eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
نذری‌ها نچسب شده‌اند! شهر ما معروف است به نذری دادن‌هایش. اینکه در ماه محرم و صفر وقتی به هر کوچه و خیابانی بروی و دیگ‌های بزرگ را روی آجرچینی‌های موقت ببینی، که زیرش را کنده‌های چوب گذاشته‌اند و پخت و پز می کنند، یک چیز خیلی عادی است. اصلاً اصطلاح خاصی بین مردم ما رواج دارد که محرم و صفرْ «قابلمه‌ها را دَمَر می‌کنند!» به این معنی که پخت و پزِ توی خانه‌ها تعطیل! و واقعاً تعطیل هم می‌شود! تازگی‌ها البته در فاطمیه هم این اتفاق افتاده. نه تنها هیئت‌ها و تکیه‌های عزاداری که موکب‌هایِ جدیداً گسترش یافته هم زده‌اند به کار پخت و پز غذا. همین الان که این متن را می نویسمْ حداقل ناهار دو روز خانه‌ی ما توی یخچال است! بوی برنج اعلا با قیمه و سبزیِ خوش‌پخت، حتی بعد از سرد شدنْ کار خودشان را با روح و روان آدمی می‌کنند. این نذری‌ها که با آتشِ عشق پخته شده، طعم و مزه‌ای دارد که باور کنید کافر را مسلمان می‌کند! اما این روزها نذری‌ها نَچَسب شده‌اند! نه اینکه نخورم، نه اینکه مزه نداشته باشند، نه اینکه با قبل فرقی کرده باشند، نه اینکه تنوع آنها کم شده باشد، که بیشتر هم شده؛ بلکه به قول قدیمی‌های ما «دِلم بر نمی‌دارد!» وقتی ناز و نعمت خودمان را می‌بینم اما گرسنگی بچه‌ی غزه‌ای جلوی چشمم است، زهر می‌شود هر چیز خوشمزه‌ای! دیده‌اید لابد؟! دیده‌اید که بچه‌ای از گرسنگیْ می‌گوید و نبود غذا و آب! دیده‌اید که کودکی در صف غذا همان مقدارِ کمِ لوبیا هم گیرش نمی‌آید! لابد دیده‌اید که سازمان‌های جهانی مداوم از فاجعه‌ی غزه می‌گویند؟! اینها را شاید هیچ کسی نباشد که ندیده باشد... و ای کاش کاری از دستمان بر می‌آمد. امروز روز جهانی «عاری از خشونت و افراطی‌گری» است! لابد می‌دانید که روز جهانی را سازمان‌های جهانی ثبت کرده‌اند؟! همین سازمان‌هایی که در جهانِ به اصطلاح مدرن امروز لال شده‌اند در موضوع غزه و نهایتاً دلسوزیِ بازیگرانه‌ای می‌کنند تا از قافله‌ی مردم غمگین و خشمگین دنیا عقب نیفتند! چه دنیایی شده واقعاً ...! ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
شاگردِ ردیف جلو تازه کلاس هفتم را با امتحانات خرداد به ابدیت سپرده بودم. تابستان در پیش بود و من علاف و بیکار. به پیشنهاد خاله‌ام، با یک هیئت صمیمی و گوگولی رفتیم بنادک السادات. می‌گفتند اردوی عقیدتی سیاسی است، اردو بودنش ملاک انتخابم بود. روز دوم سوم گفتند یک آقایی می‌آید برایتان درمورد یهود شناسی صحبت کند. شاخک هایم تیز شد. توی مدرسه، صهیونیست صدایم می‌کردند، بسکه عاشق مطالعات یهود بودم. تخصصم دوتا دایره‌المعارف کت و کلفت خرج برد بود. گفتم هم فال است و هم تماشا. از مربیمان پرسیدم: طرف مثل رائفی پوره؟! بالا و پایین تخته دوتا خط کشید . گفت: این پایینیه رائفی پوره، اون بالاییه این آقایی که قراره بیاد. گفتم استاد عباسی چی؟ جواب داد: فعلا تو کانالت مطرحش نکن شر میشه، آفرین دختر خوب. آقاهه آمد. مردی سی چهل ساله، با موهایی مجعد. همچین نامرتب می‌زد.،خط سرشانه‌ی لباسش خربزه می‌برید، بدون کت. آنقدر تیپ و قیافه‌اش ساده و صمیمی بود، شک کردم خودش باشد. تا بالای سن نرفت باورم نشد. رفتم نشستم توی چشمش، ردیف جلو. پاهایم را گرداندم روی هم و بادی به غبغب انداختم، مثلا من خیلی بلدم و قرار است کچلت کنم. به نصفه‌ی راه نرسیده بادم خوابید، خیلی چیز میز می‌دانست.‌اصلا یک سری کلماتش را بلد نبودم. برایمان تورات خواند، از گروه های زبانی مختلف و شاخه های زبان های سامی گفت، توضیح داد چطور یک امت ملت می‌شود و برعکس. گاهی وراجی می‌کردم، صبورانه میشنید، با لبخندی گوشه‌ی لب هایش. وقتی می‌ایستاد، یک دستش را بالای تخته تکیه می‌داد و با آن یکی می‌نوشت، انگار تخته را بغل کرده باشد. مهربان بود و خاص. چندبار هم مستقیم با من حرف زد، توی چشم هایم نگاه کرد و خطاب قرارم داد. بعد از کلاس، بدو بدو رفتم سراغش. یک ساعتی با دو سه نفر دیگر مخش را خوردیم. عاقبت مربی آمد و کشاندمان آنطرف تا آقا برود سراغ کلاس های بعدی‌اش. ته حرف هایش، گفت: حتما اگه تونستی برو نویسندگی، تا یادنگیری بنویسی، نمیتونی کاری کنی. ایمیلش را هم خودش برایم نوشت، ته دفترچه یادداشتم.از بعد از آن اردوی کذایی، بالای صدبار التماس کردم به مربی‌مان که بگوید آن آقاهه دوباره بیاید. آقاهه، خیلی می‌دانست، خیلی زیاد. هر کلاسی که برگزار می‌کرد، با سر می‌دویدم. یک بار بعد از یکی از جلسات خصوصی، وقتی سوال پرسیدم گفت: شما همون خانمی نیستین که توی اردو نشسته بود جلو؟ گفتم: از روی عینکم شناختین؟ جواب داد: نه، از روی صدا فهمیدم. چشمام بدون عینک نمی‌بینه، سر کلاسهای زنونه هم عینک نمی‌زنم. دوباره لبخند زد.‌ آن لحظه هم عینک نزده بود اما داشت به من نگاه می‌کرد. آخرین دفعه، زنگ زدم بهشان. صدایم را که شنید، گفت: همان خانم ردیف جلوی اردو؟!... خواستم بگویم استاد، قول می‌دهم دوباره بنشینم ردیف جلوی کلاس، توی چشمتان. راضی ام به عینک نزدنتان و ندیدن چهره‌ام. مدتهاست شماره‌تان را میگیرم و گوشی خاموش است. وقتی ترورآلارمِ لعنتی خبر تصادفتان را داد و از عمد تصادف را توی پرانتز نوشت، قول دادم انتقامتان را از تک تکشان بگیرم. برگردید، مدتهاست کلاس نویسندگی می‌روم، بیایید و بگویید نوشته‌هایم چطور است؟! شاگردتان بدجور دلش برایتان تنگ شده است.... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
خودنمایی‌های کودکانه بعد از هشت روز اصرارهای عمیق کودکانه و تماس‌های یواشکی شبانه بالاخره خودم را رساندم خانه‌شان. از اول کوچه را چراغانی کرده‌اند. همه قرمز. جلوی خانه‌شان به عرض کوچه، یک کتیبه مشکی خیلی بزرگ زده‌اند. راستش جمله‌‌ی چاپ‌شده رویش را یادم نمی‌آید. طولی نمی‌کشد که ورودی خواهران را پیدا می‌کنم. پرده‌ی سبز را می‌زنم کنار و لحظه‌ای از جمعیتی که می‌بینم می‌گرخم. شاید هم چون تنها هستم. من خیلی کم روضه‌های قدیمی قدمت‌دار رفته‌ام اما شبیه تصوراتم از آنهاست. کفش‌هایم را در جاکفشی می‌گذارم و همین‌طور که از پله‌ها می‌روم پایین، چشم می‌گرداندم تا فاطمه را ببینم. یا مامانش را که مطمئن نیستم بشناسم. پله‌ی یکی مانده به آخر خانمی سینی چای به دست جلویم می‌ایستد. از سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمد گرم و چطورید با زحمت‌های ما و ببخشید فاطمه انقدر بهتان زنگ زده، می‌فهمم درست آمده‌ام. زبان می‌چرخانم جواب‌شان را بدهم که موجودی نه‌چندان بزرگ محکم می‌خورد بهم و دست‌هایش را دور تنم حلقه می‌کند. مامانش چشم و ابرو می‌آید که مثلا سنگین‌تر و باادب‌تر باش. سعی می‌کند شبیه دخترهای آرام و متین سلام کند اما روی پایش بند نیست. دستم را می‌گیرد و می‌بردم قسمت وی‌آی‌پی مجلس، از نظر خودش. می‌گوید: «خانم همین‌جا بشینید، برای منم جا بگیرید تا بیام.» و غیبش می‌زند. یک دقیقه نشده که با سینی پر نعلبکی و استکان کمرباریک چای، خم‌شده جلویم ظاهر می‌شود. برمی‌دارم و تشکر می‌کنم. چشمک می‌زند و می‌گوید «گفته بودم خادمم.» دلم برای این خودنمایی‌اش غنج می‌رود. سینی که خالی می‌شود کنارم می‌نشیند. شروع می‌کند به حرف زدن. از معرفی کامل خانواده مادری و پدری تا فلسفه گرفتن روضه و از کجا آمدن هرکدام از پارچه‌ها و کتیبه‌ها و سوال ریاضی و قصه‌ی تولد بچگی‌ها و سرطان عمه و زدن جوانه جدید گلدون اختصاصی و هرشب ترسیدن از شبح پشت پنجره‌ی اتاق و متعهد بودن به چادر و چگونگی کشف رمز موبایل مامان و رنگ لاک جدید و هزار چیز دیگر. همه را بدون وقفه پشت‌‌سرهم ردیف می‌کند. چند دقیقه یکبار هم به‌خاطر پرحرفی گردنش را کج می‌کند و می‌گوید: «ببخشید ولی توی مدرسه که وقت نمیشه اینا رو بهتون بگم، دلمم می‌خواد همه‌ش رو گفته باشم.» آخوند اول و دوم و سوم حرف زده‌اند و روضه خوانده‌اند و من یک کلمه هم نفهمیده‌ام اما حالا تاکید و توصیه‌های مامان برای آمدنم را خوب می‌فهمم. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اندیشیدن از خواندن و نوشتن مهم‌تر است خواندن فقط ورق زدن نیست؛ تفکر در مورد آنچه نوشته شده، یادداشت برداری، نوشتن در حاشیه، مقایسه ذهنی با کتاب های دیگر و جستجوی ایده ها یا تصاویر جدید است. اگر فقط یک کتاب را می‌بلعید و ده دقیقه بعد فراموش می‌کنیدکه در مورد چیست، خواندن فایده ای ندارد. خواندن کتاب یک تمرین برای ذهن‌تان، ژیمناستیک برای افکار و توسعه تخیل شماست. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ماه‌بانو زمین کشاورزی هم که بخواد محصول خوب بده باید حداقل یک سال در میون داخلش کاشت بشه. این جمله را عزیزی به طنز گفت و اطرافیان خندیدند. اما خوب و منطقی که فکر کنیم بی راه هم نمی گفت. ۱۳ تا بچه ثمره حدود ۱۶ سال زندگی تقریبا مشترک است. کمی غیر منطقی است، اما واقعیت دارد.باز اگر شرایط اقتصادی خوبی داشتند حرفی نبود اما دریغ از کوچک ترین پشتوانه مالی. همسر زندانی که ۱۵ سال حبس داشته بزرگ‌ترین معظل این خانواده به اصطلاح خوش جمعیت است. ۶ ماه آخر حبسش دو سال طول کشیده. توقف حکم های پی در پی به لحاظ بیماری، غیبت های طولانی مدت این ۶ ماه لعنتی را این همه کش آورده. و حالا بچه چهاردهمی که بار شیشه‌ی مریم، زن چشم رنگی و جوان این زندانی است. این بار و در آخرین بازگشتش از غیبت مرخصی، تصمیم گرفته ام تا پایان این ۶ ماه کذایی و مختومه شدن پرونده، دیگر با مرخصی اش موافقت نکنم. ترجیح می‌دهم تا دسته گل دیگری به آب نداده بدون ارفاق این پرونده کذایی را مختومه کنم. به سختی پله ها را بالا آمده این زن وفادار. عرق های دانه درشت روی پیشانی نشان از سنگینی بارش دارد و گرمای زیاد هوا. به هن‌هن افتاده. اصرارهایش کلافه ام می‌کند. - خانم قاضی چند روز دیگه زایمانمه. فقط چند روز بهش مرخصی بده بیاد. خسته از پرگویی هایش می گویم: - شوهرت متخصص زنان و زایمانه؟ - معلومه که نه. - پس کاری نمیتونه برات بکنه. بذار دو ماه دیگه ته حبسش مونده اجرا کنم. سر جدت اصرار نکن دیگه. نا امید از شعبه می رود. نفسی از سر آسودگی می‌کشم. می دانم فعلا این دور و اطراف پیدایش نمی شود. حالا بعد از مدت ها دوباره مریم خانم آمده. بچه بغل. ماه بانو نام فرزند چهاردهم است. بی هوا ماه بانو را به آغوشم می اندازد: - خانم قاضی چشم روشنی دخترم یادت نره. از بوی نوزاد تازه متولد شده مست شده ام. - یا به شوهرم مرخصی بده یا خودت بچه رو نگهش دار. جدی جدی میخواهد بچه را بگذارد و برود… دست به دامن قاضی ناظر زندان می شوم... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
همزاد از دم در حیاط که حرف می‌زد، صدا تا توی دفتر شنیده می‌شد. نه اینکه آوایی نامفهوم باشد بین هیاهوی بچه ها. فرکانس صدایش هوا را دالبر، دالبر جر می‌داد و تا وسط کلاس و دفتر می‌رسید. وقتی حتی رو در رو می ایستاد به حرف زدن، باز هم صدایش بلند بود. آنقدر که فکر می‌کردی چشمانش از لرزش تارهای صوتی، نبض گرفته اند.‌ مثل یک ضرباهنگ که چشمانی را گرم کند و دو جفت مردمک قهوه ای را وادار کند تا سوسو بزنند. برق چشمانش می گرفتت. لپ هایش اکثر وقت ها گل انداخته بود و همین حرارت، مرا تشویق می‌کرد تا همیشه با حوصله ی مضاعف به حرفهایش گوش کنم. اوج هیجان و سرخوشی اش را وقتی می فهمیدم که اول صحبت سه بار نامم رابی وقفه صدا میزد و بعد کلمات را پشت هم ردیف می‌کرد. برعکس بعضی ها که می‌گفتند: چطور این دختر جیغ جیغو را تحمل می کنی، من دوستش داشتم. از نظر بعضی ها صدایش روی مخ بود. ولی من هیجان کلامش را میدیدم. شاید هم بخاطر اینکه بعضی ها می گفتند:«نرگس بچگی های خودت است.» برایم جذاب بود. امروز که در بی صدایی و مظلومیت به سر می‌بردم، چندین بار به یادش افتادم. دلم برایت پرکشید فسقلی پرسروصدا. هرچند الان بزرگ شدی ولی مطمئنم صدای پر از انرژیت هنوز هم گاهی محلی برای عرضه پیدا میکنند. یادت که نرفته؟ من بزرگسالی تو ام! می‌فهممت... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
همیشه بنویسیم اگر نویسنده تمرین نکند و دائم ننویسد، هرگز استعداد نویسندگی‌‌اش رشد نمی‌کند و به بلوغ نمی‌رسد. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
ویژه آقا پسرها تا پوستر روضه شان را دیدم بزرگ نوشته ویژه آقا پسرها. پیام دادم یعنی ما دختردارا نیاییم؟ جواب داد: «تو بیا. با دخترات برو وی آی پی.» هر سال دو روز بعد از شهادت حضرت زهرا پسرهای دبستانی را دور هم جمع می‌کند. یکی، با اسفند دم در خوش آمد می‌گوید. یکی، کفش ها را جفت می‌کند. دم پله یکی از پسرها شال عزا می‌اندازد گردن هم سن و سالهای خودش. هنوز در حیاط بودیم که پسرها چپ چپْ نگاهِ شما کجا؟ اینجا کجا؟ انداختند بهمان. رو کردم به یکی‌شان: «قبول باشه روضه گرفتین واسه حضرت زهرا.» با لبخندی که نمی‌دانست چه بگوید، جوابم را داد. حس کردم دخترهایم خیلی غریب افتاده‌اند. رو به پسر صاحبخانه گفتم: «می‌دونی حضرت زهرا هم دو تا دختر داشتند، هم دوتا پسر.» سری تکان داد و گفت: «اشکال نداره، خوش اومدین.» دم در اتاق یکی از آن شنگول‌ها گلاب می‌ریخت تو مشت همه. گلابدان را که کج می‌کرد کف دستمان، نگاهش می‌چرخید همه جا الا جایی که باید باشد. تا وارد خانه شدیم. همه مرتب و منظم نشسته بودند. هیچ وقت خواب این لحظه را هم نمی‌دیدم که یک عالمه پسر، همه ساکت و مودب سرجای خودشان نشسته باشند، آن هم برای روضه‌خوانی! پسر صاحب خانه چای می‌داد و یکی پشت سرش قند تعارف می‌کرد. با اشاره صاحب خانه رفتم داخل اتاقی که چند تا از مامانها نشسته بودند. دم در اتاق نشستم که صدای بچه‌ها به گوشم برسد. صاحب خانه با سینی چای آمد جلو و داد دست دخترم: «زهرا خانم خوش اومدی خاله جون، بین خانما تعارف می‌کنی؟» و قندان را هم داد دست فاطمه سه ساله. هر کجای خانه را نگاه می‌کردیم اسمی از امام حسن حک شده بود. روضه های فاطمیه همه غربت عجیبی دارند. خصوصا اگر یکی دو روز بعد از فاطمیه باشد. خصوصا اگر دست پسربچه ها باشد. خصوصا اگر بین آن ها اسم حسن و حسین موج بزند. آن آقایی که داشت صحبت می‌کرد. گفت: «بچه‌ها می‌دونید هر کدومتون امشب با اومدنتون دل امام حسن و امام حسین رو چقدر آروم کردین.» چند بار خواستم به صاحب خانه بگویم: «میشه مجلس تون تا همین جا تموم بشه؟ اگر این بچه‌ها روضه بخوانند، در و دیوار این خانه از غصه ترک برمی‌دارد...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
شلغم شب چله یلدا چند سال است که از اول پاییز سرک می‌کشد توی خانه‌ها. الگوی لباس می‌شود، نقش روی هندوانه، تم گوشی، تزیین سفره بزرگ روی کرسی و مدل لاک ناخن و زیورآلات و خلاصه هر چیزی که بشود به آن تم هندوانه‌ای زد. انگار مردم تشنه طعمی از زندگی هستند و آن را در هندوانه یافتند. در خانه پدری ما از این خبرها نبود. همه چیز در واقعی‌ترین صورت خودش جلوه می‌کرد. شب چله مختصری تخمه گل داشت و کمی تخمه هندوانه که زحمت تابستان مامان بود. می‌رفت توی ماهیتابه روحی و دو سه شب قبل با نمک و آبلیمو بو می‌خورد ومی‌شد آجیل شب چله. ته تهش دور هم می‌نشستیم پای تلویزیون و قاطی مشق و تکالیف فردا و استرس‌هایش یک سریال خانوادگی می‌دیدیم و یک چای با نبات. پدرم عصرها توی کمیته امداد کار می‌کرد. از آن آدم‌های امینی که می‌آمدند در خانه و صندوق‌های آبی و سبز آهنی را می‌گرفتند و پول‌هایش را می‌بردند. شب چله هم مثل باقی شب‌ها کیسه پول‌های صدقات را می‌ریخت توی چادر شب یزدی و عین دستگاه اسکناس‌شمار بانک بی‌کم و کاست بقدری تند یک تومانی‌ها و ده تومانی‌های پاره و چرک مرد صورتی و بیست و پنج تومانی‌ها که عین سکه امامی تمام برق می‌زدند از هم جدا می‌کرد که چشم آدم برق برقی می‌شد. وقتی دست‌مان از نوشتن تکالیف خواب می‌رفت تازه می‌نشستیم پای قبض‌های کمیته. مبلغ هر صندوق را جلویش می‌نوشتیم و بابا امضا می‌کرد. تمام که ورق‌های امتحانی بچه‌ها را تصحیح می‌کرد. همیشه خودکارهای بیکش طوری سفید می‌شد کانه فابریکی و هنوز جوهر به خود ندیدند. کرسی نداشتیم. همه بخاری نفتی داشتند. هندوانه‌ای هم در کار نبود و حتی بلال. هیچ دغدغه‌ای نداشتیم. چند تا زردک شیرین که از ده بی‌بی رسیده بود و شلغم. تازه وقتی پخته می‌شد و بویش خانه را برمی‌داشت تپ، می‌چپیدیم زیر پتو که به زور به خوردمان ندهند. آن‌وقت‌ها بابا به مامان سفارش می‌کرد: "ولش کن! صبح ناشتا بده بخورن که صد تا خاصیت توشه؟!" من نه شلغم دوست داشتم نه زردک نه تخمه گل و نه تخمه هندوانه، نه بوی دود بخاری نفتی را! من دیس‌های غذای توی سریال پدرسالار را دوست داشتم... نمی‌دانم چند تا بچه این روزها آرزوی آن موقع من را دارند؟! ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک دقیقه بیشتر نوجوان بودیم و پر از حس آتش سوزاندن و زندگی! نزدیک سال نو حتی اگر در خانه دست به سیاه و سفید نمی‌زدیم دوست داشتیم در هیأت خانه تکانی کنیم. سالن زیر زمین اهدایی به هیأت را تمیز کرده، نکرده مسئول‌مان آمد‌؛ طبق روال پنجشنبه‌ها بعد از ظهر. از بزرگی زمین و آسمان گفت. از عظمت ستاره‌های کهکشان راه شیری. به فرش سه در چهار پهن در سالن اشاره کرد: «تصور کنید یه مورچه وسط این فرش یه ملّق بزنه و همه ما بشینیم دور تا دور براش دست بزنیم، چقدر مسخره‌س؟ شادی‌کردن ما برای سال تحویل هم همینقدر مسخره است.» کُره زمین در برابر ستاره‌ها و سیارات ساکن در کهکشان راه شیری مثل مورچه‌ای نسبت به فرش دوازده متری است. همان‌قدر که چرخ‌زدن مورچه می‌تواند مهم باشد یک دور چرخیدن کُره زمین هم می‌تواند پراهمیت باشد‌. حالا در این کُره مورچه مانند، در یکی از کهکشان‌های قالی‌طور جهان هستی، شبی یک دقیقه بلندتر از مابقی سال است. شادی برای این یک دقیقه و تبریک گفتن آن چقدر می‌تواند عاقلانه باشد به نظرتان؟ شاد بودن و صله رحم همه سال خوب است و این یک دقیقه اگر بهانه‌ای باشد برای این مهم الهی جای بسی خوشحالی است. اما شادباش این یک دقیقه در این نسبت بزرگ...؟ ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
حالا که مادران غزه همان ساعت تولد به‌جای اذان و اقامه در گوش نوزادان‌شان «تلقین» می‌خوانند و مرگ با توپ‌های جنگی هم‌بازی کودکان فلسطین شده است، می‌خواهم نام من را هم در سیاهه‌ی سربازان مقاومت بنویسید. بنویسید من هم سربازی قسم‌خورده‌ام که به یاری خدا پشت به دشمن نخواهد کرد. وصیت می‌کنم از زیر قرآن که رد شدم کسی پشت سرم آب نریزد دعای‌تان می‌کنم و شما هم بسیار دعا کنید که این سرباز کوچک راه رفته‌ را بازنگردد. -ما از کشته شدن نمی‌ترسیم ولی از انحراف و ارتجاع چرا- حالا من هم یک سربازم. قرآن را باز می‌کنم و به نیت جهاد استخاره می‌کنم: «ن... وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ...». من سرباز مسلحی هستم که باید خشابم را از کلماتی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند پر کنم. شعر «لَجْمَن» من است -لبه‌ی جلویی منطقه‌ی نبرد من- و من مصرع به مصرع سنگر می‌سازم و کودکان فلسطینی را به پناه‌گاه غزل می‌برم. مثنوی‌ام را حماسی‌تر از شاهنامه می‌سرایم و بیت به بیت خانه‌های غزه را -تا جایی که دست‌شان به عرش برسد- بالا می‌برم. و ای کاش از این به بعد در حیاط خانه‌های فلسطین به جای «زیتون» «نخل» بکارند! جمله‌ها را از اعماق وجودم -از سیلوی انبار موشک‌های جنگی- بیرون می‌کشم و خرج پرتابش را به اندازه‌ای که به «تل‌آویو» برسد تتظیم می‌کنم. می‌دانم برد جملات و کلمات کم نیست و قدرت انهدامش آن‌قدری هست که «صهیونیست‌» را دو پاره می‌کند. «صهیون...نیست...». نیست و نابود باشد هر کسی که خواب کودکان را آشفته می‌خواهد. «حماس» با «حماسه» جناس ناقص‌اند؛ و به امید حق محور مقاومت این تجانس را کامل خواهد کرد. شنیده‌ام که «نصرالله» من الله وعده‌ی «فتح قریب» داده است... و مگر وعده‌ی الهی تخلف می‌پذیرد؟! ما «یهود» را با «نمرود» قافیه نکرده‌ایم این‌ها خودشان از ازل قافیه بوده‌اند و عجیب نیست که هنوز نفهمیده‌اند آتش «ابراهیم» را نمی‌سوزاند. کاش یکی به صهیونیست‌ها بگوید که بمب‌های فسفری شما از آتش نمرود شعله‌ور‌تر نیست. و خدای ما هنوز هم همان اله ابراهیم و اسماعیل است. گوساله‌های سامری فرق اعجاز و سحر را نمی‌دانند ولی شک نکنید وقتش که برسد دقیقاً رأس همان ساعت و ثانیه خدای کودکان بی‌گناه فلسطین -این موسی‌های کوچک خفته در تابوت- در نیل خون شهیدان غرق‌تان خواهد کرد که «اِنَّ مَعیَ رَبّی...» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
آرزو از ساعت هفت مثل اسبی که تازه از چاپارخانه درآمده بین تخت ۳ و استیشن می‌دوم. از در‌ و دیوار پزشک و پرستار ریخته توی آی‌سی‌یو. جان بک پدر جوان است خب. شوخی ندارد. باید با هر طناب و زنجیری می‌شود توی دنیایمان نگه‌ش داریم. ساعت گرد بالای ورودی آی‌سی‌یو حالی‌اش نیست باید یواش‌تر بچرخد. من هر نیم‌ساعت نگاهش می‌کنم. او سر لج برداشته و یک‌ساعت یک‌ساعت جلو می‌رود. قورباغه‌ام را اول صبح قورت نداده‌ام و حالا شبیه شب‌های امتحانِ دوران دانشجویی، مدام حساب می‌کنم اگر از الان تا ساعت ده ۱ساعت وقت داشته باشم چند تا خط می‌توانم بنویسم؟ دوز داروی تزریقی تخت۲ به حساب‌کتاب نیاز دارد. ماشین‌حساب گوشی را باز می‌کنم. همزمان جَلدی می‌روم توی قسمت یادداشت‌های گوشی. متن نیمه‌کاره‌ام، کمِ کم نیم‌ساعت وقت می‌خواهد تا شسته‌رفته شود.اگر مثل دانشجوی‌ِ جزوه‌خوان‌ِ حرفه‌ای که قید حاشیه را می‌زند،‌ متنم را ویرایش نکنم شاید به ساعت ده برسد. نجمه از کنار تخت ۳ می‌گوید: «صداش می‌زنم کمی چشم‌هاشو باز می‌کنه. یعنی می‌شه حالش خوب شه؟» داروی تخت دو را می‌ریزم توی سرنگ. ساعت ده‌دقیقه به ده، حالم مثل همان دانشجوی شبِ امتحانی‌ست. آنجا که قید همه‌چیز را می‌زند و پتو را می‌کشد روی سرش و تا خود صبح می‌خوابد. قند تخت ۲ باز افتاده. صدای برخورد سرم خالی به کف سطل بیدارش می‌کند. بعد از ده سال دوباره پایش به بیمارستان باز شده. نه به عنوان بهیار. به عنوان بیمار. به زور توی تخت می‌نشیند. می‌پرسم: «چیزی خواستی بگی‌ ها! به هر حال باید برای همکارمون امتیاز ویژه‌ای قائل شیم یا نه؟». کمی صدادار می‌خندد. می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام. از سر شبی هر بار چشامو باز کردم دیدم دارید واسه این تخت کناری بدوبدو می‌کنید. گفتم اگه کاری چیزی دارید کمکتون کنم.» بهیار شصت ساله، افتاده بود روی تخت بیمارستان و با حال نزار می‌خواست از هم‌اتاقی‌اش پرستاری کند. توی دلم به دیوانگیِ خودم و هم‌صنف‌هایم می‌خندم. به تمام دوست‌داشتنی‌هایی که قیدشان را زدیم. به تمام زمان‌هایی که قلبمان می‌خواست جایی غیر از بیمارستان باشیم و نبودیم. به گذشتن از چیزهایی که بی‌ارزش‌ترینش جان نام داشت. و به آرزویی که در لحظه توی ذهنم شکل گرفت. “کاش تخت۲ کمی نویسندگی می‌دانست…” به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
مادرانه‌گی خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچه‌هاش و شاید نوه‌هاش کنارش باشند؛ و مادرها با هر زبانی توی هر کجای این دنیا که باشند، یک جور فکر می‌کنند، یک‌جور عاشق هستند و یک‌جور مهربان‌ند. و حس مادرانه‌گی حسی نیست شبیه همه حس‌های دنیا، شبیه همه احساسات دیگر؛ اینْ چیزی‌ست که خدا جورِ دیگری خلق‌ش کرده! جور دیگری آفریده‌تش! مادرانه‌گی چیزی‌ست حتیْ که فقط مال انسان‌ها نیست، مال همه‌ی موجوداتِ دیگری هم هست که دچار موضوعی به نامِ تولید نسل هستند... و چه کسی با مادرانه‌گی دشمن است؟! کدام انسان یا حیوانی، این حقِ بی حد و مرزِ را می‌تواند از مادری بستاند؟! و بچه‌ها اعم از دختر و پسرْ و نوه‌ها اعم از دختر و پسر را از حسِ نابِ فرزندی‌مادری جدا کند...! من فکر می‌کنم نمی‌شود! حتی پس از مرگ؛ آن وقتی که پرده‌ی اشکْ مواج می‌کند هیکل و هیبت بچه‌ها و نوه‌ها را؛ آن وقتی که همه‌گی لباسی یک‌دست سفید بر تن کرده‌اند! باور کنید حتی آن وقت هم که مادری نشسته و گریه می‌کند، روحِ بچه‌ها نشسته‌اند اطرافش به دلداری! توی عکس می‌بینی‌شان؟! هنوز هم شلوغ و پر سر و صدایند کنار مادرشان! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
گرداب جور+آب مطمئنم با این کار ‌هر چه صلوات بود، مستقیم به روح خودم ارسال شد. این را از قیافه‌های چپ و چوله بچه‌ها توی عکس‌ها فهمیدم. باورم نمی‌شد، شستن یک جوراب اینقدر سخت باشد. آن هم جوراب بابا. برای یکیشان شکلک خنده فرستادم: «چه بهتر با لب خندان این کار خوب را انجام می‌دادی.» مادرش قیافه گردالی از خنده که اشکش درامده فرستاد. پشت بندش یک متن بلند بالا نوشت. از طوفانی پر از جر و بحث که بین او و پسرس اتفاق افتاده حرف زد. یکی می‌گفته الان فرصت عکس گرفتن ندارم. آن یکی هم اصرار پشت اصرار، تا این کار تمام نشود، نمی‌روم تلاش‌های دیگر را بنویسم. کله به پا شدم. از حجم سختی و تنشی که بینشان اتفاق افتاده بود . خودم که با سر می‌رفتم جوراب بابایم را می‌شستم. پس این فسقلی‌های دهه نودی چرا برایشان شبیه شاخ غول شکستن است؟ یکیشان کله سحر عکس فرستاد. باباش نصف شب سر رسیده. و آن طفل معصوم از ترس اینکه از قافله عقب نماند و ترکه انار معلم به تنش ننشیند. با همان لباس‌های مدرسه ایستاده بود پای روشویی. قیافه‌اش با زبان بی‌زبانی داد می‌زد: «بگیر این عکس بی صاحاب رو.» ابروهایش مثل سرسره از دو طرف صورتش اویزان بود. باقی عکسها را دید زدم. هر کدامشان حالی داشتند. احوال کار و بار باقی بچه‌ها را هم پرسیدم. در یک مورد سر بزنگاه رسیدم. یکی بابای توی بیمارستان داشت. انگار سوت پر فشار ناراحتی مامان توی حرف زدن با من خالی می‌شد. شبیه دیک‌های زودپز،که وقت پخته شدن غذا، سرو صدایشان بلند می‌شود. بچه داشت ننگی می‌کرده: «حالا من جوراب بو دار بابام رو از کجا بیارم بشورم؟» و بنا کرده به اشک ریختن. مامانش هم دلداریش می‌داده: « رفتم بیمارستان خودم از پای بابات می‌کشم بیرون» همان وقت یک جوانه از لبخند وسط شوره زار اشک روی لب‌های پسرک سبز شد. ولی مگر باران چشم‌هایش بند می‌آمده. جوراب بهانه بوده، برای ابری که جلوی دیدن روی ماه بابایش را گرفته بود. من چه می دانستم یک جوراب شستن، این همه چین و شکن می‌اندازد توی سفره دل پسرک‌ها و خانواده‌شان. سرم را چسباندم به گوشی و توی دلم خواندم: «عجب صبری خدا داررررد. من فقط معلمم، کجا بلدم مثل تو ریز به ریز حال دل و چشم بنده‌ها را بفهمم. نسخه پیچی انفرادی فقط مخصوص توست. با همه جزئیات طبیبانه‌ات.» اندر احوالات آموزش و پرورشی که هنوز نتوانسته و نخواهد توانست برای هر دانش آموز یک بسته تلاش و کار در مدرسه و خانه تعریف کند. من هم شدم آب ریز این معرکه. وسط این گرداب... به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه بودیم! _چرا اینقدر زود؟! هفته ی ششمم بود که استاد تاریخم اینطوری جوابم را داد. بدجور به تریچ قبایم برخورد، قول دادم اگر امان نامه هم دستش داشته باشم دیگر سمتش نروم. تازه اولش بود. _خودت هنوز بچه‌ای، میخوای بچه بیاری چیکار؟ هفته ی دهم،دوست دبیرستانم گفت. _میاد از خواب و خوراک میندازدت، بیچاره میشی دختر، به جوونیت رحم میکردی حداقل! هفته ی چهاردهم، همسایه‌ی مان. - خدا خودش به دادت برسه. این ترکش سهمگین را یکی از فامیل ها انداخت. داشت قضیه ی ازدواجم را هضم میکرد و با فهمیدن بارداری‌ام، رسما پس افتاد. می‌خندیدم به حرفهایشان و باورشان می‌شد که مخم تاب برداشته. _خُلی واقعا، توی این دوره و زمونه بچه آوردن کار دیوونه هاست. هفته ی بیست و دوم، یکی از آشناها توی مهمانی خانوادگی، تقریبا سرمان داد زد و نظرش را بیان کرد. راست میگفت، ما مادرها دیوانه بودیم. بدتر آنکه هرروز دعا میکنم برای بیشتر شدن دیوانه های کشورمان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فیث جی. هارپر در کتاب «گندزدایی از مغز» برای بهبود روحیه و عملکرد ذهن پیشنهاد می‌دهد؛ تمرین‌های نوشتاری یا درست‌ کردن دفتر خاطرات روزانه نقطۀ شروع بسیار خوبی برای گفتن تجربه‌تان است… قلم را روی کاغذ بگذارید و اجازه دهید با حوصله کار خودش را بکند. چیزهایی از وجودتان بالا می‌آیند و روی آب می‌افتند که اصلاً نمی‌دانستید که هستند یا نیازی به گفتن‌شان است. ✍️ ترجمۀ علی دیمنه | بنگاه نشر پارسه به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطه ضعف یک دادیار نه اینکه سر لج افتاده باشم؛ ولی وقتی فکر می‌کنم یک اتباع آمده از کارت ملی ایرانی استفاده کرده و بعد هم کلی پول از یک ایرانی کلاهبرداری کرده است دست و دلم نمی‌رود که کمی مهربان‌تر باشم. راستش را بخواهید؛ تصور می‌کنم اگر قضیه برعکس بود و یک ایرانی در مملکتِ غریب این کار را می‌کرد حسابش با کرام الکاتبین بود. از همان ابتدا تصمیم دارم عین قانون را اجرا کنم. دلم نمی‌خواهد حتی یک روز هم برای مرخصی یا بندِ بازش کوتاه بیایم و یا ارفاقی قائل شوم. هر بار که زنش می‌آید دست از پا درازتر برمی‌گردد. دو تا دختر دوقلو وارد اتاق می شوند. موهای بورشان را خرگوشی بستند و کاپشن‌های صورتی پف پفی شان قند توی دلم آب می‌کند. از همان‌هایی که وقتی داخل مغازه لباس‌فروشی می‌بینی دلت هزار بار دختری می‌خواهد تا بتوانی آن را برایش بخری. داخل کشوی کوچک کنار دستم دنبال خوراکی می گردم که مادرشان داخل می‌شود. همسر مجتبی( همان اتباع کلاهبردار) با یک بچه چندماه به بغل داخل می‌شود. تازه می‌فهمم مهرسانا و مهرانه، این دو تا دختر بچه شیرین، بچه های مجتبی هستند. مهرسانا که شیرین زبان تر است به حرف می‌آید و از دلتنگی برای پدرش می‌گوید. مهرانه نقاشی که برای پدرش کشیده را روی میزم می‌گذارد. ورق برمی‌گردد. دلم یک حالی می‌شود. تازه نقطه های روشن پرونده به چشمم می‌آید. مثلا اینکه ردِمالِ شاکی را پرداخته است. دلم را یک دل می‌کنم. تصمیم می‌گیرم با قاضیِ‌ناظرِ‌زندان بابت مرخصی صحبت کنم. خوشحال است. این را از برق اشک داخل چشمانش می‌فهمم. قبل از بیرون رفتن با استرس می‌گوید: - صاحب سند هشتاد میلیون تومن ازم خواسته تا سندش رو برای ضمانت مجتبی بگذاره. نمیشه مبلغش را کمتر کنید. لطفم را در حقش تمام می‌کنم. می‌گویم دو تا فیش حقوق کارمند رسمی بیاورد تا نوع ضمانت را کم کنم. ترجیح می‌دهم پولی که قرار است به دلال سند بدهد را خرج دخترهایش کند. بالاخره هرکسی نقطه ضعفی دارد. با خودم فکر می‌کنم اگر خبر به زندان برسد از فردا همه با دخترهای دوقلو برای مرخصی می‌آیند. به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یک امضای سید رضی سال ۹۳ شب آخر صفر بعد از عزاداری و سینه زنی تو حرم حضرت رقیه، سردار الله داد را دیدم. تا تنور داغ بود، لابلای رزمنده‌ها قدم برداشتم و رفتم کنار سردار. دهانم را گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «حاجی بیست روزه علاف تجهیزاتم. می‌خوام اتاق وضعیت تشکیل بدم. دستگاه لپ تاپ و هارد و بقیه امکانات می‌خوام. دستم تو پوست گردو مونده.» حاجی گفت: «دوباره لیستش رو همین الان بنویس و بده من.» این مدت چند بار لیست وسایل و تجهیزات را فرستاده بودم پشتیبانی. همه را حفظ بودم، دانه به دانه نوشتم روی کاغذ. چشمم آب نمی‌خورد. آخرین دستگاهی که نوشتم، همه روی پا بلند شدند. شخصیتی آمده بود داخل حرم. اولین بار بود که می‌دیدمش. یکی بغلش گرفت. یکی دست انداخت گردنش. رزمنده‌ها تک به تک بوسه بارانش می‌کردند. نوبت رسید به سردار الله داد. همدیگر را بغل گرفتند و چند بار دستشان روی شانه هم زدند و در گوشی یک چیزهایی به هم گفتند. به خودم گفتم الان است که سردار دوباره یادش برود. رفتم جلو و لیستم را دو دستی تقدیم کردم به سردار الله داد. سردار هم سریع گرفت سمت سردار موسوی و گفت: «خدا کاردان رو برات فرستاد. کار رو باید بدی دست اهلش. امضای کارت رو راه می‌اندازه.» سه روز نشد که تمام تجهیزات و وسایلی که می‌خواستیم از لبنان رسید. راوی: از مدافعان حرم ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا نباید ایکاباگ رو بخونیم؟! چون بعد از خوندنش به این باور میرسیم که میشه یه داستان کاملا ایدیولوژیک برای کودکان نوشت، درحالی که ذره ای توی ذوق خواننده نمیخوره و تا لحظه ی آخر ادامش میده... و کلا بعد از خوندنش احتمالا یه گسل ذهنی براتون ایجاد بشه بین ادبیات کودک ایران و ادبیات کودک جهانی. واقعا قشنگ بود و اینقدر جالب و جذاب پیامش رو رسوند که قابل توصیف نیست... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
‌پرچم ارگ، گوشه‌ گوشه‌اش پر از قشنگ‌ترین خاطرات نوجوانی‌ام است. یک حس نوستالژیکِ خوب شبیه بوی نمِ خاک باران خورده. قصه‌ی همه چیزی که الان هست از اینجا شروع شد. از این نقطه زمین. شنبه‌هایِ انصار ولایت. حالا بعد سال‌ها پایم به این حسینیه باز شده است. صبح که در جاده اصفهان به یزد بودم گوشی لرزید. نوتیف پیام آخرش خورده بود «مکان: حسینیه ارگ» جلسه مخصوص بانوان است. دیوار راست را صندلی چیده‌اند. جایگاه خانواده محترم شهدا. مادر لپش از تَنگی مقنعه بیرون افتاده. خطوط چروک گردی صورتش را احاطه کرده است. با یک دست پَر چادرش را روی صورتش کشیده و با دست دیگر عکس عزیز دردانه‌اش را در آغوش گرفته. در جلسه بانوان زیر صدای ثابت، همیشه گریه و صداهای کودکانه است. گه‌گاهی «نَ....نَ...» گه ‌گاهی «ما....ما...ما» دخترک صورتی پوشی یک شیشه آب دستش هست. از ته کیف مادرش یک تسبیح می‌کشد بیرون. ذوق زده کلش را می‌چپاند داخل مشتش. پسربچه کناریم از داخل کوله باب اسفنجی‌اش کیسه نان خشک و پنیر را بیرون می‌کشد. بساطش که پهن می‌شود یک چهاردسته پا رویی، آن طرف‌تر راه می‌افتد سمتش. مادرِ پسر لقمه‌ای می‌دهد دست مادرِ بچه که حواسش به بزرگی و کوچکی باشد تا اتفاقی برای بچه نیفتد. پسرکی از پس پرده اتاق کودک می‌آید بیرون و راه باز می‌کند تا وسط جمعیت. برای دوستش دست تکان می‌دهد: « بیا اینجا، بچوکا بازی میکنن.» برمی‌گردد پس پرده. جلویم دوتا استکان خالی مانده. از آن خوش نگارهایی که چند سالی است به چایخانه اضافه شده. روی یکی حک شده یا اباالفضل العباس و دیگری متبرک است به نام اباعبدالله. مجلس به نام بی‌بی فاطمه ام البنین است. نام چهار پسر شهیدش روی کتیبه نقش بسته. سخنران می‌گوید: «این بانو طوری زندگی کرد که خداوند سمت خانه‌داری خانه علی علیه‌السلام را به او سپرد.» روی خانه علی تأکید می‌کند. جایگاه فاطمه زهرا را به فاطمه‌ای دیگر سپرد. از روضه خوانی بشیر می‌گوید. برای اینکه خبر «قُتِل ابی عبدالله» را بدهد اول دانه دانه از شهادت پسرانش می‌گوید که مادر برای غم اعظم از دست دادن حسین علیه‌السلام آماده شود. سراسر حسینیه مادران و دختران روی پا ایستاده‌اند. مداح از عباس علیه‌السلام می‌خواند و روی سر سینه زنان پرچم سرخ گنبدش رد می‌شود. سرخی‌اش سایه می‌اندازد روی سرم. - الاسلام علیک یا قمر العشیره ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هر روز مدام بنویسید ▫️ برای نویسنده شدن لازم است به صورت مداوم بنویسید. هرروز پنج دقیقه نوشتن بهتر از این است که در هفته ۳۵ دقیقه یا حتی دو ساعت بنویسید؛ اما روزهایی هست که صرف پنج دقیقه برای نوشتن هم برایمان دشوار است. ▫️ با این حال همه‌چیز را از دست نداده‌ایم. اگر روزی فقط یک جمله هم بنویسید هنوز مغز خود را پرورش می‌دهید که برای مواقع لازم آماده باشد و به شکلی منظم بنویسد. ▫️ همۀ ما برای نوشتن یک جمله در روز وقت داریم و آن جمله می‌تواند آغازگر قطعه‌ای بلندتر باشد. لازم نیست آن جمله شگفت‌انگیز باشد. ریموند کارور در جایی تعریف کرده که چطور این شیوه برایش کارایی داشته است: «برای چند روز هر جا می‌رفتم مدام این جمله توی ذهنم می‌چرخید: داشت جاروبرقی می‌کشید که صدای زنگ تلفن بلند شد. حس کردم داستانی در این جمله هست که منتظر است من آن را بازگو کنم. من آن داستان را ساختم درست مثل اینکه بخواهم شعری بگویم. یک سطر و بعد سطر دیگر. چیزی نگذشت که شاهد یک داستان بودم و فهمیدم این همان داستانی است که قرار بود بنویسم.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
قصه‌های بچگی صبح‌های جمعه به امید دیدن زیزیگولو از خواب بیدار می‌شدیم. در راه پنج دقیقه‌ای تا خانه مادربزرگ شعرش را هم‌خوانی می‌کردیم: «زی‌زی‌گولو آسی پاسی دراکوتا تابه‌تا» مادر همان روز اول حفظ شده بود و ما چند هفته بعد در ماشین بدون کمک او می‌خواندیم. خاله‌بازی و به هم ریختن خانه تا ظهر جمعه طول می‌کشید. بعد از نماز ظهر رادیوی طوسی خانه روشن می‌شد. می‌رفتیم و می‌آمدیم تا آهنگ قصه ظهر جمعه در خانه بپیچد. رادیو را از دکور چوبی اتاقِ بزرگی به اتاق کوچک کنار ورودی می‌بردیم. رادیو قبله‌مان بود و ما گرداگردش دراز می‌کشیدیم. بوی مرغ با دارچین، همه‌ خانه را گرفته بود. قصه‌های قدیمی را با صدای جذاب محمدرضا سرشار گوش می‌دادیم و منتظر خوردن غذای خوشمزه مادر بزرگ بودیم. حالا سال‌هاست از آن روزها می‌گذرد، نه خانه مادربزرگ مانده، نه رادیو، نه آن مرغ‌های دارچین‌دار و نه حتی خود مادربزرگ. مدت‌هاست جمعه‌ها جایی برای رفتن نداریم؛ خودم ناهار درست می‌کنم بدون صدای رادیو و دارچین... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
گل به خودی همیشه جوری با آدم حرف می‌‌زد، انگار دو قرت و نیمش پیش طرف جا مانده. یا به زور آن را از او گرفته‌اند. همان دو قرت و نیم را می‌گویم. با اینکه نمی‌دانم چیست و چقدر هست؟ اصلا چه شکلی می‌زند؟! ولی حتمی خیلی مهم است که برایش سر و دست می‌شکند. طوری رفتار می‌کند انگار همیشه حق با او ست. کافی ست لای حرف‌هایت یک شکافی پیدا کند. هرچه خودش لایقش است را می چپاند توی آن درز و به اسم تو، جا می‌زند. این کارهایش به کنار اینکه فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده. و زمین هم گروپ زیر پای بلوریش ارض‌الله الواسعه شده، آدم را کفری می‌کند. انگار هر چه بچه ته تغاری توی دنیاست. این یک قلم ویژگی را با خودش یدک می‌کشد. البته اگر استثنائی هم دیده شده. به تور من نخورده. شاید هم تقصیر خودشان نیست. دست روزگار این طور بارشان آورده. هر چه هست. باشد قبول. ولی ای کاش کمی دورتر از نوک دماغشان را می‌دیدند. آدمی که باهاشان می‌پرند را بیشتر می‌فهمیدند. اینکه با او توی یک تیم هستند یا نه؟ اگر هستند، پس چرا گل به خودی!؟ خوب است گاهی آدم‌ها فکر کنند، اطرافیانشان توی پستی و بلندی ناچارند به زندگی. به قند مهربانی، تا تلخی این روزها را شیرین کنند. به جای گل به خودی زدن و نمک روی زخم پاشیدن؛ راه بهتری هم هست. ✍ محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزی رضا امیرخانی به ما جوجه نویسنده‌ها گفت جرقه اولیه نویسنده شدنش بعد از خواندن رمان‌های بزرگ دنیا شکل گرفته، رمان‌ها را خوانده بود و با خودش گفته بود چرا ما زیست انقلابی‌مان را ننویسیم؟ راستش را بخواهید بعد از گذشت سال‌ها با خواندن کتاب موش‌ها و آدم‌ها تازه این حرفش به جانم اثر کرد. کتابی که با خواندش به سال‌های دور آمریکا سفر کردم. او نوشته بود و من زندگی می‌کردم با جورج و لنی در مزرعه، در فقر و فشار سنگدلی کارفرما. امیرخانی درست می‌گفت. با نوشتن می‌توان حال و هوای یک عصر و دوره را ماندگار کرد. جان اشتاین بک زنده نگه داشته جو غالب بر جامعه آمریکا را در دهه‌های اول قرن نوزده میلادی. بی‌عدالتی و سنگدلی جاری در رفتارها را. بی‌پناهی کارگران و مرگ انسانیت در بین آدم‌هایی که به بهانه جمع کردن ذره‌ای پول دور هم جمع می‌شدند و دوباره انگار اصلا یکدیگر را نمی‌شناختند. در صفحات کتاب همراه می‌شوی با استرس و ترس خفته در وجود قهرمان داستان در فضایی سرد و نیمه تاریک، به امید یافتن روزنه‌ای روشن در آینده نامعلوم‌شان. برای آشنایی با زندگانی مردم زیر دست اوایل قرن نوزده، خواندن این کتاب بهترین کار است. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir