eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی پس از زندگی سلول‌هایم پر از ریا شده. هر چه هم می‌گویم تف به هیکل‌تان، بی‌فایده است. اگر تا دیروز چهارتا دانه ثواب بی‌هوا می‌رفت توی کیسه‌ی پشت کتف راستم، حالا آن کیسه را طوری آبکش کرده‌ام، که از این‌ در می‌آید و از آن در بیرون می‌رود.ثواب را عرض می‌کنم. روزها توی خیابان عمیق می‌شوم روی سنگ‌فرش‌ها تا اگر قطار مورچه‌ها درحال حرکت بود ریل‌شان را دور بزنم طوری‌که حتی بادِ کفشم هم مسیرشان را سد نکند، تا به پاس احترام‌شان، در دنیای آن‌وری روی پل صراط سد معبرم نکنند. وقتی بطری آب معدنی را می‌گیرم توی دستم قلو‌پِ سوم‌ْ چهارم، نیمه‌سیر که شدم، می‌گردم تا گُلی، گیاهی چیزی پیدا کنم مابقی آب را بریزم توی حلقومشان تا همین‌کارِ خداپسندانه در جهان دیگر، مانع ریختن مایع زقوم در حلقم بشود. بعداز یک‌روز کاری دست‌هایم را توی سینک گربه‌شور می‌کنم تا یکهو قطره‌ای آب اسراف نکرده باشم و رود شیر و عسل بهشت از دستم در نرود. کمتر حرف می‌زنم و بیشتر می‌خوابم. هم فریضه‌ی «در رمضان خواب مومن عبادت است» را به جا آورده‌ام هم زبانم به کژتابی نچرخیده. و خب گوشه‌ی ذهنم حواسم به وعده‌ی لمیدن در قصرهایی هست که برای خودم در بهشت ساختم هم. چشم عقاب پیدا کردم توی بیرون کشیدن مال حرام از دارایی‌هایم، و نشسته‌ام به انتظارِ روزی که چشمِ برزخی و جهان‌بین به من بخشیده شود. کنار خیابان ساعت‌ها یک لنگه‌پا می‌ایستم بلکه پیرزنی پیرمردی احتیاجش به من بیفتد، نایلون خریدش را بقاپم توی دستم و کمکش ببرم خانه. بعد چشمکی به خدا بزنم و بگویم: حواست که بود؟ نوشتی خط‌به‌خط‌ش را؟ توی روضه‌ها سراسر اشک می‌شوم و ناله، تا قطره‌ی اول اشک گناهانم را بشورد و مابقی قطرات پله‌پله ببردم تا ملاقات خدا. فقیری اگر سر راهم سبز بشود، طلب‌نکرده عطا می‌کنم به امید اینکه خدا بعدها برایم دولا پهنا حساب کند. خلاصه، ماه‌ رمضان‌ها این برنامه‌ی «زندگی پس از زندگی» برای همه نونی، آبی چیزی دارد به جز ما. تنها می‌آید در برهه‌ی حساسِ (یک آیه بخوان صدآیه حسابت می‌کنیم و نفس بکش تسبیح می‌نویسیم)، ثواب‌دان‌مان را سوراخ می‌کند خودش می‌نشیند گوشه‌ی رینگ… حالا بماند قسمت دردسرهای عظیمی که این آقای موزون، وسط شیفت‌ها برای ما درست کرده. صبح‌ تا شب باید عین یک مادر دلسوز دورتادور این مریض‌های ونتیلاتوریِ توی کما رفته بگردیم و نازشان را بخریم، مبادا در دوران بهبودی بنشینند جلوی هفتاد میلیون بیننده، پته‌‌مان را بریزند روی آب. از شما می‌پرسم، ساعت دو نصف شب، یک نیشگون کوچک از بازوی چپ فلان مریضِ بی‌قرار گرفتن، گفتن دارد؟ شاید به صلاحش بوده. شاید همین کار هوشیاری‌اش را برگرداننده. یا مثلا شبی یک پرستار بداقبالْ از زور خستگی توی اتاق رست از روی تخت پرت شده پایین، باید آبرویش را ببرند؟ ما به این عوامل برنامه پیام دهیم صفر تا صد صحبت‌هایتان را قبول و باور داریم، دست از سرِ اثباتش برمی‌دارند؟ آخر زشت نیست این‌ها آدم را رسوای عالم کنند ‌برای خوردن یک قلوپ آبمیوه‌ی آلیس‌شان که سرتاپا مواد افزودنی دارد؟ وقتی خودشان نمی‌توانستند بخورند، پرستارشان هم نمی‌توانست؟ اصلا چه معنی می‌دهد مریض زیر دستگاه تنفسی بلند شود برای خودش ول بچرخد. چشمش همه جا باشد جز سقف بالای سر. ناسلامتی بیمار است. باید استراحت کند… 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
یا اهل الاسلام! ما اینجا داریم می‌میریم، هر صبح و شام! شما مشغول باشید با مهمانی‌هایتان، ما نیز ضیافت خون می‌گیریم. در کنار فرزندانتان خوش باشید، ما مشغولیم با غسل و کفن پاره های جگرمان! خود را سرگرم کنید، با سریال ها و جشنواره ها و جشن ها. ما با مرگ می‌رقصیم. یا اهل الاسلام! همسرانتان و دخترانتان در آرامشند،ناموس ما در شفا... آه! بچه هایتان در آغوشتان هستند، بچه های ما در آغوش بمب و موشک. خانه‌تان امن است، خانه‌ی ما ناامن. یا اهل الاسلام! ما خواهیم مرد، شما خواهید ماند و وجدانتان...همین! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔶 کانون فرهنگی تربیتی امام خمینی شهرستان اردکان برگزار مینماید : ✅ دوره "نویسندگی خلاق" با حضور استاد محمد علی جعفـــــری 📚 نویسنده کتاب های: + عمار حلب + قصه دلبری +جاده یوتیوب + تاوان عاشقی + و.... 🔻همراه با کلاس‌هایِ 🌱 مهارت‌های رشد فردی 🌱 مدیریت زمان و برنامه ریزی 🌱 کنش‌گری فرهنگی 🌱 هدف‌گذاری 💥با حضور اساتید بزرگوار: 🔸 دکتر برخورداری 🔸 دکتر بهزادی مقدم 👈 رده سنی : ۱۳ سال به بالا . 📍حالا چجوری میتونید توی این دوره شرکت کنید⁉️ کافیه جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به آیدی زیــــــ👇ـــــر مراجعه کنید: @Z_Mahdavn 📲یا شماره تـــــــــماس : 09199840490 🌀با ثبت نام هرنفر از جانب شما، ۵۰هزارتومان تخفیــــــف بگیرید « نهایت سه نفر»❗️ آخـــــرین مهلت ثبت نام: ۲۵ فروردین ماه 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
لابد واژه‌ی زامبی را تا حالا شنیده‌اید؟ کمی به روزتر باشید، حتماً تا حالا یک فیلم هم که شده، در مورد این موضوع دیده‌اید؟! توی فیلم‌ها زامبی همان مرده از گور برخواسته‌ست با همان قیافه‌ی چندش‌ش که می‌افتد دنبال آدم‌های یک جامعه و آنها را می‌کُشد یا شبیه خودش می‌کند! و قهرمانان فیلم تا آخرِ فیلم درگیر نابودی این موجوداتند! کارِ سینمای استراتژیک همین است! یک چیزِ توهمی از خودش خلق می‌کند، به خورد مخاطب می‌دهد و آن را مسئله می‌کند؛ و به نوعی اذهان را از واقعیت‌های موازیِ موجود در واقعیتِ جامعه دور می‌کند! منظورم این است که زامبی در واقعیت هم هست، اما کار این محور سینما، تغییر تعریف آن است برای اشتباهِ مخاطب! می‌دانید چرا؟! تا امثالِ من و شما ذهن‌مان دنبال توهماتِ پرداخته‌شده‌ی هالیوودی باشد، تا واقعیت‌های دنیا... اما زامبی‌ها وجود خارجی دارند! و کاملاً واقعی هستند! توی عکسی که گذاشته‌ام دو تا زامبی را با هم نشان‌تان داده‌ام. سمت راستی زامبیِ معرفی شده توسط سینمای استراتژیک است و سمت چپی زامبیِ واقعی این زمان است! تفاوت این دو زامبی هم به راحتی قابل تشخیص است! سمت راستی زشت‌تر است، اما توی همان فیلم‌ها حتی تخریب و توحش و دریدگی و کشتارش کمتر از توحش و تخریبِ زامبی سمت چپ است، که در ظاهر بسیار هم زیباست! باور کنید! تا حالایی که این متن را می‌نویسم، نمونه‌های زامبیِ سمت چپ، فقط حدود 33 هزار کشته‌ی ثبت شده را توی غزه به جا گذاشته‌اند! این سوای از هزاران آدمی‌ست که زیر آوار مانده و جنازه‌ی آنها پیدا نشده، که احتمالاً باید به عدد 50 هزار هم رسیده باشد! و حتی سوای از تخریبِ بی نظیری‌ست که توی غزه اتفاق افتاده! زامبی واقعی‌ست؛ فقط آن هیکل‌های زشت خون‌آلود را از ذهنتان پاک کنید و جایش را به سربازان خوشگل و زیبا و جوان صهیونیست بدهید. ایضاً هنرپیشه‌های بادی‌بیلدینگیِ پفکیِ هالیوودی را فراموش کنید، قهرمانان امروز مقابله با این هیولاهای خونخوار، همین بچه‌های مقاومت اسلامی در لبنان و یمن و عراق و ایران و دیگر کشورهای اسلامی هستند... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
همه ما تاریخ می‌دانیم. تاریخ خوان هم اگر نباشیم در کتاب‌های درسی و دیالوگ‌های فیلم‌ها تکه تکه‌هایی از آن را شنیده‌ایم، دیده‌ایم. یک عنصر همیشه با نگاه به تاریخ همراه است، قضاوت. ما تاریخ را قضاوت می‌کنیم. که چرا اجازه دادند هر آنچه رخ داده رخ بدهد. در یک هاله‌ای از غرور فرو می‌رویم که اگر ما بودیم اجازه نمی‌دادیم. تاریخ نوشته می‌شود تا توسط آیندگان قضاوت شود. ما نیز تاریخی می‌شویم که قضاوت خواهد شد. و قضاوت آیندگان از ما چگونه خواهد بود؟! احتمالا یک تاریخ‌دان مقاله‌اش را با این نقل از یک خبرنگار شروع می‌کند: «این بدترین رمضان نیست که بر مسلمانان می‌گذرد بلکه این بدترین مسلمانان‌اند که رمضان بر آن‌ها می‌گذرد. در رمضان ۱۴۴۵ صدای تلاوت قرآن مسلمین آن‌قدر بلند بود که صدای گریه و شیون کودکان و زنان فلسطینی شنیده نمی‌شد. ندایِ الهی العفوِ قنوتِ مردانِ خداجو، به هنگام سحر، شنیدنی‌تر از صدای ترک برداشتن غیرت مردان غزه بود.» ما و این رمضانی که بر ما گذشت قضاوت خواهیم شد. احتمالا در زمانی که رژیم اشغالگر قدس وجود خارجی ندارد و از او جز نامی در کتب درسی نیست. و احتمالا نویسنده کتاب خجالت می‌کشد بنویسد: «کشورهای اسلامی ایستادند تماشا کردند. محکوم کردند. و برای کودکانی که مادران‌شان را با کفن‌های خونین خاک کردند بسته‌های غذایی فرستادند.» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
شما هنوز به اختراع‌های عجیب و غریب فکر می‌کنید؟ هنوز امید دارید یک روزی آدمیزاد چیزی کشف کند تا بتواند مشق‌هایش را با خط خودش برایش بنویسد؟ چیزی که آرزوی همه‌مان بود یک روزی. گیرم که الآن دغدغه‌ی هیچکداممان نباشد. هنوز هم دوست دارید دستگاه کِش‌آورنده‌ی تعطیلات اختراع کنید؟ یا دستگاهِ چاپ پول واقعی. من می‌خواهمشان. همه را. دوست دارم توی دنیای سورئال زندگی کنم. حتی فکر کردن به آن هم حالم را خوب می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد در لحظه یک دکمه را بزنم و غیب شوم. دکمه‌ی پرواز داشته باشم و در ثانیه‌ای پرواز کنم آن ینگه دنیا. دلم می‌خواهد استخرِ خوراکی‌های دوست داشتنی‌ام را داشته باشم و هیچ‌جوری هم تمام نشوند. دوست دارم چشم ببندم به هرچه که در این لحظه دارم می‌بینم و سفر کنم به گذشته. به هر ساعتی که دلم می‌خواهد. به زیر درختی که مادرمان حوّا از میوه‌اش خورد. به لحظه‌ی ورود زرافه به کشتی نوح. به ثانیه‌ای که قوچ از آسمان تِلِپی خورد روی زمین کنار ابراهیم و اسماعیل. به آن وقتی که حواریون کنار عیسای مسیح می‌نشستند زیر درخت. به انقلاب صنعتی. به روزی که مادر ادیسون فهمید پسرش از مدرسه اخراج شده. به اولین کلمه‌ای که الکساندر گراهام بل توی تلفن گفت. به اعلام آتش بس جنگ‌ها. به زمانی که مستی از سر شاه ناصر قاجاری پرید و فهمید دیگر امیرکبیری ندارد. به خیلی ساعت‌های خوب و بد گذشته می‌خواهم بروم. تصورش هم روحم را زنده می‌کند. کاش داشتمش. کاش داشتمش و امشب می‌رفتم مدینه‌ی سال سوم هجرت. می‌رفتم به پانزدهم رمضان و احتمالا دم‌دمای سحر. می‌رفتم درِ خانه‌ای که درش به مسجد باز می‌شد را می‌زدم. شاید حتی در هم نمی‌زدم. پشتش می‌نشستم. گوش می‌چسباندم برای شنیدن همهمه‌ی لطیفی که از خانه بیرون می‌زند. به صدای نوزاد تازه متولد شده. به صدای نفس‌های مادرش-اگر بیاید-. به صدای قدم‌های خوشحال پدرش-قبول دارید صدای قدم هم می‌تواند خوشحال یا ناراحت باشد؟- می‌خواستم بدانم همراه بودن با شادیِ خانواده‌ای که غم و شادی‌شان همیشه برایم در یک سطح دیگری مهم بوده، و غم و شادی‌ام برایشان خیلی مهم بوده چه شکلی‌ست؟ تنفس در هوایی که تازه مولود مبارکی در آن نفس کشیده چه شکلی‌ست؟ کاش بشر به خودش بیاید و یک روزی این دستگاه عزیز را بسازد. خیلی به کار خواهد آمد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون جنگل💫 هر بار از بی قانونی ادمی زاد کفری می‌شوم، ذهنم پرت می‌شود به جایی که ضرب المثلش را ساخته‌اند: "مگه جنگله که قانون نداره". اما این مکان، با همه بی‌قانونی‌هایش یک قانون‌هایی دارد. اینکه هیچ حیوان درنده‌ای بیشتر از گنجایش معده و حجم گرسنگی‌اش شکار نمی‌کند. اگر هم طعمه‌ای اضافه ماند، برای باقی حیوان‌ها هم سهمی می‌گذارد. بین حیوان‌ها محبت مادرانه معنا دارد. در کم و زیادش حرفی نیست. اما این روزها کلافه‌ام. کفری کفری. از گروهی از آدمی زادی که روی خلایق را مثل شب بی ستاره سیاه کرده. و هر چه از جنگل بد می‌گویند، و بی قانویش. ولی هزار برابر به ان‌ها شرف دارد. از این به بعد به جای "مگه جنگله که قانون نداره." باید گفت: "مگه اسرائیلی که شرف نداره." از این بعد خیلی از معادلات جابه جا می‌شود. خیلی از ضرب‌المثل‌ها عوض می‌شود. از وقتی که ادم‌ها از آدم بودنشان دور می‌شوند. باید به قلبمان نگاه کنیم، کجای این دنیا ایستاده‌ایم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم الله مگر بیمارستان برای خوب شدن حال مریض‌ها نبود؛ یعنی جایی برای بهبود کسانی که سلامتی‌شان را از دست داده‌اند؟ از کی قتلگاه شده؟ مگر آخرالزمان است؟ مگر جنگ در خط مقدم در بیابان‌ها نبود؛ جایی دور از شهر، زن و بچه و زندگی؟ از کی مرز خط مقدم و جنگ شهری و پارتیزانی و همه این‌ها قاطی شده؟ چرا حتی یک وجب هم، ایمن از این اتفاق شوم نیست؟ مگر سازمان ملل و صلیب سرخ جهانی برای کمک به مردم جهان کار نمی‌کنند؛ پیام نمی‌دهند و اقدام نمی‌کنند؟ از کی منطقه مشخص می‌کنند برای امنیت و همان می‌شود قتلگاه هرکس به آن پناه برده است؟ بیمارستان‌‌شفا! مرزهای هرچه اسم و معناست را درنوردیدی، عوض کردی اصلا. بیمارستان نیستی دیگر شکنجه‌گاه و قتلگاهی... اسمت را عوض خواهند کرد لابد؛ چیزی شبیه حزن، غم یا ضجر بهتر است گمانم. زبان قاصر است و قلم عاجز. اشک کارساز نیست و سوز جگر لحظه‌ای خنک نمی‌شود. غذا انگار زهر است و در آغوش گرفتن نوزاد گریان روضه‌ای جانکاه. تو ای صاحب تمام لحظه‌ها، زمان‌ها و مکان‌ها! یاور مردم بیمار، درمانده و آواره! امام حیّ همه عالم، از غزه و بیمارستان شفا گرفته تا کوره دهی در ناشناخته‌ترین قسمت این کره خاکی! به ما که امیدی نیست، تکان نمی‌خوریم نه با غم، نه با تجاوز نه با ظلم. شما خودت فکری کن! بیا که دنیا بینهایت تنگ شده... ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بندِ «پ» دوتا لنگه‌ی در لب‌به‌لب چفت‌شده و به هم چسبیده. حتی ذره‌ای کج و کولگی هم ندارد تا بشود از درز وسطش بفهمی آن‌طرفش چه‌خبر است. ساعت هفت شب، یک‌جفت کفش ورنیِ واکس‌خورده پایین جاکفشی دلیلی کافی است برای سرریز شدن ظرف فضولی‌ام. آقای حسینی و شاکری که برندباز و اسپرت‌پوش‌اند. دکترهایمان هم که زحمت عوض‌ کردن کفش را به خودشان نمی‌دهند. (می‌دانید که کفِ کفش دکترها کثیف نمی‌شود هیچ، خودبه‌خود استریل هم هست. ته‌تهش یک خانه تا مطب را باهاش قدم زده باشند، آن‌هم با کشیدن یک کاور پلاستیکی رویش سروته قضیه را هم می‌آورند.) تنها یک گزینه می‌ماند. همراه مریض به واسطه‌ی بند «پ» خارج از وقت ملاقات آمده توی بخش ملاقات ممنوع! تا فضولی تمام انرژی اول شیفتم را نگرفته می‌پرم توی اتاق برای پوشیدن لباس مخصوص آی‌سی‌یو. حدسم درست از آب درمی‌آید. یک مرد کت و شلواری، ایستاده کنار تخت سه و دارد پاهای مریضش را ماساژ می‌دهد. گویا پارتی‌اش کلفت‌تر از این حرف‌هاست که حتی گان مخصوص همراه بیمار را هم نپوشیده. غیظ را چاشنی سلامم می‌کنم و با چشم و ابرو به ریحانه می‌فهمانم این آقا اینجا چکار می‌کنه؟ یکهو بلند رو به همان آقای حدودا چهل ساله می‌گوید:« آقای دکتر! امروز چهارلیتر مایع از شکمش کشیده شده. مسیرش رو باز نکنید، بیشتر از این بیاد آزمایشاش می‌ریزه بهم.» معادلاتم با همین جمله حل می‌شود. پسرِ تخت سه پزشک است و شواهد نشان می‌دهد قرار است تا صبح در معیت‌ هم باشیم. دوست دارم دست‌به‌سرش کنم ولی خب ما جلوی موردهای ضعیف‌تر هم کوتاه آمدیم. این که حی و حاضر و دکتر است. خود من به‌شخصه یک‌بار وقتی به همراه مریض پشت تلفن شرح حال کوتاهی از بیمارش دادم، راضی به این گزیده‌گویی‌ام نشد. بعد از کلی باد به غبغب انداختن و بم کردن صدا گفت: «خانم ما عموی مادری‌مون تو بیمارستان شیراز تو داروخونه کار می‌کنه ها!». تا این جمله را شنیدم، پرونده مریض را آوردم گذاشتم جلویم، از باء بسم‌اله برایش خواندم تا میم صدق‌الله. شوخی‌بردار که نیست. پارتی کلفتی رو کرده بود. متصدی داروخانه بیمارستان از دکتر بیمارستان مهم‌تر نیست؟ خلاصه که بله. دنیا دارد بر پایه‌ی پارتی می‌چرخد. اگر کسی را نداشته باشی که بتوانی پُزش را به بقبه بدهی، کارَت زار است. پشتت که به یک آدم گرم باشد نفس راحت می‌کشی و می‌زنی توی دل هفت‌خوان رستم. قوی می‌شوی. سینه‌سپر حرف می‌زنی. ریحانه یک جعبه شیرینی آلمانی می‌گیرد جلویم. می‌گوید کامت را تلخ نکن ببین ریاست بیمارستان چقدر زحمت کشیده. بخور که خوردن دارد. یکی از آن گل‌گلی‌های مربایی‌اش را درسته می‌چپانم توی دهانم. می‌گوید: «حالا درسته از این موقعیت‌ها کم پیش میاد، ولی والا امام حسنم راضی نیستن خودتو با شیرینی ولادتشون خفه کنی». می‌خندم و در شیرینی را می‌گذارم. کارت پستال روی جعبه خنده‌ام را کش می‌دهد. «میلاد کریم اهل بیت، شیر جمل بر همگان مبارک». روی کلمه‌ی«شیرِ جمل» استپ می‌کنم. عبارتش توی سرم اکو می‌شود. شیرینی توی دهانم می‌ماسد. تلخ می‌شود. غم می‌رود می‌نشیند جای ذوق. آرزویی توی دلم شکل می‌گیرد. «کاش می‌رسید روزی که ما مسلمانان هم پز پارتی‌مان را به عالم می‌دادیم. آن وقتی که دارد مثل شیر جمل وسط میدان، نفَس یهود را می‌بُرد سینه‌سپر می‌کردیم و به جهان می‌گفتیم دیدید بزرگ ما هم بالاخره رسید. دیدید چطور همه‌ی معادلاتتان را به هم زد. دیدید پارتی ما چقدر بزرگ‌تر از مکر شماست.» ذخیره و پشتوانه‌ی الهی! این‌روزها عجیب به دیدن نعلین شما پشت در دنیایمان محتاجیم. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
محفل داریم تا محفل! خروش سربازان روح‌الله، همان عارف پیر خمین، وسط ورزشگاه آزادی دنیا را مبهوت خودش می‌کند. این چند ثانیه از کاخ سفیدنما هم، آدم را پرت می‌کند، سال ۳۷ هجری. دقیقا همان‌جایی که وسط بحبوحه جنگ صفین، عمروعاص به چکنم چکنم افتاد و لشکرش تار و مار پخش بر زمین شد. جوری قرآن‌ها را علم کرد سر نیزه‌ها، که تشخیص حق بر‌ خواص بی‌خاصیت تنگ شد. چند صباحی گذشت و تاریخ ورق خورد. سال ۶۱ هجری. آن زمان که باقیمانده داغدار کربلا، زین العابدین وسط بزم و مستی آن ملعون، خطبه رسوایی‌اش را می‌خواند. دست و پای نحسش که هیچ، ستون‌های کاخش هم به لرزه افتادند. رو کرد به موذن تا نجاتش دهد. زهی خیال باطل. حالا که یزید زمانه دارد از چاله به چاه می‌افتد، می‌خواهد خودش را پشت حق قایم کند و نقشه عوام فریبی بکشد. شیطان بزرگ دستت رو شده و حنایت بی‌رنگ. دیگر کسی نه قسم حضرت عباست را باور می‌کند نه دم‌خروست را. خدا با ما بوده و هست. هرچه زمان می‌گذرد، ایمان همه جهان هم، به سخنان روح‌خدا، پر می‌کشد بالا. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸روز اول وقتی جاگیرواگیر شدیم دم غروب آقای همسایه آمد پشت در. تق‌تق زد به شیشه! گفت " ابوحیدرم! من هر روز برای شما سحری و افطاری می‌آورم." هیچ جوری باورم نمی‌شد. توی دلم حرف‌های ملت را مرور کردم. " این‌ها فقط برای اربعین به زائر خدمت می‌کنند. حالا مجبورند چون ایران توی جنگ کمکشان کرده. این‌ها دشمنی و کینه قدیمی از ایران دارند." تازه وقتی ذهن آدم از این حرف‌ها پر شد از هوا هم کوفته می‌آید و مقدمات آدم را برای تکمیل کردن این نتیجه محکم می‌کند. چه بسا خودم هم سر چند تا اتفاق گفتم: "آره، دیدی!" 🔸چند روزی که مهمان ضیافت رمضانی امام‌حسین(ع) بودیم طوری "علی عینی"،" علی راسی"، "انا بخدمتکم" از این آدم‌ها شنیدیم که با گوشت و خون معنای غریب‌نوازی و مهربانی را چشیدیم. یک نتیجه این‌طوری: " این‌ها ذاتا خیلی مهربانند!" سه تا بچه فنجول به خاطر نبود تلویزیون یک‌ریز با وای‌فای ملت مجانا بارها "پایتخت" و ایضا کارتون دانلود می‌کردند. آب خوردن هم خریدنی بود و یک‌سره از خانه ابوحیدر می‌گرفتند. افطاری و سحری چشم‌شان زل بود به در که کی با آن سینی بزرگ پر از غذای عربی سرمی‌رسد... 🔸حرف خیلی می‌شود زد سر این رفتارها! اما چرا این انسان‌ها با این حجم از محبت توانستند روزگاری چند قطره آب را از طفل شیری دریغ کنند حرفی‌ست... برای فهمش برنامه این سحرهای ماه من و صحبت‌های حاج آقا پناهیان را خوب است ببینیم... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هر دفعه که رفتم نجف تعجب کردم. آن‌جا فضا یک جوری هست که نمی‌توانم بگویم چجوری. از همان چهارسال پیش، که نیمه شبی در پاییز رسیدیم به نجف و آدم‌ها انگار خاطره‌ای بودند و نه بیشتر؛ این را فهمیدم. آن شب، چند ساعت قبل از رسیدن ما به خاطر درگیری گروه‌های سیاسیِ نمی‌دانم چه و چه در خیابان‌های منتهی به حرم، تیراندازی شده بود و دقیقا وقت پا گذاشتن ما در شارع‌ الرسول، شهر سوت و کور شده بود. آن‌جا از ابتدای خیابان و از جایی که فقط یک روشنایی از حرم می‌دیدم، رعبت و وحشتی توی دلم افتاده بود. دلهره‌ی جنون‌آوری از حسِ کم بودن. حسِ بدِ ناجوری از کوچک بودن و خُرد بودن. گفتم که، نمی‌توانم درست توضیحش بدهم. توی حرم که رسیدم فهمیدم جای درستی ایستاده‌ام. جایی درست و عجیب. در و دیوار قد علم کرده بودند و هر سنگی از حرم، مزار یک عالم را نشان می‌داد و تازه می‌فهمیدی می‌توانی از سنگ هم کمتر باشی. همین چند ماه پیش وقتی با رفیقی که همیشه عاشق بلندی‌هاست، در جست و جوی جای بلندی رو به حرم بودیم، رسیدیم به خودِ خودِ پشت بام حرم. جایی که چند متر آن‌طرف‌ترش گنبد بود. هیبتی فرای واقعیت که چند دقیقه‌ای زبانمان را بند آورد. بعد دیدم ماهِ شب سیزدهم ماه صفر نزدیک‌های گنبد است. مامانِ رفیق یک‌هو دم گوشم گفت:«اسم امام رو روی ماه دیدی؟» فکر کردم از ذوق بی‌حدش این را می‌گوید. ریزتر که شدم دیدم نه، واقعا یک «علی» می‌بینم روی ماه. باز زیر گوشم گفتند:« نامِ تو نقش است چو بر روی مَه/ شیفته‌ی روی مَه‌ام؛ یاعلی!» آن‌جا حس کردم خیلی کوچکم. همه‌جوره. مثلا نه فقط جسمم، که روحم و روانم و اعصابم و حوصله‌ام و علمم و شعورم و شجاعتم و فرهنگم و تربیتم و خوانواده‌ام و اصل و نسبم و وضع مالی‌ام و سر و شکلم و هرچه که فکرش را بکنید. همه کوچک و کم‌اند. و علی(ع) زیاد است. زیادِ کافی. اسدالله و روح‌الله و سیف‌الله و عروة‌الوثقی و سید‌الاوصیا و خیلی چیزهای دیگر. علی(ع) نگفتنیِ عالم است چون کسی نمی‌تواند بگوید دقیقا چطور است و خدا دقیقا توی ما چه دیده که خواسته بشناسیمش. نه که عاشقش شویم و شیعه‌اش باشیم و خون بدهیم در راهش و این‌ها. فقط بشناسیمش که مردی بوده باشخصیت و بافرهنگ و باسواد و قوی و مهربان و جدی و امن. به غایت امن. بین همه‌ی ماها، فقط شهریار توانسته نتوانستنش را درست بیان کند که گفته:« نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت/ متحیرم چه نامم شهِ مُلکِ لافتیٰ را» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef