چگونه یک کتاب، نویسندهاش را میکشد؟!
تفاوت آدم حرفهای و آدم مبتدی، توی میزان اشتیاقشان برای انجام یک کار است. اگر موقع انجام محاسبات ریاضی سر از پا نمیشناسید، پس شما یک آدم حرفهای در ریاضی هستید. حالا چه بالقوه، یا بالفعل. اما اگر حالتان از آن به هم میخورد و هربار دارید با انجام حساب و کتاب، جان میکنید،خوب! حتی اگر حسابدار بزرگترین کارخانهی جهان هم باشید، حرفهای نیستید. دارید ادای حرفهای هارا در میآورید.
حرفهای بودن یعنی ترکیب استعداد با مهارت، هرکدامش بلنگد شمارا زمین میزند. حالا دوباره مرور کنید، توی چه چیزهایی حرفهای هستید؟ توی کدام ها حرفهای نما هستید؟
نویسندگی هم یک حرفه است و حرفهای های خودش را دارد. جرج اورول یکی از همان هاست. آدمی که سر نوشتن ۱۹۸۴، زندگیاش را به معنای واقعی بر باد داد. ۱۹۸۴ را میشناسید، نه؟! ساده بگویم. یک رمان دیستوپیایی ضد توتالیتر است که سوسیالیسم اجتماعی را مورد نقد قرار میدهد. از این ساده تر آخر؟! ( خوب به زبان آدمیزاد، دارد میگوید اگر شوروی پیروز شود بدبخت میشوید، البته این را خیلی خوشگل و هنری میگوید.)
بگذریم. میگویند برای نوشتن این رمان، جرج اورول میرود ینگهی دنیا. توی کلبهای در جزیرهای به نام جورا، در پرت ترین نقطهی اسکاتلند خودش را حبس میکند تا کارش تمام شود. دلیلش هم سادهاست، نمیخواسته کسی مزاحمش شود.
جرج و همسرش، یک فرزندخوانده به نام ریچارد داشتند. آنها داشتند خیلی خوشبخت بودن را صرف میکردند که نازی ها خانهشان را خراب میکنند. بعد هم وقتی جرج میرود جنگ، همسرش بر اثر تزریق اشتباه داروی بیهوشی، پرواز میکند به آن دنیا. حالا جرج مانده و بچهای یتیم و تک تنها.
بر اثر همین حوادث، جرج اورول همهی زندگیاش را صرف نوشتن میکند. تا آنجا که در جورا، میفرستد خواهرش را بیاورند تا از ریچارد مراقبت کند. خودش میماند و طرح یک داستان پرطمطراق که میشود یکی از پرفروش ترین رمانهای تاریخ.
مسئله اینجاست که ظاهراً تهویهی اتاق نویسندگیاش مشکل داشته، آب و هوای اسکاتلند به مذاقش خوش نمیآمده و از سیگار کشیدن بیش از حد رنج میبرده. همین ها باعث میشوند ذاتالریه کند، بعد هم سل بگیرد. اینطور توصیفش میکردند که خودش را در مهی از دود سیگار غرق میکرده و مشغول نوشتن میشده. پس ریهاش حق داشته به فنا برود.
آن روزها سل بیماری قابل درمانی نبود. یکی از دوستانش که از قضا جزو بالادستی ها هم بود، با هزار زحمت برایش دارویی خاص گیر میآورد که درمانی تازه برای سل بوده و هنوز توی مرحلهی تست بالینی قرار داشته. دقت کنید، جرج اورول میشود موش آزمایشگاهی این دارو. دارو باعث واکنش های وحشتناکی در بدن جرج میشود، اما قرار نیست اینجا تمام کند. الکی دلتان را صابون نزنید. درمان جواب میدهد و او از شر سل خلاص میشود.
وقتی پیشنویس رمان را تمام میکند، کسی را گیر نمیآورد که نسخه را تایپ کند. (نتیجه میگیریم همان موقع که دارید پیشنویس مینویسید، ذره ذره تایپش کنید که به فنا نروید!) پس خودش دست به کار میشود، اما سر این یکی کم میآورد و بیماریاش عود میکند.
سه سال بعد از انتشار رمان، اریک آرتور بلر یا همان جورج اورول، بر اثر خونریزی ریه فوت میکند، اما میراثی گرانبها از خود به جا میگذارد، ۱۹۸۴! یک آدم حرفهای، جانش را هم بر سر حرفهاش میگذارد. همینقدر شسته رفته و اتوکشیده. اینطوری حرفهای باشید، البته نه در این حد که بیفتید بمیرید، ولی خوب گسسته هم نباشید. آفرین!
#زهرا_جعفری
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
آخرین جمله دعاها را خیلی بیشتر از کل آن دوست دارم. احساس میکنم طلایی ترین و مهمترینها را جمع کردند ته دعا. مثل تهچین غذا خلاصهست و خوشمزه.
مثلا همین دعای سحر، بعد از کلی «اللهم انی اسئلک بنورک...و کل جلالکجلیلها» وقتی خدا را به نور و عظمت و شان و جبروتش، جداجدا و باهم قسم میدهیم. چهل وسه تا که شد. فراز آخری خیلی خلاصه و راحت میگوییم: «به حق آنچیزی که اگر تو را با همان چیز بخوانم، قبولم میکنی. پس قبولم فرما.»
#زینب_ملاحسینی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
دومینو زندگی💫
از یک سنی توی سرم افتاد، کاش بابا مامان عارفه پدر و مادر من بودند. از بس بابای تاجرش بعد هر سفر سوغاتیها و دفترهای رنگی رنگی میآورد. مادرش صبحانه لاکچری میگذاشت توی کیفش. بعد هم طوری آنها را جلوی چشمم میگرفت، تا دل کوچکم له و لورده شود.
دفترهای جلد شده با کادو و پلاستیک را با غصه روی نیمکت میگذاشتم. لقمههای نان و پنیر توی کیفم را گوشه حیاط پر درخت مدرسه، به زور از گلویم پایین میدادم.
دیگر ظهرها با ذوق مامان بابایم را نمیبوسیدم. یعنی نمیتوانستم. فکر و دلم جای دیگری بود.
تا اینکه زد و یک روز عارفه با چشمهای گریان نشست جلویم. از دعوای هر شب مامان و بابایش گفت.
از اینکه شب با لالایی این صداها خواب میرود. من را میگویید، نفسم بند آمده بود. از دعوا و قهر میترسیدم.
نظرم به کسری از ثانیه عوض شد: "خدایا غلط کردم.
من هر چیزی که خودم دارم را دوست دارم."
همانجا دلم تنگ شد. برای لقمه پیچِ پنیر محلی و خیار سبز مامانم. برای دفترهای سادهای که بابا برایم میخرید و با دست خودش با کادو کاغذی جلد میگرفت.
برای وقتهایی که میفهمیدم بینشان شکراب هست. ولی هیچ وقت نگذاشتند دود دعوا و قهرشان توی چشمم برود.
به این فکر می کنم دومینویی که خدا از کودکی برایمان چیده ترکیبی دارد.
شبیه دعای ابوحمزه که گوشه ذهنم رو روشن کرده: "خدایا مرا در کودکی میان نعمتها و احسانت پروریدی"
شاید خودمان نفهمیم، ولی توی همین پیچ خم بزرگ شدیم و قد کشیدیم.
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
#عیدنوروز
اولین تصویرم از عید نوروز برای حدود ۴سالگیام است. دو تا از خواهرهای بزرگترم ساکن تهران بودند و چند روز مانده به عید نوروز که میشد، از تهران میآمدند. برادر بزرگترم هم ساکن تفت بود. نمیدانم چطور بود که آنموقعها تفت خیلی از یزد دور بود. مثل الان نبود که نیمساعت فاصله باشد. به اندازه یک مسافرت که بخواهی بروی راه دور بود.
ما ۸ تا بچه بودیم، که سه تای آخری یعنی فاطمه، حسین و من همسن و سال خواهرزاده و برادرزادههایمان بودیم. بقیه خواهر برادرهایم ازدواج کردهبوند. بهترین روزهای زندگیمان همین روزهای عید بود. از سفرهی هفتسین چیز زیادی یادم نمانده؛ فقط یادم هست وقتمان پای تلویزیون و تبلت و گوشی نمیگذشت.
اصلا مثل الان نبود که هر ساعت و هر زمان از شبانهروز که تلویزیون را روشن کنی برنامه کودک داشتهباشد. نهایتا دو ساعت کارتون پخش میشد. و شبها سریالهای نوروزی که همراه بزرگترها دنبال میکردیم.
تمام روزمان با بازیکردن میگذشت. فاطمه با مرجان خواهرزادهام مادرمان بودند. برادرم،حسین، با مهدی، خواهر زادهام داییمان بودند. و بقیه بچهها که تعدادمان حدود ۹نفر میشد بچه های خانه بودیم. آنزمان که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود ما در بازی کودکانهمان ، خانوادهی +۴ به حساب میآمدیم. فقط یادم نیست چرا در بازی کودکانمان بابا نداشتیم و با داییهایمان زندگی میکردیم.
یک گونی سفید رنگ پلاستیک داشتیم پر از اسباببازی خانهبازی. از ظروف پلاستیکی صورتی گرفته تا درب شیشههای مربا و رب، که به خاطر افزایش جمعیت به بشقاب غذاخوری تغییر کاربری دادهبود. گوشهی حیاط خانهی بابا، زیر درخت انار و انجیر فرش کوچکی پهن میکردیم و وسایلمان را میچیدیم و بازی میکردیم.
ساعتها مشغول بازی بودیم. مثل الان نبود هر چند دقیقه صدای یک بچه بلند شود. تازه از ترس اینکه یکوقت بزرگترها بازیمان را تعطیل نکنند، اگر کسی به گریه میافتاد خودمان سعی میکردیم آرامش کنیم تا بتوانیم بقیه روز هم بازی کنیم.
بین اسباببازیها یک گوشی تلفن کرمیرنگ هم داشتیم. سیم تلفن فرفری هم داشت که آن را به شاخهی درخت وصل کرده و با یکی از اعضایخانواده که شاید بابایمان بود و در مسافرت، صحبت میکردیم.
از خانهبازی که خسته میشدیم، میرفتیم سراغ بازیهای دیگر. لیلی جزء بازیهای مورد علاقه همهمان بود. اما من ۷ سنگ را اصلا دوست نداشتم. همیشه در هر گروهی بودم آن گروه حتما بازنده بود.
از تلویزیون یاد گرفتهبودیم که سیب را با نخ از بند رخت مامان آویزان کنیم و دستهایمان را از پشت ببندیم و سعی کنیم سیب را بخوریم. هرکه زودتر میتوانست بدون کمک دست بخورد، برندهبود.
گاهی عصرها در حوض وسط حیاط خانهی بابا آببازی هم میکردیم. صدای خندههایمان که بلند میشد و مزاحم خواب بزرگترها، صدایشان در میآمد.
میرفتیم سراغ یکقل، دوقل. فقط باید دور از چشم بزرگترها بازی میکردیم. مامان عجیب معتقد بود یکقل، دوقل باعث گرانشدن نان میشود. من اما هنوز نفهمیدم ارتباطش با گرانی نان چه بود؟
اما شیرینترین قسمت عیدنوروز، عیدی گرفتن بود. فاصلهی طبقاتی مثل الان اینهمه نبود. معمولیترها ۵۰تومانی عیدی میدادن و لاکچریترها ۲۰۰ تومانیهای تا نخورده. هنوز مزهاش حسابی زیر دندانم مانده است.
#هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسماللهالنور
🔸سال نو؛حال نو! دروغ چرا؟! آدم اول سال تا عیدی نگیرد عیدش نمیشود. دلم میخواهد یکی جیبهایم را پر کند؛ مثل وقتی بیبی روز عید دم آخرکاسه آجیل را خالی میکرد توی جیبم؛ آنقدر که پف میکرد و جوری جلوی بقیه بچهها پُزبرانگیز بود که نگو! یعنی من یک بیبی دارم از آن مدلها که شما آرزویتان است.
🔸خب! زمین یک دورش را دور خورشید زد و رسید درست نقطهای که پارسال دقیقا همین لحظه بود بدون ذرهای بالا و پایین شدن...عجیب است، قبول! خیلی خدایی جانا! ولی باور کن توی این یکسال ما بندهها خیلی بالا و پایین شدیم. گاهی مثل قالی کرمان پا خوردیم! سَرِ قصه سالگرد حاجقاسم و آن همه شهید توی گلزار... گاهی نخکش شد قلب و روحمان! از آن وقتهایی که فقط خودت بلدی و میشود جبرانش کرد؛ مظلومیت غزه اندازه چندین سال پیرمان کرد.
یک چیزهایی البته بین من و تو گذشت! پتهام را نریزم روی آب بهتر باشد. از همانها که تو رو نداری به فرشتههایت هم نشان بدهی و من کردم. تلخی نکنم امروز را!
🔸اولین روز سال دلم میخواهد دهانت را شیرین کنم...الهی بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ! بِعَلِيٍّ!
#زهرا_عوضبخش
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
«والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته»
با شنیدن این جمله و اتمام صحبت میروم توی فکر.
دارم به کارخانهای که ندارم فکر میکنم.
به مزرعه و باغی که باروبَرش تراریخته نیست و با کمآبی ثمر میدهد عین هلو.
ولی، چه کنم که آن مزرعه و باغ را هم ندارم!
من حتی یک کارگاه چوبی ندارم که بخواهم دستمال یزدی ببافم! که امسال پود بیشتری از لای تارها رد کنم. یا نقش و نگارهای ذهنم را گره بزنم وسطشان. بعد یک نفر دستیار اضافه کنم. و دوباره..
ادامه دهم، تا جایی که هیچ آشپزخانهای بدون دستمال نخی نماند و هیچکس با حوله خارجی پز ندهد. و من حس کنم جهش کردم در تولیدم!
چندین سال است، روزهای اول فروردین همین شکلی میگذرد.
پر از ابهام، پر از خالی.
یعنی پدر یک امت فقط برای بعضی از بچههایش نصیحت عیدانه میکند و پیام میگذارد؟ پس ما کی قرار است شنوندهی عاقلی بشویم!
همیشه این وقت سال که میشود، علامت سوال «تولید چیست؟» توی ذهنم شکوفه میزند. اصلا چه تولیدهایی منظورتان است! جز خریدن وسایل خودمانی چهکنیم؟!
این وقت سال، کارهای مختلفی توی سرم قطار شده و بعد هم محترمانه از ریل خارج میشوند. شاید هم انتظار من اشتباهی است...
امروز، اما کمی بیشتر فکر کردم. شاید بعضی از تولیدها، کارگاه و دستگاه و زمین نخواهد.
بعدم همه که کارخانهدار نمیشوند!
با همین داشته.ها و تفاوتهامان بخواهیم تولید کنیم، جای ما کجاست؟
اگر ذهن هر کدام از نویسندهها یک عالمه کلمه ناب ایرانی تولید کند. بعد همه را بریزند در دل یک قصه. چاپش کنند روی کاغذ ایرانی، یا حتی سنگی. بشود یک کتاب که تمدن اسلامی_ایرانی ازش چکه میکند.
چیزی خوبتر از قبلیها. همانکه جایش خالیست وسط قفسه این دنیا. که نبودش چروک میاندازد پیشانی پدر را. بلد است، اندیشه تولید کند و نور.
آنوقت چه؟
اصلا چرا کتابهایمان را صادر نکنیم!؟ مگر همین از دماغ فیل افتادهها نبودند که کتابهای پزشکی و علمی ما را دزدیدند برای خودشان.
حتما روایتها و قصههای ایرانی هم میتواند جریانی باشد توی رگهای خشکیده این جهان....
#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
محمد وقتی فاطمهی پنج سالهاش را به خانواده ابوطالب سپرد. خیالش از نازدانهش آرام شد. برگشت سمت خانه. کوهی از غم روی شانههای مبارکش نشست، وقتی کنار بستر خدیجه نشست.
اولین کاری که کرد، سر عزیزدلش را به دامان گرفت. خدیجه تا پلک باز کرد، نگاهش به چشمان احمد گره خورد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغضش ترکید. زد زیر گریه. مدتی هر دو باهم گریستند. مرد خانه صدای هق هق عزیزتر از جانش را تاب نیاورد. علت گریهاش را جویا شد. بانوی طاهره لابلای گریههایش از پیامبر زمانش پرسید: دارم به دیدار خدا میروم. نمیدانم از من راضی هست یا نه؟ هنوز جملهاش تمام نشده بود که جبرئیل بر محمد نازل شد.
خدا که عاشق خدیجه بود. نتوانست صبر کند تا فرشته مرگ ماموریتش را به سرانجام رساند. اول فرشته وحی را نازل کرد: «یا رسول الله، خدا میفرماید به ام الزهرا بگو کمال رضایت را از او دارم.
تو در قیامت اولین زنی هستی که وارد بهشت من می شوی. تو تنها بانویی هستی که فاطمه را به دنیا هدیه دادی.»
وقتی پیغام عاشقانه حق به قلب خدیجه نشست، ام المومنین چشمانش را آرام بست.
محمد صورت غرق در اشکش را پاک کرد و فرمود: « تو یکی از چهار زنی هستی که بهشت و اهلش، مشتاق دیدار توست خدیجه جانم.»
أسما، کفنی که جبرئیل از بهشت برای اول بانوی اسلام آورده بود را، از دستان رسولالله گرفت.
▪️مثل امشبی چه رسید به دل رسول خدا.
▪️آجرک الله یا بنت خیر خلقالله
#زینب_ملاحسینی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
زیاد پیش آمده آرزو کرده باشم کاش جای فلانی بودم. از بزرگان، و عرفا و سالکان بگیر تا گاهی دوست و رفقا. یا حال خوش داشتهاند در زندگی یا سیر خوبی داشتاند در بندگی. آرزو کردن عیب نیست و من کم نگذاشتهام در این مورد؛ حتی ارزو کردهام در جنگ جمل پا در رکاب حضرت امیر میکردم حال اینکه نه آن زمان بودهام نه حتی اولین شرطش را دارم، مرد نیستم. در بازار گرم این خواستنها ولی، هیچ وقت باور نمیکردم آرزو کنم جای پیرزنی گدا باشم.
دنیا چرخ میخورد و حسرتهایی برایت بهجا میگذارد خودت انگشت به دهان میمانی. در جوانی میتوان جایی برای حسرت دید اما پیری؟؟ آن هم کسی که به نان شبش محتاج باشد....
آری این حسرت من همان شعر معروف است:« الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!» چه میشد من آن زنی باشم که در طی سالها مسکین باقی ماند، هم از امالمومنین هدیه میگرفتم هم از همسرش.
حضرت خدیجه امالمومنین بود و هست، از اموالش صدقه میداد در راه خدا. سالها بعد از وفاتش رسول خاتم به دنبال فقیری میدوید که او بهش کمک میکرده به یاد یار از دست رفتهاش. خوش به سعادت گدایی که صله از دست رسول خدا بگیرد.
بانو جان! مادر دختری که مادر پدرش بود، مایه آرامش رسول خاتم، وزیر راستین دین اسلام، میشود دست گدایی ما را بگیری و سفارشمان را پیش نیمه دیگر وجودت کنی؟ عیدی گرفتن از دست آخرین پیامبر عالم وجود مزه دیگری دارد.
#زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
ساعت چهار صبح یاسین حجازی میآید توی قاب تلویزیون. با صدای پادکستیاش سلامی میکند به هرکس در این سحر او را میبیند و هرکس که، بعدا. حرف زدنش شبیه معجزهست. لحن و کلامش حواسم را از محتوای سخنش پرت میکند ولی باز دوباره تمرکز میکنم به آنچه میگوید. «قاف»، کتابش را میخواند. یک نسخه هم گذاشته شده جلوی رویش. کتابی هزار صفحهای که متنی کهن است از زندگی پیامبر(ص).
دیشب که نشسته بودم پای برنامه یادم آمد من هم یک نسخه از این کتاب در کتابخانهام دارم. چیزی که ثقیل بودنش چندباری پشیمانم کرده بود از شروع مطالعهاش.
رفتم سراغ کتاب. صفحهای باز کردم. موسیِ نبی را حکایت میکرد وقتی خدا دستورش داده بود به سمت نیل برو تا فرعون و لشکریانش هم به آن سمت بیایند و شما رد بشوید و آنها، غرق. آن لحظهای که جبرئیلِ ملک به نبی خدا وارد شد امر کرد ای موسا! به نیل بگو شکافته شود. موسی امر کرد و نشد. جبرئیل گفت به واسطهی خدا امر کن به نیل. نبی امر کرد که به اذن خدا شکاف بردار. باز نشد. جبرئیل آموختش که صلوات بفرست بر نبیِ عربی هاشمی که محمد(ص) است. صلوات فرستاد و شکافته شد.
متن، شاده غریبی دواند زیر پوستم.
#محدثه_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
✨ سه ریال!
دیس شیرینیهای مورد علاقهام از بچگی را گرفته بود جلویم. قطاب و باقلوا و لوز بادامی. از عید دیدنی همیشه همین قسمتش را بیشتر دوست داشتم. چشمم داشت برای انتخاب شیرینی توی دیس دور میزد. انگار برادر زن جان عجله داشت و وسط بحث داغ سریال خارجیاش آمده بود تعارفی بزند و برود. با خودم گفتم: حالی بهشان بدهم و زیاد مزاحم بحثشان نشوم. یک لوز بادامی برداشتم و بی معطلی فرستادمش برود.
ونگ ونگ تلویزیون همیشه روشنِ مادر زن جان بیخ گوشم نمیگذاشت بفهمم بحثشان به کجا کشیده. آن یکی برادر زن جان کوچکی میگفت: سریال نمیدونم چیچی آمریکایی را تا فصل ۸ بیشتر نتونستم ببینم. برادر زن جان بزرگ اظهار فضل میکرد که من اصلاً دو سه سالی است مطالعه را کنار گذاشتم و به جایش سریال خارجی تماشا میکنم. هر چه قرار است توی کتابها باشد بیشترش توی این فیلمها گیرم میآید!
لوز بادام را میگذارم توی دهان. دوست ندارم زود تمام شود. سعی میکنم با زبان لوز را دور دهانم بچرخانم تا به همه جای سیستم چشایی برسد و کمکم آب شود. وارد بحث داغشان نمیشوم تا بیشتر بشنوم. نا سلامتی سینما خواندهام. میتوانم کمی تا قسمتی بفهمم چه میگویند.
همسر جان بین دو برادر نشسته و تازه میفهمم که در نبودِ من و وقتهایی که سر کار بودم کلی سریال دیده و حالا با ذوق برای برادران تعریف میکند. برادر زن جان بزرگی از فیلم نامه و قدرت نویسندگی عجیب و غریب نویسندهی فیلم آمریکایی میگوید. کوچکی، میپرد وسط و از بزرگی میپرسد: خداوکیلی بگو آخرش چه میشود؟! دو ماهی است در گیر کاراکتر اصلی شدهام. نمیفهمم آخرش کی است و چه کار میخواهد بکند. همسر جان که از میدان عقب افتاده میپرسد: مگر این سریال چند قسمت دارد؟! بزرگی میگوید: ۱۰ فصل، هر فصلی ۲۰ قسمت، همهاش را دیدهام. عرق شرم روی پیشانی همسر جان مینشیند. تازه میفهمم توی فصل ۱ گیر کرده و برادران خیلی خیلی ازش جلو زدهاند.
لوز بادامی تمام شد. در حسرت قطابهای سفید و قهوهای پشتم را به مبل تکیه میدهم و به ناچار گوش و چشمم را میدهم سمت تلویزیون. بلکه حواسم پرت شود و نفهمم چه چیزهایی از وسطِ بحثشان از دست دادهام. هر چه از سینما و نقد فیلم و سریال فهمیدهام جلوی چشمم رژه میرود. با خودم میگویم: اینها دیگر چقدر سادهاند. نمیفهمند سریالها کارشان کشیدن مخاطب تا آخرین قسمت است و کمپانی های تولید فیلم نمیخواهند کسی از جلوی فیلمشان بلند شود. خب معلوم است دیگر، جوری داستان را میپیچانند که همینطور سرِ کار بمانید. ولی خب دور از انصاف است که فکر کنیم با سریالهای وطنی خودمان قابل مقایسه است. خارجی ها حرفهای میسازند. برای فیلمشان خرج میکنند. اما مطمئنم آخر کار چیزهایی به مخاطب قالب کردهاند که خودش نفهمیده.
سعی میکنم بیشتر بازیِ بچهها را تماشا کنم. سریالهای آمریکایی که به قاعدهی سه ریال هم برایمان نون و آب نداشت. زیر چشمی نگاهی به جمع خواهر برادریشان میاندازم. به خودم قول میدهم این بار گول سریالهای خارجی را نخورم.
#یوسف_تقی_زاده
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله
زندگی جاریست. سقف داشته باشی یا نه، نان داشته باشی یا نه، غم داشته باشی یا نه.
باید خوابید، لباس پوشید و لباسهای کثیف را حتی شده با خاکستر شست. باید قوتی جُست و برای بقای جان فرو فرستاد؛ نان پخته شده در تنور نیمه ساز خانه باشد یا علفی تازه روییده گوشه خیابان.
باید زیست، به دنبال پتو از زیر آوارِ خاک و خاکستر و بتن، زیراندازی برای نشستن روی سنگریزه و خورده شیشه های کنار کوچه و وسیلهای برای ادمه زندگی.
باید ساخت، با غم نداشتن سرپناه از باران و باد و آفتاب، با اندوه جانکاه بیپشت و پناهی، بیسر و همسری و بیفرزندی و با ناراحتی از بین رفتن نسلی پسِ نسل دیگر.
غزه هرچند غمگین، هرچند مظلوم وهرچند ویران؛ هنوز شادی را نمیتوان از مردمش گرفت. شاید همه چیز زیر آوار رفته باشد، همه آرزوها به خاک سپرده شده و خاندانهای بزرگ دفن شده باشند اما شادی شروع ماه خدا در غزه دفن نخواهد شد.
بیسرپناه و سقف، بیفرش، میز و صندلی و مبل، بی آشپزخانه و گاز هم میتوان به میهمانی خدا وارد شد. همانقدر شاد، همانقدر گرم و همانقدر معنوی. زندگی جاریست در هر فضا و اتمسفری.
#زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
معذرت میخواهم؛ اما این حرف که «مشکلاتِ اقتصادی، مردم را از دین فراری داده» حرفِ مفت است! یعنی نود و نه درصد این ماجرا چیزی توی مایههای اراجیفی هست که یک مشت ضد دین سر زبان مردم انداختهاند و جوری شده باور عامه! در حالی که اصلاً اینطوری نیست!
نیم نگاهی اگر به دور و اطرافتان بیندازید میفهمید اتفاقاً آن آدمِ مایهدار از آدمهای متوسط به پایین جامعه، دینداریاش ضعیفتر است؛ من حتی کمی دقیقتر بگویم؛ خانمهای کشفِ حجابی را بیشتر توی ماشینهای مالِ از ما بهتران میبینیم تا همین قراضههای وطنی که زیر پای ما زیرِ خط فقرها و روی خط زلزلههاست!
البته نمیخواهم جمع ببندم، چون این موضوع میتواند برعکس هم باشد؛ پولدارهای مومنی هم دیدهام و دیدهاید که دیندار هستند، هر چند به نظرم دینداری انها زیاد هم به پولداریشان ربطی ندارد؛ یعنی همین آدمها بدون آن ثروتی که دارند هم دیندار خواهند بود؛ این یک موضوع عقلی، معرفتی و فطریست که نمیتوان با پول داشتن یا نداشتن وزن کرد، تائید کرد یا رد کرد...!
به هر حال این روزها غزه جلوی چشم ماست! این متن را نوشتم که گریزی بزنم به ناجورترین شرایط ممکن برای زندگی در قرن معاصر یا حتی در تاریخ زندگیِ بشر! گریزی به آدمهایی که جلوی چشم همه دنیا دارند سلاخی میشوند، زیر و زِبر میشوند، آش و لاش میشوند و همه چیزشان را از دست دادهاند، اما بر سر دینشان و اعتقادشان ماندهاند!
فارسیش میشود این که «به بهانهی واهی خدایشان را کنار نگذاشتهاند!» این ثابت قدمی اتفاقاً توی مشکلات هم به دادشان رسیده؛ یعنی شما چه بلایی بدتر از این بلایی که سر اینها میآید را در مدتِ طولِ زندگیتان دیدهاید که اینها ندیده باشند؟! اما خدای اینها خدایِ پای کاریست که توی مشکلات بهشان قوت قلب داده و میدهد. آنها هم تا پای جانشان پای کار این خدا ایستادهاند. و نشدهاند مثل بعضی که وقتی دو تا دانهی پسته توی سبد آجیلِ شب عیدشان کم میشود، تریپِ ضدِ خدایی و ضد دینی بر میدارند!
توی این ماه عزیز همه تلاشمان را بکنیم که پای کار خدا باشیم، در هر حالی و در هر احوالی؛ به خدا که کم پیدا میشود کسی شرایطِ ما را داشته باشد و بتواند این قدر راحت به زندگیش برسد...
#احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef