کلید بهشت
روز مادر است. حامد را مدرسه گذاشتهام و به خانه برمیگردم. تازه یاد سفارش همسرم میافتم. گفته بود تا از اداره میآیم وسایل سفر را آماده کن. نمیدانم کلید خانه را کجا گذاشتهام. هر قدر که جیب و کیفم را میگردم، پیدایش نمیکنم. کنار خیابان میایستم. با خودم میگویم من که آدم محتاطی بودم، پس کلید خانه را کجا گذاشتهام؟ حالا اگر محسن زنگ بزند و بگوید که بیا برویم شهرتان تا مادرت را ببینی؛ میخواهی به او چه بگویی؟
تازه یاد سفارش حامد میافتم: «مامان یادت نره تبلتم رو برداری؟!»
این طوری نمیشود. باید سرزنشهای محسن را به جان بخرم. موبایلم را از کیف بیرون میکشم. بهتر است برایش پیغام بگذارم. نتم را روشن میکنم. توی همه کانالها و گروهها خبر فوری زدهاند. متحیر و کنجکاو یکی از کانالها را باز میکنم و میخوانم: «حمله تروریستی به زائران گلزار شهدای کرمان.»
قلبم تند میزند، خشکم میزند. تکیه میدهم به دیوار و خبرها را بالا و پایین میکنم. نگاهم به عکس خونی دست زنی میافتد که کلید خانهاش را در دست دارد. امروز سالگرد حاج قاسم سلیمانی است و گلزار شهدای کرمان غلغله. حتماً مادری است که تا آمدن فرزندانش به خانه خواسته سری به گلزار شهدا بزند.
به عکس نگاه میکنم. خیلی محکم و سفت کلید را چسبیده. حتماً خانه و زندگیاش را دوست داشته که حالا بعد از شهادتش هم دل از کلید نمیکند.
اشک صورتم را خیس میکند. چه روز مادری شد امسال...
دشمن چه فکری کرده؟ خیال کرده ما ایرانیها از این حادثهها میترسیم؟ آیا به همین راحتی از علاقهها و اسطورههایمان دست میکشیم؟ زهی خیال باطل!
#کربلای_کرمان
✍ #فرانک_انصاری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دخترت هنوز چشم به جهان باز نکرده فرزند شهید شده! میخواستی برایش از خوش قدمیاش بگویی. میخواستی تعریف کنی همزمان شده معمم شدنت با پاگذاشتن او در دل مادرش. حتما دلت میخواست هرچه خودت نداشتی برای دخترت جبران کنی؛ دست محبت پدری و نگاه پر مهر یک حامی. مثل خودت یتیم بودن را برای دخترکت نمیخواستی.
هرجا اسم دین و انقلاب بود اولین بودی، ملبّس شدی تا ارزشها را زنده کنی. عشق تو را بالا برد، عشق به آرمانی که عشق فرزند را کمرنگ میکند...
حالا با آن چشمان دریاییات از بالا میبینیمان و دعا میکنی. آنجا دستت بازتر است...
#کربلای_کرمان
✍️ #زکیه_دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یازده سال زمان کمی نیست!
برای شب بیداری و تر و خشک کردن کم نیست. برای نگرانی و از آب و گل در آوردن کم نیست. برای نشستن پای درس و مشق و صبرِ بر بازیگوشی کم نیست؛ اما برای نگاه به قد و بالای ثمره زندگیات کم است. برای لذت بردن از قد کشیدن جگر گوشهات خیلی کم است. برای در آغوش کشیدن و سرش را بر سینه گذاشتن حتی اندازه یک لحظه هم نیست.
یازده سال در برابر سالهایی که قرار بود سربازی رفتن، دکتر مهندس شدن و داماد شدنش را ببینی هیچ نیست.
حالا به جای دست کشیدن توی موهای نرمش باید دست به تابوت سردش بکشی. فرزندت در راه آرمان رفته، در راه حاج قاسم شدن، آرام بگیر مادر....
#کربلای_کرمان
✍️ #زکیه_دشتیپور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
غم آخر
میشود همین لحظه با یک سکته تمام کنی. میشود درگیر بیماری طولانی باشی و از اتاق عمل جان به در نبری. میتوان از بلندی پرتاب شد و تمام. میشود در همین لحظه سرت گیج برود و بخوری زمین و بگویند ضربه مغزی شدی. تصادف که دیگر نگو. کف خیابان یا گوشت و پوست لهیدهات را جمع کنند یا پودر استخوان سوختهات را. نمیشود؟! اصلا همان لحظه وسط مهمانی یک حبه قند یا یک دانه برنج جاخوش کند ته گلویت و راه نفس را برای همیشه ببندد. یک حساسیت غذایی و دارویی حتی. اصلا آنقدر این لحظه تنوع دارد که به عدد آدمها میشود برایش قصه ساخت.
حالا وسط این همه حکایت تو راه افتاده باشی پی زیارت. زیارت دوست و آشنای خونی و نسبی نه. زیارت یک شهید. دوست و آشنای خدا! دشمنان خدا از سر نفرت از تو و افکارت و از راه روشنی که میروی خونت را بریزند. این کم سعادتاست. یک دل سیر حسرت نمیخواهد؟! یک دل سیر اشک؟!
آن وقت آدمهایی که حسرت این سعادت را میخورند پا به فرار میگذارند؟ یا دلشان پر میکشد پای جای سردارشهیدشان بگذارند؟!
سلامی پر از حسرت و داغ به تمام شهدای کرمان که امشب مهمان سیدالشهدای مقاومت و اربابش حضرت حسین علیهالسلام هستند...
#کربلای_کرمان
✍️#زهرا_عوضبخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
برگههای یادداشت!
دسته دسته در جای جای آرامستان نشستهاند. مردم را میگویم. همانها که نه از خانواده شهدا هستند نه جزء ردههای خاص. گلزار و مرقد سردار به روی این قشر بسته است. ولی جمعیتشان تمامی ندارد.
ورودی آرامستان پر تردد است. کسی نیست خبر بدهد؛ گلزار را بستهاند، نیایید؟!
یا هنوز امید دارند که تا چند لحظه و چند دقیقه بعد کسی تمام حصارها را کنار میزند، راهبندها برداشته میشود و مشایعت کنندگان را به داخل هدایت میکنند. همه زل زدهاند سمت صدایی که از میکروفون پخش میشود. صدایی که خانواده شهدا را برای تحویل شهیدشان راهنمایی میکند. اگر کسی گلزار و مرقد را قبلا ندیده باشد، حتی نمیتواند با این صدا، محل وداع با شهدا، دفن و جایی که باید نظم را در آن رعایت کنند، تصور کند!
شاید همه اینهایی که آمدهاند اینجا، نقش یک برگه یادداشت را دارند: «ما آمدیم، نبودید، ولی ماندیم...»
#گلزار_شهدای_کرمان
#کربلای_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
از توی سوراخهای شیشهای پذیرش صدایم را میرسانم به روپوش سفید آنور شیشه.
_خانم پرستار میدونم الان از همهجا کلافهای. دلت میخواد ببرنت توی یه اتاق خلأ سکوت مطلق باشه. هیچ صدایی نیاد. فقط بهم بگو آیسییو کدوموره.
+مریض داری؟
_ نه
فوری نامهی ماموریت را که امروز شده نشان میتیکومان میگیرم جلوی صورتش. میگوید: « خب همکار بگو ببینم زشت نیست من به تو بگم آیسییو ورود ممنوعه؟»
لب و لوچهام آویزان میشود.
+میخوای بری وسط مشتی اینتوبه چیکار؟
و بعد میرود توی فکر.
+ اگه بدونی چه قیامتی بود دیروز...!
سوالی نمیپرسم. جوابی هم برای جملهاش ندارم. خودش ادامه میدهد. درست شبیه بچههایی که توی یک دعوای مفصل با داداشی غمباد گرفتهاند؛ تا بابا کلید میاندازد در را باز کند، بغضشان میترکد. مسلسلوار شرح حادثه میکنند.
پرستار پشت شیشه از شیفت لانگ دیروزش غمباد گرفته بود. گوش شنوا گیرآورده بود. بدون جا انداختن یک صحنه هرچه دیده بود را گفت.
_ برانکاردهایی که پشت سرهم هل میدادند توی اتاق سیپیآر همهشون راهی سردخانه شدند. چقدر رگ گرفته باشم توی دو ساعت به نظرت خوبه؟ نزدیک ۳۵تا گرفتم. بچهی چهار ساله تحمل قطع همزمان دست و پا داره؟ نبضشو گرفتم آسیستول. کل دیشب رو داشتم گریه میکردم. به نظرت کی یادمون میره این صحنهها رو؟!
نگاهم به حلقهی اشک توی چشمانش است که نفس افتادن ندارد. فراموشم میشود اصلا برای چه موضوعی همکلامش شدم.
میگویم: «فکر کنم هیچوقت…»
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دارم مثل کوهنوردی که خورهی فتحِ قله افتاده به جانش راه میروم. مثل داغدیدهای که تازه خبر فوت عزیزش را شنیده و هنوز امید دارد دروغ باشد، قدم برمیدارم. جادهی کنار کوه گلزار را گرفتم و با خودم میگویم «نه، این امنیتیها از عمد گفتهاند سمتِ مزار حاج قاسم بسته است.» الکی گفتهاند تشییع نداریم. تا کسی شلوغ نکند. مگر میشود این همه شهید بدون هیچ آدابی دفن شوند؟
هیچ علامتی از بسته بودن مزار به چشم نمیخورد. مردم شدهاند رود سربالا و راه گرفتهاند تا گلزار. وسطشان قطره هستم و کشیده میشوم بالا. صدای بلندگو اکو میشود: «خانواده شهید منصوری، خانواده شهید منصوری بیان …» نامفهوم است ادامهی جملهاش. باز میکروفن نام خانوادهای دیگر را میگوید و انگار که دوست داشته باشد آخر جملهاش را ایضاً بزند چیزی ناواضح میگوید. یکییکیْ تنها این اسم شهداست که دارد توی ذهنم اکو میشود. شبیه وقتهایی که توی مراسم تقدیر نشسته باشم تا برگزیدهها را معرفی کنند. نمیفهمم با خانوادهها چکار دارد که مدام صدایشان میزند.
دارم به سوالم فکر میکنم که میخورم به یک راهبند از جنس فلز. صدای میکروفن واضح شده است. خانواده شهید ... تشریف بیاورند تابوت را تحویل بگیرند. تحویل بگیرند؟! این همه داشته نام شهدا را میگفته برای همین؟! بهت صحبتهای بلند شده از میکروفن حواسی برایم نمیگذارد تا به بسته بودن مزار حاجقاسم فکر کنم...
ادامه دارد...
#کربلای_کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
دارم مثل کوهنوردی که خورهی فتحِ قله افتاده به جانش راه میروم. مثل داغدیدهای که تازه خبر فوت عزیزش
... همه ایستادهایم پشت یک راهبند به فاصلهی پنجاه متر تا گلزار و مسجد اصلی. یعنی تشییع از راه دور؟
میکروفون میگوید: «خانواده شهید … بیایید برای خداحافظی با شهیدتان. پنجدقیقهای خداحافظی کنید.» نمیشود درک کرد. نمیشود بیان کرد. باید حتی از عمد بگذارم کنج دلم تا غمباد شود. حس و حالم را میگویم.
آخر این دیگر چه فضایی است؟!
ذهنم را که دارد میرود توی بقیع و غربتش را میآورد جلوی چشممْ نمیتوانم کنترل کنم. اشکم را که دارد تشییع مخفیانه و عزاداری توی سکوت برای مادری جوان را تصویر میکند را هم...
میکروفون از خانوادهها خواهش میکند سریع تر تابوتها را تحویلشان دهند.
دوست دارم خُرد کنم آن میکروفون را. چرا دارد حرف محال میزند؟! به فکر آن مرد داغدارِ ۹ عزیز نیست، وقتی دارد این حرفها را میزند…؟! نکند حال آن مرد را دیده که بلافاصله میگوید: «عزیزانِ من صبور باشید. خانوادههایی که بیتابترند را آرام کنید.»
از میکروفون صدایی درنمیآید اما کار تمام نشده. انگار حالا نوبت درددلهایِ سرحوصلهیِ خانوادهها با شهدایشان است. صدایشان پیچیده توی آسمان گلزار...
این صدا را دوست دارم. خیلی زیاد...
#کربلای_کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خواهرها باهم رفته بودند حتما؛ شاید همه عروس و خواهر شوهرها با بچههایشان. از شب قبل در گروه خاندان هماهنگ شده بودند لابد.
از شیر تا پیر همه به عشق شهید شهرشان رفته بودند زیارت. این همه بچهْ خوراکی هم میخواستند. دسته جمعی رفته بودند گلویی تر کنند و گریهی بچههای خسته را ساکت.
نمیدانم تازه رسیده بودند یا هماهنگ میشدند برای رفتن، در یک چشم به هم زدن چراغ سه خانواده و چهار شیرین زبان یک طایفه باهم خاموش شدهاند.
صدایِ ایخدا گفتن و هقهق مردان یک خاندان تا آسمان میرسد امروز...
#کربلای_کرمان
✍️ #زکیه_دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تختها پشتبند هم میرفتند توی بخشهای مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضیها اصلا نگاه نمیکردم، دلش را نداشتم.
صدای نالهها قطع نمیشد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق میرفتند و به مجروحان جدید میرسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر میکردم و میماندم بیرون. گوشهای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری...
نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یکدست. چشمهایش دقیق بیمارها را زیر نظر میگرفتند. آرامش از چهرهاش میچکید. نمیدوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمیداشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیهی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف میزدند یا کلمات توی دهانشان نمیچرخید، آرام و بی تکلف گوش میداد و نکاتی را اصلاح میکرد. داشت حرصم را در میآورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذرهای دستپاچگی.
یکی از پرستارها گوشهای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!»
سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!»
با سر تایید کردم.
جرعهی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناکترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لتوپار میاومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست.
لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمیافتاد...
#کربلای_کرمان
✍️ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطهی کوچک قرمز
من خواب دیدم، همین. قرار بود برویم کرمان. من و مامان و آبجی، داداش و شوهرم، با کوچولو. توی مسیر پیادهروی بودیم تا برسیم به گلزار. سر تا سر پر از موکب بود. تصویری از اربعین ندارم، نرفتهام تا حالا. ولی میدانم شبیه بود به مشّایه. نمیدانم چرا قول دادم تا ته خوراکیها را در نیاورم بیخیال نشوم. از هر موکبی چیزی بر میداشتم. کوچولو هم توی بغلم تماشا میکرد. با خیال راحت داشتیم میرفتیم، بی دغدغه.
حاج آقا یکی از موکبها را دید که شربت میدادند. گفت برویم آنجا؟! گفتم فال است و تماشا. یک چهار پایهی قرمز جلوی موکب بود، گفتم میروم بنشینم رویش تا از کت و کول نیفتم. نمیدانم چرا چهارپایهی قرمز اینقدر توی خاطرم زنده است.
پا سریع کردم برسم، ناگهان چهارپایه پرت شد هوا. پارچهی موکب رفت آسمان. صدای مهیبی آمد و با خودش من را کوبید زمین. یک آن نفسم توی گرد و غبار رفت. گوشم زنگ میزد. همه جا تار بود. جوی باریکی از خون را دیدم که جاری شد. کم کم وضوح به چشمم برگشت، حس به دست و پایم. به پهلو چرخیدم و چهار دست و پا دنبال کوچولو گشتم. میدانستم توی بغلم بوده. قنداق سبز پاستیلیاش را دیدم. دور تر بود. بلند شدم و دویدم سمتش.
خدا را شکر کردم کوچولو هنوز لای قنداق است. بلندش کردم، اما دستم خیس شد. دنبال رد آب گشتم، خون دیدم. قنداق را زدم کنار، توی پیشانی کوچولو یک نقطه ی سرخ بود... حالا بیدارم. قلبم درد میکند. نفسم بند آمده. هنوز توی خانه هستم، کوچولو هم سالم است. من فقط خواب دیدم، این فقط یک خواب بود...
#کربلای_کرمان
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
طناب پشت کامیون را محکم میکنم و داد میزنم «حله داداش برو»
چرخ کامیون که میچرخد، خودم به همراه چند نفر دیگر، سوار ماشین شده به سمت کرمان حرکت میکنیم.
به محض رسیدن موکب را برپا میکنیم.
بعد از ساعتی کمکم جمعیتی میشود که آن سرش ناپیدا...! تمام توانمان را برای خدمت به زوار میگذاریم اما ذره ای خسته نبودیم. انگار خدماتی که به زوار میدادیم، یک جان به جانمان اضافه میکرد؛ آخر وقت، خبر رسید
دوازدهم باید برگردیم؛ با این خبر حالمان گرفته شد، هنوز روز شهادت نرسیده باید برمیگشتیم، تصمیم گرفتیم با مسئول مربوطه حرف بزنیم و راضی اش کنیم...
راضی شد. قرار شد تا عصر روز سیزدهم هم بمانیم؛ احساس میکردم در مسیر نجف تا کربلا خدمت میکنم.
طبق قرار، بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم تا حرکت کنیم به طرف ماشین، به اول گلزار که رسیدیم، در ثانیهای پرتاب شدم، آن هم با صدایی مهیب...
انگار که صدای انفجار باشد.
چشمانم بشدت میسوخت، گوشهایم سوت میکشید. خراشیدگی هایی روی بدنم نشسته بود. آمپر بدنم از شدت حرارت بالا رفته بود. با هر جانکندنی از جا بلند شدم؛ یکی از دوستانم آنطرف افتاده بود. گیج و منگ چشم میچرخاند. قیامتی شده بود. هرکسی به طرفی میدوید و گریه میکرد. بچه ها از شدت ترس میلرزیدند
به خاطر جنازهها و مجروحان، جوی خون راه افتاده بود. دیگر بوی اسپند و گلاب نمیآمد، بوی خون و خاک بود که به عمق جان نشسته بود. خودم را به دل ازدحام رساندم. قلبم داشت از سینه کنده میشد، دهانم مانند کویری خشک شده بود.
سردرگم دنبال دوستانم میگشتم. با احتیاط قدم برمیداشتم مبادا پایم به جنازهای یا تکهتکهی بدنها بخورد، به هر جنازهای میرسیدم با ترس صورتش را کنکاش میکردم. داشتم در دل حضرت زهرا را صدا میزدم که نگاهم گره خورد به دو آشنا... دو آشنایی که تا چند لحظه ی پیش هم قدم بودیم...
دو آشنایی که حالا روی زمین بی جان با بدنی غرق خون خوابیدهاند، انگار که سالهاست خوابیده اند...
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_عرفانی_راد
مصاحبه از: محمد حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir