eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
43 دنبال‌کننده
79 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕چه لذتی بالاتر از اینکه تو دفتر خاطره های خوبش جزء اولین خاطراتش بنویسه «من اولین نمازم را در حرم امام رضا خواندم. وقتی نمازم تمام شد من خیلی هیجان زده شدم.»؟ عاقبت بخیریت رو ببینم مادر... https://eitaa.com/mamanemamooli
🧕میدونی عزیزدلم... من و بابا تو این هفت سال بارها و بارها حساب کردیم سالی رو که شما کلاس اولی هستی و هر بار ذوقِ همراه با استرسی نشسته لابلای نگاه هامون... امروز همون هزارو چهارصد و دویی بود که خیلی زیاد بار تصورش رو کرده بودیم و هر دفعه تو دلمون گفته بودیم اوه حالا تا۱۴۰۲ ... اما مامان!بیا در گوشی بهت بگم امروز هزاران بار قشنگ تر از تصورات و آرزو های من بود و خیلی زود تر چیزی که فکرشو میکردم رسید و گذشت ... باسواد شدنت مبارک مون باشه https://eitaa.com/mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برای آخرین سلام و امین الله فاصله ی حدود یک ربعه ی زائرسرا تا حرم رو باید بدو بدو می‌رفتیم و برمی گشتیم اونم با یه کالسکه و آخ پام های یه دختر هفت ساله. با احتساب رفت و برگشت و معطلی راه حدود ده دقیقه وقت داشتیم تو صحن انقلاب روبروی گنبدطلای آقا جانمان ،انرژی ذخیره کنیم برای دلتنگی های بعد سفر... شلوغ بود اما یه گوشه ای رو پیدا کردیم و ایستادیم و صدای آقای همسر پیچید به السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ... ساعت حدود یازده بود و عکس ها ضد نور میشدن و سیاه، اما حین گوش دادن به دعا حواسم پیِ یکی از هم کاروانی ها رفت که سه تا خواهراش با اصرار میخواستن از برادر دوسه سالشون عکس بگیرن. همون طور که حرکاتشون رو تو ذهنم تحلیل میکردم و دلم ضعف می رفت از شیطنت های پسرک یهو خادم ریش سپید آقا جانمان پَرِ سبزِ توی دستشون رو گذاشتن تو دستای کوچیک پسرک و رفتن اون طرف ایستادن. اینجا دیگه حتی آقای همسر هم امین الله رو قطع کردن و ذوق زده شدن چه رسد به منی که از اول پیگیر عکس هاشون بودم... مادرشون هم که تا چند دقیقه پیش کنار ایستاده بود و فقط به بچه ها نگاه می کرد دیگه وارد گود عکس برداری شدن و میخواستن با همکاری دخترا این لحظه رو هرطور که میتونن ثبت کنن... ده دقیقه مون تمام شد امین الله من نصفه مون موند و به أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی و گفتن جمله ی اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِيارَتِي ابْنَ نَبِيِّكَ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ خَلْقِكَ اکتفا کردم اما رحمت و رأفت بود که در جانم جاری شده بود ازحرم امام رضا جانم،صحن انقلاب ، درست روبروی گنبد طلا... تا امروزی که به مناسبت ولادت آقاجانمان خواندم برای توسل به امام رضا از ذکر «یا رئوف» استفاده کنید و چسبید به خاطره ی سال های دبیرستانی که معلم مون برای رسیدن به ضریح و تحت قبه توصیه به ذکر «یا رئوف»کردن... رفتم دنبال لغت رئوف و معنایش و رسیدم به مهربانِ دلسوز من در مقابل این معنا هیچ کلمه ی نداشتم و هیچ حرفی... فقط خواستم بنویسم آقای مهربانِ دلسوزم نگاهت جاریِ لحظه لحظه هایمان باشد که برای دنیا و آخرتمان کافی است... https://eitaa.com/mamanemamooli
🕋🌸🕋🌸🕋🌸🕋🌸🕋 مامان ها همین جوری اش که می روند مسافرت،آدم دلش میگیرد و روزهایش ابری می شود فرقی هم ندارد هرچند ساله باشد یا نباشد حتی اگر خودش هم مامان شده باشد و قد و نیم قد دنباله داشته باشد.... حالا حسابش را بکن که چمدان بسته باشند برای زیارت مسجدالنبی و طواف خانه ی خدا... دلتنگی به توان دو هوریز می شود در خانه ی دلِ آدم... دلتنگیِ مامان دلتنگیِ زیارت پیامبر رحمت دلتنگیِ نشستن روبروی کعبه دلتنگیِ... دلتنگیِ... دلتنگیِ... پ.ن:شد و توانستید برای سلامتی و حج مقبول حاجیان و دل ِتنگِ جامانده ها صلواتی بفرستید...🙏 https://eitaa.com/mamanemamooli
🧕🌸امروز مهمان جمعی بودیم بزرگتر مجلس مون تو حرف هاشون گفتن:«تا حالا بهتون گفتن هر بچه ای که بدنیا میارید و بزرگش میکنید یه مرحله ای هست که با موفقیت به انجام رسوندید و بچه ی بعدی مرحله ی بالاتری هست و همینطور رتبه‌تون بالاتر میره و جلو میرید؟!» هیچی دیگه خیلی به دلم نشست از بس ملموس بود ،خواستم بمونه اینجا😊 https://eitaa.com/mamanemamooli
غدیر بود. رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم و بگوییم:«برادر!عیدت مبارک» پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود!!! به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت‌،‌نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!! خواستیم دست های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را که ما را از متمسکین به ولایت امیرالمومنین قرار داد»‌ دست هایش را قطع کرده بودند!! گفتیم :«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم»سیّدی!کسی از بنی هاشم. جسدهاشان درز لای دیوار شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تاریک بودند و غل های گران برپا، در کنج زندان نماز می خواندند. فقط همین نبود که میان بیابان بایستد،رفتگان را بخواند که برگردند و صبرکند تا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا رود، صدایشان کند و دستش را بالا بگیرد، فقط جمله ی کوتاه «علی مولاست» نبود. کار اصلا اینقدرها ساده نبود. فصل اتمام نعمت فصل بلوغ رسالت فصل سختی بود. بیعت با علی «علیه السلام» مصافحه ای ساده نبود.مصافحه با همه ی رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه ی سه حرفی باید کشید. ایستادن پشت سر واژه ی سه حرفی که در حق ، سخت گیر بود. این روز ها ولی همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکه کلامی معمولی و راحت است..... پ.ن:اما از کنار بعضی روزها و ساعت ها نباید راحت و معمولی گذشت مثل غدیر https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد شای ابوعلی گویان خیره ی چادر ایرانی ام شد و گفت شای ایرانی موجود... مردنمی‌دانست همان سفرِاولی که آمده بودم، معتاد شای ابوعلی شان شده بودم و کلی تمرین تمرین که مثل آن ها تلفظش کنم... مرد نمی دانست حسرت شنیدنِ همان شای بوعلی ها حناق می شود بیخ گلویم و حالا که بچه را روی پاهایم گذاشته ام همه ی حواسم را میدهم که هق هق گریه نشود بلکه بخوابد و من آرام صدای هلبیکم یا زواریِ نزارالقطری را بگذارم و قلبم ذوب شود و اشک آرام آرام بچکد از گوشه ی چشم هایم به یاد همان سفراولی که مرد میخواست از مهمان نوازی اش شای ایرانی بدهد دستم و نمی‌دانست که معتاد شای بوعلی شده ام... مرد چای ایرانی را شای ایرانی خواند و من یه یاد کلاس های عربی دوران مدرسه سریع در ذهنم مرور کردم که گچ پژ ندارند و به جایش چقدر روح وسیعی دارند که هرچه دارند و ندارند میگذارند در طبق اخلاص و بفرما میزنند... مرد نمی دانست هر اربعین از آن سفر اول به بعد دلم طاقت ماندن ندارد و میخواهد پرواز کند به زمانی ورای زمان ها و بماند پیش مردمانی که بوی ظهور میدهند و عطر صاحب الزمان پخش میکنند... https://eitaa.com/mamanemamooli
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸 نگران خودتان باشید نه ! 🔸 در تربیت اولاد، آنچه را که در حد قدرتتان است، انجام بدهید و برای آن قسمتی که خارج از قدرتتان است، اصلاً و کار را به خداوند بسپارید. گاهی مثلاً شما با برادرتان سر را می‌گیرید و در تابستان آن را در حیاط می‌گذارید. اگر او آدم سالم و قوی و فعالی باشد، شما نگران آن سرِ تخت که او گرفته، نیستید؛ چون می‌دانید که او چاپک است و قشنگ می‌تواند ببرد؛ بلکه نگران این طرفی هستید که خودتان گرفته‌اید که مبادا پایتان بلغزد و به زمین بخورید. آن سرِ تربیت را خدا گرفته و هر قسمتی که شما نمی‌توانید و از عهده‌تان خارج است، سهم خداست. شورِ آن قسمتی را نزنید که خدا گرفته؛ بلکه شورِ آن قسمتی را بزنید که خودتان گرفته‌اید. نگران خودتان نباشید؛ بلکه نگران خودتان باشید. آن چیزی که می‌توانید و برایتان ممکن است را اگر نکنید، برایتان خطرناک است؛ اما آن چیزی که نمی‌توانید، جزء وظایف شما نیست. اینکه خدای تعالی جزء وظایف شما نگذاشته یعنی چی؟ یعنی آن را جزء وظایف خودش گرفته و خودش عمل می‌کند: ((لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها)) @haerishirazi
ساعت دوازده شب را رد کرده دراز کشیدم توی تاریکی اتاق ... تصویر مردمِ روی کوه مانند جلوی هتل در ذهنم نقش می‌بندد و مردی کمی دورتر شاید خیلی دورتر شاید با لباس عربی و چفیه ی سبزی که عقال آن را روی سرش نگه داشته شاید هم با یک لباس معمولی مثل مرد های خودمان اما دور است شاید خیلی دور اما همه را میبیند دیدش وسیع است حتی به وسعت همه ی دل ها گفتم که همه را میبیند اما افسوس کسی او را و دل مهربانش را نمی بیند... آه میکشد اما دور است کسی نمی شنود خیلی دور است که حتی اشک هایش هم دیده نمی شود شاید اگر همه می خواستند و این چنین برای دیدنش تلاش می کردند وشاید... وشاید.... https://eitaa.com/mamanemamooli
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 و الگوگیری جوانان🔸 بیکار نشسته بود. یک سوزن جوال‌دوز دستش بود. این سوزن جوال‌دوز را زد به پای خودش. گفت خدایاااا ! این چه دردی بود به من دادی؟! ما هم همینطوریم. تو هنرمند درست نمیکنی، آنها درست میکنند و [دل] بچۀ تو را می‌برند! بعد میگویی خدایا این چه دردی بود به من دادی؟! خب، خدا داد؟! خودت کردی! الان تمام عالَم با شبکۀ اینترنت، تولیدات هنریشان را نشان میدهند و روی و رفتار و منش و گفتار و همه چیز مردم اثر میگذارد. شما نگاه کنید، پیراهن‌های که مردم تنشان میکنند، عکس هنرپیشه‌ها روی آن است، عکس فوتبالیستها روی آن است. خب، شما هم باید هنرمند داشته باشید، شما هم باید فوتبالیست داشته باشید. یک گلزنِ [درجه یک] درست کن که عکسش روی پیراهن آمریکاییها بیفتد. لازم است تو یک برای جوانها داشته باشی که به جای اینکه عکس را در سینه‌شان بزنند، عکس بچه‌های خودمان را بزنند. به جای اینکه از یک بی‌نمازی تعریف کنند، از یک نمازخوانی تعریف کنند و بگویند آقا! این گل زن، نماز اول وقتش ترک نمیشود. میدانید چه تعداد میشوند بواسطۀ اینکه یک نمازخوان، گلزن خوبی بشود؟ @haerishirazi
امروز هفتصد و سیمین روزی بود که من با دیدن تو گفتم «معجزه ها حتما لازم نیست که طی یک اتفاق خارق العاده مثل شکافتن آسمان و باز شدن زمین به وجود بیایند ، معجزه می تواند در یکی از صبح های آخرین روزهای شهریور تو را غافلگیر کند و رخ بنماید درست مثل تو ، دردونه ی من» https://eitaa.com/mamanemamooli
نیت کرده بودم شبی که قرار است فردایش کیف و کوله بردارد و برای کلاس دوم به مدرسه برود ، بروم کنارش دراز بکشم و این کتاب را بخوانم و بعد از دوستت دارم و هرجا باشی قلبم برایت می تپد از ذوق چشمانش لبریز شوم، اما مریضی و ضعف طولانی بعدش اجازه نداد تا امروزی که به بهانه ی تکلیفی که معلم برایشان گفته بود ، آورد و با صدای نازدار کودکانه اش کلمه به کلمه، جمله به جمله خودش برایم خواند... چقدر دلنشین بود این کتاب با مکث های کوتاه تو، چقدر عشق می بارید از لحن نازک تو مادرجان! پ.ن:اگر یه کتاب در مورد عشق بی قید و شرط به بچه ها خواستید «طناب نامرئی» می‌تونه کتاب خوبی باشه و عدم تطابق فرهنگی_دینی اش بخاطر ترجمه بودنش و تعهد مترجم به متن اصلی قابل اغماضه... به علاوه ی اینکه تصویرگری خوبی داره https://eitaa.com/mamanemamooli
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
نیت کرده بودم شبی که قرار است فردایش کیف و کوله بردارد و برای کلاس دوم به مدرسه برود ، بروم کنارش در
جرمی گفت:«من که طنابی نمی بینم!» «لازم نیست طناب نامرئی را ببینی . نامرئی یعنی چیزی که دیده نمی شود. آدم هایی که همدیگر را دوست دارند ، همیشه با یک طناب مخصوص که از عشق درست شده به هم وصل اند.» لیزا پرسید:«خب اگر نمی شود آن را دید ، از کجا باید بفهمیم که هست؟» «حتی اگر آن ها جلوی چشم هایتان نیستید ، می توانید با قلبتان احساسش کنید و بدانید همیشه به کسی که دوستش دارید وصل هستید https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از  محمدامین نخعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔🔔🔔 در این تراکم خبرها و تحلیل ها و حوادث ارض مقدس و آنتن تمدن، حواستان از کودکان پرت نشود. مخصوصا مامان ها و معلم های عزیز. خط انتقال معارف یعنی بتوانی یک روایت جذاب و کودکانه برای بچه ها تعریف کنی، روایتی که برایش رویا بسازد. رویای جهان بدون اسرائیل، رویای طهارت ارض مقدس و پیش به سوی مقدمه سازی برای حضرت مهدی. این فطرت های پاک انبارهای باروتی است که فقط یک جرقه می خواهد... از من می‌شنوید علیکم به دهه ی نودیها از فرم های قصه گویی، نقاشی، نمایش های خانگی، سرود و‌‌... استفاده کنید. دنبال کپی کردن از این و آن هم نباشید. به خلاقیت خودتان اعتماد کنید. اگر کار میدانی خوبی هم انجام دادید، عکس‌هایش را برایم بفرستید. خوشحالم می کنید https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
بین تصاویر پشت سرهم تلویزیون از فلسطین و غزه با چشم های تیز بینش یک چیز را نشانه میگیرد دخترک هفت سال و نیمه ام و میگوید:«شلوار خونگی پاش بود مرده!!!!» همین را می گیرم و می گویم:« خب تو خونه هاشون نشسته بودن که اسرائیل اومد و بیرونشون کرد» با خودم فکر میکنم برای آدمی که بخواهد ببیند و بداند همین قدر ساده است:«شلوار خانگی پای مردی ست که در غزه و فلسطین راه می رود....» https://eitaa.com/mamanemamooli
دست هایش کوچک است اما دل و روحش به وسعتِ ارزش های اسلامی جا دارد... پ.ن:با پرچمی که آبجی بزرگه کشیده که تو دستش بگیره...😍🇸🇩 https://eitaa.com/mamanemamooli
👧 مامان خونه های ضد بمب وجود دارن؟! دخترک هفت سال و نیمه ی مهربان من https://eitaa.com/mamanemamooli
کاکائو خیلی دوست دارد،دخترک کلاس دومی من حتی کیک دوقلوهایی که وسطش کاکائو دارد را طوری می خورد که مزه ی دهانش با طعم کاکائو بماند... ظرف غذا را گذاشت روی کابینت و رفت خورده کیک ها را که دیدم ، فهمیدم کاکائو های وسط کیک است که جدا کرده برای آخر کار تعجب کردم که مانده گفتم نازدونه چرا کیک ها را نخوردی؟ با لحن بی تفاوتی توضیح داد کاکائو ی وسط کیک ام بود گذاشته بودم آخر بخورم یادم رفت... گفت و رفت... من ماندم و فکر اینکه چقدر از کاکائو های وسط کیک زندگی ام را گذاشته ام برای آخر کار اما یادم رفته و مانده ... یادم رفته و من در بی تفاوت ترین حالت ممکن از کنارش گذشته ام... پ.ن:قدر کاکائو های زندگی مان را بدانیم ، به وقت و به اندازه ی واقعی... https://eitaa.com/mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد طول و عرض اتاق را آرام آرام می‌پیماید و با صدای یکنواختی سعی در آرام نمودن نوزادی دارد که کل وجودش اندازه ی دست اوست مرد تلاش دارد از نوزاد صدایی در نیاید تا همسرش که تازه طعم مادری به جانش نشسته و خستگی همراه جدایی ناپذیر این روز هایش شده کمی استراحت کند مرد رویا می بافد صورت مثل ماه همسرش را نگاه می کند و تلائلو نگاهش را در میان چشمان ِ به بار نشسته ی نوزادش جستجو میکند مرد رویا میسازد برای روز های راه رفتن و دویدن نوزادش و خنده های همسرش که تپش های قلبش را به راه می اندازد مرد می خندد و عمرش را میبیند که دوست دارد بریزد به پای همسر و نوزادش یکبار دیگر از اول بخوانید و بجای همه ی فعل های دارد و است ، ندارد و نیست ، بگذارید جز آرام خوابیدن تسنیم ... همه ی نیست ها و ندارد ها به جرم فلسطینی بودن و حب وطن هست که ریخته به جانش!باورتان می شود؟ یک جایی از عاشقانه های آرام نادر ابراهیمی نوشته بود که: عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشق به وطن ، ضرورت است ، نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه. ومن همه اش را در این مرد مسلمان فلسطینی دیدم.... پ.ن:پس فردا روزی اگر کسی دم از ولنتاین و عشق زد این فیلم را برایش بگذارید... https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از روضه فکر
یه روزی دغدغه‌ات این بود کی شناسنامه‌ت عکسدار میشه.. شد.. کی کارت ملی میگیری؟ گرفتی.. ینی کی میشه کارت دانشجویی‌ت بیاد؟ اومد.. ینی کی میشه کارت پایان خدمتت بیاد؟ رسید.. کی میشه کارت کارمندی‌ت بیاد؟ شد.. ولی دغدغه‌ت نبود که آخرش، وقتی کاغذ گواهی فوت اومد، یه جور رشد کردی که ملائک به حالت غبطه بخورن یا مث بقیه بگن: خب اینم مث بقیه حیف و میل شد رفت.. بریم سراغ بعدی.. 🤷‍♂ [ @ruzefekr ±∞ ] روضه‌فکر 🌱
🔸برای سری دوم رویداد "جنگ روایت‌ها" سراغ یکی از حیاتی‌ترین و مهم‌ترین‌ موضوعات رفتیم یعنی "روایت مادری". ▫️اگه یه ذره فکر کنیم، می‌بینیم مادر اولین روایت کننده دنیا و اتفاقاتش برای ما بوده و بیشتر تفکرات توی ذهن ما ساخته روایت‌هایی هست که مادر برامون انجام داده. 🔹سعی کردیم توی این رویداد مباحث متنوع باشن و سراغ افرادی بریم که توی این حیطه استخون ترکونده و با تجربه هستن. ⏰پس از همین حالا ساعت‌هاتون رو از روز ۲۳ تا ۲۸ دی ماه روی ساعت ۸ شب تنظیم کنید که قراره اتفاق ‌های جدیدی رو تجربه کنید. 🔻راستی اگه براتون مقدوره توی انتشار این پوستر کمک‌حال ما باشید... | @mabnaschoole |
هدایت شده از دیمزن
آنجای زندگی ام که پرچم ایران است .... عنوان چالشی است که بدجنسانه به هنرجوهای ناداستان داده ام تا برایش یک روایت بنویسند. بی آنکه خودم بدانم چه می شود با این عنوان مبهم نوشت! اما هرچقدر هم که بدجنس باشم، نامرد نیستم! بالاخره خودم هم باید بیفتم توی چالشی که برایشان تدارک دیده ام و آن قدر دست و پا بزنم که تهش چیزی دربیاورم. اما اولش همان سرها را می گردم. همان جایی که پرچم ها را نصب می کنند. روی بلندی های مرزی. بالای میله های کنار اتوبان ها و سردر خانه ها و ادارات. چیزی ندارد. چندتا رنگ و آرم است روی پارچه‌. این رنگ ها می توانستند روی چادر نماز من باشند یا سایبان برزنتی سر مغازه ای یا پرده ای که دیگر استفاده نمی شود. اما اگر با چینشی قراردادی کنار هم قرار بگیرند، می شوند علامت یک کشور. این سبز و سفید و قرمزِ از بالا به پایین و آرم الله توی دلش، همه جای دنیا نشان دهنده جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران!‌ و فقط جمهوری اسلامی ایران. نه هیچ کشور و جای دیگری در جهان. یک نماد اختصاصی و یک نشان منحصر به فرد. کمی بروم زیرتر دست و پا بزنم. مثلا توی زندگی خودم. کجای زندگی من نشاندهنده ی جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران؟‌ نمادی است از این مختصات جغرافیایی و مذهبی و اجتماعی؟ این همان چیزی است که باید توی این نوشته بهش فکر کنم. برای کسی که سلولهای مغزی اش توی سر انگشتانش تعبیه شده، اتصالات بین نورون هایش در سایش دکمه های کیبورد، زودتر برقرار می شود و فکرش به کار می افتد!‌ در باقی موارد اندازه جلبک دریایی هم بازدهی فکری ندارد!‌ باید همه جای زندگی ام را بگردم. انگشت هایم را تند تند روی کیبود بکوبم و همین طور که دارم وراجی می کنم، فکر کنم. کجای من جمهوری اسلامی ایران است؟ یادم می افتد به مراسمی که آن روز به مناسبت دهه فجر تشکیل شده بود. هر کس که میکروفون را می گرفت بخشی از دستاوردهای ایران بعد از انقلاب اسلامی را با آمار و ارقام نام می برد. تا اینکه میکروفون رسید به یکی که گفت: «همه اینها که گفتید هست. اما من می خواهم بزرگترین دستاورد انقلاب اسلامی را نام ببرم و آن مشخصا «انسانِ جمهوری اسلامی» است. یعنی انسانی مقاوم و پرتلاش و عاشق که یک چشم به آینده دارد و برای راحتی زندگی، تن به هر ذلتی نمی دهد و برای رسیدن به آرمان های اسلامی در یک بستر اجتماعی و برادرانه می کوشد. انسانی که به گفته حاج قاسم سلیمانی شهیدانه زندگی می کند و از پایان با شهادت گریز و خوفی ندارد.» چقدر حرفش به دلم نشست. یعنی اگر کسی اینطوری شد، می شود یک پرچم متحرک که هرجای دنیا که برود همه را یاد جمهوری اسلامی ایران می اندازد؟ دوباره دست و پا می زنم. به نظر می رسد دارم دکمه های کیبورد را مورد ضرب و شتم قرار می دهم. من چقدر پرچم ایرانم؟ اصلا کجای زندگی ام را می توانم پرچم بدانم؟ اگر از یک روز زندگی ام مستندی ساخته شود و در دنیا پخش شود چند نفر بدون دیدن تیتراژ حدس می زنند اهل کجایم؟ ممکن است ویژگی هایی هم داشته باشم اما چقدر چینش رفتارهایم و اندازه و ترتیب اعمالم درست است؟ چقدر شبیهم به یک سبز و سفید و قرمز از بالا به پایینی که الله را در قلب خودش نگه داشته؟... نمی دانم چرا سرانگشتانم یک هو به ذق ذق افتاده اند. دیگر برای امروز تایپ بس است. اصلا به من چه! مشکل هنرجوهاست که بالاخره خودشان یک جوری مشکلشان را حل می کنند . من بروم به بدجنسی و نامردی ام برسم! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan