شاعرانگیِ زندگیهای سخت
رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایهاش، به زمین و زمانْ بد و بیراه میگفت و زیر تریلی رفتنِ باعث و بانی این قرار داد شده بود ذکر و زمزمهاش. و انگار سنسوری بسته باشد؛ هر لحظه کسی از نگهبانی خارج و وارد میشد صدایش بالا میرفت «اِی زیر تریلیِ هیجده چرخ بره... ای بر باعث و بانیش لعنت...!»
همکارم گاهی با او صحبت میکرد تا آرام شود، گاهی با یکی از همکاران که به خاطر بچهی مریضش میجوشید. تاکسی دیر کرده و بچه توی مدرسه حالش به هم خورده بود. و خانم همکارمان مدام شماره راننده را میگرفت که کجا مانده و چرا نمیرسد؟!
و صدای رادیو پر میکرد فضاهای سکوت و نفسگرفتن رانندهی شیرازی را. خانم مجری با شور و حرارت از زندگی میگفت و این روز قشنگ که آفتاب فلانطور و بهمانطور از آنورِ آسمان بیرون آمده و مطابقش توی روزهای قبل نبوده و نیست! حُکماً چیزی از حالِ خراب رانندهی بی اعصابِ و خانمِ همکارِ ما نمیدانست وگرنه کمی پیازداغِ شاعرانگیِ حرفهایش را کم میکرد.
راننده رفته بود سراغ طرفحسابهای باربری و تماس میگرفت با عمویش که انگار صاحبکارش بود. خانم همکار ما از سر استرس و انتظار، از بچههایش میگفت. از اینکه خودش بچهی یکی بوده و نخواسته تجربهی تلخِ یکی بودن را بچههاش داشته باشند؛ میگفت چهارتا بچه دارد و از این موضوع خیلی هم خوشحال است.
راننده بی اعصاب رفت و همین طور همکارمان، اما من به این فکر میکردم که تجربهی تلخ تکفرزند بودن برای چند نفر دارد تکرار میشود؟! و در آینده همین بچههای تنها افتاده، قرار است مادر و پدرِ بچههای زیادی باشند؟! یا ...!
✍️ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
عشقِ پایتخت!
آنقدر پایتخت دیده که ادا و اطوارش شده خود ارسطو. نشسته دارد مسئلهی ریاضی حل میکند توی گوشش پنجعلی میگوید «ناهار نخردیم». لالاییاش تیکههای نقی معمولیست و تفریح بین مشقهایش دیدن شلنگ تخته انداختن بهتاش. کافی است حرف از یک سکانس فیلم بشنود، شبیه بلاتشبیه یک حافظ قرآن دقیق و بدون ذرهای اشتباه میگوید این مال فصل سوم است قسمت بیست. این را ماه رمضان فلان سال پخش کردند. فلان آهنگش مال فصل پنجم است.
هفتهی پیش دیدم باز آیفیلم شروع کرده به پخش فیلمهای نوستالژیک، تلفن زدم به امیرمحمد و گفتم: «همون چیزی که منتظرش بودی. تلویزیون پایتخت داره پخش میکنه.» صدای فحش خواهرم را میشنیدم که داد میزد «کار نداری تو برای ما اوضاع درست میکنی. حالا خودت پاشو بیا جواب مدیر معلمشو بده.
دیروز که خانواده خواهرم بعد از یک مسافرت دوروزه از شیراز برگشتند، لک و لوچهی آویزانشان نشان میداد اتفاقی افتاده. از خواهرم که جویا شدم گفت: «ببین مسافرت را زهرمان کرد. سر ساعت ۹ عین دارکوب کوبیده توی مغز من که الان پایتخت شروع میشه و من عقب میفتم. باورت میشه خونه که بودیم قسمت دو رو دید بعد گفت اینجور حال نمیده. بابد سریع ببینم بعدش چطور میشه. رفت نشست دوباره ادامهی قسمتهاشو تا ته با تلوبیون دید»
در حمایت از امیر پریدم توی حرفش که «چکارش داری؟ الان تو اگه دوباره یوسف بذاره نمیشینی نگاه کنی؟»
یکهو انگار چیزی یادش بیاید نگاهش نگران شد.
_ مریم اینا رو ول کن. میگم نکنه بچم مشکل مغزی داشته باشه؟ زبونم لال نداشتید شما همچین چیزی تو مریضا؟ نیام یه عکسی از سرش بگیرم؟
بین خندههایم هیزم ریختم روی آتش دلشورهاش.
+ عکس هم بگیرن چه فایده داره؟ تو کل مغز این بچه نقی و ارسطو دارن رژه میرن. چیزی پیداست به نظرت اصلا؟
✍️ #مریم_شکیبا
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب سرما💫
بیبی لبش را با دندان مصنوعیش گاز گرفت و زد به دستش: "یادتونه یه زمونی لباسا روی بند رخت یخ میزدن، مثل چوب؟ حالا دریغ از یه چکه بارون" من دو تا شاخ روی سرم سبز شد: "مگه اینقدر سرد بوده؟"
مادرم با کتری برقی همانطور که چای را سر ریز میکرد توی لیوانها، پوفی از دهانش هل داد بیرون. با زبان بیزبانی تاییدش کرد. استکان چای را توی سینی سیلور هل داد. سرش را تکانی داد و توی هال قدم گذاشت: "پناه بر خدا الان چله زمستونه ولی هواش شبیه تابستونه!"
بیبی هورت اول را کشیده و نکشیده، ابرو بالا انداخت: " تا برف میاومد، با چکمههای آبی و قرمز سر ریز میشدیم توی کوچهها" من فقط گوش می دادم. مثل دل و قلوه گرفتن مادر دختری شیرین بود. حرفهایی که برای انها خاطره بود. و برای من رویا. من توی عمرم نه چکمه پلاستیکی پوشیده بودم، نه تا ساق پاهایم توی کپه برف مثل میخ فرو رفته بودم.
اما دوست داشتم سرمای آن روزها تا مغز استخوانم فرو برود.
صدای بلندگوی مغزم، قنوت نماز عید فطر را پخش کرد:"اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ (مِنْهُ) عِبَادُكَ الصَّالِحُونَ." هر چیزی که بندههای خوبت خواستهاند. میخواستم توی همهمه آن دعای عید فطر بگویم.برف هم چیزی هست که بندههای صالحت از قدیم خواسته باشند؟ و ما یادمان رفته حالا بخواهیمش؟! حالا که نداریمش عزیزتر شده. انگار چوب سرما هم خوردنش شیرین هست. مثل یخ در بهشتهای وسط گرمای تابستان.
✍️ #کوثر_شریفنسب
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اعتراض تراکتوری!
دلم برای فیلمهایم تنگ شده!
آرشیو فیلمهای سینمایی کامپیوترم را دور میزنم. کلی پوشه دارم که فیلمهای مورد علاقهام را توی آنها قایم کردهام. یکی نیست بگوید با امکانات امروز و اینترنت و سایتهایی که حاضرند آنلاین هر فیلمی را بخواهی در اختیارت بگذارند، دیگر چرا این همه فیلم ذخیره میکنی؟!
دست خودم نیست. با بعضی از این فیلمها زندگی کردهام. فکر میکنم با ذخیرهشان برای خودم میشوند. پوشهها را یکی یکی باز میکنم. هر کدام خاطرهای مثل جرقه توی ذهنم میتراکند و پرتم میکند به روزهایی که دیدمشان. پوشه ابراهیم حاتمیکیا را که باز میکنم، اولین فایل، فیلمِ «خروج» است. این آخرین فیلمی است که از او دیدهام. همچنان کاراکتر اصلی دارد مغزم را قلقلک میدهد، از بس که خوب طراحی شده. این روزها اخبار رسانههای اروپایی پر شده از قطار تراکتورهایی که در اعتراض به مشکلات مالی و کمبود دستمزدشان ریختهاند توی شهرها. در دنیای امروز این کار خودش به یک سبک اعتراض تبدیل شده. کشاورزان به نمایندگی از مردم کف جامعه تراکتورهایشان را بر میدارند و دسته جمعی تظاهرات میکنند. نمایش این همه ماشین یک جا توی شهرها با آبروی دولت ها یه قل دو قل بازی میکند. فیلم را باز میکنم و دوباره کاراکتر اصلی فیلم را خوب تماشا میکنم. فرسنگها فاصله میبینم بین خودمان و اروپایی ها. انقلاب اسلامی ما چه در درون خودش دارد که وقتی کشاورزانش هم اعتراضی دارند و به حق هم هست، شخصیت مستقل دارند. آرمان دارند. اصلا خودشان و خانوادهایشان، شهید تقدیم این انقلاب کردهاند. جنس اعتراضشان با مردم اروپا از زمین تا آسمان هفتم فرق دارد.
دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جانسوزند، اما این کجا و آن کجا!
✍ #یوسف_تقی_زاده
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کودتای کچلها
از لج معلم پرورشی بود یا نمیدانم چی که هیچ کدام از آن پرچمکهای کاغذی را به در و دیوار کلاسمان نزده بودیم! دهه فجرِ چندم بود را یادم نمیآید؛ دههشصتیهایِ دوم راهنمایی بودیم با کلههایی کچل که سوا جدا شده بودیم از بقیه مدرسه! چند باری معلم پرورشی که آن روزها خدا میداند چقدر روی اعصاب بود، آمد و تذکر دادْ برای دهه فجر کلاسمان را تزئین کنیم و پرچم بزنیم. فاز ضد انقلاب برداشته بودیم و سِرتقبازیمان گل کرده بود. نزدیم! نه از آن پرچمکهای کاغذی، نه از آن آویزهایِ رنگیرنگیِ جمعشوْ بازشو که دهه شصتیها حسابی خاطره دارند باهاش!
کودتا؟! نه! کودتا نکرده بودیم؛ بیشتر شبیه یک لجبازی بود، آن هم نه با انقلابِ امام که با همین معلم روی اعصابِ پرورشی! خدا حفظش کند؛ برای مقابله با لجاجت ما، بچههای کلاسِ بغلی را مامور کرده بود وقت تعطیلی مدرسه بیایند و کلاسمان را پرچمِ کاغذی بزنند! آن هم با نهایت بیسلیقگی؛ و لابد از روی عجله و استرس! صبحِ یکی از همان روزها آمدیم کلاس و دیدیم ای دل غافل؛ همهی هیکلِ پنکه کلاس را کردهاند غرق پرچم! برای ما توهین بزرگی بود و برداشتمان اعلانِ جنگِ معلم پرورشی بود علیه ما! محمدجواد، مبصرِ کلاسمان رفت روی یکی از همین نیمکتهای خُشکِ ضدِ دیسک و مهره و نخاع و همه را از پنکه جدا کرد...
از آن روزی که فازِ ضد انقلاب برداشته بودیم سالها گذشته. این خاطرهی منشوری اما امروز در حالی به یادم آمده که برای شناخت انقلاب کتابهای زیادی خواندهام، مطالعهی نسبتاً خوبی در تاریخ معاصر مخصوصاً خاطراتِ پهلویها داشتهام و حتی جاهای مختلف و در بین بچههای دانشآموز و دانشجو، مستند و موثر از آن دفاع کردهام.
ما زمان نوجوانی چیزی را نمیفهمیدیم که هزاران برابر کمتر از امروز برایش شبهه و دروغ ساخته و منتشر میشد؛ و نوجوانِ امروز چیزی را نمیفهمد که برای هزاران سوال و شبهه علیه آن جوابی نمیگیرد. ما هم از همین نوجوان و جوان انتظار داریم در جشن انقلاب، همه وجودش پای کار انقلاب باشد!
دههی فجر را مبارک کنیم به تبیین واقعیتهای آن برای آیندهسازهای کشور...
✍ #احمد_کریمی
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
May 11
"جامعه نسوان را چه به این کارها!"
این جمله دقیقا میتواند به این معنی باشد که هرگز و ابدا عکاسی به درد من نمیخورد. یعنی سنت یزدی اصلا خوش ندارد یک زن دستانش را تا جایی که تاندونهایش کشش دارند دراز کند و یک زاویه از سوژه را عکس بگیرد. با چادر چاقچور و یال و کوپال ولو شود کف زمین و نمای ورودی یک مکان تاریخی را عکاسی کند. سر و گردن را تا جایی که سوراخهای بینیاش به جای چشمانش دیده شود کج کند گلدسته امامزاده را کامل کادر ببندد. یک جورهایی گاو پیشانی سفید باشد و سر و گوشش بجنبد برای شنیدن صدای سوژهها! چه در خلوت چه وسط بلبشوی جماعت...
در شرایطی که شدیدا معتقدم مامان باید شیرش را حلالم کند شک نشسته بود کنج مغزم و دلم را میلرزاند.
جز آن در موقعیتی نبودم که دوره عکاسی شرکت کنم. یک جورهایی اصلا رو نداشتم به کسی بگویم دارم جمع و جور میکنم از یزد بکَنم بروم بافق دوره عکاسی.
در یکی از نادرترین حالات زندگی از اعتبارهای قبلیام استفاده کردم. به جای گفتن "دوره عکاسی با موبایل" در لفافه گفتم دوره مربوط به امورات نویسندگی هست.
هنوز کار لنگ میزد. گیرم بروم. بچهها را چهطور دو روز توی اتاق هتل بکارم؟! دل پیش بچهها و عقل وسط فوکوس فولوی کلاس؟!
فکری شدم حتی بروم سراغ قرآن و استخاره کنم؛ خدایا! بمانم یا بروم؟! آیا به جان بخرم این همه حاشیه را!
"تجهیز به سلاح دفاع از باورها! "
تک جملهای که همه شکها را شست برد. دلم اینجا گیر بود.
مامان نمیداند ریشه این حرفهای عامیانه را کی زده!
همان نیمهشبها که اشک داغ از دو چشمش شره کرده که خدایا! بچه شیعهها را در راه خودت تجهیز کن!
حالا یک ساعت مانده از بافق برسیم خانه. راضیام. دوره جذابتر و مفیدتر از آنچه فکر میکردم بود!
دم بانیانش گرم؛ محفل نویسندگان منادی، استانداری یزد، فرمانداری بافق و تیم هنرمند عکاس بانو!
✍ #زهرا_عوض_بخش
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
من و زاویهها
هر عکسی توی گروه میگذاشتیم یک ایرادی ازش میگرفتند. هول هولی متن مینوشتم و یک عکس کادربندی نشده هم پشت بندش میفرستادم تا خانم اِدیتور توی قالب بنشاندش. همان چهارچوبی که برای روایت کربلایکرمان آماده شده بود.
از نظر خودم خوب بود، اصلا عکس ها باید حال بد و بدوبدو ها را نشان میداد. این نظر خیلی از هم گروهی ها هم بود، اما خانم اِدیتور تا عکس هارا قاب کند، سهچهارباری به روح پرفتوحمان صلوات های بلندبالایی میفرستاد:« کادر ندارید، کیفیت کمه، زاویه عکسها خوب نیست...»
من در حالت نرمال هم، از زاویه ها فقط زاویهمنفرجه، ۱۸۰درجه... را بهیاد دارم. چندسالی هم هست زاویهدید نویسندگی را...! آن هم با کلی تمرین. تازه اگر متن قصد پیچاندن نداشته باشد. که آنوقت مجبورم به صرف کردن چندمشخصهای عربی و فارسی تا دوزاریم صاف شود و بفهمم قلم دست کیست...
من توی کرمان، زاویه خودم با دنیارا هم گم کرده بودم و اینها انتظارات زیادی بود.
اصلا روزهای بعدازحادثه شرایطی نبود که بخواهیم ژست بگیریم و از هر سوژه دهتا عکس بگیریم تا مطلوبمان ظاهر شود.
اگر دست وبالمان نمیلرزید، حتما اشکوآه خانواده شهدا و جانبازان خجالت زدهمان میکرد که بخواهیم خودمان را کجوکوله کنیم، لنز در چشمهای ترشان بدوزیم و چیلیک چیلیک عکس بگیریم. تازه اگر منطقه امنیتی نبود. و مثلا حراست بیمارستان آخرسر گوشیهایمان را چک نمیکرد که مبادا از بیماران عکسی گرفته باشیم...
اما با همه این احوالات قبول داشتم و علاقه داشتم که کمی دست به دوربینم را تقویت کنم. این شد که پیشنهاد جذاب استاد را وسط هوا و زمین گرفتم. و دو روز پیش با رفقا باروبندیل بستیم به مقصد بافق، برای یک کارگاه دوروزه عکاسی. تا به گفته استاد خشابهای اسلحه تکمیل شود...انشاءالله...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
May 11
اولین جلسه
فکر کنم زیادی از خود متشکر بودم!
یکی از چهار صندلی چرخدارِ جلو را از زیر میز کنفرانس کشیدم بیرون؛ نگاه کج حضار را مثل چوب توی پهلویم حس میکردم. از آنجایی که در جمع بزرگان وقتی یک کاری را انجام دادی باید تا تهش ادامه بدهی تا ضایع نشوی، محکم نشستم روی صندلی. پر بی راه نبود آن نگاههای کج و «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!»
اولین بار بود برای نقد یک کتاب دعوت شده بودم. آن هم یک کتاب داستانی. نویسندهی کتاب مثل یکی از اعضای عادی جلسه رفت جلو و روی صندلی کناری نشست. به قیافهاش نمیآمد نویسنده باشد. محجوب و سر به زیر بود. مرد سادهپوشِ کت و شلواری و فکلی با ریش و سبیل تراشیده. افتادگی از چهرهاش میبارید. ۵ دقیقه تا شروع جلسه مانده بود. صندلیها منتظر صاحبانشان نشسته بودند. استاد جعفری که مدیر جلسه بود، مدام ساعت را چک میکرد. جمع، جمعِ نویسندگان یزدی بود. یک روحانی قد بلند و خوشپوش وارد مجلس شد. از دم در همه روی پا ایستادند. از دور نفهمیدم چه کسی آمده. با همه سلام و احوالپرسی میکرد. حاج آقا مظفر سالاری از نویسندگان به نام کشوری. دست دلنشینی با حاج آقا دادم. لبخند حاج آقا توی دلم نشست. صاحبان صندلی ها یکی یکی از راه میرسیدند. داستان بشین پاشو تکرار میشد. اعتراف میکنم بعضی را نمیشناختم. اما چارهای نبود. باید آبرو داری میکردم و بلند میشدم. قاری، قرائت قرآن را شروع کرد. یکی از روئسا بیمقدمه مراتب تقدیر و تشکر را پشت بند قاری شروع کرد. با خودم گفتم: یا علی، با این شروع طوفانی خودت مددی برسان. تا پایان جلسه باید شاهد تکه پاره کردن تعارفات مرسوم باشیم. مجری که از دوستانم بود پرید وسط و جلسه را دست گرفت. حاج آقا سالاری بابای جمع حساب میشد. بعدا فهمیدم که ایشان به عنوان کارشناس دعوت شدهاند. حاج آقا با یک داستان بامزه حرفهایشان را شروع کردند. اولش فکر نمیکردم این یک ترفند باشد. اما ده دقیقهای که از حرفهایشان گذشت فهمیدم توی این مدت کوتاه چهار داستان شیرین لای حرفهایشان بود. یک روحانیِ یزدیِ اصیل که با داستان گوییاش حواس جمع را توی مشتش گرفته بود. خط اتو را میشد از دور روی ابا و قبایش دید. حاج آقا بار اصلی نقد کتاب «روح الله» نوشته هادی حکیمیان را بر دوش میکشید. الحق که حاجی نویسنده بود و نکات را میزد توی خال ذهنمان. من هم روبروی حاج آقا به نشانه فهمیدم-فهمیدم سر تکان میدادم. نگاه حاج آقا پر از ادب بود و با چشمانم حرف میزد. انگار من مخاطب خاص حاج آقا بودم. نفرات یکی یکی نقدشان را بعد از حاج آقا میگفتند. بعضی راست میگفتند و بعضی نقدشان آبکی بود. تا پایان جلسه محو نگاه پر معنای حاج آقا شده بودم. مدام حرکاتش را زیر چشمی میپاییدم. حتی آب را با ادب میخورد. جذبهاش من را گرفت.
#نقد_کتاب
✍ #یوسف_تقی_زاده
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی به جمع صمیمانه سِره اضافه شد، گفتم کار تمام است. دورادور میشناسمش. نه همکلاسی بودیم نه توفیق شاگردی داشتهام. اما همینکه دیدمش کلمه منتقد بیپروا توی ذهنم شکل گرفت. شنیده بودم همکلاسیهایش آنقدر که از صاف شدن زیر تریلی انتقاد های او میترسیدند از استادشان هراس نداشتند.
زدم توی پهلوی بغل دستی و گفتم: «نقدهامونو غلاف کنیم که صاحابش اومد.»
هنوز ننشسته برگه های یادداشت را جلوی خودش ردیف کرد. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که نوبت به او رسید. چراغ میکروفونش روشن شد.
چهارتا برگه مربع شکل یک مربع بزرگتر را جلو رویش درست کرده بودند و هر از گاهی از آنها کمک میگرفت تا انسجام صحبت حفظ شود. از تشکر و تبریک و غبطه خوردن به حال نویسنده روحالله گذشت.
رسید به خودش، به اینکه چند روزی است توی کتاب غرق شده. گفت صفحه جدیدی از شناخت امام توی زندگیاش باز شده. مجذوب بود و متواضع...
نگاهم برای دقایقی متفاوت میشود به کتاب. شاید هم ما کتاب خوانهای حرفهای نیستیم که روح الله آنقدر ثقیل و عجیب افتاده...
✍ #مهدیه_مهدی_پور
محفل نویسندگان منادی👇
https://eitaa.com/monaadi_ir