eitaa logo
مجلهٔ مدام
1.5هزار دنبال‌کننده
657 عکس
55 ویدیو
1 فایل
یک ماجرای دنباله‌دار ارتباط با ادمین👇 @modaam_admin https://modaam.yek.link/
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش ابتدایی روایت «می‌خواستم همه ببینند نویسنده‌ام» نوشتهٔ لم داده بودم روی مبل راحتی اتاق و کتاب شوهر آهوخانم توی دستم بود. سرم روی کوسن نمدی‌ دست‌سازم بود. غرق داستان بودم و از شب قبل، لذت تمام کردن کتاب پاییز فصل آخر سال است را مزه‌مزه می‌کردم. بابا آمد توی اتاق. توی چارچوب در ایستاد. صاف نشستم. انگشتم را گذاشتم لای کتاب. مثل جوان خجالت‌زده‌ای که وسط دیدن فیلم تایتانیک مچش را گرفته باشند. چشمم روی شلختگی‌های اطراف چرخید. دو سه‌ کتاب روی پاتختی بود. یکی دو تا روی میزتحریر و بقیه را به‌زور توی قفسهٔ کتابخانه چپانده بودم. بابا دوری توی اتاق زد. مثل دستگاه اسکن، همه‌ جا را زیر نگاهش گرفت. کتاب‌های نیمه‌باز روی میز و زمین را دید. نگاهی بهم انداخت: «کجا رو می‌خوای بگیری با این همه کتاب؟» انگشتم از لای کتاب در رفت. دلم خواست کتاب را باز کنم و صفحه را پیدا کنم. بابا دوباره نگاهی به کتاب‌ها انداخت و بعد رفت بیرون. کجا را می‌خواستم بگیرم؟ هیچ ‌جا. مانده بودم با کتاب‌ها و حسی که همیشه روی دلم سنگینی می‌کرد. حس می‌کردم توی دنیای بابا جایی برای من نیست. مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine