مادرانهگی
خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچههاش و شاید نوههاش کنارش باشند؛ و مادرها با هر زبانی توی هر کجای این دنیا که باشند، یک جور فکر میکنند، یکجور عاشق هستند و یکجور مهربانند.
و حس مادرانهگی حسی نیست شبیه همه حسهای دنیا، شبیه همه احساسات دیگر؛ اینْ چیزیست که خدا جورِ دیگری خلقش کرده! جور دیگری آفریدهتش!
مادرانهگی چیزیست حتیْ که فقط مال انسانها نیست، مال همهی موجوداتِ دیگری هم هست که دچار موضوعی به نامِ تولید نسل هستند...
و چه کسی با مادرانهگی دشمن است؟! کدام انسان یا حیوانی، این حقِ بی حد و مرزِ را میتواند از مادری بستاند؟! و بچهها اعم از دختر و پسرْ و نوهها اعم از دختر و پسر را از حسِ نابِ فرزندیمادری جدا کند...!
من فکر میکنم نمیشود!
حتی پس از مرگ؛ آن وقتی که پردهی اشکْ مواج میکند هیکل و هیبت بچهها و نوهها را؛ آن وقتی که همهگی لباسی یکدست سفید بر تن کردهاند! باور کنید حتی آن وقت هم که مادری نشسته و گریه میکند، روحِ بچهها نشستهاند اطرافش به دلداری! توی عکس میبینیشان؟! هنوز هم شلوغ و پر سر و صدایند کنار مادرشان!
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
گرداب جور+آب
مطمئنم با این کار هر چه صلوات بود، مستقیم به روح خودم ارسال شد. این را از قیافههای چپ و چوله بچهها توی عکسها فهمیدم. باورم نمیشد، شستن یک جوراب اینقدر سخت باشد. آن هم جوراب بابا.
برای یکیشان شکلک خنده فرستادم: «چه بهتر با لب خندان این کار خوب را انجام میدادی.» مادرش قیافه گردالی از خنده که اشکش درامده فرستاد. پشت بندش یک متن بلند بالا نوشت. از طوفانی پر از جر و بحث که بین او و پسرس اتفاق افتاده حرف زد. یکی میگفته الان فرصت عکس گرفتن ندارم. آن یکی هم اصرار پشت اصرار، تا این کار تمام نشود، نمیروم تلاشهای دیگر را بنویسم. کله به پا شدم. از حجم سختی و تنشی که بینشان اتفاق افتاده بود . خودم که با سر میرفتم جوراب بابایم را میشستم. پس این فسقلیهای دهه نودی چرا برایشان شبیه شاخ غول شکستن است؟
یکیشان کله سحر عکس فرستاد. باباش نصف شب سر رسیده.
و آن طفل معصوم از ترس اینکه از قافله عقب نماند و ترکه انار معلم به تنش ننشیند. با همان لباسهای مدرسه ایستاده بود پای روشویی. قیافهاش با زبان بیزبانی داد میزد: «بگیر این عکس بی صاحاب رو.» ابروهایش مثل سرسره از دو طرف صورتش اویزان بود.
باقی عکسها را دید زدم. هر کدامشان حالی داشتند. احوال کار و بار باقی بچهها را هم پرسیدم.
در یک مورد سر بزنگاه رسیدم. یکی بابای توی بیمارستان داشت.
انگار سوت پر فشار ناراحتی مامان توی حرف زدن با من خالی میشد. شبیه دیکهای زودپز،که وقت پخته شدن غذا، سرو صدایشان بلند میشود.
بچه داشت ننگی میکرده: «حالا من جوراب بو دار بابام رو از کجا بیارم بشورم؟» و بنا کرده به اشک ریختن.
مامانش هم دلداریش میداده: « رفتم بیمارستان خودم از پای بابات میکشم بیرون»
همان وقت یک جوانه از لبخند وسط شوره زار اشک روی لبهای پسرک سبز شد.
ولی مگر باران چشمهایش بند میآمده. جوراب بهانه بوده، برای ابری که جلوی دیدن روی ماه بابایش را گرفته بود.
من چه می دانستم یک جوراب شستن، این همه چین و شکن میاندازد توی سفره دل پسرکها و خانوادهشان.
سرم را چسباندم به گوشی و توی دلم خواندم: «عجب صبری خدا داررررد.
من فقط معلمم، کجا بلدم مثل تو ریز به ریز حال دل و چشم بندهها را بفهمم.
نسخه پیچی انفرادی فقط مخصوص توست. با همه جزئیات طبیبانهات.»
اندر احوالات آموزش و پرورشی که هنوز نتوانسته و نخواهد توانست برای هر دانش آموز یک بسته تلاش و کار در مدرسه و خانه تعریف کند. من هم شدم آب ریز این معرکه. وسط این گرداب...
#کوثر_شریف_نسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه بودیم!
_چرا اینقدر زود؟!
هفته ی ششمم بود که استاد تاریخم اینطوری جوابم را داد. بدجور به تریچ قبایم برخورد، قول دادم اگر امان نامه هم دستش داشته باشم دیگر سمتش نروم. تازه اولش بود.
_خودت هنوز بچهای، میخوای بچه بیاری چیکار؟
هفته ی دهم،دوست دبیرستانم گفت.
_میاد از خواب و خوراک میندازدت، بیچاره میشی دختر، به جوونیت رحم میکردی حداقل!
هفته ی چهاردهم، همسایهی مان.
- خدا خودش به دادت برسه.
این ترکش سهمگین را یکی از فامیل ها انداخت. داشت قضیه ی ازدواجم را هضم میکرد و با فهمیدن بارداریام، رسما پس افتاد. میخندیدم به حرفهایشان و باورشان میشد که مخم تاب برداشته.
_خُلی واقعا، توی این دوره و زمونه بچه آوردن کار دیوونه هاست.
هفته ی بیست و دوم، یکی از آشناها توی مهمانی خانوادگی، تقریبا سرمان داد زد و نظرش را بیان کرد. راست میگفت، ما مادرها دیوانه بودیم. بدتر آنکه هرروز دعا میکنم برای بیشتر شدن دیوانه های کشورمان...
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#نکته
فیث جی. هارپر در کتاب «گندزدایی از مغز» برای بهبود روحیه و عملکرد ذهن پیشنهاد میدهد؛
تمرینهای نوشتاری یا درست کردن دفتر خاطرات روزانه نقطۀ شروع بسیار خوبی برای گفتن تجربهتان است…
قلم را روی کاغذ بگذارید و اجازه دهید با حوصله کار خودش را بکند. چیزهایی از وجودتان بالا میآیند و روی آب میافتند که اصلاً نمیدانستید که هستند یا نیازی به گفتنشان است.
✍️ ترجمۀ علی دیمنه | بنگاه نشر پارسه
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطه ضعف یک دادیار
نه اینکه سر لج افتاده باشم؛ ولی وقتی فکر میکنم یک اتباع آمده از کارت ملی ایرانی استفاده کرده و بعد هم کلی پول از یک ایرانی کلاهبرداری کرده است دست و دلم نمیرود که کمی مهربانتر باشم. راستش را بخواهید؛ تصور میکنم اگر قضیه برعکس بود و یک ایرانی در مملکتِ غریب این کار را میکرد حسابش با کرام الکاتبین بود.
از همان ابتدا تصمیم دارم عین قانون را اجرا کنم. دلم نمیخواهد حتی یک روز هم برای مرخصی یا بندِ بازش کوتاه بیایم و یا ارفاقی قائل شوم. هر بار که زنش میآید دست از پا درازتر برمیگردد.
دو تا دختر دوقلو وارد اتاق می شوند. موهای بورشان را خرگوشی بستند و کاپشنهای صورتی پف پفی شان قند توی دلم آب میکند. از همانهایی که وقتی داخل مغازه لباسفروشی میبینی دلت هزار بار دختری میخواهد تا بتوانی آن را برایش بخری. داخل کشوی کوچک کنار دستم دنبال خوراکی می گردم که مادرشان داخل میشود. همسر مجتبی( همان اتباع کلاهبردار) با یک بچه چندماه به بغل داخل میشود. تازه میفهمم مهرسانا و مهرانه، این دو تا دختر بچه شیرین، بچه های مجتبی هستند. مهرسانا که شیرین زبان تر است به حرف میآید و از دلتنگی برای پدرش میگوید. مهرانه نقاشی که برای پدرش کشیده را روی میزم میگذارد. ورق برمیگردد. دلم یک حالی میشود. تازه نقطه های روشن پرونده به چشمم میآید. مثلا اینکه ردِمالِ شاکی را پرداخته است. دلم را یک دل میکنم. تصمیم میگیرم با قاضیِناظرِزندان بابت مرخصی صحبت کنم. خوشحال است. این را از برق اشک داخل چشمانش میفهمم. قبل از بیرون رفتن با استرس میگوید:
- صاحب سند هشتاد میلیون تومن ازم خواسته تا سندش رو برای ضمانت مجتبی بگذاره. نمیشه مبلغش را کمتر کنید.
لطفم را در حقش تمام میکنم. میگویم دو تا فیش حقوق کارمند رسمی بیاورد تا نوع ضمانت را کم کنم. ترجیح میدهم پولی که قرار است به دلال سند بدهد را خرج دخترهایش کند.
بالاخره هرکسی نقطه ضعفی دارد. با خودم فکر میکنم اگر خبر به زندان برسد از فردا همه با دخترهای دوقلو برای مرخصی میآیند.
#هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک امضای سید رضی
سال ۹۳ شب آخر صفر بعد از عزاداری و سینه زنی تو حرم حضرت رقیه، سردار الله داد را دیدم. تا تنور داغ بود، لابلای رزمندهها قدم برداشتم و رفتم کنار سردار. دهانم را گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «حاجی بیست روزه علاف تجهیزاتم. میخوام اتاق وضعیت تشکیل بدم. دستگاه لپ تاپ و هارد و بقیه امکانات میخوام. دستم تو پوست گردو مونده.»
حاجی گفت: «دوباره لیستش رو همین الان بنویس و بده من.»
این مدت چند بار لیست وسایل و تجهیزات را فرستاده بودم پشتیبانی.
همه را حفظ بودم، دانه به دانه نوشتم روی کاغذ. چشمم آب نمیخورد. آخرین دستگاهی که نوشتم، همه روی پا بلند شدند. شخصیتی آمده بود داخل حرم. اولین بار بود که میدیدمش. یکی بغلش گرفت. یکی دست انداخت گردنش. رزمندهها تک به تک بوسه بارانش میکردند.
نوبت رسید به سردار الله داد. همدیگر را بغل گرفتند و چند بار دستشان روی شانه هم زدند و در گوشی یک چیزهایی به هم گفتند.
به خودم گفتم الان است که سردار دوباره یادش برود. رفتم جلو و لیستم را دو دستی تقدیم کردم به سردار الله داد.
سردار هم سریع گرفت سمت سردار موسوی و گفت: «خدا کاردان رو برات فرستاد. کار رو باید بدی دست اهلش. امضای #سید_رضی کارت رو راه میاندازه.»
سه روز نشد که تمام تجهیزات و وسایلی که میخواستیم از لبنان رسید.
راوی: از مدافعان حرم
✍ #زینب_ملاحسینی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#معرفی_کتاب
چرا نباید ایکاباگ رو بخونیم؟!
چون بعد از خوندنش به این باور میرسیم که میشه یه داستان کاملا ایدیولوژیک برای کودکان نوشت، درحالی که ذره ای توی ذوق خواننده نمیخوره و تا لحظه ی آخر ادامش میده... و کلا بعد از خوندنش احتمالا یه گسل ذهنی براتون ایجاد بشه بین ادبیات کودک ایران و ادبیات کودک جهانی.
واقعا قشنگ بود و اینقدر جالب و جذاب پیامش رو رسوند که قابل توصیف نیست...
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
پرچم
ارگ، گوشه گوشهاش پر از قشنگترین خاطرات نوجوانیام است. یک حس نوستالژیکِ خوب شبیه بوی نمِ خاک باران خورده. قصهی همه چیزی که الان هست از اینجا شروع شد. از این نقطه زمین. شنبههایِ انصار ولایت. حالا بعد سالها پایم به این حسینیه باز شده است. صبح که در جاده اصفهان به یزد بودم گوشی لرزید. نوتیف پیام آخرش خورده بود «مکان: حسینیه ارگ»
جلسه مخصوص بانوان است. دیوار راست را صندلی چیدهاند. جایگاه خانواده محترم شهدا. مادر لپش از تَنگی مقنعه بیرون افتاده. خطوط چروک گردی صورتش را احاطه کرده است. با یک دست پَر چادرش را روی صورتش کشیده و با دست دیگر عکس عزیز دردانهاش را در آغوش گرفته.
در جلسه بانوان زیر صدای ثابت، همیشه گریه و صداهای کودکانه است. گهگاهی «نَ....نَ...» گه گاهی «ما....ما...ما» دخترک صورتی پوشی یک شیشه آب دستش هست. از ته کیف مادرش یک تسبیح میکشد بیرون. ذوق زده کلش را میچپاند داخل مشتش. پسربچه کناریم از داخل کوله باب اسفنجیاش کیسه نان خشک و پنیر را بیرون میکشد. بساطش که پهن میشود یک چهاردسته پا رویی، آن طرفتر راه میافتد سمتش. مادرِ پسر لقمهای میدهد دست مادرِ بچه که حواسش به بزرگی و کوچکی باشد تا اتفاقی برای بچه نیفتد. پسرکی از پس پرده اتاق کودک میآید بیرون و راه باز میکند تا وسط جمعیت. برای دوستش دست تکان میدهد: « بیا اینجا، بچوکا بازی میکنن.» برمیگردد پس پرده. جلویم دوتا استکان خالی مانده. از آن خوش نگارهایی که چند سالی است به چایخانه اضافه شده. روی یکی حک شده یا اباالفضل العباس و دیگری متبرک است به نام اباعبدالله.
مجلس به نام بیبی فاطمه ام البنین است. نام چهار پسر شهیدش روی کتیبه نقش بسته. سخنران میگوید: «این بانو طوری زندگی کرد که خداوند سمت خانهداری خانه علی علیهالسلام را به او سپرد.» روی خانه علی تأکید میکند. جایگاه فاطمه زهرا را به فاطمهای دیگر سپرد.
از روضه خوانی بشیر میگوید. برای اینکه خبر «قُتِل ابی عبدالله» را بدهد اول دانه دانه از شهادت پسرانش میگوید که مادر برای غم اعظم از دست دادن حسین علیهالسلام آماده شود.
سراسر حسینیه مادران و دختران روی پا ایستادهاند. مداح از عباس علیهالسلام میخواند و روی سر سینه زنان پرچم سرخ گنبدش رد میشود. سرخیاش سایه میاندازد روی سرم.
- الاسلام علیک یا قمر العشیره
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#نکته
هر روز مدام بنویسید
▫️ برای نویسنده شدن لازم است به صورت مداوم بنویسید. هرروز پنج دقیقه نوشتن بهتر از این است که در هفته ۳۵ دقیقه یا حتی دو ساعت بنویسید؛ اما روزهایی هست که صرف پنج دقیقه برای نوشتن هم برایمان دشوار است.
▫️ با این حال همهچیز را از دست ندادهایم. اگر روزی فقط یک جمله هم بنویسید هنوز مغز خود را پرورش میدهید که برای مواقع لازم آماده باشد و به شکلی منظم بنویسد.
▫️ همۀ ما برای نوشتن یک جمله در روز وقت داریم و آن جمله میتواند آغازگر قطعهای بلندتر باشد. لازم نیست آن جمله شگفتانگیز باشد. ریموند کارور در جایی تعریف کرده که چطور این شیوه برایش کارایی داشته است: «برای چند روز هر جا میرفتم مدام این جمله توی ذهنم میچرخید: داشت جاروبرقی میکشید که صدای زنگ تلفن بلند شد. حس کردم داستانی در این جمله هست که منتظر است من آن را بازگو کنم. من آن داستان را ساختم درست مثل اینکه بخواهم شعری بگویم. یک سطر و بعد سطر دیگر. چیزی نگذشت که شاهد یک داستان بودم و فهمیدم این همان داستانی است که قرار بود بنویسم.»
✍ #مارگرت_جراوتی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
قصههای بچگی
صبحهای جمعه به امید دیدن زیزیگولو از خواب بیدار میشدیم. در راه پنج دقیقهای تا خانه مادربزرگ شعرش را همخوانی میکردیم: «زیزیگولو آسی پاسی دراکوتا تابهتا» مادر همان روز اول حفظ شده بود و ما چند هفته بعد در ماشین بدون کمک او میخواندیم.
خالهبازی و به هم ریختن خانه تا ظهر جمعه طول میکشید. بعد از نماز ظهر رادیوی طوسی خانه روشن میشد. میرفتیم و میآمدیم تا آهنگ قصه ظهر جمعه در خانه بپیچد. رادیو را از دکور چوبی اتاقِ بزرگی به اتاق کوچک کنار ورودی میبردیم. رادیو قبلهمان بود و ما گرداگردش دراز میکشیدیم. بوی مرغ با دارچین، همه خانه را گرفته بود. قصههای قدیمی را با صدای جذاب محمدرضا سرشار گوش میدادیم و منتظر خوردن غذای خوشمزه مادر بزرگ بودیم.
حالا سالهاست از آن روزها میگذرد، نه خانه مادربزرگ مانده، نه رادیو، نه آن مرغهای دارچیندار و نه حتی خود مادربزرگ. مدتهاست جمعهها جایی برای رفتن نداریم؛ خودم ناهار درست میکنم بدون صدای رادیو و دارچین...
✍ #دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
گل به خودی
همیشه جوری با آدم حرف میزد، انگار دو قرت و نیمش پیش طرف جا مانده. یا به زور آن را از او گرفتهاند. همان دو قرت و نیم را میگویم. با اینکه نمیدانم چیست و چقدر هست؟ اصلا چه شکلی میزند؟! ولی حتمی خیلی مهم است که برایش سر و دست میشکند. طوری رفتار میکند انگار همیشه حق با او ست. کافی ست لای حرفهایت یک شکافی پیدا کند. هرچه خودش لایقش است را می چپاند توی آن درز و به اسم تو، جا میزند.
این کارهایش به کنار اینکه فکر میکند از دماغ فیل افتاده. و زمین هم گروپ زیر پای بلوریش ارضالله الواسعه شده، آدم را کفری میکند.
انگار هر چه بچه ته تغاری توی دنیاست. این یک قلم ویژگی را با خودش یدک میکشد. البته اگر استثنائی هم دیده شده. به تور من نخورده.
شاید هم تقصیر خودشان نیست. دست روزگار این طور بارشان آورده.
هر چه هست. باشد قبول. ولی ای کاش کمی دورتر از نوک دماغشان را میدیدند. آدمی که باهاشان میپرند را بیشتر میفهمیدند. اینکه با او توی یک تیم هستند یا نه؟ اگر هستند، پس چرا گل به خودی!؟
خوب است گاهی آدمها فکر کنند، اطرافیانشان توی پستی و بلندی ناچارند به زندگی. به قند مهربانی، تا تلخی این روزها را شیرین کنند. به جای گل به خودی زدن و نمک روی زخم پاشیدن؛ راه بهتری هم هست.
✍ #کوثر_شریفنسب
#به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#معرفی_کتاب
روزی رضا امیرخانی به ما جوجه نویسندهها گفت جرقه اولیه نویسنده شدنش بعد از خواندن رمانهای بزرگ دنیا شکل گرفته، رمانها را خوانده بود و با خودش گفته بود چرا ما زیست انقلابیمان را ننویسیم؟
راستش را بخواهید بعد از گذشت سالها با خواندن کتاب موشها و آدمها تازه این حرفش به جانم اثر کرد. کتابی که با خواندش به سالهای دور آمریکا سفر کردم. او نوشته بود و من زندگی میکردم با جورج و لنی در مزرعه، در فقر و فشار سنگدلی کارفرما.
امیرخانی درست میگفت. با نوشتن میتوان حال و هوای یک عصر و دوره را ماندگار کرد. جان اشتاین بک زنده نگه داشته جو غالب بر جامعه آمریکا را در دهههای اول قرن نوزده میلادی. بیعدالتی و سنگدلی جاری در رفتارها را. بیپناهی کارگران و مرگ انسانیت در بین آدمهایی که به بهانه جمع کردن ذرهای پول دور هم جمع میشدند و دوباره انگار اصلا یکدیگر را نمیشناختند. در صفحات کتاب همراه میشوی با استرس و ترس خفته در وجود قهرمان داستان در فضایی سرد و نیمه تاریک، به امید یافتن روزنهای روشن در آینده نامعلومشان. برای آشنایی با زندگانی مردم زیر دست اوایل قرن نوزده، خواندن این کتاب بهترین کار است.
✍️ #دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir