود گرم پذیرایی بود
تا که قنداقهٔ او را به بر آورد حسن
حالتی رفت در آنجا که تماشایی بود
ساکت از گریه نشد تا که حسینش نگرفت
این دو را چون که ز آغاز شناسایی بود
دختری داشت در آغوشِ محبت، زهرا
که سراپا همه آیینهٔ زیبایی بود
دختری داشت سراپای همانند علی
زینبی داشت که ذاتش همه زهرایی بود...
به علمداری صحرای بلا کرد قیام
رهبر قافلۀ عشق به تنهایی بود...
#سیدرضا_مؤید
#حضرت_زینب_س_مدح_و_ولادت
فرازی از یک #قصیده
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
سلام بر تو که ماه جمادی الاول
ز جلوۀ تو به رخ، هالۀ مسرّت داشت...
سلام بر تو و بر هر زنی که از آغاز
به پاس پیرویات از حجاب زینت داشت
تو از همان شجر پاک عصمت آمدهای
که ریشه در دل قرآن و جان عترت داشت
تو دستپرور آن مادر گرانقدری
که قلب پاک پیمبر به او ارادت داشت
تو سر بر آینۀ سینهای گذاشتهای
که بوسهگاه نبی بود و عطر جنت داشت
تو زیر سایۀ آن گلبُنی بزرگ شدی
که هر چه داشت شکوفایی از نبوت داشت
ندیده دیدۀ تاریخ چون تو بانویی
که حق به گردن آزادی و عدالت داشت
چه بانویی که پس از دختر رسول الله
به هر زنی که تصوّر کنی شرافت داشت
چه بانویی که ز فیض هدایت معصوم
مقام و منزلتی همتراز عصمت داشت
چه بانویی که صبوری نمود چون زهرا
چه بانویی که به قدر علی شهامت داشت
چه بانویی که به حدّ کمال در همه حال
اراده داشت، وفا داشت، عزم و همّت داشت...
چه بانویی که همه عمر در نیایش شب
هزار بار ز خود تا خدای هجرت داشت...
دل تو بود پر از التهاب شوق حسین
که لحظه لحظۀ عمرت از این حکایت داشت
حسین نیز به شایستگی نثار تو کرد
هر آنچه عاطفه و التفات و رأفت داشت
نبود حاجت بوسیدن گلوی حسین
حسین با تو هزاران هزار حجت داشت
حسین از تو جدایی نداشت در هر حال
مگر به خاطر اُنسی که با شهادت داشت...
من و مکارم اخلاق زینبی؟ هیهات!
کجا برابر خورشید ذره جرأت داشت
تو آن یگانه اسیری که در چهل منزل
به دوش خستۀ خود کوهی از رسالت داشت
تو خطبه خواندی و بر هم زدی اساس ستم
ستمگر از سخنت جا به خاک ذلّت داشت
تو خطبه خواندی و در چهرهات تجسم یافت
علی که در سخنش آیت فصاحت داشت
پیام خون و شرف را به شام و کوفه رساند
صدای روحنوازت که رنگ محنت داشت...
#محمدجواد_غفورزاده
#جعفر_طیار علیهالسلام
#قصیده
🔹دو بال سرخ🔹
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
از آب و دانهاش دل کند و شد از آسمان سرشار
اگر مشتاق تو آغوش باز آسمان باشد
برای پر کشیدن ذوق و شوقت میشود بسیار
تمام کوهها و دشتها زیر پرت باشند
خوشا پرواز، پروازی رها بالای گندمزار
که لطف دیگری دارد از آن بالا نظر کردن
به پستیهای این دهکورۀ تاریک بیمقدار
خدا در هر مکان حس میشود اما از آن بالا
خدا نزدیکتر، نزدیکتر هم میشود انگار
خدا پرواز بر بام بهشتش را عنایت کرد
به مقطوعالیدینِ جنگ موته، جعفر طیار
همان ماهی که کسب فیض کرد از محضر خورشید
که حتی شب به نورانیت او میکند اقرار
سخاوتهای آن دست کریمش نُقل هر محفل
کرامتهای او بودهست نَقل کوچه و بازار
کسی در فکر تطمیعش نیفتادهست، نه هرگز
که عبد مصطفی کی بوده عبد درهم و دینار؟
شبیه مصطفی خَلقش، شبیه مصطفی خویَش
نبی بودهست در صورت، نبی بودهست در رفتار
«فَمَن... يَرجُو لِقَاءَ رَبِّهِ» در شأن او بوده
«فَمِنهُم مَن قَضَی نَحْبَه» از او میگفت دیگر بار
اگر در راه حاجاتت هزاران پیچ و خم دیدی
مسیر استجابت با نمازش میشود هموار
تمام لحظهها سمت خدا بار سفر بستهست
چه فرقی میکند جزو مهاجر بود یا انصار؟
که هجرت کرده است از خود، جهاد اکبرش این است
تمام لحظهها با نفس امّارهست در پیکار
زمان رجعتش از وادی غربت مصادف شد
به فتح قلعۀ خیبر، به دست قامع الکفار
قصیده بر ضریح چشمهایش میزند بوسه
به استقبال آن دلداده میآید پیمبروار
هلا برخیز حَسّان! طبع شعرت را شکوفا کن
بخوان از پاکی طیّار و از بیباکی کرّار
از آن سو کوه میآمد از این سو مرد دریادل
بلال! الله اکبر سر بده در لحظۀ دیدار
ولی دلخونم از تحریف، از تحریفِ زیبایی
ولی دلگیرم از تاریخ، از تاریخ پنهانکار
معاذ بن جبل عقد اخوّت خوانده با جعفر؟!
معاذ اللّه از این نسبت، از این گفتار استغفار
تو تنها با علی بودی برادر، با علی تنها
حریم «خلوت دل نیست جای صحبت اغیار»
به جنگ موته رفتی و علی چشم انتظار تو
خبر آمد، خبر چون شعلهای افتاد در نیزار
خبر خونین، خبر سنگین، خبر اشک و خبر تلخ است
خبر آمد، خبر در خاک و خون غلتیدن سردار
که اوج روضه این شد با دهان روزه جان دادی
خبر پیچید با جام شهادت کردهای افطار
دم رفتن همه دیدند پرچم را به دستانت
خبر میگرید از افتادن دستان پرچمدار
دو بال سرخ از یاقوت داری جای دستانت
فدای آن همه از خود گذشتن، آن همه ایثار
چه کرده با علی داغت! برادر بیبرادر شد
شکسته قامتش، هفت آسمان شد بر سرش آوار
الهی اینچنین داغی نبیند هیچکس هرگز
الهی اینچنین داغی نگردد باز هم تکرار
نباشی گرگها بیشک نقاب از چهره میگیرند
پس از تو عرصه بر شیر خدا هم میشود دشوار
نبودی، روزهای بعد تو تاریک شد تاریک
حقیقت همچنان خورشید بود، انکار شد انکار
علی آن روزها در غصۀ هجران تو میسوخت
شهادت میدهد روز قیامت آن در و دیوار
#عباس_همتی
#امام_علی علیهالسلام
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
#قصیده
🔹عدالت مظلوم🔹
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
اگر به حرمت این خانهزاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق، بارش مدام نداشت
سوادِ چشم علی را، اگر نمیبوسید
به راستی حَجَرُالاَسوَد استلام نداشت
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچکس اینقدر فیض عام نداشت
علی، مقیم حرمخانۀ صبوری بود
که داشت منزلت و دَعوِی مقام نداشت
اگرچه دست کریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، که بار عام نداشت
چشیده بود علی، طعم تنگدستی را
که غیر نان و نمک سفرهاش طعام نداشت
اگرچه بود زره، بر تن علی بیپشت
اگرچه تیغۀ شمشیر او، نیام نداشت
به بردباری این بتشکن، مدینه گریست
که داشت قدرت و تصمیم انتقام نداشت
اگرچه باز نکردند لب به پاسخ او
علی، مضایقه از گفتن سلام نداشت
علی، عدالتِ مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از آن امام نداشت
به باغ وحی جسارت نمود گلچینی
که از مروّت و مردی نشان و نام نداشت
شکست حرمت و گم شد قِداسَتِ حَرَمی
که قدر و قُرب کم از مسجدالحرام نداشت
شدند آتش و پروانه آشنا، روزی
که شمع سوخت ولی فرصت تمام نداشت
کسی وصیّت او را نخواند یا نشنید
که آفرین به بلندای آن پیام نداشت
::
تو آرزوی علی بودی ای گل یاسین!
دریغ و درد که این آرزو دوام نداشت
حضور فصل خزان را به چشم خود دیدی
که با تو فاصله بیش از سه چار گام نداشت
در آن فضای غمانگیز فضّه شاهد بود
که غنچه طاقت غوغا و ازدحام نداشت
چرا کنار تو، نشکفته پرپرش کردند
مگر شکوفۀ آن باغ احترام نداشت؟
«شفق» نشست به خون تا همیشه وقتی دید
«نماز نافله خواندی ولی قیام نداشت»
#محمدجواد_غفورزاده
#فاطمیه
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
#قصیده
🔹دارالشفای درد جهان🔹
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
در گوش چاه، گوهر نجوا نمیشکست
ای آشیانِ درد، علی داشت تا تو را
ای مادرِ پدر، غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفی تو را
زین درد سوختیم که ای زُهرۀ منیر
کتمان کند به خلوت شب، مرتضی تو را
ناموسِ دردهای علی بودی و چو اشک
پیدا نخواست غیرتِ شیر خدا تو را
دفن شبانۀ تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنیست ز چندین جفا تو را
تا کفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود
راهی نبود بهتر از این، مرحبا تو را!
یک عمر در گلوی تو بغض، استخوان شکست
در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را...
تحریف دین، فراق پدر، غربتِ علی
انداخت این سه دردِ مجسّم ز پا تو را...
دادند در بهای فدک آخر ای دریغ
گلخانهای به گسترۀ کربلا تو را...
پهلو شکستهای و علی با فرشتگان
با گریه میبرند به دارالشفا تو را
دارالشفای درد جهان، خانۀ علیست
زین خانه میبرند ندانم کجا تو را؟!...
#قادر_طهماسبی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#قصیده
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند...
همان گروه که با دعوی مسلمانی
اسیر پنجۀ تزویر و زور و زر بودند،
همان گروه که از فیض صحبت معصوم
به زعم خود، همه اصحاب معتبر بودند
اگر نبود طلوع ستارۀ اسلام
هنوز در طلب کفر، رهسپر بودند
اگر نبود فروغ هدایت نبوی،
هنوز دشمن خونریز یکدگر بودند
بهار وحی که چشم از جهان فرو میبست،
معاشران گل، از غصه خونجگر بودند
هنوز روی زمین بود چلچراغ امید،
که این گروه در اندیشۀ دگر بودند
در سقیفه گشودند و چشم دل بستند،
تمام مدعیانی که فتنهگر بودند
چه زود خاطرههای غدیر رفت از یاد
چه زود در پی ایجاد شور و شر بودند
برای بستن دست برادر خورشید،
سپیدهدم دَم دروازۀ سحر بودند
خدا گواست که در کوچۀ بنیهاشم
ز قدر و حرمت آن خانه، باخبر بودند
ولی دریغ که آن دستهای نامحرم،
برای چیدن گل، همدم تبر بودند
بَدا به حال کسانی که روز غارت باغ
سکوت کرده و تنها نظارهگر بودند
کسی نگفت که نوغنچههای یاس کبود
درختِ طیبۀ وحی را ثمر بودند
کسی نگفت که این آیههای نورانی،
برای شوکت اسلام، بال و پر بودند...
شکست شاخۀ طوبی در آستانۀ در،
و خلق، شاهد الماسهای تر بودند
به جز حمایت از باغبان چه میکردند؟
سهچار غنچه و یک گل، که پشت در بودند...
#محمدجواد_غفورزاده
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#قصیده
پرتلاطم مثل دریا پشت این در ایستاده
پشت این در، جاریِ آیات کوثر ایستاده
آنطرف طوفان غیرت، پای دین حق نشسته
اینطرف دریای عصمت، پشت حیدر ایستاده
ریشه در خاک ازل دارد که اینسان راستقامت
روبروی -تا قیامت قوم ابتر- ایستاده
پشت این در، جبرئیل -آن عند ذیالعرش المکین- تا
اذن از ناموس ِحق گیرد، مکرر ایستاده
تا ببوید عطر آن سیب بهشتی را دوباره
بر در این خانه، صبح و شب پیمبر ایستاده
اینک اما... آتشی بر دامن این در نشسته
پشت در، پروانهای افروخته پر ایستاده
شعله از شرم بد اقبالیِ خود میسوزد آنک
دست بر دامان در، بیتاب و مضطر ایستاده
شعله در اقبال شومش دیده شاید دختری را
در بیابان -آتش افتاده به معجر- ایستاده
یک پدر -افتان و خیزان- هر قدم را پیر میشد
هر قدم، بر تکهای از نعش اکبر ایستاده
مادری آنسوی خیمه، بر لبش لالایی اصغر
تا نبیند شرم شوهر را، عقبتر ایستاده
کربلای چار بود و دستبسته تهنشین شد
چشم بر در، مادرش تا روز آخر ایستاده
امر فرمانده به ماندن بود، تا فرمان بعدی
او چهل سال است -تنها- تنگ معبر ایستاده
اینطرف گودال خونپالا و آنسو تل مضطر
آنطرفتر مادری با دیدهی تر ایستاده
خواهری تا یک نشان از کهنه پیراهن بیابد
روی تلی از سنان و تیر و خنجر ایستاده
وارثان غیرتاند این قوم، آنک نوجوانی
بی لباس رزم، رودرروی لشکر ایستاده
سالهای پیش هم، در غربت دلتنگ کوچه
کودکی -بر پنجه- بالاخواه مادر ایستاده
ساکت و غمبار -خانه- بغض، در جانش نشسته
مدتی را... مادرِ این خانه، کمتر ایستاده
میفروغد -همچنان- این ماه، حتی در مُحاقش
تا فلک برپاست -با خورشید و اختر- ایستاده
لیلةالقدری که دنیا، وسع درکش را ندارد
در طلوعندهترین آفاقِ محشر ایستاده
#وحید_اجاقی
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
#قصیده
🔹زهرۀ زهرا🔹
دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آنکه کرامات او گذشته ز اِحصا
هم شرفش بگذرد ز عرش الهی
هم نسبش میرسد به سید بَطحا
زهره مخوانش که هست زهره کنیزش
دخت مخوانش که گشته اُمّ اَبیها
محرم رازش نبیِ راضیِ مَرضی
سنگ صبورش علیِ عالیِ اعلی
حاصل پیوند باغ و نمنم باران
سیب گلاب دل خدیجه و طاها
تاج سر هر دو عالمی تو و کافیست
چون تو یکی اسوه بانوان جهان را..
بهر نگهبانی از تو عرش فراهم
بهر پذیرایی از تو خُلد مهیا
حُبّ تو جنت شدهست و بغض تو دوزخ
ای به قیامت معاندان تو رسوا..
دین تو کفر فریب و کذب درآورد
صدق تو با این و آن چه کرد؟ خدایا
صدق به صدیقه میرسد که رسیدهست
جمله به فرزند ارث مانده ز بابا
ارث، سلیمان مگر نبُرد ز داود؟
یا زکریا نداد ارث به یحیی؟
ارثِ پدر بردهای به امر خداوند
مِلک فدک را نه بلکه مُلک فلک را
سوی تو آید رسول روز تَحَدّی
سمت تو گردیده قبله، لیلةالاسری..
غایت خلقت تویی و جمله بهانهست
قصۀ سیب و بهشت و آدم و حوّا
خود چه خبر گشته در مدینه که با شوق
جِنّ و ملک میرسند بهر تماشا
چشمۀ کوثر به دست ساقی کوثر
شمس و قمر را نگر قرین شده یکجا
آنکه نبی جوشن کبیر تنش کرد
با زره آمد ز راه بادیه تنها
وآن که به سائل سپرد رخت عروسی
چشم بپوشد ز رَخت اطلس و دیبا..
خانۀ ایشان بهشت و کوچک و دنجیست
گرچه نگنجد به کوزه جمع دو دریا
بانوی پر مهر آب و آینه و نور!
خیر کثیر نهانِ دنیی و عقبا!
کیست به غیر از تو با علی مترادف؟
غیر علی کیست با تو همسر و همتا؟
حیدر صفدر امیر قلعۀ خیبر
آنکه محابا نکرده از صف اعدا..
تیغ و حریر است یا نه آتش و آب است؟
هم به تولاش بین و هم به تبرا
حق و علی با هماند و لا یَتَغَیَّر
حق و علی مدغماند و لا یَتَجَزّی
پای به ره نِه غضنفرا که شغالان
خود بگریزند پابرهنه ز هیجا
عبدود آنقدر ذوق کرد که نشناخت
بعد ملاقات ذوالفقار سر از پا
بیثمر از تیغ او گریخته مرحب
بیهُده در چنگ شیر کرده تقلا..
طعنۀ او با بشر زنند عجب نیست
نسبت او با خدا کنند، شگفتا!
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا..
سید و مولا و میر هر دو جهان است
هرکه علی را گرفت سید و مولا
تا پدر خاک، سهم مادر آب است
گشته سرشته به نور، آب و گل ما
یکسره مکتوم ماند راضیه را راز
ماند پس پرده سِرّ کشف معما
تربت پاکش نهان ز دیدۀ مردم
چون شب قدری نهفته در سه شب احیا
فاطمه خود فاطمهست من چه بگویم؟
اسم تو تنها به اسم توست مُسَمّا
در همه گیتی نگشته مثل تو تکرار
در همه عالم نشد شبیه تو پیدا
در حد ما نیست مدح نام تو گفتن
مدح تو گوید مگر خدای تعالی..
#محمدرضا_طهماسبی
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
فرازی از یک #قصیده
🔹شفیعۀ محشر🔹
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر...
خویش مگر وصف خود کند، که ثنایش
هست زِ ادراک واصفان، همه برتر
نکتهای از قدرتش بس، اینکه بگویم
اوست علیآفرین و فاطمه پرور!
عصمت کُبری ولیةاللَّهِ عُظمی
قُرّةُ عَینِ النَّبی حبیبۀ داور...
ای به مَثَل بیمَثَل چو ایزدِ یکتا
ایزد قَیّوم را تو نورِ مُصوَّر!
شأن تو در إنَّما وَلِیُّکُم الله
با حق و با احمد و علیست برابر...
چشم و چراغت دو گوشوارۀ عرشاند
راحت جانت دو نازدانه، دو دختر
از پی «قالوا بلی» وِلای تو زهرا
عرضه بر ارواح انبیا شده یکسر...
چشم همه انس و جن به درگه لطفت
دیدۀ کَرُّوبیان چو حلقه، بر این در...
تا که خدا فخر آورَد به ملائک
جانب محراب خیز و روی بیاور!
در عجب از عِلم تو علی، ولی الله
مفتخر از دستبوسیِ تو، پیمبر
حبل متینِ هزار عارف و عامیست
هر نخی از چادرت به عرصۀ محشر...
لب به شفاعت تو باز کن که نمانَد
جای شفاعت برای شافع دیگر
بهر شفاعت، تو را بس است در آنروز
دست اباالفضل و خون محسن و اصغر
هر که پناهش تویی، پناه دو عالم
وآنکه شفیعش تویی، شفیع به محشر
حضرت باقر برای چارۀ هر غم
نام تو میبُرد بر زبان مطّهر
خانۀ تو، کعبۀ امید سه حجّت
بیت تو، معراج صبح و شام پیمبر...
ای زن مردآفرینِ عالَم هستی!
وی ز دل و جان گذشته، در ره همسر...
کشتۀ راه خدایی و هدفِ تو
امر به معروف بود و نهی ز منکر...
مدح تو ارزندهتر ز خواندن هر ذِکر
داغ تو سوزندهتر ز هر غم دیگر...
ای دل ما در هوای قبر تو سوزان
قبر تو و اسم اعظم است برابر...
#سیدرضا_مؤید
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
#قصیده
🔹تبسم کوثر🔹
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
ای روزگار، دورۀ هجران تمام شد
یعنی برات وصل به امضا رسیده است
بگشای چشم شوق به سوی فرشتگان
ای باغ گل، زمان تماشا رسیده است
عطر گل محمدی از مکه میوزد
فصل گل و تبسم گلها رسیده است
تا آنکه غرق نور شود آسمان وحی
ماهی به نام اُمّ اَبیها رسیده است
آمد ندا:«فَصَلِّ لِرَبِّک» حبیب ما
محبوب ما! حبیبۀ دلها رسیده است
بر دفتر تبسم کوثر نوشتهاند
آیینۀ تجسّم طاها رسیده است
قفل حدیث قدسیِ لولاک باز شد
امشب کلید حلّ معما رسیده است
امشب سروش غیب به گوش خدیجه گفت:
مام دو مریم و دو مسیحا رسیده است
مرضیهای که سورۀ انسان مدیح اوست
انسیهای به جلوۀ حورا رسیده است
هر کس رسیده است به هر رتبه و مقام
از پرتو ولایت زهرا رسیده است
یعنی که آدم صفیالله از این طریق
کمکم به علمِ «عَلَّمَ الاَسما» رسیده است
از چشمۀ کرامت زهرای اطهر است،
فیضی اگر به مریم و حوّا رسیده است
تا بنگرد کلیم، تجلّای طور را
اشراق او به سینۀ سینا رسیده است...
زهرا که هر شب از دل محراب تا سحر
نورش به عرش «ربّی الاعلی» رسیده است
زهرا که سر به سجدۀ شکر خدا گذاشت
آوازهاش به مسجدالاقصی رسیده است
زهرا که چون به خطبه صدایش بلند شد
پژواک او به عالم بالا رسیده است
زهرا که «اِنَّ اَکرَمَکم» ترجمان اوست
در بندگی به قلّۀ تقوا رسیده است
زهرا که در مقام رضا، مجتبای او
تا بیکرانِ صبر و مُدارا رسیده است
زهرا که در مقام شهادت، حسین او
از کربلا به «لیلةالاسری» رسیده است
زهرا که در جبین درخشان زینبش
ایمان به رتبههای تجلّا رسیده است...
ما مثل قطره، دست به دامان کوثریم
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است...
تنها نه مِهر فاطمه آرام جان ماست
عشق علی به دادِ دلِ ما رسیده است
ای دل، نظر به پنجرههای بقیع کن
پایان کار عشق به اینجا رسیده است...
#محمدجواد_غفورزاده
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#مدح
#قصیده
زﻫﯽ ﮐﻮی ﮐﺴﯽ ﮐﺰ ﺧﻮن ﺑﻮد آب ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺶ
ز ﺳﺮﻫﺎی ﻋﺰﯾﺰان ﭼﯿﺪه ﮔﻠﺪان ﮔﺮد ﻣﯿﺪاﻧﺶ
ﺑﻪ ﺧﻮرﺷﯿﺪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﯽﺷﻮد ﻣُﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻠﻮه
ﺗﺸﺮفﻫﺎی آﺋﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﺷﺒﻨﻤﺴﺘﺎﻧﺶ
زﻫﯽ ﺑﺎﻧﻮی ﺟﻌﻔﺮ ﭘﺎﺳﺒﺎن ﺣﻤﺰه درﺑﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﺻﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﻪ دار اﺳﺖ او را ﻣﺮد ﻣﺮداﻧﺶ
زﮐﺎﺗﯽ داﺷﺖ ﺧﻮﻧﻢ ﮔﯿﺞ ﺗﺤﻠﯿﻠﺶ ﺷﺪم دﯾﺪم
ﮐﻪ ﺣﺘﯽ میرود ﻋﯿﺪ ﺳﻌﯿﺪ ﻓﻄﺮ ، ﻗﺮﺑﺎﻧﺶ
ﮐﺪاﻣﯿﻦ ﻧﻌﺮه از ﺳﺠﺎده ﺣﯿﺪر را ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد
ﮐﻪ ﻣﯽﭘﻮﺷﺪ ﻧﻌﻢ ﯾﺎ ﺳﯿﺪی ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻋﺮﯾﺎﻧﺶ
ﭼﻨﺎن وﻗﺖ ﮐﺮم از ﺷﺶ ﺟﻬﺖ ﺑﺮ ﺗﺎﺧﺖ ﻣﯽآﯾﺪ
ﮐﻪ از ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد ﻧﯿﺰ رد ﮔﺮدد ﺑﻪ ﻃﻮﻓﺎﻧﺶ
ز ﮐﻮران ﻧﯿﺰ در ﺳِﺘﺮ ﺗﺠﻠﯽ ﮔﺸﺘﻪ او ﭘﻨﻬﺎن
ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد دﯾﺪارش دﻫﺪ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﮐﻮراﻧﺶ
ﭼﻨﺎن ﻣﻌﺼﻮم ﺑﮕﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪاش ﮐﺰ ذوق
ﺑِﮑﺎرت ﻣﯽﺑﺮد ﻣﺮﯾﻢ ﻫﻨﻮز از ﭼﺸﻢ ﺟﯿﺮاﻧﺶ
ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﭘﻨﺞ ﺗﻦ از ﭼﻬﺎر ﺳﻮ در ﻫﺸﺖ ﭼﺸﻢ آﯾﺪ
ﻋﻠﯽ ﻣﻮﺳﯽ اﻟﺮﺿﺎ ﭘﯿﺪا ﺷﺪ از آﺋﯿﻨﻪ ﺑﻨﺪاﻧﺶ
ﺑﻪ ﻗﻢ بر ﭼﺎدرش اﻓﺘﺎده ﺟﻤﻌﯽ ﯾﺎرﺿﺎ ﮔﻮﯾﺎن
ﮔﺮوﻫﯽ ﺣﻀﺮت ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﮔﻮﯾﺎن در ﺧﺮاﺳﺎﻧﺶ
ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺄﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ از ﺣﯿﺚ أﺣﺪ ﮐﺎﻣﻞ
ﻧﺪارم ﺷﮏ ﮐﻪ در ﺧﻠﻮت ﭘﺮﺳﺘﯿﺪﺳﺖ ﺷﯿﻄﺎﻧﺶ
ﺣﺪﯾﺚ ﮐﺎﻣﻞ ﻟﻮﻻک ﺷﺮح ﮐﺎﻣﻠﯽ دارد
چو ﻟﻮﻻی در ﺟﻨﺖ ﺑﭽﺮﺧﺪ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺶ
ﺑﻪ اﻣﮑﺎن زنی دﻟﺪادهام ﮐﺰ ﺷﺪت اﻋﺠﺎز
ﺟﻤﻞ را در ﺗﻪ ﺳﻮزن ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺎر ﮐﻮﻫﺎﻧﺶ
ﺑﻀﺎﻋﺖ ﻻﻏﺮ اﻓﺘﺎده است او ﻓﺮﺑﻪ ﻃﻠﺐ دارد
ﻧﺸﺪ اﻧﺪازه ﻋﻔﻮش ﮐﻨﻢ ﯾﮏ روز عصیانش
ﻣﮕﻮ ﮔﺴﺘﺎخ ﺷﯿﻮن ﺑﻮده اﯾﻦ ﻧﻮ ﺷﺎﻋﺮ اَﻟﮑَﻦ
ﺑﻪ ﻗﺪر وُﺳﻊ ﺧﻮد ﮐﺮده اﺳﺖ ﻣﻌﻨﯽ ﺗﺎزه ﮐﺘﻤﺎﻧﺶ
#محمد_سهرابی
#معنی_زنجانی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#مدح
#قصیده
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
فریاد بیصداست ترکهای پیکرش
از بسکه خورده خونِ دل از دست روزگار
پاشیده رنگ سرخ به پیراهنِ خزان
بسته حنا به پینۀ دستان شاخسار
در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را میآورد آتشفشان به بار
با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار
آن میوهای که ساخته تسبیحی از خودش
شُکر است بر زبانش، فی اللیل و النهار
آن میوهای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار
آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ کار
نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار
آن نام را میآورم، اما نه بیوضو
دل را به آب میزنم، اما نه بیگدار
جبر آن زمان که پشت در خانهاش نشست
برخاست آن قیامت عظمی به اختیار
رفت آنچنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار
شد عرصهگاه تنگ، ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به اُحد ماند، استوار
برگشت زخم خورده، ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام «فاطمه» را میزنند جار
من از کدام یک بنویسم که بودهاند
حَجّاجها به ورطۀ تاریخ بیشمار
آنها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچههای احمری از خونِ این تبار
از کربلا به واقعه فَخ رسیدهایم
از عمق ناگوارترینها به ناگوار
محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبههای دار
بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم میکند حسنک را به سنگسار
در لُمعَةُ الدَّمِشقِیَه جاریست همچنان
خون شهید اول و ثانی چون آبشار
اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علیست روی لبِ شیعه آشکار
بیت از هلالی جُغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار:
«جان خواهم از خدا نه یکی، بلکه صدهزار
تا صدهزار بار بمیرم برای یار»
فرق است، فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است، راه بیحدی از شعر تا شعار
اینک مدافعان حرم شعلهپرورند
تا در بیاورند از آن دودمان دمار
با تیغ آبدیدهای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار
زهراست مادر من و من بیقرار او
آن نام را میآورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده میآیند و او سوار
فریاد میزنند که سر خَم کنید، هان!
تا از صراط بگذرد آیات سجدهدار
هرجا نگاه میکنم آنجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار
اینها که گفتهایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه، مصمم، امیدوار...
#سید_حمیدرضا_برقعی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#مدح
#قصیده
جهان بدون تو ای آفتاب عالم تاب!
به کورِ تشنه شبیه ست در کویرِ سراب
تو کوثرآمدِ لطفی، از ابتدای حیات
بشر به خیر تو محتاج، چون گیاه به آب
به آستانه ی فهم تو ای سریره ی قدر!
نمیرسد مگر اندیشه ی اولوالاباب
تمام عمر به دنبال وصف ذات تو بود
نیافت واژه ی در شأن، ذهنِ مضمون یاب
دری خدا به مقامت گشود، لفظ کثیر
به باب کثرت اگر رفته، هست از این باب
تو را به اسم نشاید صدا زدن، هرچند
شکسته است کمر، بارِ وصفت از القاب
تو در مثل شب قدری، ندیده هیچ زمان
شبی شبیه تو را چشم روزگار به خواب
تو آن ستاره ی صبحی که چشم شبزدگان
ندیده اند هنوزت به جهدِ اسطرلاب
چه مُهرها که به نام تورّم آمده اند
به پای تو بنشانند بوسه در محراب
بر آن دو دست تو گلبوسه زد رسول، دو دست
که عکس باغ جنان را گرفته اند به قاب
به احترام تو باید تمام قد برخواست
که سیره ی نبوی میکند چنین ایجاب
تو کیستی؟ که هم انسیه ای و هم حورا
تو کیستی؟ نرسد این سوال ها به جواب
یهودی از نفس چادرت مسلمان شد
مسیحه ایست که او را صدا زنند: حجاب
به دست توست تمام امور، از این روست
اگر تو را "أمَةُ الله" کرده اند خطاب
قسم به خاک رهت دیدنی ست در محشر
زبان گشودنِ هفت آسمان به "کُنتُ تراب"
سوار ناقه ای از نور میرسی، گویی
که آفتابِ قیامت تو را شده ست رکاب
دخیل بسته ی أهدابِ مِرطِ فاطمه ایم
بهشت میدمد از رشته های آن جلباب
بهشت گفتم و دیدم بر آستان درش
شرار کینه ی ابلیسیان گرفته شتاب
بهشت، روضه ی جانسوز توست، آنجا که
ملک بر آتش دل ریخت لحظه لحظه شراب
غم تو ای شبِ قدر! آن قَدَر که سنگین بود
خمیده شد سر دفن شبانه ات مهتاب
بگو کجای فلک دفن کرده اند تو را
که چرخ میزند اینگونه صبح و شام سحاب
مرا ز هرم جهنم رهانده آتش غم
دل من است که پیش از عذاب دیده عذاب
مگرد طاعتِ سرخوش! پیِ بهشت خدا
بهشت سوخته ی اهل بیت را دریاب
#مسعود_یوسف_پور
#حضرت_فاطمه__زهرا_سلام_الله_علیها
#ولادت
#مدح
#قصیده
اى بلند اختر که ناموس خداى اکبرى
عقلِ کل را دخترى و علمِ کل را همسرى
زینت عرش خدا پرورده دامان توست
یازده خورشید چرخ معرفت را مادرى
آن که بُد منّت وجودش بر تمام ما سوى
گشت ممنون عطاى حق که دادش کوثرى
تاج فرق عالَم و آدم بود ختم رُسُل
بر سر آن سرور کون و مکان تو افسرى
از گلستان تو یک گُل خامس آل عباست
اى که در آغوش خود خون خدا مى پرورى
مقتداى حضرت عیسى بود فرزند تو
آن چه در وصف تو گویم باز از آن برترى
در قیامت اولین و آخرین سرها به زیر
تا تو با جاه و جلال حق ، زمحشر بگذرى
بر بساط قرب بگذارد قدم چون مصطفى
تو بر او هستى مقدّم ، گرچه او را دخترى
کهنه پیراهن چو بر سر افکنى در روز حشر
غرقه در خون خدا برپا نمایى محشرى
با چه ذنبى کشته شد مؤوده آل رسول
بود آیا اینچنین، أجرِ چنان پیغمبرى
قدر تو مجهول و مخفى قبر تو تا روز حشر
جز خدا در حق تو کس را نشاید داورى
شمع جمع آل طه بضعه خیر الورى
دختر شمس الضحا و همسر بدر الدّجى
آفتاب برج عصمت گوهر درج شرف
لیلة القدر وجود و سرّ و ناموس خدا
آن که بنشاندش به جاى خود امام الانبیاء
وان که بُد آمینِ او شرط دعاى مصطفى
مبدأ جسمش بُد از اثمار اشجار بهشت
منتهاى روح پاک او حریم کبریا
ز آدم و عیسى نبودش کفو و مانندى به دهر
شد در اوصاف کمال او هم تراز مرتضى
در مدیحش عقل شد حیران و سرگردان چو دید
هست مدّاحش خدا، وصف مقامش هل أتى
پا ورم کرد از نماز و دست و بازو از جهاد
سینه او شد سپر در راه حق روز بلا
رفت از دار فنا بشکسته دل آزرده تن
آن که بُد آزردنش ایذاء ختم الانبیاء
گفت حیدر در غروب آفتاب عمر او
تار شد دنیا و روشن شد به تو دار بقاء
دختر خیر الورى و همسر فخر بشر
علم مخزون، غیب مکنون در ضمیرش مستتَر
لیلة القدر، نزول کل قرآن مبین
مطلع الفجر ظهور منجى دنیا و دین
آسمان یازده خورشید تابان وجود
روشن از نور جمالش عالم غیب و شهود
شمع جمع اهل بیت و نور چشم مصطفى
مهجه قلبى که آن دل بود قلب ماسوى
آیه تطهیر وصف عصمت کبراى او
هل أتى تفسیرى از دنیا و از عقباى او
تا قیامت شد به او روشن چراغ عقل و دین
منتشر از او به دنیا نسل خیر المرسلین
اندر آن روزى که وا نفسا بگویند انبیا
شیعتى گویان بیاید او به درگاه خدا
مصحف او لوح محفوظ قضاء است و قدر
در حدیث لوحِ او برنامه اثنى عشر
علم ما کان و یکون ثبت است اندر دفترش
نى سلونى گفته در عالم کسى جز همسرش
اوست مشکاة دو مصباحى که شد عرش برین
زینت از آن دو ، چراغ راه رب العالمین
میوه باغ وجودش حلم و جود مجتبى است
حاصل آن عمر کوتاهش شهید کربلا است
زینب آن اسطوره صبر و شجاعت دخترش
گوى سبقت برده در اسلام و ایمان مادرش
دامنش جان جهان و یک جهان جان پرورید
وه چه جانى که خداوند جهان او را خرید
خون بهاى خون او شد ذات قدّوس خدا
گشت کشتى نجات خلق و مصباح الهدى
منقطع شد وحى بعد از رحلت خیر الأنام
لیک جبریل امین بنمود در کویش مقام
بود امین وحى دائم در صعود و در نزول
تا گذارد مرحمى بر قلب مجروح بتول
دل شکسته بود و از هجر پدر بیمار بود
پشت و پهلو هم شکسته از در و دیوار بود
تسلیت مى داد او را ذات پاک ذو الجلال
تا بکاهد زان غم و آن رنج و آن درد و ملال
عطر و بوى و رنگ و روى و خُلق و خَلق عقل کل
ساطع و لامع بُد از آن بضعه ختم رسل
زین سبب روح القدس شد در حریم او مقیم
تا در آن آئینه بیند صاحب خُلق عظیم
زین قفس چون مرغ روحش رو به رضوان پر کشید
رفت جبریل امین و از مدینه دل برید
مرتضى آن قطب عالم لنگر دنیا و دین
عرش علم و روح ایمان و امیرالمؤمنین
آنکه در تسلیم و صبرش عقل شد مبهوت و مات
کرد در فقدان این همسر تمناى ممات
بود زهرا رکن آن رکن زمین و آسمان
رفت و ویران شد سر و سامان آن شاه جهان
صورتى کو خَلق و خُلق عقل کل را مى نمود
گشت پنهان نیمه شب در خاک غم، امّا کبود
ماهتاب آسمان عصمت و عفّت گرفت
کس نداند جز على آخر چه بگذشت و چه بود
دیده عالم ندیده زهره اى مانند زهرا
دخترى مادر نزاده کو شود اُمّ ابیها
شد خدا راضى به آنچه فاطمه راضى به آن شد
متفق شد در رضا و در غضب با حق تعالى
#وحید_خراسانی