⚫️ عنایاتِ پدر°پسری
من از یک کاروان مشهدی شده بودم. زهرا از کاروانی جدا. قرارمان برای تازه کردن دیدار، شد نمازهای مغربِ صحن جامع رضوی(قدیم). روز سوم دو رکعت نماز آخر عشا را گذاشتیم پای حرفهای مانده سرِ دل. دردِدلها زیاد بود، آنقدر که امینالله هم از دستمان رفت. جامعهکبیره هم. از خیر ثوابهای معمول ریخته کف صحن امام رضا گذشتیم. چشممان دنبال گوشهای دنج میگشت برای ادامهی باقی صحبتها. تای چادر مشکی را باز نکردیم و با همان چادر رنگی دور تا دور صحن را قدم زدیم تا رسیدیم به غرفهی تعمیر و تنظیم ساعتهای حرم. تهِ صحنِ جامع. زمینگیر که شدیم، نمِ باران شروع شد. دوتا چادر داشتیم و خیس شدنمان مسئلهای به حساب نمیآمد. اما مسئلهی مهمتر همان دغدغهی همیشگیِ زائران توی سفر، مخصوصا سفر زیارتی بود. گرسنگی!
زهرا از ابتدای ساعات دیدار آنروزمان قصد داشت سفرهداری کند. قرار بر این شد که شام را در هتل آنها و با مادرخرجیِ او بخوریم. اما ساعت از دستمان در رفت تا زمانی که زنگِ هشدارِ قاروقور شکممان بلند شد. پنج دقیقه به زمان پایانِ ارائهی خدمات هتل باقی مانده بود. خلوتیِ دلچسب حرم، اجازهی برگشتن به هتل را نمیداد. انعکاس گلدستههای صحن روی زمین نمدار از آن تصاویر نابی شده بود که هر زائری آرزوی دیدنش را دارد. اما خب نیرویِ محرک ما برای دلکندن از هوای شمالیِ حرم قویتر بود.کاش این هتلها ۲۴ساعت دیگشان روی گاز قل میزد. کاش حواسشان به حالِ دل زائر بود.
تایِ چادرمشکی را بازکردیم و چادر رنگی را مچاله شده، چپاندیم توی کیف. باید مسیر دهدقیقهای تا هتل را میدویدیم. از عنایات خاصهی حضرت این بود که باران نمنمِ مشهد، شبیه شرشر باران عراق نبود. اما با این حال خیس و چلانده به هتل رسیدیم. بوی مرغ پیچیده توی رستوران، حساسیتِ زنگ هشدارِ شکممان را دوچندان کرده بود. مدام صدایش هوا میرفت و آبرو برایمان نگذاشته بود. صدای مسئول رستوران که گفت: "خانمها چقدر دیر؟! غذا تمام شد." زنگ هشدار را یکسره کرد. ماندن را جایز ندانستیم. صدای قاروقور شکم گرسنه توی حرم بپیچد خیلی بهتر است تا هتل. حداقل آنجا یک سمیعالاصوات دارد که "لا یشغله سمع عن سمع."
باران سه تا درمیان چکه میکرد. روبروی بابالجواد زهرا گفت: " مریم! این سری اومدم مشهد و یادم نبود حتی یه دفعه از بابالجواد وارد حرم بشم."
"چه فرقی میکند"ی گفتم و دنبالش راه افتادم و از بابالجواد رفتیم صحن جامع. نشستیم همان گوشهی دنج. صدای مداحیِ گوشی را بالا بردیم تا صدای قاروقور شکم گم شود تویش. نگاهی انداختم به زهرا و گفتم: " ببین! هوا خوبه، الانم واقعا داره بهمون خوش میگذره. ولی واسه امامِ مهربونی مثل امام رضا زشته زائرشو گشنه وسط شهر نگه داره. تازه حالا که پای پسرشون رو هم کشیدیم وسط."
غرق توی مداحی و حال و هوای حرم بودیم. کمکم داشت گرسنگی فراموشمان میشد.
درِ غرفهی مربوط به ساعتهای حرم را باز کردند. شیفت آقای خادمِ مسئول تمام شده بود و با کیسهی وسایلش به سمت خانه میرفت. از جلویمان گذشت. چهار پنج قدم که دور شد، مکثی کرد و برگشت روبرویمان ایستاد. از توی کیسهاش ظرف یکبار مصرفی را درآورد. گرفت جلوی صورتمان. هندزفریِ توی گوشمان اجازهی شنیدن نمیداد. چیزهایی را گفت و رفت. گرسنگی از یادمان رفته بود ولی عواقبش زده بود به مغز. از حسهای دنیا فقط بویاییاش مانده بود برایمان. با گیجی و بهت در ظرف را باز کردیم.
بوی قیمهی حضرتی، تمام آن حسها را زنده کرد. امامرضا، پدری را در حق پسرشان و مهربانی را در حق ما تمام کرده بودند. شعرِ آمده توی ذهنم را برای زهرا به زبان آوردم.
"بابالجواد حاجت ما را چه زود داد
مشهد پر است از نَفَس مهربانیاش....."
✍ مریم شکیبا
#روزی_نوشت
#یاجواد_الائمه
#باب_الجواد
#مریم_شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
🆔️ @monaadi_ir
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
📌 فایلهای روی صفحه را پاک کن!
روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست! باور کنید همان سطل آشغال هم به زور روی صفحه نگه داشتهام؛ برنامهها را توی نوار وظایف و آن زیرْ سنجاق کردهام تا وقتی خواستمشان استفاده کنم.
نشانهی نوعی بیماری نیست! حداقل هنوز نشنیدهام دکترها با علامتی اختصاری اسم نوعی بیماری روی این حرکت گذاشته باشند! (البته امیدوارم توی نظراتی که در مورد این متن به من میرسانید اسم بیماری را نفرستید!)
باکلاسش این است که من مینیمال زندگی میکنم؛ تحمل نکردن یک فایل ساده روی صفحه کامپیوترم ولو اینکه ممکن است به زودی دوباره به آن نیاز پیدا کنم از نشانههای این شیوه زیست است. مثل گوشی همراهم که تا مدتی قبل حتی به حسابِ نرمافزار ماشینحسابش هم رسیده بودم! اتاق مطالعه و نوشتنم هم همین طوری است. یک کتاب خانه دو طبقهایِ کوچکْ روی کمدِ کوتاه و خپلِ لباس نشسته که نهایتش صد جلد کتاب چند بار خوانده شده توی آن جا خوش کرده. جایی که قبلاً تمام دیوارش قفسه کتاب بود و نزدیک هزار جلد کتاب تویش داشتم! آن حسِ ناراحتِ مینیمالیْ تحمل نکرد و همه را رد کرد رفت؛ ماند این کتابهای معدود که وجودشان توی خانه لازم است. یعنی نمیشود اینها را حذف کرد. اصولاً هم بعد از خواندن کتابی امانتی، خریدمشان! یعنی اولْ جایی خواندهام و بعد دیدم «عجب، این کتاب را باید داشت و مدام خواند» پس خریدم...
هر چند همین کتابخانه هم مدام بازرسی میشود. مثل پشت دست دانش اموزان سر صف صبحگاه آن قدیمها که باید شنبهها بازرسی میشد تا حمام رفته و نرفته یکی نباشند! مدام میبینمشان که اگر یکی کتاب این وسطها دارد خاک میخوردْ رد کنم برود خانهی کتابها!
این پاک کردنها و چال کردنها و فرستادنها و خلوت کردنها را نیاز امروز همه آدمها میبینم. حس میکنم آن قدر درگیر کثرتها کردهایم خودمان را که در این میان خودمان گم شدهایم؛ میان فایلهای انبوه صفحهی ویندوز، بین نرم افزارهای متعدد گوشی همراه، میان دکورها، میزها، مبلها و صندلیهای پر تعداد خانه، لا به لای کارهای زیادِ کرده و نکرده، توی هزار توی روابط و رفاقتهای گسترده، توی کلاسهای پر تعداد آموزشی زبان و موسیقی و خطاطی و نقاشی و ...؛ و همین طور بگذارید پشت این جملات همه تجربیاتی که داریم، دارید و دارند!
این یک پیشنهاد است؛
بردارید گوشیتان را و کامپیوترتان را پاکسازی کنید، مثل همه ارکان زندگیتان که شاید نیاز به پاکسازی داشته باشد! حتی گاهی باید برخی از آدمهای بد را از زندگی خودتان پاک کنید تا به آدمهای خوب قصه زندگیتان بهتر و بیشتر برسید!
وقتی پاک کردید، نفس عمیقی بکشید و از زندگی خودتان لذت ببرید...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
منادی
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» ✍️ مبتدی و آماتور بنویسید. شما
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته دوم
✍ نویسنده نباشید! به جایش خودِ نوشتن باشید. نویسنده بودن یعنی راکد و ایستا بودن. عمل نوشتن حرکت را نشان میدهد، فعالیت و زندگی را. وقتی از حرکت میایستی در واقع مردهای. هیچوقت برای نوشتن زود نیست، از همان وقتی که میتوانی بخوانی، میتوانی بنویسی.
🗣 مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
۱ تیر ۱۴۰۲
📌 نسخهپیچِ نصیحت
دیدن عُلما برایم ذوقناک است. یک بار گوشه صحن آزادی، هیبت یکیشان مرا گرفت؛ روی ویلچر نشسته بود.
قسمت کنجکاو وجودم مجبورم کرد جلوتر بروم؛ هر چه نزدیکتر رفتم، ابهتش کم نشد. حدسم درست از آب درآمد. حاج آقا قرائتی بود. فکر نمیکردم اینقدر متواضع نشسته باشد و به حرف زائرها گوش کند.
این طور موقعها مثل آدمهای دستپاچه، هر چه سوال داشتم، یادم رفت.
از قبل برای خودم نقشه کشیده بودم، به هر عالِمی رسیدم، یک لحظه معطل نکنم: «نصیحتی بکنید؟»
جوابی جمع و جور بگذارد کف دستم، شبیه قرص اسید فولیک، که عصاره ویتامینها را توی خودش جمع کرده باشد.مثل اسفناج خوردن ملوان زبل، بعد چند ثانیه، هر چه حال خوب است توی مغز استخوانم خانه کند.
همانجا وسط دستپاچگی، ناگهانی دلم خواست از امام سوال بپرسم! دلِ تنگم به ایوان طلا دوخته شد.
گیج و منگ، یک لنگه پا و اینهمه دور خود چرخیدنْ تقاص نپرسیدنهای ما از امام بود؟
نَمی به چشمم نشست. دلم خواست نصیحت امام را بخوانمْ به یک نفر شبیه خودم!
صفحه گوشی جلوی چشمم موج برداشت. حدیث امام جواد(ع) پیدا شد؛
آدم دلتنگی پرسیده بود: «میخواهم در دنیا و آخرت با شما باشم. چه کنم؟»
جوانترین امام نوشته بود: «زیاد سوره قدر بخوان؛ زیاد زبانت به استغفار بچرخد.»
دلم برای خودم آب شد. همیشه میخواستم طبیب دوار همین شکلی برایم نسخه بپیچد و من آن را روی چشم بگذارم. همین یک نصیحت بشود هزار قسمت و هر کدامش جذب یکی از مویرگهای وجودم شود.
زبانم برای نصیحت خواستن از حاج آقای قرائتی بسته شد. اگر دیدن یک عالِم، بی هیچ سوالی، این قدر ذوق دارد، نگاه به امام چه حالی دارد؟
#امام_جواد_علیهالسلام
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱ تیر ۱۴۰۲
👈 به قلمِ شما
🔹 با سلام خدمت همراهانِ منادی
▫️ به عنوان مخاطبِ منادی برای ما روایتهایی شنیدنی، دلچسب و جذابتان را در طول هفته ارسال کنید
▫️ نویسندگان ما پس از بررسی، بهترینها را به نام خودتان منتشر میکنند
▫️ از این پس جمعهها با شما هستیم همراه با انتشار «به قلمِ شما»
روایتهای خود را برای این نشانی ارسال کنید؛
@monaadi_admin 👈
۱ تیر ۱۴۰۲
۱ تیر ۱۴۰۲
منادی
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته دوم ✍ نویسنده نباشید! به ج
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته سوم
✍ اگر نویسنده به تکنیک علاقه دارد برود جراح یا بنا بشود. هیچ راهحل و دستورالعمل تکنیکی برای اینکه چطور کار خوب بنویسیم وجود ندارد، و نه هیچ راه میانبری. نویسندگان جوان اشتباه میکنند که به دنبال تئوری میروند. با اشتباهات خودتان به خودتان درس بدهید، انسان فقط با خطاهایش یاد میگیرد و میآموزد. هنرمند واقعی اعتقاد دارد کارش آنقدر خوب است که کسی نمیتواند نصیحتی به او بکند، او غرور عالی دارد، هرچقدر هم نویسندههای قدیم را تحسین کند باز هم میخواهد حسابی کارشان را بکوبد.
🗣 مصاحبه با پاریسریویو ۱۹۵۶
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۳ تیر ۱۴۰۲
📌 چه خوب که محمدش را شهید نکرد!
نمی دانم شما رفتهاید یا نه؟! مناطق عملیاتی غرب و شمال غرب را میگویم...
کردهای سنندج، پاوه و دیگر مناطق تعریف کردهاند که چه خون و عرقی از نیروهای سپاه و ارتش و مردم در این خاک به زمین ریخته تا بتوانند آرامش را به آنجا باز گردانند. دشمن در لباس خودیها و در بین خودیها مثل آب خوردن سر میبُریده و اسیر میگرفته! برای نمونه، اگر به مرز سیرانبند بروید که گذرگاه مرزی ماست به پنجوین عراق، ده قبر شهید گمنام را در دامنهی کوه میبینید که حکایت شهادت آنها، یکی از سندهای ما بر این مدعاست. وحشیگری کومله و دموکرات آن قدر بوده که نیروهای بعثی جلویشان آدمخوبهی ماجرا بودهاند!
«غریبِ» لطیفی دست برده در بخشی از همین ماجرای سخت؛ آن هم با رفتن به سراغ زندگی محمد بروجردی. هر چند تا حدی توانسته واقعیت را نشان دهد، تا حدی! این را دوبار نوشتم که بگویم حجم مشکلات بعد از انقلاب در مناطق غرب، چیزی نیست که بشود حتی در چند تا فیلم نشانش داد! لطیفی هم حتماً نتوانسته! هر چند فیلم خوبی ساخته...
زرنگی کارگردان اما آن جایی بیشتر خودش را نشانم داد که محمدش را شهید نکرد! فیلم، صاف ایستاده و خودش را اینطوری معرفی می کند «من، فقط بخشی از زندگی یک اسطورهی واقعی در نزدیک ترین تاریخ به زندگی شما هستم، نه ادعای نشان دادن تمام واقعیت را دارم و نه حتی با این ابزارهای در دسترسْ امکانش را!»
و اعتراف کنمْ «غریب» یک فیلم خوشساخت است و دیدنی؛ با بازی بابک حمیدیان، بازیگری که نقشهای خوب را خیلی خوب بازی می کند همان طور که اصغر وصالی را در «چ» بازی کرده...
#روزی_نوشت
#فیلم_غریب
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۳ تیر ۱۴۰۲
#تورقی_از_کتاب
▪️ جهادِ پس از مرگ
... امام محمد باقر علیه السلام به فرزندش جعفر بن محمد دستور می دهد که وی بخشی از دارایی او را -هشتصد درهم- در طول ۱۰ سال صرف عزاداری و گریستن بر او نماید. مکان عزاداری، صحرای منی است و زمان آن، موسم حج؛ همین و بس. موسم حج میعاد برادران دور افتاده و ناآشناست. هزاران فرد در آن زمان و مکان، امکان «جمع» بودن و شدن را میآزمایند. این همدلانِ ناهمزبان در آنجا با زبان واحدی خدا را می خوانند و معجزه گرد آمدن ملت ها زیر یک پرچم را مشاهده میکنند. اگر پیامی باشد که می باید به همه جهان اسلام رسانده شود فرصتی از این مناسب تر نیست...
... و این است نقشه موفق امام باقر علیه السلام -نقشه جهاد پس از مرگ- و این است وجود برکتخیز که زندگی و مرگش برای خدا و در راه خداست...
▪️ سالروز شهادت حضرت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد
#کتاب_انسان_250_ساله
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۴ تیر ۱۴۰۲
🏴 قطرهای اشک برای شاهدِ روضههایِ کربلا
از کودکی هر بار میخواستم برای امامی گریه کنم باید یک جور موضوع را ربط میدادم به کربلا تا غدد اشکیام تحریک شود. اسم کربلا خوب اشکم را در میآورد. فقط برای امام رضا(ع) یک کیسه اشک جدا کنار میگذاشتم و بقیه را حواله میدادم به امام حسین(ع).
امام رضا(ع) حرم داشتند. چند باری توی حرمشان قدم زده بودم. احساس نزدیکی به میزان کافی شکل گرفته بود. اما بقیه نه.
بقیه فقط عکس حرمشان را توی تلویزیون میدیدم و تهِ دلم یک جوری میشد. یکجوری شبیه اشتیاق رفتن و دیدن.
توی روضههای امامان بیحرممان خیلی باید دلپاک و دلصاف میبودم تا حس گریه سراغم بیاید. برای امام حسن(ع) همیشه منتظر بودم مداح بحث را بکشاند سمت روضهی کوچه تا با کمی همزادپنداری اشکم جاری شود. اوج روضهی امام سجاد(ع) برایم میشد لحظهی آتشزدن خیمهها و دیالوگهای رد و بدل شده با عمهشان، حضرت زینب(س).
توی روضهی شهادت امام باقر(ع)، عذاب وجدان بود که فرو میشد توی تک تک سلولهای بدنم. نه شوق دیدار حرمی که ذوقش جمع شود توی چشمانم و بعد سرریز شود، نه روضهی شاخصی توی ذهن داشتم که چنگ بزنم به لحظات اوجش، شاید قلبم را رقیق کند.
سالها مینشستم توی روضهی امام پنجمم و بدون قطرهای اشک، دست از پا درازتر برمیگشتم خانه. امسال مداح شروع کرد به خواندن. از کربلا، از حرم حضرت عباس(ع)، از کوچه و خردسالی امام حسن(ع). میخواند و من ذرهای اشک نریختم. تمام طول روضه به سالهای گریه نکرده برای امام غریبم فکر کردم. تمام ساعت مداحی، دلم را دادم دست شاهد روضههای کربلا. دنبال دلیل میگشتم که فقط و فقط مخصوص امامم باشد و دلیل بالاتر از اینکه ده سال طول بکشد تا تو غربت امامت را درک کنی؟
من منشأ اشک را پیدا کرده بودم. دلیل گریه را. همانجا شروع کردم و به اندازهی ده سال برای غربتش باریدم...
#روزی_نوشت
#کربلا
#امام_محمد_باقر
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۵ تیر ۱۴۰۲
منادی
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته سوم ✍ اگر نویسنده به تکنیک
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته چهارم
شروع نوشتن رمان
پیشنهاد میکنم که شخصیتها را اول توی ذهن بسازید. وقتی شخصیت را درست در ذهنتان میسازید، و شخصیت واقعی است، بقیهی کارها را خودِ شخصیت انجام خواهد داد. تنها کاری که شمای نویسنده باید انجام بدهید این است که دنبال شخصیت راه بیفتید و کارهایی را که میخواهد بکند و حرفهایی را که میخواهد بزند بنویسید. باید شخصیت را باور داشته باشید، باید احساس کنید که زنده است، و البته باید بین اعمال و موقعیتهای زندگیاش انتخاب کنید که اعمال با شخصیتی که به آن باور دارید سازگار باشد و بخواند. بعد از این مرحله تقریباً خودبهخود انجام میشود، قبل از اینکه مداد را روی کاغذ بگذارید باید بیشترِ داستان را در ذهنتان نوشته باشید. اما شخصیت باید بر اساس ادراک و تجربیات شما و واقعی باشد، و قبلاً هم گفتم، این شامل همهی چیزهایی میشود که خواندهاید، چیزهایی که خیال کردهاید، چیزهایی که شنیدهاید، تمام اینها به شما معیاری برای اندازهگیری این شخصیتِ خیالی میدهند، و وقتیکه شخصیت واقعی از کار درمیآید و در مقابل شماست، و مهم است و زنده است و حرکت میکند، پس زیاد مشکل نیست که فقط بنویسمش.
🗣 جلسهی پرسش و پاسخ با فارغالتحصیلان نویسندگی دانشگاه ویرجینا ۱۹۵۸
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۶ تیر ۱۴۰۲
📌 متولیِ نویسندهگریز
از همان دیشب که شمارهی متولی را پیدا کردم، خواب با چشمانم قهر کرده.
فکر اینکه چگونه متولی را راضی کنم با من مصاحبه کند، مثل خوره به جانم افتاده.
نگاهم هر چند دقیقه روی ساعت گوشیام قفل میشود.
گوشهی مبل چمپاتمه میزنم تا آفتاب بالا بیاید. تمام ترفندهای مصاحبه کردن و راضی کردن افراد را، در ذهنم مرور میکنم و در آخر میمانم که چگونه پیرمرد را راضی کنم.
اگر هم بدعُنُق باشد که کارم سختتر میشود.
برای گرفتنِ شمارهیِ متولی، هفتخوانِ رستم را رد کردم. پدربزرگم راضی نمیشد شمارهاش را بدهد. پایش را کرده بود در یک کفش و میگفت: "این باهات راه نمیآد، اخلاقهای خاصی دارد، اذیتت میکند!!"
امّا من هم که لجبازیِ پدربزرگ را به ارث بردهام، حرفم یکی بود: "شما شماره رو بدید یه راهی پیدا میکنم."
غرق در افکارم بودم که چشمانم سنگین شد. با صدای اذانِ گوشیام از جا پریدم.
سر از سجده برداشتم. در دلم توسل کردم که کارم به مشکل برنخورد.
حدود ساعت ۸صبح بود که شماره را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای خشدار پیرمردی در گوشم پیچید.
سلام و عرض ادبم را نشنیده گرفت.
حرفم را کامل نگفته بودم که با جدیت تمام گفت: "نیمساعت دیگه زنگ بزن!"
دهانم از این رفتارش باز مانده بود.
نیمساعت برایم به اندازهی نصف روز گذشت.
دوباره شماره را گرفتم. بعد از سلامی مختصر، سوالی که جوابش فقط، بله یا خیر بود را پرسیدم.
باز با آن لحن خشک و جدیاش جواب داد: "من الان کار دارم، حضوری بیا حرف بزن. فردا ساعت شش بیا حسینیه."
تا آمدم جوابش را بدهم، گوشی را قطع کرد.
خروسخوان بود که به سمت حسینیه حرکت کردم. استرس کل وجودم را گرفته بود. بسماللهگویان وارد حسینیه شدم و با پرسوجو متولی را پیدا کردم. یک مرد نسبتا چاق، هِنهِنکُنان از پلهها بالا آمد. مقابلم ایستاد. دستی به سبیلش کشید. با همان لحن مخصوص خودش لب زد: "امرتون؟"
صورتش را کاویدم. نه آنقدر پیر و فرتوت بود که حوصله جوان جماعت را نداشته باشد و نه آنقدر ...
در همین افکار بودم که با حرفش رشتهی افکارم پاره شد.
"_خانم چرا حرف نمیزنی؟"
صدایم را صاف کردم و با تسلط کامل شروع کردم:
"_من نویسنده هستم، میخوام در مورد حسینیه دوتا سوال ازتون بپرسم."
بازهم هنوز حرفم تمام نشده بود که غرید:
"_الان وقت ندارم، برو هفتهی دیگه بیا."
با عجز نالیدم:
"_من زیاد وقتتون رو نمیگیرم، در حد دوتا سوال هست. اصلا خودتون گفتین امروز بیام!"
با عصبانیت جواب داد:
"_همین که گفتم. برو یک هفتهی دیگه بیا!"
بغض کرده بودم. زبانم قفل شده بود. تمام توانم را در پاهایم ریختم و به طرف ماشین رفتم. سرم را روی فرمان گذاشتم. از حرص نه تنها نفسم، بلکه اشک هم در نمیآمد.
به حرف پدربزرگم رسیدم. به اندازهی تمام موهای سفیدش، به حرفهایش ایمان آوردم.
از شدت عصبانیت نفسم به سختی بالا می آمد. گوشیام را برداشتم تا پیام بلندبالایی به او بدهم و تمام عصبانیتم را روی کیبورد گوشیام خالی کنم.
سلام را تایپ کردم. چشمم خورد به عکس پروفایلش. بازش کردم. نوشته بود: "یه وقتایی به خودم میگم چرا کسی حالمو نمیپرسه، بعد یادم میفته حتما کارشون گیر نیست."
پوزخندی زدم و فقط یک جمله نوشتم:
"شاید بخاطر اخلاقتونه!"
#روز_نوشت
✍ #مریم_عرفانی_راد
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
۶ تیر ۱۴۰۲