جمهوری اسلامیِ نیمهکاره
همیشه یکی از شیرینترین خواندنیها برایم، روایت دیدار حضرت آقا با اقشار مختلف مردم است. راهنمایی بودم که تا یازده دوازده شب مینشستم پای بیانات رهبری با اساتید دانشگاه و نخبگان. طوری که گویا صبح علیالطلوع باید ابلاغشان کنم به سازمانهای مربوطه.
از این دیدار چند سالیست دیدار با بانوان را حتما میخوانم. یعنی گوش تیز میکنم ببینم وجود مبارکشان چه خطی را در بیاناتشان دنبال میکنند.
حدسم درست بود و هر دو را با زکاوت همیشگیشان مختصر و مفید تبیین کردند.
سوال خیلیها در مورد موضع ایشان در رابطه با کشف حجابها!
به نظرم خیلی ریز این آش شله قلمکار نظریات مسئول و غیر مسئول را هم زدند و ته قصه را بالا آوردند؛ جاذبه جنسی در اجتماع!
خودش یک دنیا حرف دارد.
دوم وظیفه اصلی زن؛ بحث فرزندآوری و خانهداری و اجتماعداری.
الان که مینویسم خیلی عصبانیام از اینکه وسط این همه خط و ربطی که امام جامعه کشیدند و هر کدامشان هزار من کاغذ میخواهد تا تبدیل به ایده و برنامه و قانون و فرهنگ بشود چرا هر چه تیتر و عنوان دیدم فقط روی یک جمله تمرکز داشت " کارِ خانه مطلقا وظیفه زن نیست."
اینکه حضرت آقا با صراحتی عجیب و بدون تعصب لفظ جمهوری اسلامی نیمه کاره را به کار بردند در جایگاه رهبری این جامعه خودش یک دنیا درس دارد.
از مظلومیت این حکیم عصر ظهور همین بس که حتی محبانش هم نمیتوانند مختصات فکری او را فهم کنند و تبیین.
✍#زهرا_عوضبخش
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
در انتظار زنگِ تلفن
صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند میشد گردن درازش را میکشید و میگفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف میکرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد!
و تلفن مال هر کسی میخواست باشد، او همهی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور میپرید و همینطور ذکر میگرفت! اولش فکر میکردم شوخی میکند ولی کمکم خبرش رسید که «عاشق شده!»
مردِ گُندهی درازِ با هیبتی که پارچهی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین میکرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یکهو این نوشته صاف نرسد دستش!
صدای زنگْمدرسهای تلفنِ مسافرخانه که در میآمد، هراسان گردن میکشید و نگاه میکرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان میآورد و یک جملهی خاص را میگذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خردهای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!»
از میان تماسهایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوستم شد. همین که صدایش میزدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سهگام میکرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیمکیلو وزنش بود!
همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلایش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس و التهابش که توی چشموچارش فوران میکرد را نمیفهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر میکنم، برایم خاطرهای ماندگار شده...
هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافیشاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباطهای فستفودی، نشود این مدل عشقورزیها را پیدا کرد؛ میدانید؟! میوههای خوش بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمیرود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوهی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازهها را به خودش تحمیل کند! دست میکند از کنار کوچه خیابان یکی بر میدارد و بعدش که دلش را زد، میاندازد دور! و بیچاره آن میوه که میشود بازیچهی دست آدمهای هر دم به هوا!
✍#احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#نکته
ایدهیابی یا سوژهیابی
روزنامهای محلی یا اینترنتی را یک هفته بخوان. خبر ماجراهایی را که جنبه انسانی دارند را از روزنامه جدا کن و جایی ذخیره کن و به هریک از خبرها بهعنوان موضوعی برای نوشتن رمان نگاه کن...
#لی_اسمیت
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
یک قابلمه دلمه
شیفتهای زهرمار کرونایی با وجودش قابل تحمل میشد. دعوا راه میانداختم سرپرستار توی تقسیم مریض تخت یک را بدهد به ما. وسط آنهمه مریض بدحال و بیهوش، شده بود رونق بخش. دیگر توی 12 ساعت شب به غیر از صدای آلارم دستگاههای عجق وجق صدایی دیگری هم بود که وقتی میپیچید توی بخش یادآوری میکرد اینجا هنوز زندگی هست. امید هست. دیگر یکی بود که کنار خود ما گاهی بدون وضو نماز میخواند، گاهی با لکههای خون روی لباس.گاهی روی زمین ناصافی مثل تشک مواج و گاهی پشت به قبله. یکی که وقتی با لباسهای فضایی میرفتیم بالای سرش شش متر نمیپرید هوا و نباید حالیاش میکردیم ما همان آدمهایی قبلی هستیم که از بد حادثه اینجا گرفتار شدهایم. وقتی از اول بخش شروع میکردیم بلندبلند سلام کردن به آدمهایی که حتی نمیتوانستند پلک بزنند مریضی داشتیم در جوابمان قربان صدقه میرفت، میخندید.
مادرجون خوشزبان ما وضعیت ریهاش اصلا خوب نبود و ما تحمل دیدن نداشتیم. آخر اگر حالش بد میشد چه؟ لبخندش چه میشد؟ کی یک پا میایستاد تا شما آب سیب نخورید منم نمیخورم؟ کی حواسش بود ساعت پنج شده و نهارمان هنوز مانده توی آبدارخانه؟
ولی خب دست ما نبود که. مادرجون داشت به جای نفس زجر میکشید. باید میبردیمش به خواب مصنوعی. باید باز بخش سوت و کور را تحمل میکردیم. بخشی که میشد شبیه یک جایی توی غربت. آنجاکه آدمها زبان همدیگر را نمیفهمند. حواسشان نیست کی نماز ظهر است. احساسشان غریب است. نگاه کردنشان هم. باز قرار بود پا که میگذاریم توی بخش تنها حرفی که بینمان رد و بدل میشود مشتی عدد و رقم باشد و ممیز. نه کسی زبان لبخند بداند نه غم.
بیبی سه چهار روزی توی همان حال ماند. ما هم. عشق ستایش نوهی 7سالهاش نگذاشت از زندگی دست بکشد و خدا را شکر برگشت. البته با کلی خالهای سفید روی ریهها. خالهایی که هر دفعه میکشاندش بیمارستان و میشود مهمانمان. این روزها که باز مادرجون روی همان تخت خوابیده و بهمان آب سیب تعارف میکند و عروسش دلمه میپزد و برایمان نهار میآورد، دیگر سلاممان بیپاسخ نمیماند. اما نمیدانم چه بر سر برخیمان آوردهاند. هوای همان غربت لعنتی به سرشان زده. میخواهند بروند آنور آب. به امید اینکه شاید لبخند برگردد به لبشان. ولی مگر میشود بروی فرسنگها دورتر از خانهات یکی پیدا نشود با کلمه قربان قد و بالایت برود و حالت بهتر باشد؟ اصلا توی غربت چطور چشم به راه یک قابلمه پر دلمهی همراه مریضی باشی که ته تهش پاستا میخورد و استیک؟
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
به مامان بگو عاشقشم
پارچه جانمازش را با سهم گلهای توری و مرواریدهایش دست گرفته، هرجا میروم دنبالم میآید: «خانم گلها رو دورش بچسبونم قشنگتره یا وسط؟» «خانم اگه دو تا مروارید دیگه بهم بدید بهتر میتونم تقسیمش کنم.» «خانم مامان من سلیقهش خیلی خوبه اگه اون چیزی که میخواد نشه چیکار کنم؟» «خانم مامانها جانمازشون از طلاهاشون هم براشون مهمتره، باید خیلی دقت کنیم.» «خانم چرا من تا حالا به شکل چیزهایی که مامانم دوست داره کم توجه..» جملهاش را کامل نگفته پقی میزند زیر گریه.
مینشینم کنارش. زبان میچرخانم که آرامش کنم، فرصت نمیدهد. با همان صدای گرفته و بین اشکها میگوید: «آخجون خانم شما گل و مروارید رو برام بچینید، بیشتر میفهمید مامانها از چی خوششون میاد.» دست میکشم روی گونهاش، اشکها را پاک میکنم، گلها را میگذارم روی پارچه و میگویم: «زهرا قطعا مامانت چیزی رو دوست دارن که تو بهش حس خوب داشته باشی و با محبت درست کنی. اینجوری حس خوب تو به مامانت هم منتقل میشه. باور کن مسائل دیگه اصلا براشون مهم نیست.»
طوری که انگار منتظر شنیدن همین حرفها بوده، میگوید: «یعنی من با نظر خودم اینا رو درست کنم، مامانم خوشش میاد؟» دست میگذارم روی پایش و درحالی که بلند میشوم، میگویم: «مطمئن باش.» دور میشوم و دوباره صدا میرسانم: «زهرا بدو کارت عقب نمونه.» از نمازخانه میروم بیرون. در دلم دعا میکنم خدا کند پنج دقیقه دیگر برنگشته باشد سر خانه اول.
دوباره که میبینمش کنار چسب حرارتی نشسته. گلها را با ظرافت روی پارچه تنظیم میکند. کسی دور و برش نیست اما لبهایش دارد تکان میخورد. نزدیکتر میشوم. من را نمیبیند. به هر کدام از گلها دارد جمله مخصوصی میگوید و بعد میچسباندشان. «به مامان بگو عاشقشم.» «تو یادش بیار برای منم دعا کنه.» «تو فقط حواست به مامانم باشه.» «حس خوب یادتون نرهها..»
#زینب_جلالی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
روایتی از امروزِ کرمان
پیرمرد پایش را رو زمین میکشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دستهایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد.
_ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچهها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا...
کنارش ایستادم.
_ خوبم... میگم خوبم...
این جمله را هر چند قدم میشنیدی. تلفنش تمام شد.
_سلام حاج آقا.
به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشیاش نگاه کرد. نمیتوانست انگشتش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. میخورد اینطرف و آنطرف. هم موبایلش میلرزید، هم انگشتش.
_ حاجآقا شما دیدی چی شد؟
_ دم پل هوایی... زنها تو صف بودن...
بین هر سه کلمه، تند تند نفس میکشید.
_ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن...
لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیسها آمد شانههایش را گرفت.
_ حاجآقا خوبی؟
_پیرمرد خودش را جلو انداخت.
_ ها خوبم... خوبم... ولم کن...
دستهایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.»
✍ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
چرا اینجا خوابیدی؟!
سلام طفلی که نمیشناسمت...
اینجا که جای خوابیدن نیست.
مادرت کجاست؟! بابا میداند اینجایی؟ نگرانت نیستند؟! نکند دنبالت بگردند...
قرار بود بیایید کرمان، دیدن سردار دل ها، نه؟! حتما ذوق داشتی، زیاد!
موکب های توی راه را دیدی؟ آن همه جمعیت را، آن همه شور و شوق را. از کدامشان خوراکی گرفتی؟ چند نفر به قربان چشم های زیبایت رفتند و شکلاتی تقدیمت کردند؟ چقدر پیادهروی کردی تا به اسطورهات برسی؟ حتما زیاد خسته شدی که اینجا و اینطور به خواب رفتی...
نکند توی ماشین، تا به کرمان برسید، داشتی «سلام فرمانده» را میخواندی؟ یا «جون میذارم برا کشورم» را؟!
چرا موهایت پریشان است؟ چرا لباست خاکیست؟ دستان کوچکت چرا سردند؟
چرا جانت را جا گذاشتی پسر کوچکم؟...
بیدار شو، کف خیابان جای خوابیدن نیست. بدن کوچکت تاب این همه سختی را ندارد...
بلند شو نازنینم، بند دلم را پاره کرد تصویر خوابیدنت...
خونت بی تقاص نمیماند 🖤
#شهدای_کرمان
✍ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ میگفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن.
وقتی که داشتن نهار میدادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشینها.
منفجر شدن ماشینها موج انفجار رو چند برابر کرد.
گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار میکنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی.
جمعیت که زیاد میشه. بمب دوم رو منفجر میکنن.
◾️ میگفت قطعهقطعه بدن، تکههای موی سر، پارچههای سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درختها جمع میکردیم.
✍ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتیگیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدایش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشمهاش و میریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش.
دستهایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و میگفت:
- «دستِ جدا شدهی یه بچه رو برداشتم، با همین دستهام! همهش نصفِ کفِ دستِ من بود...!»
قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دستها را گذاشت روی صورتش و صدای گریهاش بلندتر از قبل شد...
✍️ #محمد_حیدری
#کرمان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دو تا ترکش از هزاران انفجار!
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟! اتفاقی افتاده بود در دنیا که سرِ آن حرف میزدیم یا همین طوری رسیدیم به این موضوع...
دقیقاً همین جای بحث بود که صدای پررنگ و خیلی بلندِ انفجار ترقهای ما را به خودمان آورد! نزدیک بود. صدا به خوبی روی اعصابمان بازی کرد. اما خندیدیم! به محمدرسول گفتم: «میبینی؟ آن قدر آرامش داریم که یک صدای ترقه به خوبی خودش را نشان میدهد! یک ترقه! این صدایی که اینجا خودش را این قدر نشان داد، توی کشورهای اطراف ما مثل سوریه و افغانستان و عراق هیچی هم حساب نمی شود، هیچی!»
دیروز و وسط امن و امانِ کشورمان اما دوتا از همین ترقهها در گلزار شهدای کرمان منفجر شد! ترقه را که میگویم سوءِبرداشت نشود، این بمبهای به ظاهر پیشرفته حتماً اوج جنایتی بوده که تروریسم وابسته به آمریکا و اسرائیل میتوانسته از خودش در ایران بروز و ظهور دهد، اما باز هم جلوی حجم وسیعی از بمبهای تناژ بالا در فلسطین یک ترقه هم حساب نمیشوند!
صدای این ترقهها را بیشتر از آن بمبها شنیدیم؛ می دانید چرا؟ حکایت صحبتهای آن شبِ من با محمدرسول است؛ وسط امن و امان و آرامشْ وقتی یک ترقه بترکد، صدایش از انفجارهای توی هیاهوی جنگ بیشتر است، همچنین آثار و تبعات آن حادثه!
اوایل جنگ غزه گفته میشد که نزدیک به دو تا بمب اتمی روی اینْ یکوجب جا بمب ریختهاند، از انواع سنتی، صنعتی و هر چیزی که توی انبارهایشان هنوز رو نکرده بودند! حالا اما نمیدانم مجموعِ چند بمب اتم روی غزه ریخته شده، اما این را میدانم که فقط دو تا ترکشِ آن به گلزار شهدای کرمان رسید!
بله، جنایت این قدر تلخ است، مثل چای سرد شدهی سیاه رنگی که وسط گرسنگیِ صبح بدهی دست معدهات! تلخ، مثل زهر ماری که همیشه مثال میزنیم و نمیدانیم چه مزهای دارد!
شاید نشود به راحتیْ مزهی ناجور جنایتی که با خیانت و نامردی قاتی شده را تاب بیاوریم! شاید نشود جواب در خوری حتی به این جنایت داد! جوری که بعد از آن لم بدهیم به پشتی و بگوییم «آخیش... دلم خنک شد!» مگر بعد از شهادت حاج قاسمْ شد که این کلمات را بگوییم؟! خودمان را گول نمیزنیم! هنوز هم داغ دلمان تازه است، هنوز هم چشم و گوشمان باز است ببینیم کجا دشمن خِفت میشود و دمار از روزگارش در میآید...
ما داغداریم... ولی یادمان نمی رود که همه این اتفاقات شوم، فقط دو تا ترکشِ از هزاران انفجارِ در فلسطین است؛ هر چند باز هم منتظریم؛ جوری باید انتقام بگیریم که برای یک «آخیشِ» ناقابل هم کلمهای روی زبانمان جاری شود! به اذن الله...
#کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir