eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
526 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍من بهتر از همه‌ هستم 🌸با همسرش از توان علمی‌اش حرف می‌زد و اینکه کسی در حد من نیست. قرار بود برای یک جلسه مهم به عنوان سخنران برود. بر خود می‌بالایید و مدام به خودش واگویه می‌کرد: «به همه نشون می دم که چقدر دانش و توان دارم .» بعد مدتها انتظار، فرصت را بدست آورده بود. 🌺با همسرش راهی مسیر قرار شدند، ساعتها رانندگی کردند تا به مقصد رسیدند. خانم با غرور راه می‌رفت، اما همین که وارد شد کسی به او توجهی نکرد؛ در کمال ناباوری، از سخنران دیگری دعوت شده بود. 🍀 او مثل بقیه مهمانان در پایین جلسه نشست. چند دقیقه ای نگذشته بود اخم هایش از بی توجهی و کوچک شدن در هم فرو رفت و با سری پایین افتاده مجلس را ترک کرد. 🆔 @masare_ir
✍ذکر آزادی میگن وقتی عصبانی هستی بگو لااله‌الا‌الله. چرا لا‌اله‌الا‌الله؟🤔 💡این یعنی اون لحظه به خودت یادآوری کنی که تنها خداست که الله منه. نه خشم من. 🌱ولی این ذکر، توی هر موقعیت دیگه‌ای که یکی از حالتای زمینی، بهت خواست چیره بشه، مفیده. ⭕️زود بگو لا‌اله‌الا‌الله و متذکر شو که فقط خداست که اختیار تو رو داره نه غرورت، نه خشمت و نه هیچ‌چیز دیگه. 🆔 @masare_ir
✨شهید غریب 🍃با خوشحالی زد روی شانه ام. گفت: «یادت هست همیشه می‌گفتم غریبانه شهید می‌شوم. دیشب مژده وصال را از حضرت فاطمه (س) گرفتم. حضرت فرمودند: چند روز دیگر مهمان ما هستی.» 🌾عملیات آزاد سازی مهران بود. عصر ۱۶ تیر سال ۶۵ وقتی گردان ما ارتفاعات قلاویزان را تصرف کرد، هواپیماهای دشمن کفری شده بودند. بی‌هدف به همه جا شلیک می‌کردند. بدن نور‌الله سیبل یک راکت شد و چیزی از پیکرش باقی نماند. غریبانه غریبانه. راوی: غلام علی نسایی 📚خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۵۲٫ به نقل از ماه نامه امتدد، فروردین و اردی بهشت ۱۳۹۰، شماره ۶۳و ۶۲، ص ۱۳ 🆔 @masare_ir
✍گرمای دستانی آشنا ⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک می‌پیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه می‌زد. ستاره از پله‌های پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشین‌هایی که با عجله از زیر پل می‌گذشتند، خیره شد. یاد حرف‌های سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت می‌کنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.» 🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماس‌های علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.» 🍃ستاره حرف‌های علی را باور نداشت. حس می‌کرد علی فرسنگ‌ها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمی‌شناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربه‌های روی صورتش از او متنفر شده بود، نمی‌توانست او را ببخشد. 🎋سعید هر روز ساعت‌ها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد. 🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین می‌دید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربه‌ای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگی‌اش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانواده‌اش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند. 🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغه‌ات می‌کنم. کمکت می‌کنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون می‌خواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان. ⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و روده‌های گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمی‌تونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. می‌خوای با اون هم خونه بشی؟!» 🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید می‌خواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمی‌گردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.» 💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نرده‌های پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نرده‌ها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید. 🆔 @masare_ir
اومدم جوش به دل اونایی بکنم که غدیرخم رو شرکت نکردن😁 🎁جایزه بهترین ایده یه قطعه از فرش حرم علیه‌السلام هست. 🎇قاب هدیه ما یکم با این قاب متفاوته، از نظر من خوشگل‌تره.😍 😎امروز برنده رو مشخص می‌کنیم و مرحله دوم مسابقه رو می‌نویسیم چجوریاس. پست اصلی مسابقه رو خواستید ببینید با انگشت مبارک، روی کلمه مسابقه رو لمس کنید. یکم بیشتر ذوق نشون بدید که مام ذوقمون بیشتر بشه.😉 🆔 @masare_ir
✨حاجات بعید، حاجات نزدیک 🍃آدمها برخلاف ناامیدیشان، اگر کمی صبر کنند، به خیلی از آرزوهای دنیایی شان می‌رسند یک انگشتر،کمی بیشتر طلا، کمی دیرتر مدرک تحصیلی، اما اعتقاد دارند که حاجات معنویشان بالاخره مستجاب خواهد شد و برای همین هم کمتر برایش تلاش می‌کنند و حتی دغدغه کمتری نسبت به آن دارند، در حالی که همه چیز به دغدغه و خواست ما بستگی دارد. 🌾این وعده‌ی خداست که: «ومن یرد حیات الدنیا نوته منها و من یرد حیات الاخرت نوته منها۱۴۵ ال عمران» 💫فقط کاش آخرت کمتر غریب بود... 🆔 @masare_ir
✨مقاله خوانی شهید جلال افشار در هیئت نوجوانان 🍃جلال وقتی خردسال بود به هیئت «خردسالان بنی فاطمه» وارد شد. هشت و نه ساله که بود صندلی زیر پایش می‌گذاشتند تا سوره های حفظی اش را بخواند. 🌾یک بار در مراسم شام غریبان، مقاله‌ای را که با کمک برادرش، با عنوان «چرا امام حسین (ع) قیام کرد؟» آماده کرده بود، قرائت کرد و مورد تشویق قرار گرفته، هدیه ای نفیس دریافت کرد. هنوز هم که هنوز است مزه آن مقاله و تأثیرش بر مردم، در یاد دوستانش مانده است. 📚جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۲۷ 🆔 @masare_ir
✨تولّد نور دانش 🍃آب زنید ره را هین که نگار می‌رسد از راه می‌رسد نگاری از جنس محبت، یاری از نوع رأفت و رهبری از گروه عالمان برتر خبر آمدنش دلهای بی‌قرار را قرار و سکون و شمع وجودشان را روشنایی می‌بخشد. 🌾زمینیان و آسمانیان برای جشن خیر مقدم،خود را آماده کرده‌اند. 🌷کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند و صدای پای قدمهایت را حس می‌کنند، شور و شادی بی پایان سراسر وجود دوستدارانت را فرا می‌گیرد. 💠می‌بالیم به وجودت و در حیرت می‌مانیم از این همه فرّ و شکوهت. ✨ای غریب آشنا،آرام دل‌های نا آراممان باش و ضامن وجود پریشان‌مان. 🌷خوش آمدی،خاک قدمهایت سرمه‌ی چشم عاشقانت. 🌺میلاد حضرت رضا "علیه السلام" خجسته باد.🌺 🆔 @masare_ir
✨بازگشت به زندگی 🍁وحشت دارم از تاریکی، هر جا رد پایی از رنگ تیره ببینم لشکر ترس و غم در یک آن، وجودم را احاطه می‌کنند چرا که سیاهی، رنگ عدم است و نشان نبودن و سایه‌های خیالی در ذهن‌. 🎋چه فرقی می‌کند این تاریکی از دود سیگار ناجوانمرد باشد و یا هر چیز تیرگی‌ آور دیگر. ⚡️چقدر دلهره دارد وقتی می‌شنوی عزیزت مبتلای این ناخوشی روحی و جسمی شده است. ▪️آغازش برای ابراز وجود است و ادامه‌اش خون به دل کردن خانواده‌ها و پایانش خفتن در زیر آوارهای بدبختی. دیدن یک نخ سیگار در دست یک جوان بی ‌تجربه و یا نوجوان‌ نوشکوفته، صحنه‌ی‌ دلخراشی است که کاش هرگز دیده نشود. ❤️با گرمای عشق و مهر، روح و جان هدیه‌های الهی‌تان را صیقل بخشید. امید است روزی بدون هیچ نوع دخانیات داشته باشیم. 🌾روز جهانی بدون دخانیات گرامی باشد بر افراد با اراده‌ 🆔 @masare_ir
✍کودکانه‌ای بزرگ ✨به‌خاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته‌ بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع‌ کرده و بی‌درنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید. 🍃 دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش برق‌ می‌زد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضه‌خوان، قلب کوچکش شکسته، پرده‌ی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانه‌های عرقی که از پیشانی‌اش سرازیر بود، به‌هم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطره‌های اشک را پاک‌ کرد و آب بینی‌اش را گرفت. با قدم‌های ریز و آرامی، به‌طرف ایوان رفت. 💫همه‌ی نوه‌های مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمده‌بود، علی نمی‌خواست کنار آن‌ها بنشیند، بچه‌ها به او سلام می‌کردند، اما او نمی‌شنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچه‌ها بود، رفت، کف دستانش را تکیه‌داد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزان‌کرد. اما حریف اشک‌هایش نبود. روضه‌خوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجله‌دارم، از طرف من از علی هم عذرخواهی‌کنید.» و خم‌شد و پاشنه‌هایش را کشید و به‌سرعت دور شد. 🌾علی هم‌چنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچه‌ها که به‌طرف علی می‌دویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پف‌کرده علی، دستانش را بازکرد و التماس‌کنان به‌سوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهی‌کرد...» 🎋علی آب بینی‌اش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچه‌م که می‌خواستین دست‌به‌سرم کنید و از روضه امام‌حسین دورم کنید؟» مادر هم از راه رسید: «علی‌جان! حق‌داری ناراحت‌باشی چون دلت می‌خواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین‌ آقا باید می‌رفت جایی و نمی‌تونست بعدازظهر بیاد...» ✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامه‌داد: «عوضش بابات امروز حالش خیلی‌خوبه، مطمئنم به‌خاطر نذر و دعای تو بوده.» با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به‌ طرف اتاق دوید. پدر کنار رخت‌خوابش نشسته و ذکر می‌گفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد. 🆔 @masare_ir
✨روشن ⏰زمان در تسخیر توست. 🌾تو می‌توانی در زمان حال با سنجیده حرف زدن و عمل‌ڪردن، خود را به آینده‌اے روشن برسانی. 🆔 @masare_ir
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟ 🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد. یکی می‌آمد، مژدگانی می‌داد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم. 🌺از همان راه آهن شروع می‌کرد و به خانه یکایک اقوام سر می‌زد. موقع برگشت هم همین طور بود. 📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹ 🆔 @masare_ir
✨الفت و عشق 🌾آن چه که باید همواره در زندگی زناشویی جریان داشته باشد احترام زوجین نسبت به یکدیگر است. احترام گذاشتن به طرف مقابل نه تنها ارزش انسان را کم نمی‌کند بلکه سبب ارزشمندی و محبت بیشتر می‌شود. 🌺متاسفانه برخی زوجین فکر می‌کنند اگر به طرف مقابل احترام بگذارند او پررو می‌شود اما این تفکری کاملا اشتباه هست. احترام در بستر زندگی زناشویی همواره سبب الفت و عشق بیشتری می شود. 🆔 @masare_ir
✍کفش‌های شیشه‌ای 🍃دستش را به دیواری تکیه‌ داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل‌ هرروز، کمکش کرده و جعبه‌ی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبت‌بخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبه‌ی چوبی کهنه‌اش درآورد. 💫جعبه را چارطاق بازکرد، آن‌را به رو برگرداند. کفش‌های مشتری‌ها را، با احترام بر روی آن جفت‌کرد. قوطی‌های واکس و روغن و بقیه‌ی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه‌ جوان، زنجیر به‌دست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست می‌چرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت می‌ترکاندند، سر و کله‌شان پیدا شد و متلک‌های همیشگی‌شان به‌راه بود: «آقا یدی واسه جفت‌کردن کفشای شیشه‌ایت کمک نمی‌خوای؟» 🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشم‌شیشه‌س، مواظبشونه... 🌾جوان سومی ادامه‌داد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلک‌های هم می‌خندیدند. یدالله با ظاهری بی‌خیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان می‌کرد، اما آن‌ها ول‌کن نبودند، یکی از آن‌ها جلوآمد و به قصد اذیت‌ پایش را روی جعبه‌ای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.» 🍃کفش بی‌چاره از بس در کوچه‌‌ها و خیابان‌ها، ول‌گشته‌ بود، داغون بود. یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشم‌هایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهده‌ش برمیای؟» یدالله با قیافه‌ای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.» ⚡️جوان کفش‌هایش را درآورد و با بی‌احترامی پرتاب‌ کرد. اما یدالله بااحترام آن‌ها را جفت‌ کرده، کنار کفش‌های تعمیر نشده‌ گذاشت. جوان ادب یدالله را به‌روی خود نیاورد. یک‌جفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یک‌ساعت دیگه میام دنبالشون‌.» و با دوستانش آن‌جا را ترک‌ کرد. 🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک‌ بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع‌ کرده‌ بود. آن سه‌جوان در حالی‌که سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط می‌بستند، سر و کله‌شان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده‌ بود، که انگار به‌خاطر پیداکردن عمری تازه، به‌روی یدالله لبخند می‌زد. ✨یدالله به تنها کفش روی میز اشاره‌کرد: «ببین خوب‌شده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم می‌زدند و دست به دهان می‌بردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده‌ بود، درآورد و در اوج حیرت کفش‌های خودش را به پا کرد. 🌾بالا پایینی پرید و ادای شوت‌کردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه‌ نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبت‌کردن و بی‌خیال دستمزد، داشتند می‌رفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بی‌پولی تارعنکبوت بسته‌ بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد. 🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دست‌مزدم می‌گذرم.» دوست آن‌جوان با پوزخندی گفت: «حتماً می‌خوای شاگردت بشه.» یدالله بی‌توجه به حرف او، دمپایی‌های پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «این‌که از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم می‌شکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت این‌همه احترام یدالله را متوجه‌ شده‌ بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آ‌مد و قول‌ داد که به حرف او عمل‌ کند. 🆔 @masare_ir
✍سهم من و تو 💡ممڪنه الان متوجه نشی تو هم سهمی در ظهور خواهی داشت! ⭕️ولی آن روز می‌بینی تو هم یڪی از دلخوشی‌هاے امامت بودے و براے آن اشڪ شوق خواهی ریخت. 🗾نگاه ڪن به نقشه‌ے ظهور، سهم خود را پیدا ڪن! 🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت شهید علی سیفی به حضرت زهرا (س) 🌾شهید سیفی به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت. بعد از شهادت، خوابش را دیدند که در یک جایی بود و صدای مداحی می آمد. 🍃پرسیدند: «کجا هستی؟» 🌺گفته بود: «نمی دانم. هر کجا حضرت زهرا (س) باشد، من هم آنجا هستم.» 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۶۸ 🆔 @masare_ir
✍مهدکودک ربات‌ها 💡هیچ‌چیزی جای خواهر و برادر رو نمیگیره حتی مهدکودک حتی بچه‌ی فامیل. 📐توی مهدکودک، بچه شاید منضبط بودن رو یاد بگیره اما مشکلات تربیتی و احساسی‌ش رفع نمیشن. چندتا ربات کوچولوی منضبط دور هم گل یا پوچ بازی میکنن.🤖 📉وقتی تعامل بچه‌ها کم باشه، طبیعتا شور و نشاط کمتری هم خواهند داشت. ⭕️امر ولی، برای فرزندآوری رو جدی بگیریم. قرار نبود اهل کوفه بشیم. 🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی 🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغ‌های کر کننده‌اش از پس دیوار گوش‌های مهسا را خراشید. با اخم‌‌های گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباب‌بازی هایت را می‌برم و به میلاد میدم.» 🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوه‌ای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس می‌کردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را می‌خواست. با لب‌های آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواسته‌اش نرسیده بود. ✨چشم‌های سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشم‌هایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشه‌‌ی چشم‌هایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو می‌خوام.» ته دلش می‌خندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او می‌داد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش می‌شد. 💫مریم صورت آماده گریه سینا را می‌شناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوست‌داشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه می‌کنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباس‌ها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد. 🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمی‌بینی داداشت گریه می‌کنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمی‌دم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.» 🍀مریم با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی می‌خواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «می‌خوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمی‌گردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر می‌کنه؟» 🆔 @masare_ir
مسار
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️ 🟢 #چالش جدید داریم😎 📝 این چالش دو مرحله داره 🗓 ۱۶ تیر م
📝منتظر جواب غدیرخم بودید؟ 🔐ایده‌هاتون خیلی خوب بودن😍انتخاب خیلی سخت بود. ممنون از ایده های زیباتون😊 کاش میشد به همه‌ی شما عزیزان هدیه داد، ولی وسع‌مون کوچولوییه.😅 1⃣اما برنده مرحله اول بهترین ایده‌ی ما کسی نیست، جز سرکار خانم سمیه آبدهی مقدم✅ 🏠آدرس‌شون رو برام بفرستن تا تابلو فرش تبرکی حرم علیه‌السلام رو براشون ارسال کنیم. 2⃣مرحله دوم رو إن‌شاءالله فردا براتون توضیح میدم. به نظرم مرحله دوم خیلی جذاب‌تر از مرحله اول باشه، ازش غافل نشید.😉 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زندگی ڪن 🪴امروز هم چشم گشودے براے نفس‌ڪشیدن! امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره‌ است.✌️ یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی زندگی‌ ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨ 🆔 @masare_ir
✨روضه یک نفره 🍃انسی داشت با حضرت زهرا (س). در شادترین لحظاتش، با شنیدن نام حضرت زهرا (س) بارانی می شد. وارد اتاقش که شدم روضه یک نفره راه انداخته بود. گفتم: «چرا گریانی؟» 🌷گفت: «برای مظلومیت حضرت زهرا (س).» 🌾ادامه داد: «شما هم وقتی شهید شدم بیائید سر مزارم روضه حضرت زهرا (س) بخوانید.» راوی: خواهر شهید 📚 خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، ص ۳۴ 🆔 @masare_ir
✨حفظ حریم 🌷در زندگی زناشویی هر یک از زوجین باید در رعایت حفظ حریم با نامحرم دقت و توجه کافی را داشته باشند. گاه ارتباط صمیمی، حتی شوخی و خنده های نابه جا هر یک از زوجین با نامحرم باعث رابطه ای صمیمی میان آن دو شده و اثرات جبران ناپذیر فراوانی در خانواده به بار می آورد. 🌾باید همواره نسبت به نامحرم حساسیت داشت و اجازه نداد کسی غیر از همسر به حریم شخصی نزدیک شود. 🆔 @masare_ir
✍شاهد 🍃سرش را روی بالش جابه‌جا کرد، صدایی به گوشش رسید؛ خوابش می آمد، بی‌توجه چشم‌هایش را به هم فشرد. با صدای گرومپ گرومپ از جایش پرید. ساختمان سه طبقه بود و دوازده شب این همه سروصدا در آن بعید بود. ⚡️کورمال، کورمال سمت در رفت. گوشش را به در خانه چسباند. صدای داد و هوار از طبقه بالا می‌آمد. شوهرش شیفت بود. با تردید مانتو بر تن کرد و آرام، آرام از پله‌ها بالا رفت. رامین، پسر گردن کلفت صاحب‌خانه با یک مرد قد بلند و چهارشانه دیگر پشت در خانه همسایه ایستاده بودند و با مشت و لگد به در می‌کوبیدند. ☘در خانه ناگهان باز شد و هاشم میان در ظاهر شد: « چتونه این وقت شب؟ » رامین یقه پیراهن هاشم را گرفت: « بهت میگن از خونه پاشو، باید زود تخلیه کنی، حالیته یا حالیت کنم.» هاشم دستش را روی دست‌های ماهیچه‌ای او گذاشت و با فریاد گفت: «به تو ربط نداره، دستت رو بردار وگرنه بد می‌بینی...» حرف هاشم تمام نشده بود که رامین، هاشم را با زور به داخل خانه هل داد و رفیقش هم وارد خانه شد. 🍂صدای جیغ سمیه و سمیرا، زن و دختر هاشم، دست‌های لرزان عاطفه را روی دکمه‌های گوشی‌اش لغزاند و شماره پلیس را گرفت.» گوشی را قطع کرد و به سمت در خانه آنها رفت‌. رامین و رفیقش به جان هاشم افتاده بودند و تا می‌خورد او را می‌زدند. سمیه لباس رامین را می‌کشید و او را می‌زد تا شوهرش را نزند؛ سمیرا با لباس خانه و موهای پریشان گوشه دیوار کز کرده و اشک می‌ریخت. 🎋عاطفه با دست‌های لرزان و چشم‌های بارانی شروع به فیلم گرفتن کرد و داد زد: «تمامش کنین، الان پلیس میاد.» صدای عاطفه نه ولی آژیر پلیس رامین و رفیقش را آرام کرد. به سمت در برگشتند. با دیدن عاطفه با چشم‌های خط و نشان کش به سمت در و عاطفه خیز برداشتند و فریاد زدند: « حسابت رو می‌رسیم.» عاطفه جیغ کشید، از در بیرون پرید و به سمت پله‌ها دوید. 🌾نفهمید چطور پله‌ها را پایین رفت و در خانه را باز کرد. با دیدن پلیس نفس راحتی کشید. چند دقیقه نگذشت که کوچه پر از جمعیت شد. پلیس رامین و رفیقش را برای ورود غیر مجاز به عنف گرفتند؛ ولی مدام انکار می‌کردند و می‌گفتند که هاشم و خانواده‌اش دروغ می گویند. حواسشان به عاطفه بود و مدام به او چشم غره می‌رفتند. 💫عاطفه آب گلویش را قورت داد، با خودش گفت: «می‌خواین من رو بترسونین تا دهنم رو ببندم، کور خوندید.» کنار افسر پلیس رفت و فیلمی را که گرفته بود، نشان داد و رو به آن دو به پلیس گفت: «من دیدم، تو دادگاه شهادت هم می‌دهم.» سمیه میان گریه و آرام کردن سمیرا، لبخندی بر لب نشاند. 🆔 @masare_ir
✨قدرت «فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ» (سوره معارج آیه‌ی ۴۰) «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها که ما قادریم.» 🌾بلی،تو هم قادری عین خالقت و ماهری عین سازنده‌ات. می‌توانی کوه را جابجا کنی با نیروی اراده‌ات با توان بازویت و با همّت وجودت. 🌺خدایت بعد از اینکه از آب و گل در آمدی، به خودش احسنت گفت، این احسنت برای این بود که تو یک موجود قابلی هستی و سرتا پای پیکره‌ات نشان از توانمندی دارد چون پروردگارت تواناست و قادر بر هر کاری و هر ناممکنی؛ سستی و ضعف را از خودت دور ساز و قیام کن برای ساختن و آفرینش همچون آفریننده‌ات. 🆔 @masare_ir