eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.7هزار دنبال‌کننده
1 عکس
2 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بالفرض که چشمان بشر بسته بماند این قصه بنا نیست که سر بسته بماند باید همه خلق بدانند که تا حشر داغیست که بر روی جگر بسته بماند در کوچه اگر راه ببندند به مادر خوب است که چشمان پسر بسته بماند باز است در خانه مولای من اما بر روی ابوبکر و عمر بسته بماند با ضرب لگد باز شود هر دری اما یا رب تو مدد کن که مگر بسته بماند در باز شد و مادر ما بچه اش افتاد در سوخت نشد مثل سپر بسته بماند ای فضه بیا تا که نبینند خلایق ای فضه بیا تا که نظر بسته بماند بی هوش که شد فاطمه بردند علی را خاموش که شد فاطمه بردند علی را
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
روی در خانه همینکه ردّ غم افتاد پرچم سیاهی سر در بیت الکرم افتاد شد محسنیه خانه ی ما بعد از آن روز و جبریل هم وقت رسیدن دم به دم افتاد گهواره با گریه صدایت کرد و آخر هم یک گوشه از خانه کنار مادرم افتاد بعد از درو دیوار و بعد از آتش و مسمار روی جبین آسمان رنگ عدم افتاد آنروز مادر دست بر دیوار می آمد آمد سر قبرت ولی تا آمدم; افتاد بعد از گذشت چند سال از ماجرای تو بر روی قبر اصغر من خواهرم افتاد یک لحظه بین خیمه ها یاد تو افتادم وقتی علی گهواره اش کنج حرم افتاد ای کاش که در کربلا بودی ولی محسن روی علم حک کرده ام زهرا ؛ علی ؛ محسن
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
شاید او یوسف ذریه ی طاها می شد روشنی بخش دل و دیده ی بابا می شد شاید او در دل گهواره زبان وا می کرد همدم فاطمه -فی المهد صبیا- می شد شاید او بین مناجات و نماز شب خویش جلوه ی روشنی از حضرت موسی می شد شاید او از همه ی اهل جهان دل می برد مثل پیغمبرمان خوش قد و بالا می شد شاید او در سکنات و وجنات و حسنات اشبه الناس به صدیقه ی کبرا می شد شاید او مثل اباالفضل میان صفین ذوالفقار علی عالی اعلی می شد شاید او مشک به دوش از وسط نخلستان از حرم با رجزی راهی دریا می شد شاید اما چه بگویم که چه شد در آتش کاش او پاسخ این شاید و اما می شد
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
مظلوم ترین یار ولی را کشتند سبط نبی لم یزلی را کشتند غافل نشوید اول ماه ربیع با ضرب لگد طفل علی را کشتند
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
باغبانى همچومن شرمنده ازگُلها نشُد غُنچه ى نشكُفته ام گُلبرگهايش وا نشُد آشيانى را كه با هم ساختيم آتش زدند هر چه پيغمبرص سفارش كرده بود اِجرا نشُد پاىِ نا مَحرَم نبايد باز ميشُد در حَرَم با تمامِ قُدرتم مانِع شُدَم ، اَمّا نشُد ضَربه اى با پا به دَر زَد، سخت پهلويم شكست بعد از آن زهرا براى تو دگر زهرا نشُد ريسمان را باز مى كردم ، اگر قُنفُذ نَبود با غَلافِ تيغ مُحكَم زد، به دستم وا نشُد در ميانِ شُعلِه ها دِلواپَسِ زينب شُدم دود بود و ، هرچه گَشتَم دُخترَم پِيدا نشُد
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
برای روضه که شبهای تار لازم نیست مدینه،کوچه و گرد و غبار لازم نیست برای اینکه شما یاس خانه ام باشی گل همیشه بهارم، بهار لازم نیست دعای فاطمه یعنی سپاه پشت علی همیشه پیش علی ذوالفقار لازم نیست همینکه بسته شود دست همسرت کافی است که ضرب و شتم زن باردار لازم نیست و کوچه پر شده از دود و آتش و هیزم برای معرکه آتش بیار لازم نیست گلاب از گل آتش گرفته می آید گلاب گیر مدینه فشار لازم نیست برای من تو شهید مدافع حرمی که در دفاع ولایت شعار لازم نیست من از حکایت این خانواده فهمیدم برای فاطمه سنگ مزار لازم نیست .
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
اگرچه نام تو تسبیح ذکر عام نباشد نمی شود که تو باشی و از تو نام نباشد تو جرم واضحشانی، چه قدْر ازتو نگفتند که روی قاتلت انگشت اتهام نباشد دلیل اینکه چرا کوچه نیست بعد تو این است محل قتل تو در دیده ی عوام نباشد هزار سال گذشته ست و ترسشان فقط این است که از من و تو درآن کوچه ازدحام نباشد تو محسنی،حسنی که حسین هستی، ازاین رو؛ نمی شود که نبودِ تورا پیام نباشد مگر ملاک تشیُّع به سنّ وسال ولی است که گفته ماه نشد ماه تا تمام نباشد؟! چنان حسین و حسن، محسن آه نیز نمی شد؛ که طفل فاطمه باشد ولی امام نباشد گذشت عمر حلالش، کسی که آمد و فهمید که حُرمت تو کم ازمسجد الحرام نباشد خدا اراده اش این بود در نیامدنِ تو که جز خودش احدی باتو همکلام نباشد
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
خانه ای که شُده خاکِ سه امامش جبریل خانه ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل خانه ای که به سویش بود قیامش جبریل خانه ای که به درش بود سلامش جبریل از درِ کهنه در بسته که خواهش می کرد اهل آن را به در خانه سفارش میکرد گفت با در نَفَسِ خانه مریض احوال است چند روزی ست که از گریه کمی بی حال است پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است گفت با در ولی افسوس که بداقبال است ناگهان دید در،آن روز که غربت پر بود سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود تازه فهمید همان روز سفارشها را تازه دانست دلیل همه خواهش ها را دید در یک طرفش هیزم و آتش ها را بعد از آن دید در آن بین کِشاکشِ ها را خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد خواست تا وا نشود ضربه ای آن را واکرد چند ضربه که به در خورد زِ جایش اُفتاد مادری خم شد و از درد صدایش اُفتاد پدری آب شد از شانه عبایش اُفتاد در آتش زده روی سر و پایش اُفتاد رحم بر آن تنِ بی تاب نیاورد کسی چادرش شعله ور و آب نیاورد کسی رفت در کوچه کمر بندِ علی در دستش تا جدایش بکند بزن بر دستش دخترش داد زد ای وای برادر دستش خُرد شد قامت او از همه بدتر دستش تا که آیینه ترک خورد علی را بردند پیش دختر که کتک خورد علی را بردند در آتش زده شد… خیمه و طفلان ماندند وقتِ غارت شد و این جمع پریشان ماندند دختران در وسطِ حلقه یِ دزدان ماندند بی عمو بی سپر و بی سَر و سامان ماندند خیمه های حرم از آتش شامی پُر شد دورِ طفلان چقدر جمعِ حرامی پُر شد .
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
در کوچه چه محشر شده سادات ببخشند اینگونه مقدّر شده سادات ببخشند این روضۀ ناموسی و این قصۀ کوچه تکرار مکرر شده سادات ببخشند دیوار که تقصیر ندارد به گمانم هر چه شده از در شده سادات ببخشند مادر که زمین خورده و بابا که شکسته ششماهه که پرپر شده سادات ببخشند مظلومۀ دنیاست ولی قاتل زهرا مظلومیِ حیدر شده سادات ببخشند دل سوخت ازین غصه که بین همه تقسیم ارثیّۀ مادر شده سادات ببخشند ارثیّۀ پهلوی لگد خوردهء مادر سهم علی اکبر شده سادات ببخشند گهوارهء ششماهۀ زهرا به گمانم وقف علی اصغر شده سادات ببخشند سهمیّۀ رخسار کبودش به خرابه تقدیم به دختر شده سادات ببخشند البتّه رسیده است به او ارث ، اضافه چشمی که مکدر شده شده سادات ببخشند ظلمی که به زهرا شده ، تکرار به نوعی با زینب مضطر شده سادات ببخشند در شام خدا داند و زینب که به نیزه با سنگ چه با سر شده سادات ببخشند
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
امان نداد سقیفه به چشم های ترت هنوز خشک نشد در کفن تن پدرت هنوز میوه ی اشک تو کال بود ولی که خواستند ببینند باغ بی ثمرت برای امر خلافت شروع شد قصه بساط هیزم و آتش نشست پشت درت ((به روی سینه ی تو جای بوسه ی میخ است)) و خنده کرد عدو بر شکستن کمرت نیاز بود که طفلت بزرگتر باشد اگر که خواست میان بلا شود سپرت به جای ظلمت خانه فروغ بود ای کاش تمام قصه ی کوچه دروغ بود ای کاش
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیو را با خانه ی انسیّه الحورا چه کار؟ دود را با چشم خورشید جهان آرا چه کار؟ دشمن و بیت و لایت، هیزم و باغ بهشت شعله ی آتش تو را با صورت زهرا چه کار؟ تازیانه شرم کن این دست، دست فاطمه است ای فشار در تو را با عصمت کبرا چه کار؟ مرد کو، تا آورد دستی برون از آستین این همه نامرد را با یک زن تنها چه کار؟ بوستانِ وحی و شیطان روبه و شیر خدا ریسمان ظلم را با بازوی مولا چه کار؟ بیت حقّ را هیچکس نگشوده با ضرب لگد درد را با پهلوی انسیّة الحورا چه کار؟ فاطمه پشت در آمد گفت با آن سنگ دل ما عزا داریم ای ظالم تو را با ما چه کار؟ ای مغیره بشکند دستت که کوثر را زدی هیچ دانی ضرب دستت کرد با زهرا چه کار؟ مجتبی می گفت وا اُمّا خدا داند که می کرد با دل شیر حقّ آن فریاد وا اُمّا چه کار؟ ای که انکار شهادت می کنی از فاطمه هیچ دانی با تو ذات حقّ کند فردا چه کار؟ کاش بودی کاش بودی می دیدی غلاف تیغ را کرد با بازوی تنها عصمت یکتا چه کار؟ «میثم» از خون جگر بنویس در دیوان خود ساکنان نار را با جنّت اعلی چه کار؟
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
رفت با مادر خود پشت در و ثابت کرد محسن فاطمه همچون پدرش غیرت داشت پدر نار به سوی پدر خاک شتافت غافل از مادر آبی که از او نفرت داشت گل و آهن نتوانند بسازند به هم میخ با شاخه ایی از یاس چه سنخیت داشت عدد ابجد زینب به همه ثابت کرد شصت و نه روز عزا داری ما حکمت داشت
۱۷ شهریور ۱۴۰۳