eitaa logo
منادی
2.4هزار دنبال‌کننده
551 عکس
93 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 گزارش تصویری ✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشته‌ی جلال توکلی 🟠 با حضور نویسندگان استان یزد به میزبانی محفل نویسندگان منادی 🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ کتاب خانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔴 گزارش تصویری ۲ ✅ نشست نقد کتاب «پایان یک نقش» نوشته‌ی جلال توکلی 🟠 با حضور نویسندگان استان یزد به میزبانی محفل نویسندگان منادی 🔹سه شنبه ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ کتاب خانه مرکزی یزد 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
در برگه‌ی چهارم کتاب کم‌حجم مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور که چاپ سی‌ویکمش را من دارم و نامش «حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه» است و رنگش بنفش؛ نوشته: «اگر در کلمات درمانده و بی‌پناه و از نَفَس افتاده‌ی این کتاب کوچک اندک حرمتی است، باری با فروتنی تمام آن‌ را پیشکش می‌کنم به زن‌ها. به همه‌ی زن‌ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.» تقدیم‌نامه‌اش را بارها می‌خوانم و فکر می‌کنم یک مرد چطور می‌تواند با چیدن کلمات ساده‌ای پشت هم در صفحات ابتدای کتابش، این‌طور جنس مخالفش را در دایره‌‌ی وسیعی سکنا دهد که خودش و باقی هم‌جنس‌هایش بیرون آن ایستاده‌اند؟ سه‌ماه پیش که در کتاب‌فروشی حرم امام رضا با دوستی قدم می‌زدیم و کتاب‌ها را تورق می‌کردیم، تنها کتاب شعر همین نویسنده را برداشتیم و تکیه بر قفسه‌‌ها خواندیم و میان کلمات پرعمقش روح‌مان غرق شد. آنقدر که عذاب‌وجدان گرفتیم از حجم‌ خوانده‌شده‌ی کتاب نخریده. وقتی کتاب را بستم و گوشه‌ی قفسه جا دادمش گفتم لامصب با این توصیفات آدم دلش می‌خواهد معشوقه مصطفی مستور باشد. باهم زدیم زیر خنده. حالا اما نشسته‌ام جدی فکر می‌کنم اصلا در جهان پر گیر ناچارها و مکافات روزمرگی‌ها چند نفر معشوقه کسی هستند که همیشه کنج گنجه‌شان آغوشی از جنس کلمات داشته باشند و بتوانند با آن معجزه بیافرینند! نمی‌دانم، شاید توقع زیادی است. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
توران تور تازه از زیر دوتا سرم و ویال ویال آمپول تزریقی در آمده بودم. یادم نیست آن روز چه درس‌هایی داشتیم ولی هر لحظه به این فکر می‌کردم که الآن زنگ تفریح است، الآن زنگ کلاس خورد، الآن بچه‌ها کتاب ِ «بخوانیم» را باز کرده‌اند و فلان. مامان جلوی پارک هفت تیر ترمز زد و گفت:« پیاده شو.» عذاب وجدانِ بازی در پارک درست ساعتی که هم‌کلاسی‌هایم داشتند سر کلاس چرت می‌زدند افتاد به جانم. پیاده شدم و رفتم سراغ تاب و سرسره. بیشتر تاکید مامان به این بود که:«هوا اینجا خوبه. سرحال میشی.» زود خسته شدم. خیلی زودتر از وقت‌های دیگری که می‌رفتم پارک. جز حال جسمی نه چندان خوب و هم‌بازی نداشتن، دلیل دیگری نداشت. مامان انگار که بسش نباشد، چشم چرخاند دوروبر و گفت:«جای دیگه‌ای نمیخوای بری؟» بعد بدون این‌که منتظر جواب من باشد خودش جواب خودش را داد:«اون گوشه یه کتابفروشی هست. دوست داری؟» یک لحظه از ذهنم گذشت از این به بعد بیشتر مریض بشوم. گذراندن روزهای مدرسه با این ترتیب و برنامه‌ها چیز مطلوبی بود. رفتیم توی کتابفروشی. بزرگ بود. چشمم چرخید دنبال لوازم تحریر. دو سه تا تکه برداشتم که زن جوانی جلو آمد. لپ‌هایش گل انداخته بود و مثل خاله شادونه می‌خندید. الکی نمی‌خندید. پرسید:«کتاب میخونی عزیزم؟» گفتم:«بله.» کتاب می‌خواندم. کتاب‌های درسی و چندتا کتاب داستانی که هرکدام را چندباره خوانده بودم. حسنی و کتاب شعر و این‌ها. گفت:«آفرین بهت. منم عاشق کتاب‌هام.» بعد ادامه داد:«میخوای یه چندتا کتاب نشونت بدم؟» پشت سرش رفتم. پا گذاشتیم توی ردیف آخر کتابفروشی و وقتی هیکلش از جلوی دیدم کنار رفت، درِ یک دنیای جدید به رویم باز شد. شبیه پیدا کردن دنیای جدیدی ته کمد نارنیا. شروع کرد گفتن از کتاب‌های کانون پرورش فکری. دست برد سمت قفسه‌ها و یک کتاب نسبتا کلفت زرد رنگ داد دستم:«تورانْ تور». حس غریبی داشتم. شبیه کتاب‌هایی بود که آدم بزرگ‌ها می‌خواندند. فکر می‌کردم خواندنش برایم سخت است یا آنقدر طولانیست که خسته شوم از خواندنش. درست یادم نیست اما کمتر از یک هفته تمامش کردم. کتاب‌‌های کانون پرورش فکری همان‌هایی بودند که مرا کتابخوان کردند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام بهار خونی وقتی دست بگذاری روی سر بچه دبستانی‌ها و بگویی: «خاله جون بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟!» از هر ده نفر پنج تای‌شان می‌خواهند دکتر شوند. همه هم هدف‌شان خوب کردن مریض‌هاست. یک نفر نیست صادقانه زل بزند توی چشمت و بگویید: «دکترها پولدارند. می‌خواهم پولدار شوم!» قرار بود پولدار شوید ولی نه انقدرها. جراح ارتوپد است. همیشه میگویند: «مثل پای خودت که نمیشه ولی بهترین مدلی که میشه رو دکتر فلانی درمیاره.» ته کلام این است که اگر زانویِ خوب پرتز شده، می‌خواهی باید بروی درِ مطب او. منشی مطبش از صرافی‌ها دقیق‌تر و به روز تر، آمار قیمت طلا و سکه را دارد. داخل که می‌شوی هنوز اسمت را نپرسیده ناحیه جراحی را می‌پرسد و سکه معادلش را می‌گوید: «هر زانو میشه یدونه سکه تمام بهار آزادی. دوتا زانو رو هم دوتا.» کارت زرگری وسط بازار خان را می‌گذارد کف دستت: «برید اینجا بگید دوتا سکه به حساب دکتر می‌خرید کارت رو که کشیدین با فاکتور تشریف بیارید اینجا. نوبت زودتر هم اگه میخواید تعداد سکه‌ها تعیین میکنه.» بهار آزادی وسط همچین جمله‌ای جیغ می‌کشد. خود زنی می‌کند. بروید اسم سکه تمام‌تان را عوض کنید. بهار آزادی این وصله‌ها به تنش نمی‌چسبد. بیمارستان دولتی فقط اسم دکتر را به عنوان اتند یدک می‌کشد. رزیدنت عمل می‌کند و حتی اسم بیمار به گوش دکتر نمی‌رسد چه برسد به آنکه سر عمل بخواهد حاضر شود. این‌ها را منشی دارد دلسوزانه به یکی از همراهان می‌گوید. دکتر انگار در همان بچگی زمانی که آرزو می‌کرده دکتر شود با خودش گفته یک قلک می‌سازم از جنس گاوصندوقِ زرگری‌های بازار خان. سکه‌ها را تلق تلق می‌اندازم داخلش. نه سکه‌های ته مانده پول بستنی یخی که بقالی محل می‌گذارد کف دستم نه!! سکه‌های طلایی خوش رنگ. از آن‌ها که به‌شان می‌گویند بهار آزادی. آن زمان نمی‌دانست این سکه‌ها را قرار است از کدام عضو انسان‌ها بیرون بکشد. کدام بیماری قرار است یقه بدن انسان را بگیرد و بیندازدش در مطب او. شاید حتی آن زمان فکر هم نمی‌کرد آن سکه‌های طلایی قرار است انقدر خونی باشند. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از آن آدم‌های خاص‌الحال و احوالی‌م که بعد از ماجرای تلخِ مهسا امینی کمتر از خانه بیرون می‌روم! نمی‌خواهم موضوع را بپیچانم یا هِی روی کلمات مانور بدهم که متن را با ابهام پیش ببرم. می‌خواهم صریح و روشن بگویم که «دیدنِ دخترها و خانم‌هایی که به یک خطایِ برداشت دچار شده‌اند و به قولِ دکتر شریعتی، زیبایی اندیشه از دست داده‌اند و زیباییِ تن‌شان را به نمایش گذاشته‌اند، آزارم می‌دهد!» خیلی هم مثل بعضی‌ها عذابِ این را نمی‌کشم که کشورِ امام زمان را فلان و بهمان کرده‌اند که بعضی از همین دخترها و خانم‌ها را و عشقی که به امام و ائمه دارند را می‌شناسم و می‌دانم. و ایمان دارم هر چه وضع بدتر بشود، باز کار از دست خدا و امام زمان در نمی‌رود که این خانه را صاحبی‌ست که خود هوای‌ش را دارد... الغرض توی همه‌ی کلاس‌ها، جلسات و جاهایی که حرف و حدیث به حجاب و عفاف می‌کشد، کمتر از قال‌الصادق و قال‌الباقر و قولِ قرآن و بیشتر از مسائل اجتماعیِ حجاب و مسائلِ عینی آن حرف می‌زنم. برای دخترها از استادِ دانشگاهی می‌گویم که توی قلبِ آمریکا از عفافِ دخترِ آمریکایی دفاع می‌کند با اینکه خودش یک زنِ فِمنیست است! از نتایجِ بی بندوباریِ در غرب می‌گویم و آسیبی که جنسِ زن به تبعِ آن خورده. کنار اینهاست که از نگاهِ عمیق و دوستانه و مهربانانه‌ی دین به جنس زن و خدایی که با دستورِ حجاب هوای اینِ جنسِ خلقت را داشته می‌گویم. الغرض امروز این فیلم کوتاه از «مارتا بیسمان» نماینده پارلمان اتریش را دیدم؛ خواستم با این متن کوتاه، بهانه‌ای پیدا کرده باشم برای بازنشر این فیلم. تقدیم نگاه‌تان... منادی👇 @monaadi_ir
🖤 رانیا رانیا جان، رانیای عزیز دل، رانیای صبور! ماهم خواب بودیم، وقتی شوهر و فرزندانت رفتند. چشم باز نکردیم، ماندیم لا به لای رویاهای شیرینمان. شما را کشتند، مارا هم. وجدانمان مرده است، سالیان زیادیست که روی آن خاک پاشیده‌ایم. آنقدر مشغول بودیم به کارهای خودمان که فراموش کردیم درد شما باید درد ما باشد، باید همه‌ی دغدغه‌ی ما باشد. مارا مشغول کردند رانیا جان! این ملت، فراموشکار نبود، ناشکر نبود. ناشکرش کردند، فراموشکاری را انداختند به جانش. زمانی بود نه چندان دور، ملت ما آرزو داشت بوسنی را آزاد کند، شوروی را به کیش اسلام در بیاورد و در کاخ سفید نماز بخواند. حالا چه؟! باید بنشینیم کنار نزدیک ترین عزیزانمان و بگوییم بیا رای بده، تا کشوری که هفت هزار سال است ایران نام دارد، به لحافی چهل تکه تبدیل نشود. رانیا جان! ما کم آورده‌ایم. این همه همه دم و دستگاه رسانه‌ای، کافی نبود برای قانع کردن مغزهای سنگی برخی ها، تا با شما باشند، غمتان را بفهمند. هرچه گفتیم، گفتند تورم، گرانی، بی‌پولی! طعنه زدند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. حریمتان را با دهان های نجسشان شکستند و گفتند آنچه لایق خودشان بود. حواسمان را پرت کردند، غرق شدیم در کلمات ناچیزشان... رانیا، خواهر بزرگترم! مارا ببخش. بزرگترهایمان درگیر مصلحتند. بارها التماسشان کردیم تا تل‌آویو را با خاک یکسان کنند، میگویند نمی‌شود. دست ما بسته است. نمی‌گذارند بیاییم، اگر ترسمان امانمان دهد و بگذارد. رانیای درد کشیده، پاره‌ی تن ما! ما در کارزار مجاز، قلیلیم. سگ‌های فارسی زبانشان، قلاده دریده‌اند و حرف‌هایمان را در نطفه خفه می‌کنند. همت نکردیم در مَجازْ جایگاهی جهانی بسازیم، تا ناله‌هایمان را شریک شویم باهم. تا بلند فریاد بزنیم. مجبوریم در زمین نحس حرامی ها بمانیم... آه، رانیا! حرفی نمانده... مارا ببخش، برایمان دعا کن، همین!... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین ساعات ماه نبی خداست. یا رسول الله ما دقیقه‌های نودیم دستمان خالی و وقتمان تنگ یا ابانا استغفرلنا انا کنا خاطئین 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
به نام او (۱) ماه رمضان برای من یعنی رادیوی قدیمی سیاه و خاکستری رنگی که بابا سال ۷۰ آن را در سفر حج واجب از مکه خریده بود. مستطیل شکل بود و روی درش شیارهای یک‌اندازه داشت. از فرط قدیمی بودن و استفاده مداوم از آن، همان‌جایی که فرکانس، صدای با کیفیت دعای سحر را به گوشمان نمی‌رساند، یکی از اعضای خانواده با مشت بر سرش می‌کوبید و کم‌کم درِ سیاه‌رنگش لق شده‌بود. بابا کاملا هنرمندانه با کش قیطونی شلوار آن را محکم کرده و اعتقاد عجیبی به شنیدن دعای سحر و اذان صبح ازین رادیوی قدیمی داشت. انگار صدای اذانِ تلویزیون به مذاقش خوش نمی‌آمد. بعد از ماهِ رمضان کاربری‌اش به ضبط صوت تغییر داده‌می‌شد. بابا یک‌جعبه پر از نوارهای سخنرانی حاج‌آقای کافی را داشت. از آن دسته نوارهایی که شکلش گرد بود به اندازه‌ی کف دست و یک‌مرتبه موقع خواندن، نوارمغناطیسی‌اش در هم تنیده‌شده، صدای نابهنجاری داشت. آنها را بارها و بارها داخل رادیو ضبط گوش داده‌بود. اما هر بار چنان محو می‌شد کأنه‌و بار اول است که می‌شنود. مامان من و برادرم را در آخرین لحظات مانده به اذان صبح بیدار می‌کرد. چشم‌هایمان را از ترس نپریدن خوابمان، کامل باز نمی‌کردیم. سحری را جویده، نجویده قورت می‌دادیم. صدای مجری برنامه بین خواندن دعای سحر هر چند دقیقه یک‌بار، دقایق باقی‌مانده تا اذانِ‌صبح را یادآوری می‌کرد. دعای سحر که به «اللهم إنی أسئلک من جلالک…» می‌رسید؛ مامان قاشق‌ش را بین هوا و زمین نگه‌می‌داشت و می‌گفت:« مادر! قربونِ اسمت شم.» و وقتی ما با همان چهره‌ی خواب‌آلود نگاهش می‌کردیم؛ اشک گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد و می‌گفت: «خب! اسم بچه‌م تو دعای‌سحر اومده. بده هر سحر یادش کنم؟» جلال نام برادرم هست که ۲۲/اسفند/۶۳ وقتی کمتر از ۱۸ سال داشته شهید شده و مامان عجیب اعتقاد دارد که هر سحر و همراه با دعای سحر از او یاد کند. حالا امسال روز اول ماه رمضان مصادف شده با ۳۹مین سالگرد شهادتش. به گمانم مامان فردا سحر حتما بر سر سفره از او خواهد گفت و برای هزارمین بار قربان اسمش خواهد رفت. احتمالا اشکِ گوشه‌ی چشمش فردا کمی بیشتر از روزها و سال‌های قبل باشد. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله یادم می‌آید رئیس جمهور آمده بود شهرمان؛ خبرنگاری هم از پایتخت در کاروان همراهش. خبرنگار یاد شده گشته و گشته بود در انبوه زنان چادریِ استقبال کننده، بانوی کم‌حجاب پیدا کرده بود، انگار سوزن در انبار کاه. بحث سر نارضایتی مردم دین‌دار شهرم نیس، سخن ازاثرگذاری عجیب این کار و سوژه‌یابی ناب این حرفه است. این عکس و ابهت حاکم بر آن تمام تنم را مور مور کرد و چشمانم را تر. عکاس در آن هوای گرم و شرجی و چسبان، با آن کفش‌های خیس و گل ولای سمجِ تنیده در تاد و پودش، حتما به دنبال شکار لحظه‌ای ناب و دیده نشده بوده. به دنبال چهره‌ای که به اتمسفر سیل، درد، غم و بی‌خانمانی نیاید و از شکار این تناقض دلش غنج برود و برای خودش لایک بفرستد. در این شرایط اما جز این چهره‌ و تیپ‌ها پیدا نکرده است‌. طلبه‌ها اما همیشه در همه مشکلات و دردهای مردم این سرزمین اولین و پررنگ‌ترین بوده‌اند. چه قبل از انقلاب، در زلزله بوئین زهرا و فردوس و سیل ایرانشهر، چه بعد از انقلابی که انقلاب پابرهنگان است. حاج آقا، آشیخ،‌ برادر یا هر اسم دیگری که صدایت می‌زنند؛ مرد خدا! خداقوت. در این گل‌های بهم چسبیده، تا شانه فرو رفته‌ای، موهایت به پیشانی چسبیده و لابد بارانِ عرق از فرق سرت راه افتاده. با بیل در دست، چند ساعت باید عرق بریزی تا راه باز شود و دل‌ها شاد، خدا می‌داند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef