eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ادامه خاطرات آقای عنایتی؛ مسئول امداد و نجات گلزار شهدای کرمان: 💠 صحنه‌ها به قیامتی وحشتناک شبیه بود. انگار وسط جنگ باشی. خیابان با جنازه سنگفرش شده بود. بیسیم را روشن کردم، سر و صدایی دیوانه‌وار در جریان بود. دستور سکوت رادیویی دادم، وقت هیچ صحبت اضافه‌ای نبود. تمام خودروهای امدادی را خبر کردم. به چند نفری که همراهم بودند گفتم زن و بچه‌ها را آرام کنند. صدای ضجه و جیغ قطع نمی‌شد. موج انفجار بعضی‌ها را گرفته بود. بلند بلند داد می‌زدند. بچه‌ها می‌رفتند بالای سرشان تا کمی تسکینشان دهند. کسی که دستش قطع شده و بچه‌اش کنارش جان داده را چطور می‌شود آرام کرد؟ همینکه برانکاردها و ماشین‌ها رسیدند، سختی کار تازه شروع شد. بلندکردن بدنی که از وسط نصف شده و هنوز نفس می‌کشد کار راحتی نیست. پیکری را برداشتم، دستش جدا شد و افتاد. بعضی صورت‌ها له شده بود ولی صدا از آن درمی‌آمد. اولویت با نجات بود، هرطور که می‌شد. وقت تریاژ و بررسی مجروحان نبود. اتلاف هرلحظه، می‌توانست حیات یک نفر را به خطر بیندازد. یک آمبولانس با هشت نفر مجروح رفت بیمارستان. حتی پشت وانت‌های امداد هم مجروح می‌چیدیم. تمامی نداشتند. کار به جایی رسید که بعضی ماشین‌های سپاه و تاکسی‌های دارای مجوز آمدند برای انتقال مجروحان. ✍️ @monaadi_ir
برای ستایش‌های زندگی‌مان چشم‌هایش از درصد قند بالای خون، کم‌بینا شده‌است و نفس‌هایش از پختن نان و سر و کله زدن با تنورِ گلی کم‌جان. سن‌وسالش آن‌قدری هست که سردوگرم روزگار چشیده باشد و آرد بیخته و الک آویخته. آن‌قدری هست که نیاز به ریسمانی پررشته نداشته باشد برای وصل کردن خودش به این دنیا. سکینه‌ی ۷۸ساله حال و روز خوبی ندارد، اما خب هنوز چشم‌هایش پلک می‌زند. هنوز باید برای ادامه‌ی زندگی‌اش در بیمارستان بهانه بتراشد. دلش بند باشد به دل کسی تا تاب بیاورد کلافگی‌اش را وسط تشک‌های کج و معوج بیمارستان. آفتاب آی‌سی‌یو که طلوع می‌کند امید جوانه می‌زد توی مردمک‌های سکینه‌خانم. خودش را قرص و محکم نگه می‌دارد تا حوالی سه‌ونیم عصر. هر نیم‌ساعت روسری مرتب می‌کند، خوراکی‌های میان‌وعده‌ی بیمارستان را دپو می‌کند توی کمد آبی‌ کنار تخت، داروهای آرام‌بخشش را نمی‌خورد نکند خواب بیاید سراغش و تسلیمش بشود و زندگی را ادامه می‌دهد به شوق دیدن ستایش٫ نوه‌ی ۱۰ساله‌ی گرد و قلمبه‌اش. کافی‌ست یک روز ستایش امتحان داشته باشد. کا‌فی‌ست یک روز ملاقات بیماران آی‌سی‌یو ممنوع شود. می‌بینم که چطور زندگی توی چشم‌های سکینه می‌میرد. می‌بینم که سکینه آن روز را به زور اکسیژن جمع شده توی کیسه‌ی ماسک زندگی می‌کند. ستایشِ زندگیِ سکینه همان اکسیژن توی آب است برای ماهی. همان نورِ آفتاب برای حسن‌یوسف. آغوشِ مادر برای نوزاد. همان چوبِ کنار گلِ سانسوریا که نمی‌گذارد کمرش خم‌شود. دیروز که ستایش گردالی سرماخورده بود و دیدارش با سکینه میسر نشد. دیروز که ستایش صدایش را هم به خاطر گرفتگی زیاد از سکینه دریغ کرد. ذهنم رفت توی کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر همسایه‌مان کرمان. رفت توی تک‌تک خانه‌هایی که ستایش زندگی‌شان ازشان گرفته شده بود. رفت سمت طناب‌هایی که مردم کشورم گره زده بودند برای ماندن توی این دنیای بی‌رحم و انفجار یک فاجعه، آن را ریش‌ریش کرده بود. رفت سمت پدرهایی که دیگر صدای دخترانشان را نمی‌شنوند. جوراب‌هایش را پایش نمی‌کنند. کیفش را توی ماشین بغل نمی‌زنند تا بند کفش ببندد. مادرهایی که غر روی زبانشان می‌ماسد بعد از دیدن لباس‌های نامرتب، روی تخت خالی پسرانشان. دخترانی که انگشتشان خشک می‌شود روی صفحه‌ی تاچ گوشی بعد از لمس نام بابا. همسرانی که می‌گندد قرمه‌سبزی‌های فریزشده‌ی نوعروسشان توی یخچال و مردمانی که زندگی‌شان را به همراه ستایش‌هایشان دفن کرده‌اند توی قطعه‌ی شهدا… به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
تمام مدتی که حرف می‌زد نم اشک گوشه چشمش تکان نخورد. نه جرئت رها شدن داشت نه پا پس می‌کشید. می‌گفت: _شوهرم نظامی است. شب های زیادی را توی خانه تنها می‌مانیم. ترسو نیستم ولی دل‌تنگ می‌شوم. گاهی هم شیطان تغییر شکل می‌دهد؛ آب می‌شود، چکه می‌کند توی سینک. جری می‌شود و گربه های پشت شیشه را می‌اندازد به جان هم. دلم آشوب می‌شود. راهش را بلدیم. پناه می‌گیریم توی گلزار. گفته بود که شبهای جمعه مراسم است و خودش هم آنجا خادم. ولی اینکه هرشب هوس کردند، سوئیچ بچرخانند و راهی شوند! برایم تعجب آور است و این بهت می‌شود چندتا علامت سوال: + شبها امنه؟ _آره می‌ریم تو مهدیه... +مهدیه همیشه بازه؟ شب هایی غیر از شب جمعه؟ _آره اینجا مثل خونه‌ی بابا میمونه، اراده کنی، استقبال می‌کنن. شب‌های جمعه خاص‌ترمی‌شود. ...می‌دانی مردم کرمان عادت داشتند حاجت هایشان را بپیچند لای دسته گل و بیاورند برای شهدا. پیش شهید مغفوری و شفیعی، اشک بشوند و سنگ بشویند و دست پر برگردند. اما از وقتی حاجی رفت جور دیگری شد. شبهای جمعه بچه‌ها از راه دور می‌آیند دیدنی پدر خانواده. گوش تیز کنی، لهجه‌ها خودشان حرف می‌زنند. شده محل گعده‌های فرهنگی، قرار های مهم ... مطمئنم از این به بعد آدم های متفاوت تری را میزبان می‌شویم. این جمله را جوری می‌گوید که نم اشک گوشه چشمش لحظه ای از دو دو زدن می‌ایستد. _بچه های من هم عادتی شدند. تا حوصله‌شان سر می‌رود، تنها که می‌شوند، حتی وقتی از دنده چپ بیدار می‌شوند، خودشان پیشنهاد می‌دهند برویم گلزار. از من هم تشنه ترند. کیف آماده می‌کنند. با شوق می‌آیند و به زور برمی‌گردند خانه. نگاهم می‌رود سمت پسر کوچکش؛ همان‌که فکر می‌کردم از خانواده شهداست که این طور چسبیده به سنگ مزار. ماشین نارنجی رنگش را گذاشته روی سنگ و زل زده به گلها. خب سخت است بیایی ببینی یک شبه محل بازی‌ات شده باشد محل خواب آدم‌هایی که هرچه صداشان می‌کنی بلند نمی‌شوند. خانم خادم دوباره حواسم را جلب می‌کند: _هرکسی را اینجا نمی‌آورند. کرمان یک قبرستان جدید دارد، دور از شهدا. یک عمر آرزو داشتم اینجا خاک شوم. ادعای خادمی هم داشتم. خدا می‌داند اینها چه کرده بودند که خریدنشان! حالا دلیل نم‌اشک مردد را کشف می‌کنم... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
💠خاطرات یک امدادگر 💠 ساعت ۲ خانم حسینی رو دیدم. تشنه بودم. دیدم یه آب معدنی دستشه. پرسیدم کجا گرفتید؟ اشاره کرد به پشت سر. از آن موکب آب معدنی گرفتم و رفتم جلسه. یهو زمین لرزید. شیشه‌ها تکون خورد و صدای انفجار اومد. دویدم. فاصله‌ای حدودا سیصدمتری. صورت مصدومین ‌رو یکی‌یکی برمی‌گردوندم، سرشون تو یه موقعیت مناسب باشه تا بتونم نبض رو چک کنم. چشمم افتاد به خانمی با جلیقه هلال احمر. زخمی روی خاک افتاده بود. سریع رفتم بالاسرش. خانم حسینی بود! نبضش رو چک کردم. دیدم ضعیفه. خون زیادی ازش رفته بود. امید نداشتم اگه به بیمارستان هم برسه زنده بمونه. توی اون صدای جیغ و داد یه صدای نزدیک شنیدم. خانمی با لباس هلال احمر بالاسر شهید وایساد؛ با یه آقای میانسالی که به ظاهر مسئولشون بود. خانم رو دلداری می‌داد. خیلی سرد و وقیحانه گفتم «چرا جیغ و داد می‌کنی؟ همکارته قبول. ولی هر چی تلاش بوده انجام شده!» اون خانم گفت چی؟! آقای کناری‌اش به من تشر زد که چی داری میگی؟ خواهرشه! به خاطر آرامش دلش یه بار دیگه نبض خواهرش رو گرفتم. معلوم بود نفسای آخرشه. گفتم نه ببینید نفس داره، الان به اولین امبولانس می‌گم منتقلش کنن بیمارستان. اون آقا از خجالت بغض کرد و رفت. کل وجودم ریخت. می‌دونستم هنوز داره نفس می‌کشه و هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد! به یکی اون اطراف گفتم اشهد ایشونم بخون. خواهرش شروع کرد به فریادزدن. حق می‌دادم بهش. غالب افرادی که اونجا مصدوم یا شهید شده بودن آشنایی کنارشون نبود. از معدود افرادی بود که جون دادن خواهرش رو می‌دید! ✍️ @monaadi_ir
شهلا از هیبتشان جا می‌خورم. درست شبیه دو‌تا بادیگاردِ درجه یک، دو طرف زن ایستاده‌اند. زنی لاغر اندام با مانتویی خوش‌دوختِ قرمز رنگ، با آرایش ِغلیظ و کامل و موهای صافِ‌ رها شده و شالی که تنها از سر ِاجبار بر روی سرانداخته درست مثل کسی که برای یک مهمانی آنچنانی آماده‌شده‌باشد، جلوی رویم ایستاده است. رنگ جیغ ناخن‌های کاشته شده‌اش با رنگِ ملایم صورتیِ پرونده‌‌ی در دستش، تضاد دارد. پرونده را باز می‌کنم. اسم و فامیلش را که می‌بینم احتمال می‌دهم، شهلا، محکومِ پرونده باشد. شهلا سومین سابقه‌ی انتشار ِتصاویرِ مستهجن، در فضای مجازی را طی شش ماه گذشته دارد. دو پرونده قبل با توبه و عفو، مختومه شده، اما اصرارِ به ارتکاب جرمش، ستودنیست. شش‌ماه حبس دارد. _خب علت حضور خودت که مشخصه. باید معرفیت کنم زندان. اما آقایون کی باشن؟؟ بادیگارد گرفتی؟؟ خنده‌ای دلبرانه می‌کند و می‌گوید: _وای خانم‌قاضی!خیلی که بامزه‌ای. بادیگارد کدومه؟پسرام هستن. تقِ صدای مهره‌های گردنم را می‌شنوم؛ آن‌قدری که با تعجب سربلند می‌کنم. این دو مرد تنومندِ قدبلند، با هیکل‌هایی شبیه عدد ۷، لباس‌های سر تا پا مشکی و کفشهای‌عجیب و غریب، هیچ سنخیتی با این خانم ندارند. مادرِ این دونفر بودن، زیادی برایش بزرگ است. _بسم اله! اینا پسراتن و این جرم رو مرتکب شدی؟ حداقل می‌رفتی باهاشون خفت گیری، زورگیری، چیزی. می‌خندد و می‌گوید: _این دوتا رو داماد کردم. هفته‌بعد، نوه‌ام به‌دنیا میاد. مهرداد هم پسر ِسوممه. امروز امتحاناش تموم شد. دمِ‌در ایستاده. دلش رو نداشت بیاد بالا. دیشب ی مهمونی خداحافظی هم گرفتم. با همه خداحافظی کردم که میخوام برم زندان. موهای لختش را به زیر شالش هدایت می‌کند و دوباره شلیک خنده‌های دلبرانه‌اش به‌راه است. دلِ‌منِ خانم ِقاضی را برده؛ چه برسد به آن مردهای بیچاره‌ی گرفتار را. یکی از بادیگاردها به حرف می‌آید و می‌گوید: _خانم قاضی، میشه هفته بعد بچه‌م به دنیا میاد به مادرم مرخصی بدی؟ آخه نمیشه که شهلا مهمونی بچه‌م نباشه. آنقدر جمله‌اش را با خواهش گفته که تصوراتم را بهم می‌ریزد. به نظرم به درد ِخفت‌گیری نمیخورد. _آره.گواهی تولد بیار مرخصی می‌دم. خیلی شیک و پیک به همراه مامور خانم راهی می‌شود. از در شعبه که بیرون می‌رود با کف دستش بوسی برایم پرتاب می‌کند. رفتارهایش از اسمش، شهلاتر است. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نمایش... صبحگاه جمعی فردا با کلاس ما بود. یادم نبود و نمی‌فهمیدم یک روزه چطور بچه‌ها را آماده کنم. خداوکیلی نمایش محتوایی که برای پایه‌ی اول تا ششمی‌ها جذاب باشد و مفید هم کار سختی است. یا سختش کرده‌ام؛ نمی‌دانم. توجیه بیست‌وچهارتا بچه از آن هم سخت‌تر‌. باید به صد زبان و لحن متوسل شوی تا بفهمند یک صبحگاه به این‌همه آدم پای کار نیاز ندارد‌. گفتم باید بسپارم دست خودشان. رفتم سرکلاس، برنامه را اعلام کردم، مناسبت را گفتم و منتظر ماندم ببینم چه کسانی خودشان را می‌اندازند در دل ماجرا. یک عده که همیشه لقمه‌ی آماده را بیشتر دوست دارند، کنار کشیدند و بقیه افتادند به صرافت. اول به میزان لازم در سر و کله‌ی هم زدند تا مغزشان شروع به حرکت درست کرد. قاری قرآن با کم‌ترین چالش مشخص شد. یک عده رفتند برای تمرین نمایش با سناریوی از خود در آوردی. سه، چهار نفری هم مسابقه را دست گرفتند. همچنان نگاه‌شان می‌کردم. با اصول خودشان می‌بریدند، می‌دوختند، می‌نوشتند و کار جلو می‌رفت. بیست‌دقیقه نشده بازیگران نمایش نالان جلویم گردن کج کردند که «ما هیچ داستانی از امام هادی علیه‌السلام بلد نیستیم که واقعی باشه. یه نمایش دیگه اجرا کنیم؟» گفتم: «چرا صورت‌مسئله رو پاک می‌کنید؟ باید راه‌حل براش پیدا کنیم.» انتظار داشتند راه‌حل را هم بدهم که توپ را انداختم در زمین خودشان: «شما می‌خواید نمایش اجرا کنید، من راه‌حل بدم؟» یکی پرید بالا که «میریم تو کتابخونه داستان امام هادی می‌خونیم.» با چشم و ابرو فهماندم که آهان این شد. به اندازه کلامی صبر نکردند و دویدند تا کتابخانه. نرفتم پشت سرشان. زمان که گذشت و مطمئن شدم خودشان مشغول شده‌اند، رفتم از دور نگاه‌شان کردم. هرکس کتابی دست گرفته بود، داستانش را می‌خواند و با شوق برای دوستش تعریف می‌کرد. هرکدام هم می‌خواستند ثابت کنند داستان خودشان از بقیه قشنگ‌تر است. به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
به ماکسی‌میلیان‌ها نخندید می‌گوید «همراه بانک دارید؟!» گیج‌وگول نگاه می‌کنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشه‌ی باجه نشسته. صدایش رسیده اما مفهوم حرفش هنوز از آن شیشه‌ی قطورِ سوراخ‌سوراخ که آخرش نفهمیدم برای چه باید بین مشتری‌های بانک و کارمندهاش باشد، رد نشده! سکوت و حیرت‌م را می‌بیند و می‌رود سراغ ادامه کارش که تازه حواس‌م جمع می‌شود. دست می‌کنم توی کیفِ کارت‌هام و کارت بانک ملی را بیرون می‌کشم و می‌گذارم جلوش! لبخندی می‌زند و باز بی‌خیال می‌رود سراغ ادامه‌ی کارش. چند ثانیه‌ای می‌گذرد. مثلِ ماکسی‌میلیان که از غار درآمده و فهمیده 309 سال از زمان زندگیِ خودش گذشته، تازه منظور خانمِ کارمند را می‌گیرم! تکرار می‌کنم «همراه بانک!» و تندی می‌گویم «نه متاسفانه!» و می‌گویم که «آپ دارم!» باز هم لبخندی می‌زند که به قول بچه‌های محله‌ی ما از صد تا فحش بدتر است! تا کارت بانکی‌م را عوض کند، یاد همین چند دقیقه‌ی پیش می‌افتم که یکی مثل خودمْ از غار برگشته، موجبات لبخندِ کارمندِ اداره‌ی پست شده بود! کارمند پست به آن آقای عینک‌ته‌استکانی که قیافه‌ی بامزه و مناسبی برای خندیدن داشت، حالی کرد برود بیرون از اداره و دور بزند از در پشتی بیاید کنار او تا کارش را راه بیندازد. ماکسی‌میلیان‌طور آن قدر پس و پیش رفت و حیرت کرد، که آخرش سه نفری حالی‌ش کردیم از کدام طرف برود که برسد به کجای اداره تا بیاید آن‌جایی که کارمند خواسته! شما هم برخورد داشته‌اید؟! خیلی‌ها مثل من و آن آقای اداره‌ی پست وقتی بعد از سال‌ها می‌رویم در یک محیط ناآشنا همینطوری گیج می‌زنیم! انگار بعد از 309 سال از غار آمده‌ایم بیرون و داریم چیزهای جدیدی توی زندگی آدم‌های مثل خودمان می‌بینیم. مثل یکی از اقوام که می‌گفت برای بار اول سوار طیاره شدم، کفش‌م را همان اولِ ردیف صندلی‌های اتوبوسیِ هواپیما، در آوردم و زدم زیر بغل‌هام! چرا؟! چون مثل خانه‌ی خودشان فرش بود و طبیعتاً یک آدمِ با فرهنگ و با شعور، روی فرش با کفش راه نمی‌رود! شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که ماکسی‌میلیان‌های زیادی دیده باشید و یا حتی خودتان در این نقش موجباتِ لبخندِ دیگری شده باشید! و چه خوب که به ماکسی‌میلیان‌های دنیای پر آشوب و پیچیده نخندیم... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 واسه مرد، خونه نشینی بده! مردِ خسته از کار، دنبال یکی می‌گردد آرامَش کند. یکی که بشود درد دل‌هایش را جلویش بریزد. کوله‌بار غم و اندوه مردانه‌اش را بگذارد روی دستش. کنارش نفس جاق کند از خستگی. شکایت مردم زمانه را پیشش ببرد. یکی را می‌خواهد عصای دستش باشد و گرمای خانه‌اش. رُفت و روب بچه‌هایش را گردن بگیرد و مادری کند. خدا برای هیچ مردی روز بد نیاورد. داغ برای مردها گاهی سنگین می‌شود. ریش سفید می‌کنند. مثل گلی که مدتهاست آب نخورده پژمرده می‌شوند. سنگینیِ حرفهای این مرد را حس می‌کنم. مردی که پناهش را از دست داده. مردی که شب و روزش به هم گره خورده. کسی که قبلاً اشکش را هر جایی خرج نمی‌کرد. برایش مهم بود جلوی بچه‌ها خودش را حفظ کند و محکم بیاستد. حالا پیشامدی شده. نامردها باعث از دست رفتنِ زن این خانه شده‌اند! مرد کرمانی، من را یاد این شعر از حامد عسکری می‌اندازد. وقتی از زبان امیرالمومنین به تنها تکیه گاهش در آن حال نزار می‌گوید: شبیه یاسی از جور زمونه اسیر دست خرمن‌کوب می‌شی... ...«واسه مرد خونه نشینی بده» دعا کن واسه تلخی لحظه‌هام دعاکن بتونم تحمل کنم دعاکن نمونم دعا کن بیام ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
زمین کِشی تا پیاده شدیم، برق از سرمان پرید. این همه بچه فسقلی دم در امامزاده چه می‌کردند؟ آن هم یکهو! باهم! جل الخالق! یعنی همه با هم به درس زیارت رسیده بودند!؟ یعنی همه آداب زیارت را با پانتومیم و مسابقه ادا بازی به کشف این جغله‌ها رسانده بودند!؟ یعنی با عطر حرم، کل سالن و مدرسه را خبر دار کرده بودند: "داریم می‌رویم زیارت؟!" ده تا صف پسر با معلم‌ها دم در منتظر بودیم. چندتا صف دختر با چادر گل‌گلی هم از رو به رو می‌آمدند. توی دلم ریشخند زدم: "اوج برنامه‌ریزی آستان امامزاده جدا کردن زمان دختر و پسرها بود؟! فکرش را نکردند این همه مهمان فسقلی چطور زیارت دلچسب بکنند؟" یک نگاه به گنبد انداختم و شانه بالا انداختم؛ که خود دانید. تا پا گذاشتیم توی حرم. همه چیز محو شد. به چشم بر هم زدنی. دریغ از ذره‌ای شلوغی. از آن صف‌های طولانی دم در اثری نبود. انگشت به دهان مانده. همه جا را زیر چشم چرخاندم. حتی نگاهم قفل شد به ضریح روشن آقا. تا شاید یکی از آن صف فسقلی‌ها را مثل پروانه دورش ببینم، که می‌گردند. ولی تیرم به خطا رفت. سرم را انداختم پایین. با زبان بی‌زبانی رساندنم: "غلط اضافه گفتم. شما صاحبخانه‌اید. خودتان رسم مهمان نوازی از برید. به من خرده پا چه، که این همه مهمان را چطور جا می‌دهید؟" برقی، گوشه‌ ذهنم را روشن کرد. از خانواده کَرَم بودن، خاصیتش همین است. درست مثل خانه ارباب، که زیر پای زائرهایش کش می‌آید. اربعین آن همه آدم را توی بغل می‌گیرد و جای هیچ کدامشان تنگ نیست. جای هیچ کداممان. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
غروب جمعه‌‌ای یک‌لنگه چشمم را که باز کردم، یکهو انگار گذاشته‌ باشندم وسط بیابان برزخ، غم و دلتنگی عالم ریخت توی دلم. آن‌قدر وسیع که غم زد بالا و رسید به کاسه‌ی چشمانم. آن‌قدر پرشمول که حتی قسمتی از دل‌تنگی‌ام شد سهم بابایِ مدرسه‌ی کلاس چهارم ابتدایی‌‌. چه داغی خدا ریخته توی عصرهای پاییز که سردی دی‌ماه هم حریفش نمی‌شود؟ عادت مزخرفی دارم من این‌طور وقت‌ها. خوره‌ای به نام مازوخیسم می‌افتد به جانم و مدام درپی بدترکردن شرایط هستم. گالری گوشی‌ را باز می‌کنم، سوراخ‌سمبه‌اش را می‌گردم تا خوب از مرور خاطر‌ه‌‌ها جانم به لب بیاید و حالا که دارم زجرکش می‌شوم لااقل بدنامی برای خودم درست نکنم. توی تاریکی، انگشت می‌کشم روی تنها نقطه‌ی روشن خانه. با یک اسکرول سمت پایین می‌رسم به عکس‌های کرمان. باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاید هفته‌ی پیش را آنجا زیسته‌ام یا دوهفته؟ خاطره‌اش نزدیک است برایم. زوم می‌کنم روی تصاویری که برای دل خودم قاب کرده‌ام توی گوشی. آن‌ها هیزم خشک‌تری هستند برای شعله‌ور شدن داغِ دلم. مات می‌شوم روی تصویر نصفه و نیمه مردی. عکس را حدود ساعت ۱۰ و شب دفن شهدا ثبت کرده‌‌ام. از خجالت آب شدم و ثبت کردم. عذاب‌وجدان قلبم را سوزن‌سوزن کرد و ثبت کردم. حس خبرنگارهای فرصت‌طلبی را داشتم که از داغ‌ مردم سوژه بیرون می‌کشند و ثبت کردم. از شرم شکار عکس دربدترین شرایطِ سوژه، آن‌قدر سریع و بی‌تمرکز دکمه‌ی شات را زدم که عکس نه اصول کادربندی دارد. نه نورپردازی. با دوستم برای اولین‌بار وارد فضای گلزار شده بودیم. ماتم ۱۳دی چترانداخته بود روی دلمان. گیجی کفن و دفن شهدای بدون تشییع، هنوز نمی‌گذاشت درست ببینیم، بشنویم. بین چشم‌هایِ نم‌زده‌ی خاکی که از وقتی شهید بغل گرفته بود، هنوز خیس اشک بود، راه می‌رفتیم. دوروبرِ قبور تنها زائرانی بودند که آمده‌بودند سردی خاک کمی داغ دلشان را بخواباند و از خانواده‌های شهدا کسی حضور نداشت. و همین بود که آقای سرتاپا مشکی پوشیده، توجه‌ام را جلب کرد. نشسته‌ بود روی سنگی پله مانند. پاهایش را گیر انداخته بود بین پله و سنگ قبر شهیدش. سر پایین بود و واگویه‌اش آرام‌تر از حدی که بتوانم از بین کلماتش چیزی بیرون بکشم. غم مچاله‌اش کرده بود. شبیه کسی که توی حالت نشسته روی صندلی چیزی را بغل گرفته باشد، فرو رفته بود توی خودش. اشک نداشت. حرف داشت. نوشته‌ی روی سنگ را می‌خوانم. با خط نستعلیق حک شده: رضا اکبرزاده. توی گوشی اسمش را سرچ می‌کنم تا قصه‌ی مرد را دربیاورم. باید می‌فهمیدم چه‌طنابی آن‌دو نفر را آ‌ن‌قدر محکم نگه داشته که ساعت ۱۰شب کاپشن مشکی را بکشاندش گلزار و بکشاندش به درددل کردن به پای شهیدش. شهید رضا اکبرزاده/ ۳۶ساله/ کارمند بانک ملی/ ساکن کرمان فکرم سمت مرد داغ‌دیده است. سمت ذهنش که چه می‌گذرد توی سلول‌های مغزش. چه دلتنگش کرده آن‌وقت شب؟ توی شلوغی ذهنم همه‌ی راه‌ها به بن‌بست ختم می‌شود. عکسی که انداخته‌ام را نگه می‌دارم تا به موقع بروم سراغش. حالا امروز، ۲۹ دی وقتی زل زده‌ام به تصویر مرد، جرقه می‌زند فکرم. می‌توانم تصور کنم چرا باید کاپشن‌مشکی تنها فردی باشد که شب راه افتاده سمت گلزار. گمان کنم آن مرد غروب جمعه‌ای دلتنگی خوره شده به جانش. نشسته به اسکرول کردن عکس‌های گوشی‌. بالا و پایین و چپ و راست برخورده به تصاویر مردی. اشک شره کرده توی چشمش. دنیا خراب شده روی سرش. فکر این‌که دیگر رفیق گرمابه و گلستانش را تنها می‌تواند با انگشت کشیدن روی گوشی بغل بگیرد از روی زمین بلندش کرده. تاب نیاورده دوریِ عزیزش را و آمده کنار خانه‌ی ابدی رفیقش تا مرور کنند با هم غروب جمعه‌هایی را که دوتایی دلتنگی را از دل هم درمی‌آوردند… ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
☕️یک جرعه کتاب به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روزهای عالی مردِ آرام قصه نامش کوجی است. یک تنهای شصت ساله که شغلش نظافت سرویسهای بهداشتیِ با کلاس ژاپنی است. صبحش با آب دادن به گل‌های مورد علاقه‌اش شروع می‌شود. روزها تا بعدازظهر مشغول نظافت می‌شود. شبها هم با مطالعه خوابش می‌برد. شخصیت اصلی این فیلم سینمایی که نقش آن را کوجی یاکوشو بازی می‌کند، یکی از بهترینهایی است که تا به حال دیده‌ام. شخصیتی که اگر موقعیتش را توی فیلم درک نمی‌کردیم و نمی‌دیدیم باورمان نمی‌شد این فرد یک نظافت چی باشد. آرام. بی تکلف و بسیار جدی و پر تلاش. پیر مرد آنقدر عرصه‌ی کارش را جدی می‌بیند که آدم هوس می‌کند همکارش بشود. درخت یکی از درگیری های اصلی ناخودآگاهش شده. زندگی را منظم و بدون حاشیه جلو می‌برد. فیلم سینمایی « روزهای عالی » آخرین ساخته‌ی ویم وندرس است. فیلمی که این روزها کمتر در سینمای جهان دیده می‌شود. داستان فیلم، روایت ۱۲ روز از زندگی جذاب این پیر مرد نظافت چی است. یاکوشو آنقدر عالی ایفای نقش می‌کند که با وجود ریتم بسیار آرام فیلم مخاطب را تا پایان همراه خود می‌آورد. جای خالی این فیلمهای آدمیزادی به شدت در سینمای امروز احساس می‌شود. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
دیوانه‌طورِ محله‌ی دنیا بنده‌خدایی داشتیم توی کوچه‌ی خانه‌ی پدری که ظاهری دیوانه‌طور داشت و بچه‌ها مثل چی ازش می‌ترسیدند. پدر مادرهای عاصی شده از دست بچه‌ها هر وقت می‌خواستند پتیاره‌هایِ تخسِ بی‌تربیت را ادب کنند و افساری بزنند بر عصیان و سرکشیِ انها، حواله‌شان می‌کردند به ان بنده‌خدا که آزارش به مورچه هم‌ نمی‌رسید و از ژانرِ وحشتْ فقط قیافه‌اش را داشت. از طرفی بچه‌های محله و ایضاً محله‌های همجوار ما آن قدر از این بنده‌ی خدا حساب می‌بردند که حد نداشت؛ یعنی در معادلاتِ منطقه‌ایِ محله‌های ما خانه‌ی او یک موقعیتِ استراتژیک به حساب می‌آمد و نگاه ترسناکِ بچه‌ها ان گوشه از جغرافیای محله را با دقت بیشتری می‌پایید. یک روی دیگرِ سکه این بود که بچه‌ها وقتی جنونِ خون‌شان بالا می‌زد، می‌رفتند سراغ همین آدم و اذیت‌ش می‌کردند. سنگ می‌زدند به در خانه‌اش، هر چیزی که می‌شد پرت می‌کردند توی حیاط‌ش، هجوم می‌کردند و برای‌ش خط و نشان می‌کشیدند. فلانی هم نه گذاشته نه برداشته، می‌آمد بیرون از خانه و فحش‌های ناموسی حواله می‌کرد بر مادر و خواهر و اجدادِ بچه‌های مردم! هنوز البته آن بنده‌ی خدا زنده است. فرسوده‌تر از همیشه؛ اما دیگر بچه‌ها بزرگ شده‌اند؛ نه خودشان از این یارو می‌ترسند نه بچه‌های جدید آن قدر شرّ و آشوب هستند که کوچه‌محله را به هم بریزند! اصلاً شده‌اند گوشی‌به‌دست‌های بی رنگ و بوئی که باید چوب زیرشان کرد که از جای‌شان جُم بخورند، چه برسد به اینکه بروند بیرون از خانه، ان هم برای تخس‌بازی! و شده حکایتِ این روزهای دنیای ما! آن دیوانه‌طوری که جاهایی ازش می‌ترسند، جاهایی سر به سرش می‌گذارند و بعضی هم در نقش پدر مادرهای سوءاستفاده‌کن از آن مترسکْ استفاده‌ی بهینه می‌کنند، شده همین سازمان مللِ خودمان! دقیقاً مثل همان دیوانه‌طورِ همسایه‌ی خانه‌ی پدری کاری از دستش بر نمی‌آید، حتی همان دو تا فحشِ پدر مادر دارِ سلطانی هم نمی‌تواند حواله‌ی نحس‌های دنیا کند. برخی اما با همین یارو بقیه را می‌ترسانند و به خط می‌کنند و از اعتبارش سوءاستفاده می‌کنند... غافل از اینکه بعضی بزرگ شده‌اند؛ مثل همین یمنِ کوچکِ خودمان! مثل حماس، مثل جریان مقاومت و مثل همین بچه‌های فاطمیون، زینبیون، رضوییون و... و نمی‌شود با دیوانه‌طورِ محله ترساند‌شان... ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
راه قلب راست می‌گفت. چه باور می‌کردم یا نه، او همه چیزش را از در خانه ایشان داشت. خط به خط زندگیش را که می‌گفت رد پای آن امام را می دیدم. انگار فرمول همه کارها را طوری بلد بود که چشم بهم زدنی به جواب می‌رسید. خودم را به زمین و زمان زدم تا آن فرمول را بگوید. وقت شهادتش، مشتش باز شد. از اول زندگی تا فرزند دار شدنش را از امام جواد گرفته بود. آخر سر هم یک زیارت عاشورای دلچسب توی حرم امامین کاظمین کار خودش را کرد. هم معادلات ریاضی را خوب می فهمید. هم فرمول‌های زندگی را. سر کتاب "قلبی برایت می تپد" فهمیدم آقا روح‌الله همه زندگیش را از در باب الجواد گرفته. باب الجواد راه ورود با قلب توست حاجت رواست هر که از این راه می‌رود ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عبدلله… درست مثل خط‌های رنگی کشیده‌شده در سالن و حیاط بیمارستان که مسیرِ اتاق‌ها را نشان می‌دهد صاف و در یک خط می‌نشینند. انگار اگر دنباله‌ی زندانیان هر شعبه را بگیری به قاضی شعبه‌اش می‌رسی. امید بین آنها حرف اول را می‌زند. با چشم‌های منتظر و کاغذی در دست که عریضه‌شان را داخل آن نوشته‌اند؛ در یک خط نشسته و منتظرند تا عرضِ حال خود را با قاضی در میان بگذارند. نمی‌دانم چند نفرشان پایان این صف‌ها به نتیجه‌ی دلخواه خود رسیده و چندنفر بعد از رفتنِ قاضی همه‌ی تقصیرات عالم را به گردن او انداخته‌ و نذوراتی را نثار مرده‌هایش کرده‌اند. فقط می‌دانم در این وانفسای غمگینِ روزهای تکراری، کسل‌کننده و یکنواختِ زندان، اگر با درخواستشان موافقت نکنی، نا امید نشده، دفعه‌ی بعد دوباره حاضر می‌شود. حرفهای تکراریش را برای چندمین‌بار به سمع و نظرت می‌رساند. امروز عبدالله به دیدنم آمده. موهای براق و صافش را مثلِ بچه مثبت‌های کلاس، به یک‌طرف شانه کرده‌بود. مودب و محجوب، درست مثل کسی که جلوی شخص بسیار مهمی، در حال حرف‌زدن باشد، سرش را پایین انداخته و حرف می‌زند. عبدالله، همان قاتلِ پسر دوازده‌ساله و پیرزن هفتادساله‌ای است که تنها چند ثانیه قبل از اجرای حکم با رضایت بی قید و شرط ولی‌دم از چوبه‌ی دار نجات پیداکرده و حیاتی دوباره یافته‌است. صبحِ اجرایش را فراموش نمی‌کنم. در تکه کاغذِ پاره شده‌ای، آخرین وصیت‌هایش را، در آخرین لحظات زندگی نوشته و ابراز پشیمانی و توبه کرده بود. نمی‌دانم آن شب که قراربود آخرین‌شب زندگی‌اش باشد؛ با خدا چه گفته و چه قولی داده‌بود که فقط چندثانیه قبل از اجرای‌قصاص، آنجایی که دستورِ اجرا را داده‌بودم با رضایتِ اولیای‌دم نجات پیدا کرد. فردای آن روز بابتِ این رضایت، آنقدر موردِ هجمه قرار گرفتم، که تا مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم؛ نکند عبدالله اصلاح نشده باشد؟ اما الان احساس خوبی دارم. هر بار که به زندان می‌روم و احوالش را از مدیر داخلیِ زحمتکشِ زندان می‌پرسم، گزارش خوب بودنش را که به من می‌دهد، آرامش ِخاطرم بیشتر و بیشتر می‌شود. حالا عبداللهِ بیست‌و چهار ساله که سه‌سال از آخرین شبی که فکر می‌کرد، آخرین‌شبِ زندگی‌اش باشد گذشته، آنقدر به زندگی امیدوار است که دلم غنج می‌رود. کارِ معرق روی چوب و ساختِ کشتی را در همین چندسال حرفه‌ای یادگرفته و از دسترنج آن هرچند، خیلی ناچیز باشد به خانواده‌اش می دهد تا بتواند باری کوچک را از دوش آنها بردارد. بسیار به زندگیِ پس از آزادی امیدوار است. امروز بیشتر از روزهای دیگر از رضایت ولی‌دمش خوشحالم… ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج‌شش ساله بودم. آن موقع‌ها تنها چیزی که دست پستچی‌ها می‌دیدی نامه بود نه مثل الان که پستچی‌ها شده‌اند اسنپ و از شیرمرغ تا جون آدمیزاد را در عرض کمتر از یک‌ساعت می‌رسانند در خانه. یک‌روز غروب زنگ خانه‌مان را زدند. پستچی برایمان نامه آورده بود و گفت زهرا خواهرم بیاید برای امضای پاکتش. بسته را آوردیم داخل. برای بار اول بود پستچی و متعلقاتش را از نزدیک می‌دیدم. نامه و تمبر رویش، نام فرستنده و گیرنده، خط‌کشی‌های پشت نامه، همه برایم شبیه به یک فیلم بود. یک‌چیز توی مایه‌های سفرهای جذاب علمی. پاکت نامه را از ذوق از جایی غیر از محلی که نوشته بود«از این‌جا باز شود..» پاره کردم. یک چیزی توی پاکت بود شبیه به لوح‌های تقدیر امروزی. طرف راستش جمله و کلمه ردیف شده بود و سمت چپش یک کلید مانند بود که وقتی می‌چرخاندی‌اش، تبدیل به یک جعبه‌ی موزیکال می‌شد و برایت آهنگ لاو استوری پخش می‌کرد. هم‌خوابگاهی خواهرم برای دوستش سنگ تمام گذاشته بود… درست شبیه کتابی که اخیرا حامد عسکری نوشته و برای مخاطبانش سنگ تمام گذاشته. کتاب «حانیه» درابتدا ممکن است خواننده را به اشتباه بیندازد که با یک اثر عاشقانه شبیه به «پریدخت» طرف است. اما رفته‌رفته قلم نویسنده شگفت‌زده‌مان می‌کند. حامد عسکری دارد برایمان مقتل می‌خواند ولی این‌بار نه با کلمات سنگین عربی و جمله‌بندی‌های ثقیل فارسی. او مقتل حضرت فاطمه(س) را در قالب نامه‌هایی به همسرش نوشته که در یک‌طرف داستان خواننده روضه می‌شنود و درطرف دیگر کاملا مستند، کیفیت روضه‌ها برایش اثبات می‌شود. ✍️ نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین ملاقاتی! علی دستم را از بالای دیوار گرفت و کشاندم بالا. پشت میله‌ها مانده بودیم چطور برویم بالا. علی از گوشه‌ی ستون آجری وسط میله‌های دیوار بیمارستان جایی برای بالا رفتن پیدا کرد. اطرافم را می‌پاییدم که نگهبانی چیزی نباشد. از طرفی کوچه شلوغ بود و می‌ترسیدم کسی سین‌جیم‌مان کند که کجا با این عجله؟! با مکافاتی خودمان را رساندیم بالای ستون و پریدیم توی باغچه‌ی پشتی بیمارستان. مثل گربه‌ی گیج از توی حیاط دنبال بخش قلب می‌گشتیم. بعضی مریض‌های بدحال را نمی‌شد از داخل ملاقات کرد. خانواده‌شان آن‌ها را از پنجره‌ی اتاق که رو به حیاط بود می‌دیدند. همه‌ی نگرانیم این بود مبادا کسی ما را بشناسد و از بیمارستان بیرونمان کند. دو هفته می‌شد پدرم را به خاطر سکته‌ی قلبی توی بیمارستان بستری کرده بودند. مأمور حراست دمِ در، راضی نمی‌شد بروم پدرم را ببینم. با پسر عمو تصمیم گرفتیم قاچاقی از کوچه پشتی وارد بشویم. تا من و علی بخش قلب را پیدا کنیم وقت ملاقات داشت تمام می‌شد. وارد بخش قلب که شدیم پرستارها کج‌کج نگاه می‌کردند. عمه‌ها و خاله‌ها و دایی‌ها مثل قطار بیرون از اتاق به دیوار تکیه داده بودند. چشم عمه زهرا خیس بود و از ما پنهان می‌کرد. اولین‌بار بود برای ملاقات پدرم رفته بودم بیمارستان. پدر با لبخند همیشگی‌اش از روی تخت سلام کرد. مادرم از تعجب داشت شاخ در می‌آورد. پرسید: چجوری اومدی داخل؟ گفتم: داستان داره. بعدا براتون تعریف میکنم. مادرم که فهمید کاسه‌ای زیر نیم کاسه است زیر چشمی نگاهی انداخت. کمپوت سیب برایم باز کرد. پدرم دستان گرمش را روی سرم گذاشت. حرفی نمی‌زد اما چشمانش پر از احوالپرسی بود. انگار مدت‌ها بود آرام و قرار نداشتم. سرم را روی سینه‌ی پدر تکیه دادم. بعد از آن ملاقات دیگر یاد ندارم توی بیمارستان پدرم را دیده باشم. ۲۴ سال از این ملاقات می‌گذرد. هیچکس جای پدر را در این سال‌ها برایم پر نکرد. گرمی دست پدر را هنوز روی سرم حس می‌کنم. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
نقل و نبات قرار بود نقل و نبات‌ها را روی هوا بگیریم. حداقل گل درشت‌هایش را... می‌ریختند روی زمین دیگر فایده‌ای نداشت. پیشنهاد خودشان بود چیزی که از همه بیشتر اتفاق می افتاد را جمع کنیم. حالا بعد از یک روز صاف نشسته جلویم. انگشت شصتش را از سه گوشه کتاب ارتباط با خدا در نمی‌آورد. _چه‌خبر؟ «از دیشب تا الان یه پنجاه تایی فحش اومد که حدود بیست و پنج تاییشو کنترل کردم.» خوب کنتور انداخته برای خودش. نقل و نبات رمز بینمان بود، همان چیزی که بی دریغ نثار هم می‌کردند. به چشم‌های قرمزش نگاه می‌کنم که مثل یک ساعت هوشمند ساعت سه نصف شب را یادآوری می کند. _خوبه. امیدوارم فردا بهم بگی از بین سی تا نقل و نبات جلو بیشترشو گرفتی و فقط ده تاشو خیرات کردی! میشه؟ «سعی می‌کنم خانوم. حالا سه روز وقت داریم. بعضی نقل‌ها خیلی کوچیکن از دست آدم در میره. مثلا خَر! دو حرف بیشتر نیس، تا بخوای جلوشو بگیری طرف‌و بر فنا داده دیگه!» زبانم در مقابل حرف حق و صادقانه‌اش کوتاه است و فقط دندان‌هایم از پشت خنده‌ی نه چندان ملیحم پیدا می‌شوند. «ولی یه راهکارم برای اون پیدا کردیم. با (ببخشید) اون‌هایی که رو زمین ریخته جمع می‌کنم.» انگار یکی از آن نقل‌هایی که ازش حرف می‌زنیم خورده باشد وسط فرق سرم. تسبیحم را غلاف می کنم. باید بروم قندان زندگی‌خودم را بجورم ... ✍ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
شاعرانگیِ زندگی‌های سخت رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایه‌اش، به زمین و زمانْ بد و بیراه می‌گفت و زیر تریلی رفتنِ باعث و بانی این قرار داد شده بود ذکر و زمزمه‌اش. و انگار سنسوری بسته باشد؛ هر لحظه کسی از نگهبانی خارج و وارد می‌شد صدایش بالا می‌رفت «اِی زیر تریلیِ هیجده چرخ بره... ای بر باعث و بانی‌ش لعنت...!» همکارم گاهی با او صحبت می‌کرد تا آرام شود، گاهی با یکی از همکاران که به خاطر بچه‌ی مریض‌ش می‌جوشید. تاکسی دیر کرده و بچه توی مدرسه حال‌ش به هم خورده بود. و خانم همکارمان مدام شماره راننده را می‌گرفت که کجا مانده و چرا نمی‌رسد؟! و صدای رادیو پر می‌کرد فضاهای سکوت و نفس‌گرفتن راننده‌ی شیرازی را. خانم مجری با شور و حرارت از زندگی می‌گفت و این روز قشنگ که آفتاب فلان‌طور و بهمان‌طور از آن‌ورِ آسمان بیرون آمده و مطابق‌ش توی روزهای قبل نبوده و نیست! حُکماً چیزی از حالِ خراب راننده‌ی بی اعصابِ و خانمِ همکارِ ما نمی‌دانست وگرنه کمی پیازداغِ شاعرانگیِ حرف‌هایش را کم می‌کرد. راننده رفته بود سراغ طرف‌حساب‌های باربری و تماس می‌گرفت با عمویش که انگار صاحب‌کارش بود. خانم همکار ما از سر استرس و انتظار، از بچه‌هایش می‌گفت. از اینکه خودش بچه‌ی یکی بوده و نخواسته تجربه‌ی تلخِ یکی بودن را بچه‌هاش داشته باشند؛ می‌گفت چهارتا بچه دارد و از این موضوع خیلی هم خوشحال است. راننده بی اعصاب رفت و همین طور همکارمان، اما من به این فکر می‌کردم که تجربه‌ی تلخ تک‌فرزند بودن برای چند نفر دارد تکرار می‌شود؟! و در آینده همین بچه‌های تنها افتاده، قرار است مادر و پدرِ بچه‌های زیادی باشند؟! یا ...! ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
عشقِ پایتخت! آنقدر پایتخت دیده که ادا و اطوارش شده خود ارسطو. نشسته دارد مسئله‌ی ریاضی حل می‌کند توی گوشش پنجعلی می‌گوید «ناهار نخردیم». لالایی‌اش تیکه‌های نقی معمولی‌ست و تفریح بین مشق‌هایش دیدن شلنگ تخته انداختن بهتاش. کافی است حرف از یک سکانس فیلم بشنود، شبیه بلاتشبیه یک حافظ قرآن دقیق و بدون ذره‌ای اشتباه می‌گوید این مال فصل سوم است قسمت بیست. این را ماه رمضان فلان سال پخش کردند. فلان آهنگش مال فصل پنجم است. هفته‌ی پیش دیدم باز آی‌فیلم شروع کرده به پخش فیلم‌های نوستالژیک، تلفن زدم به امیرمحمد و گفتم: «همون چیزی که منتظرش بودی. تلویزیون پایتخت داره پخش می‌کنه.» صدای فحش خواهرم را می‌شنیدم که داد می‌زد «کار نداری تو برای ما اوضاع درست می‌کنی. حالا خودت پاشو بیا جواب مدیر معلمشو بده. دیروز که خانواده خواهرم بعد از یک مسافرت دوروزه‌ از شیراز برگشتند، لک و لوچه‌ی آویزانشان نشان می‌داد اتفاقی افتاده. از خواهرم که جویا شدم گفت: «ببین مسافرت را زهرمان کرد. سر ساعت ۹ عین دارکوب کوبیده توی مغز من که الان پایتخت شروع می‌شه و من عقب میفتم. باورت می‌شه خونه که بودیم قسمت دو رو دید بعد گفت اینجور حال نمیده. بابد سریع ببینم بعدش چطور می‌شه. رفت نشست دوباره ادامه‌ی قسمت‌هاشو تا ته با تلوبیون دید» در حمایت از امیر ‌پریدم توی حرفش که «چکارش داری؟ الان تو اگه دوباره یوسف بذاره نمی‌شینی نگاه کنی؟» یکهو انگار چیزی یادش بیاید نگاهش نگران شد. _ مریم اینا رو ول کن. می‌گم نکنه بچم مشکل مغزی داشته باشه؟ زبونم لال نداشتید شما همچین چیزی تو مریضا؟ نیام یه عکسی از سرش بگیرم؟ بین خنده‌هایم هیزم ریختم روی آتش دل‌شوره‌اش. + عکس هم بگیرن چه فایده داره؟ تو کل مغز این بچه نقی و ارسطو دارن رژه می‌رن. چیزی پیداست به نظرت اصلا؟ ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب سرما💫 بی‌بی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ می‌زدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ‌ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟" مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز می‌کرد توی لیوان‌ها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بی‌زبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!" بی‌بی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف می‌اومد، با چکمه‌های آبی و قرمز سر ریز می‌شدیم توی کوچه‌ها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرف‌هایی که برای ان‌ها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم. اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود. صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بنده‌های خوبت خواسته‌اند. می‌خواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بنده‌های صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشت‌های وسط گرمای تابستان. ✍️ محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir