eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.6هزار دنبال‌کننده
10 عکس
1 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
. ۱۱۲۹ بابا غم تو بر جگرم چرخ میزند اشک غمم به چشم ترم چرخ میزند گرچه ز سنگ، جوجه‌ی تو پر شکسته شد صیاد باز دور پرم چرخ میزند آن دختری که زیور من شد به گوش او با خنده هی به دور و برم چرخ می‌زند از تاریانه‌ای که عدو بر سرم زده بابا خرابه دور سرم چرخ میزند موی مرا کشید و لگد زد به پهلویم دردش مدام بر کمرم چرخ میزند
. می‌شود غصه‌ی دوری تو سر دیر به دیر سر به ما می‌زنی ای سر چه قدر دیر به دیر غیر رأس پدر و رأس عمو در یک قاب می‌رسند آه به هم شمس و قمر دیر به دیر پدری که نگران است برایش دختر باید اصلا برود هم به سفر دیر به دیر تو ولی از سفرت دیر که برگشتی هیچ؛ باد هم از سرت آورد خبر دیر به دیر زود پژمرده شود گونه‌ی دختر بچه برسد از پدرش بوسه اگر دیر به دیر طعم آن بوسه‌ی آخر به لبم مانده ولی حل شود در لب خشکیده شکر دیر به دیر این چه وضعی است؟ برای من دختر زشت است بخورد شانه اگر موی پدر دیر به دیر
. ◾بازار شام ویران ◾و مجلس یزید دیدم سرت به نیزه راهم به کوفه گم شد در نیمه‌ی دل شب ماهم به کوفه گم شد در بین سینه یکدم آهم به کوفه گم شد گفتم به کل عالم شاهم به کوفه گم شد با دستهای بسته در محضرت رسیدم بار غم فراقت بر دوش خود کشیدم نیزه سوار زهرا خوش آرمیده اینجا بر خواهرت نظر کن ای ماهتاب بطحا لحن حجازت از ما دل برده سبط طاها آیات کهف خواندی محشر نموده بر پا (دست از طلب ندارم تا کام دل برآید) (یاجان‌رسد به جانان یا جان ز تن درآید) من مظهر عفافم اینسان حجاب دارم بر نوک نیزه حتی شب آفتاب دارم در شام و کوفه هر چند صد پیچ و تاب دارم از غصه‌ی رقیه سر بر تراب دارم بر طشت زر سرت را کردم نظاره ای شاه لطمه زدم به صورت از دل کشیده‌ام آه در هر نفس حسین‌جان نام ترا سُرایم تو در کجایی و من بنگر که در کجایم تو روی نوک نیزه من در کجاوه‌هایم از نوک نی برادر قرآن بخوان برایم (بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید) زخم و زبان ز کوفه بر ما دگر سر آید
. (س) چه شد شهباز اوج عشق که بی پر آمدی پیشم سراغم از که بگرفتی که آخر آمدی پیشم درِ امید را دشمن ز هر سو بسته بر رویم چگونه ای امید من تو از در آمدی پیشم بر این ویرانه ی تاریک من امشب ضیاء دادی از آن لحظه که ای شمع منور آمدی پیشم سوالی دارم از تو ؛ ای غریبِ آشنا با من تنت بابا کجا مانده که با سر آمدی پیشم مرا شرمنده کردی قاری قرآن لب تشنه که با زخم عمیق از چوب خیزر آمدی پیشم مگر آب گوارا  نیست مهر مادرت زهرا که با لب های خشک و دیده تر آمدی پیشم
🏴 سلام الله علیها (علیه السلام) 〰〰〰〰〰〰 میزبانِ روضه‌ی ویرانه، مهمان را ببخش نیزه‌دار اینجا نیاوردش، عمو جان را ببخش نه، حریفِ این گره‌ها نیست انگشتان تو دست‌هایت خسته شد، موی پریشان را ببخش بوسه بر لب‌های خشکت آرزوی آب بود آرزوهای بَرآبِ رود و باران را ببخش خاکسارت شد، ولی باز از خجالت سرخ شد زخمِ پایت را نبین، خارِ مغیلان را ببخش گفت یک شب گم شدی ترسیدی از تاریکی‌اش روسیاه از روی زردت شد، بیابان را ببخش صورتت با بوسه‌ی انگشترم مأنوس بود رفت در انگشتِ سیلی‌دارها، آن را ببخش آن‌ که با لب‌های زخمم چوب‌بازی کرد، نه! خیزرانی را که می‌بوسید دندان را ببخش در غمت چیزی نباید گفت، باید جان سپرد جانِ بابا شاعران و روضه‌خوانان را ببخش .
. علویات گرفتار یزیدند امروز با چه زجری دم این کاخ رسیدند امروز صندلی بود ولی یکسره سرپا بودند ایستادند و زپا درد بریدند امروز وسط طشت کلیمی به سخن آمده بود چوب ها بهر لبش نقشه کشیدند امروز دخترانش همگی برلبشان مشت زدند آه اینها مگر از دور چه دیدند امروز؟! یک نفر حرف زد و چند نفر غش کردند حرفهای بدی انگار شنیدند امروز پیش چشمه همه شلاق به زینب میخورد تکیه گاه حرم افتاد و خمیدند امروز منبری ، رفت به منبر و علی را سب کرد نیمه جان پای همین درد شدیدند امروز خطبه خواندند و ورق جانب مولا برگشت آبروی همه را خوب خریدند امروز...
. السلام علیک یا اباعبدالله بعد تو زمانه ی مکافات رسید بیش از همه غربتت به اثبات رسید یک شهر برای قافله آذین شد وقتی که به دروازه ی ساعات رسید ⛤⛤⛤⛤⛤⛤⛤ رفتی و زمان ، زمان مهمانی شد بر قافله ات وقت پریشانی شد رأس تو سه روز روی نیزه بود و یک شهر برای تو چراغانی شد
. هر واژه‌ای در سینه‌ی انجیل می‌سوخت تورات در دست بنی قابیل می‌سوخت تصویب شد با رای شیطان حق و ناحق آه بشر در سینه‌ی هابیل می‌سوخت آه از یهودا ، آه از چشمان یعقوب از غصه‌ی یوسف دل راحیل می‌سوخت از سامری سرشار شد ارض مقدس موسی به یاد ماجرای نیل می‌سوخت آه از زمانی که قبیله هاجرانه از داغ ابراهیم و اسماعیل می‌سوخت مشت تفنگ نقره در خشمی مقدس با یاد مردان شهید ایل می‌سوخت ای کاش ما با چشم‌های خود ببینیم وقتی خبر می‌آید «اسراییل می‌سوخت»
. ای که داغت به دلم صفحه خونبار کشید دیدی آخر به کجا عاقبت کار کشید دشمنت پرده نشینان حرم را ز جفا به سر هر گذر و کوچه و بازار کشید تا به دروازه ی ساعات رسیدیم حسین کار بر خواهش از، شمر ستمکار کشید بس که گردانده شدیم در ملاعام به شام صبح وارد شدن ما به شب تار کشید تا سرت را به بر محمل من چرخاندند دخترت ناله زد و پنجه به رخسار کشید این سخن را به توسربسته بگویم که عدو زینبت را به سوی مجلس اغیار کشید خیزران تا که به لبهای عطشناک تو خورد آنقدر خواهرتو آه شرر بار کشید .
دردهایی کشیده ام که مپرس زهرِ هجری چشیده ام که مپرس اصلا از حال خسته ام که نگو از دلِ رنج دیده ام که مپرس از هراس عدو پدر آنقدر در بیابان دویده ام که مپرس با زبانِ کنایه از دشمن حرف هایی شنیده ام که مپرس اضطرابِ بدون وصفی داشت دلِ در خون تپیده ام که مپرس آنقَدَر تشنه ی پریدن بود جانِ بر لب رسیده ام که مپرس از هیاهوی باد و سایه ی زجر زجرهایی کشیده ام که مپرس خواب دیدم شبی،برای شما خاتمی را خریده ام که مپرس آه بابا شبیه مادرِ تو آنچنان قد خمیده ام که مپرس
بعدِ دوری از تو تنها گریه شد کارم پدر روضه ی بی وقفه ام ، در حال تکرارم پدر من چه شب‌هایی که پای نیزه‌ات خوابم نبرد پس خیالت تخت ، امشب با تو بیدارم پدر می توانی سر روی پاهام بگذاری خودت؟ نا ندارم تا تو را از طَشت بردارم پدر تک‌تک آمار زخم صورتت دست من است این چنین آموختم تا خوب بشمارم پدر! این اواخر راه می افتم شبیه مادرت هر زمان پا می شوم دنبال دیوارم پدر گوشوارم باعث این گوش‌های پاره شد تا ابد از هرچه زیور هست..،بیزارم پدر عاشق بازار رفتن با تو بودم، نه سنان... تو ندیدی با چه وضعی بُرده بازارم پدر زجر می خوابید و پا می شد..،کتک می زد مرا هیچ تفریحی ندارد غیر آزارم پدر من فقط یک خُرده جا خوردم ، زبانم کُند نیست آه! کُلِّ شام می خندد به گفتارم پدر من کجا ، عمّه کجا ، بزم حرامِ مِی کجا... رنگِ چوب خیزران شد رنگِ رخسارم پدر ناگهان بحثِ کنیزی شد ، سکینه آب شد... حرف خود را قطع خواهم کرد ، ناچارم پدر! ▪️ جان هرکس دوست داری با خودت من را ببر راحتم کن از خیال اینکه سربارم پدر
بعد دروازه‌ی ساعات چه ساعاتی بود کوچه کوچه همه‌ی شهر سرم ریخت حسین آنکه آورد مرا گوشه‌ی بازار انداخت عاقبت اشک زِ چشمان ترم ریخت حسین زن و نامرد و حرامی همه قاطی بودند در حراجی عرقِ اهل حرم ریخت حسین سرِ زنجیر کشیدند و همه اُفتادند به زمین قافله‌ی دربه‌درم ریخت حسین بال من بود سپر  چادر من بود سپر آنقدر تَرکه به ما خورد  پرم ریخت حسین هرچه زد  بر تن من هیچ نگفتم اما تا که بر روی لبت زد جگرم ریخت حسین سنگ هربار به ما خورد  به سرها هم خورد آنقدر سنگ  زد و دور و برم ریخت حسین که رُباب تو نگفت از سر نیزه اُفتاد ناله زد از سر نیزه پسرم ریخت حسین میهمان بودم و این شهر به زحمت اُفتاد هرقدر داشت زباله  به سرم ریخت حسین