✴️ آثار اهالی #منادی در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
✍️ سرکار خانم #زکیه_دشتیپور
📚 تاش: انتشارات شهیدکاظمی
(شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳)
🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی #منادی در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
✍️ سرکار خانم #زهرا_عوضبخشی
📚 نمکگیر: انتشارات شهیدکاظمی
(شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳)
📚 بیچشمی: انتشارات معارف
(شبستان، جنب ورودی ۸۸، غرفه ۲۶)
🆔️ @monaadi_ir
✴️ آثار اهالی #منادی در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
✍️ آقای #احمد_کریمی
📚 تحفه تدمر: انتشارات شهیدکاظمی
(شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳)
🆔️ @monaadi_ir
📘 #معرفی_کتاب
♦️ از کجای «تاش» شروع کنم تا برق از سرتان نپرد!؟
قصه دوقدم بالاتر از دروازه قرآن یزد شروع شد. گوشهای از روستای ابرندآباد. احمد رسولیِ نوجوان، از بالای پشت بام کاهگلی، روی سر مأمورِ رضاقلدر بنزین خالی کرد. کار به سوختن نصف صورت و دست ژاندارم رسید. دلیل داشت. چادر از سر خواهر احمد کشیده بود.
برق از سرتان پرید؟! این یک گوشه از کتاب #تاش بود.
حالا چشمتان را چند لحظه ببندید. توی دست راست یک قلمو بگیرید. توی آن یکی چند قوطی رنگ روغن. بعد چشم باز کنید و دور وبرتان چهار هزار تابلو رنگ و روغن قابشده خوش آب و رنگ ببینید. یکی دو تا نه! چهار هزارتا! آن هم توی هشت سال دوران آتش و خون. از چهره همه شهدای یزد. چم و خم زندگی احمد رسولی نقاش، در کتاب «تاش» آمده. به خوشطعمی اصطلاحات شیرین یزدی. شبیه دانههای انار خشکشده زیر سقف آسمان. روایت تحول زندگی نقاشی، که از هیچ به همه چیز رسید. به قلم زیبای خانم #زکیه_دشتیپور.
✍️ #کوثر_شریفنسب
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
#روزی_نوشت
#خدا_رحمت_کند_مارکز_را
🔸 این روزها «گزارش یک مرگِ» گابریل گارسیا مارکز را تمام کردهام. داستانی کوتاه با صد صفحه. انگار جاده این داستان کمی شُل و گِل باشد! جویده جویده، با چُرت زدن و به زور تمام شد. اما صحنه پردازی و شخصیت پردازی برای اهل داستان قشنگند؛ مثل کارهای دیگرش که برای اهلش خواندنیست...
کتاب مال چهل و خردهای سال پیش است. و داستان در مورد قتلی ناموسی. قتلی که شروع آن از یک ازدواج آغاز میشود. برادران دختر تازه ازدواج کردهای با پس فرستاده شدن خواهرشان توسط تازه داماد مواجه میشوند؛ علت؟ «رابطه داشته...!» برادران دو قلو خواهر را به سوال میگیرند که «چه کسی این غلط را کرده؟!» دختر بدون تامل اسم مردی را میدهد که برای خودش شخصیتی دارد و ظاهراً کاری به این کارها ندارد.
دو برادر میروند طویله خوکها و دو چاقوی خوککشی بر میدارند. راست راست میروند جایی که این چاقوها را تیز می کنند. به هر کس و ناکسی هم می رسند می گویند «قرار است سانتیاگو ناصر را بکشیم!» برخی باور نمیکنند! برخی باور میکنند اما میگویند «به ما ربطی ندارد!» برخی توی فکرند، برخی هم میخواهند جلوی این فاجعه را بگیرند، باور کردهاند اما تعدادش خیلی کم است...
این حرکت در انتهای داستان میرسد به قتل سانتیاگو ناصر. آن هم با ضربات چاقوهای دو برادر. «یک قتل ناموسی.» بقیه هم به آنها حق می دادهاند! آخر مگر شهر هرت است؟!
این کتاب یک کتاب تحسین شده است. در تعریف از آن صفحات زیادی جوهری شده و تریبونها برپا شده یحتمل؛ اما خدا رحمت کند مارکز را. نمی دانم اگر اکنون بود و این داستان را در شرایط زندگی جدید غربیها مینوشت آیا باز هم تحسینش میکردند؟! دعوتش میکردند یک جایزه نوبل به او بدهند؟! در دنیایی که همجنسگرایی از یک بیماری روانی به یک قانون قابل احترام تبدیل شده، مارکزها همان بهتر که نباشند و نبینند همنوعان غربی خودشان را...
✍ احمد کریمی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════
════
🌱قلب آینهای🌱
♦️ وسط ظلمات یک استادیوم تاریک، پرژکتورها یک عالمه نور هوار کنند سرِ زمین چمن. چه حالی میشوید؟ مشتی نور بپاشد توی صورتتان چه؟!
شک ندارم با ترس، چشمها را مژه به مژه باز میکنید مبادا از فرط نور، سرگیجه بگیرید.
اما اگر چراغها دانه دانه چشم باز میکردند. مزه روشنایی، نرم میپیچید توی فضا.
حال دنیا هم همین است. اگر یکهو رحمت خدا هوار میشد سرِ زمینیها معلوم نبود، آدمها چه حالی داشتند! گیج و حیران دور خودشان میچرخیدند. بی آنکه قدرش را بدانند.
راهش فقط یکی بود. قلبهای آینهای دخترها. طوری که دور مرکز نور حرم بسازند. نوری تمامعیار در عرش. اصل اصلش از دختر حبیب خدا شروع شد. و هر بار خدا یک آینه نورنما، راهی زمین میکرد. یک بار قلب آینهای دختران شعیب. یا ماجرای مریم و قلب آینهاش. یکی دوتا که نیستند برای شمردن. هر کدامشان قصهای دارند. ماجرای نورنما شدنشان، برای نور تمامعیار در عرش.
اول ذیالقعده شروع زندگی دختری است که خیلیها آرزوی شفاعتش را دارند. قلبی آینهای که رحمت خدا را با خودش وسط قلب قم جاری کرده. و چه دلهایی که دور حرمش آینهکاری شدهاند.
خدا خاطر هر بندهای را بخواهد، اهل خانه را دختردار میکند. با یک قلب آینهای.
#قلب_آینه_ای
#روز_دختر
✍️ کوثر شریفنسب
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════
════
✅ خانواده بافرهنگ
♦️خانوادهای را میشناسم. از آن بافرهنگها. زنسالاری و مردسالاری و اینها اصلا بینشان مطرح نیست. همین که ببینیشان، میفهمی این چیزها برایشان خندهدار است. آنقدر احترامِ هم را نگه میدارند که این حرفها برایشان معنی ندارد. مردان این خانوادهی خیلی سرشناس، همه مسئولِ مملکتاند. یکی از یکی مهمتر و مفیدتر. از آنهایی که دوست و دشمن، سر اسمشان قسم میخورند. امضا و مُهر که هیچ، حتی اسمِ یکیشان هم پای یک ورق باشد، برای اثباتِ ارزشمند بودنش کافیست. آیکیوها هم، همه بالا. سواد هم که هیچ. راستش من اسم مدارکشان را بلد نیستم. فوقالعاده سطح بالااند.
اینها را گفتم که به اینجا برسم. هرکس یکبار توی جمعشان میرود، دهانش باز میماند از احترامی که بزرگ تا کوچکِ این خانواده به خانمهاشان میگذارند. مینویسم خانم، تو بخوان از دختر کوچولوی دو-سه ساله تا مادرِ مُسن. اصلا نقطه ضعف که نه، نقطه قوتِ اینها، دخترانشاناند. دخترها هم که ماشاالله، یکی از یکی ماهتر. یک ذره وسط آنهمه عزت و احترام لوس شدهاند؟ نشدهاند. همه باادب، عاقل، خانوم، باهوش. همه یک پا دکتر. یک پا آیتالله.
در این وانفسای استفادهی ابزاریِ اینوری و آنوری از زن و دختر، من وقتی یادم میافتد چند نفر از این خانواده همسایهی مااند، دوست دارم پرواز کنم از خوشحالی. یکجوری آدم را تحویل میگیرند، حس میکنی خودت هم جزو خوانوادهشان هستی. توی خانهی آنها، بیشتر از همیشه و همهجا کِیف میکنم از دختر بودنم.
یک روز فاطمه خانم، دخترِ کوچکِ خانواده، توی خانه بود. چندتا از شاگردهای پدرش آمدند دم در خانه. بندگان خدا، بدجور مانده بودند توی حلِ چندتا مسئله. فاطمه خانم هم دید اینها خیلی آشفته و گیجاند، بابا هم حالاحالاها نمیآید. چادر کشید روی سرش و دوید پشت در. کاغذِ طویلِ مسئلهها را گرفت. نگاهی انداخت. کاغذ وجوابها را باهم گذاشت کفِ دستِ شاگردها. اینها کف کرده بودند. چند دقیقهای همانطور توی شوک و تعجب و احتمالا حسرت ماندند دمِ درِ خانه. کمکم داشتند میرفتند که بابای فاطمه خانم رسید. چه شده چه نشده؟ فهمید که دخترِ گلِ بابا، جوابِ سؤالها را داده. آنقدر جلوی آن جماعت، قربان صدقهی دخترک رفت، که همه دهانشان باز ماند.
برادرها هم که مثل پروانه دور سر خواهر میگشتند. این خانواده خیلی برای ازدواج ارزش قائلند. فاطمه خانم وقتی به سن ازدواج رسید، کرور کرور خواستگار داشت. همهی خانوادهاش میدانستند که این دختر با هرکدام ازدواج کند، حیف میشود. توی اخلاق و ادب و شعور و سطح خانوادگی، کسی به پای این خانم نمیرسید. ما میگفتیم شاید وقتی میبینند خواهرشان ازدواج نکرده، کمی رفتارشان را تغییر میدهند. ای دلِ غافل. بگویم کم مانده بود خم بشوند و خاک زیر پای این دختر را بریزند توی سرمهدانهاشان، باور میکنید؟ باور کنید.
امروز، روز تولد فاطمه خانم هست. فاطمه خانم و سید علی آقا، احمدآقا، آقاصالح و حسین آقا، برادرهاشان، همه با ما همسایهاند. همسایه نگو، نور چشم ما. این دختر اینقدر در این خانواده عزیز است که گفتهاند اگر یکبار بروی خانهاش مهمانی، بعدش مهمانِ این خانوادهای در بهشت. همین خانوادهی بافرهنگ.
خلاصه. امروز مبارک. خاصه، مبارکِ ما که جوری تحویلمان میگیرند انگار که دخترِ همین خانوادهایم. همین خانوادهی بافرهنگ.
#روزی_نوشت
#دختر
✍ محدثه کریمی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════
🌱 کاش دختر نداشتم!
این جمله لعنتی از پارسال چسبید روی مخم. وقتی پایش را کرد توی یک کفش. میخواست برود اعتکاف. هنوز روزه کامل نگرفته بود. میترسیدیم تاب نیاورد، جسمش نکشد، جا بزند. نمیخواستیم از اولین روزهداریاش تجربه تلخ به یادگار بماند. حریف نشدیم. شماره مسئول اعتکاف را گیر آوردم. زنگ زدم. ماجرا را گفتم. پیشنهاد داد روز اول را تست بزنیم؛ اگر اذیت شد بهانهای بتراشیم و ببریمش خانه.
آخر شب بردمش مسجد. پشت سرش رفتم تا توی چارچوب ورودی. وسایلش را دادم دستش. بوسیدمش. خداحافظی کرد و رفت.
شب سردی بود. دستم را ها کردم. نشستم پشت فرمان. سوئیچ توی دستم نچرخید. فریز شدم. قلبم مچاله شد، شکست و ریخت.
این بچه کی بزرگ شد؟
فکر و خیال آوار شد روی سرم. پیشانی چسباندم به فرمان. عاشقشدنش را دیدم؛ شب خواستگاریاش هم، با هم آشنا شدنشان هم، خرید عقدرفتنشان هم، سفره عقدشان هم، عاقدشان هم.
سر زانویم گرم شد. دست کشیدم. خیسِ اشک بود.
نمیتوانم وقتی گفت: "با اجازه پدر..." را بشنوم. دق میکنم. از الان نمیخواهم آن لحظه را تجربه کنم.
حالا به من حق میدهید بگویم: "کاش دختر نداشتم"؟
#دهه_کرامت
#روز_دختر
✍️ محمدعلی جعفری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 پیتزا گاشت و قورچ
💠 شده تا به حال مغزتان زبان سرختان را همراهی نکند؟
در مراسم ختم به جای "غم آخرتون باشه" بگویید: "دفعهی آخرتون باشه!"
موقع سفارش پیتزا، تماس بگیرید و بگویید: "ببخشید من یه پیتزا گاشت و قورچ میخوام."
داخل مغازهی لباسفروشی در جواب فروشنده که نظرتان را راجعبه رنگ لباس میپرسد، بگویید: "همین عالیه، میپیچم ببرید."
یا وقتی که توی تعارفاتِ رگباریِ دمِ در غرق شدهاید به همسایهتان بگویید: "اگه مزاحم نمیشید بفرمایید تو."
💠 تمام اینها ممکن است برای هرکس اتفاق بیفتد.
اما لحظهای را برایتان تصویر میکنم که کمتر تجربهاش را دارید.
با تمام دوندگیهای صبح تا غروب، ساعت ۷ شب تازه بهطور رسمی ساعت کاریتان کلید میخورد.
تقریبا ۱۰ساعتِ تمام، مغزتان به جای خواب شبانه، دوی سرعت با مانع رفته است.
یک ساعت مانده به اتمام کارتان، خورشيد وسط آسمان توی چشمتان تیر پرت میکند. درحالیکه شما به یک قرصِ ماهِ نیمهکامل نیاز دارید.
💠 بیمار هوشیارتان تازه بیدار شده و از ماندن در یک محیط بسته خسته شده است. دلش رهایی میخواهد.
سرِ چاقسلامتیِ اول صبح، زبان به گلایه باز میکند که پس من کی مرخص میشوم؟ علیرغم تمام خوابآلودگیای که از فرق سر تا نوک پایتان را درگیر کرده، سر صحبت را با او باز میکنید. شاید کمی حواسش از بیماری پرت شود. میگویید: "پدرجان انگار حسابی حوصلهات سر رفته ها."
میگوید: "واقعا بله! الان باید توی گاوداری با گاوهایم سرگرم میشدم؛ نه اینجا روی تخت بیمارستان."
تمام سلولهای مغزتان را برای همراهی فرامیخوانید. به دنبال یک جملهی قوی و کوبنده هستید تا از بیمارتان رفع بیحوصلگی کنید.
مغز حالیاش نیست. خوابِ خواب است. زبانتان میپرد وسط و میگوید: "بابا جان! غصه نخوریا، ما هم عین همون گاوهات.....:)!!!!
#شیفت_شب
#روزی_نوشت
✍ مریم شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚═══════════════════
🌱 عکسی که یادگاری نشده
این عکس میتوانست یک خاطره زیبا باشد برای آدمهای توی عکس، خندههای ماندگار برای روزگاری که در اوج خوشی نشستهاند روبروی ساحل و دارند عکسهای قدیمی را تماشا میکنند!
میتوانست افتخاری باشد برای سربازان داخل عکس که دخترکان شهر را بین خود تقسیم کردهاند و حالا! بعد از چهل و چند سال، یادآوری میکنند این پیروزی را به آدمهای شکست خورده و ذلیل شده؛ به کسانی که زنده بودنشان به خاطر زیباییشان بوده لابد و مردانشان زیر خاک در جایی دور دست و گمنام پوسیدهاند...
این عکس میتوانست سند افتخار یک حکومت باشد بر عالم و آدم، تابلو کند بر موزههای افتخار و ببالد بر سربازان لشکرش که به زانو درآورده دشمنش را...
اما ...
اما نشده...
این آدمها حتماً یا دریده شده شکمهاشان به گلوله، یا اسیر شدهاند، یا به ذلت و بدبختی فرار کردهاند که احتمالش بسیار کم است...
اینها سربازان شیاطینند با لبخند انسان!
سربازان جبهه کفر و شرک که شکار سربازان راه خدا شدهاند.
اکنون شهر در امن و امان است اما؛ و زنان و دختران شهر در امنیت و آرامش رد میشوند از همین جایی که اینها ایستاده بودند در اوایل جنگ...
و عکسی که یادگاری نشده برای آدمهایش...
#روزی_نوشت
#فتح_خرمشهر
#سوم_خرداد
✍ احمد کریمی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚═══════════════════
🌱 سندرم موسیقی چسبناک
💎 به یک سری از صداها آلرژی دارم، یعنی همچین که میشنومش مثل خُره میافتد به جانم و تا دوساعت توی ذهنم پلی میشود. بدون وقفه، بدون مکث. مثلا تبلیغ مای بیبی. خدا نکند یک لحظه به یادش بیفتم. صبح و شب یک بچه با صدای انکرالاصواتش توی گوشم میخواند: "مای بیبی مای بیبی، دوستت داریم..." یا بعضی آهنگها از شدت پخششدن در مناسبتهای خاص توی گوشم ماندگار شدهاند. مثلا نوای ترسناک و نفرینشدهی باز آمد بوی ماه مدرسه.
💎 آخ کاش اسمش را نمیآوردم! فکر کن سر صبح، توی سرمایی که سرد نیست ولی سوز دارد، به زور باید از زیر لحاف بیایی بیرون و با قار و قور معدهات بدوی سمت سرویس. بعد تا پایت را میگذاری توی مدرسه، بلندگو داد میزد: "باز آمد..." بگذریم.
💎 همین الان به ذهنم رسید سرچ بزنم ببینم اسمش چیست. ظاهراً معروف است به کرم گوش یا سندرم موسیقی چسبناک. الحق که واژه مناسبیست.
"ممد نبودی ببینی" تمام شرایط یک کرم گوش را دارد. هرسال با تصویر خاکی مسجدی بی مناره و سربازهایی شاد و شنگول که انگار نه انگار دو دقیقه قبل قرار بوده بمیرند توی تلویزیون پخش میشود. هرچقدر هم شبکه عوض کنی، قرار نیست تا شب از دستش خلاص شوی.
اولش ممد نبودی ببینی روی مخ من هم بود، مثل آهنگهای تبلیغات صدا و سیما، مثل باز آمد بوی ماه مدرسه. گاهی حتی با ریمیکسهای طنزش میخندم و کلیپش را برای این و آن میفرستم.
راستش خیلی وقت است این یکی برای من فرق میکند. وقتی دست دایی موقع شنیدنش از شوری اشکها تاول میزند، یا مامانبزرگ دوباره یادش میافتد چطور سر تشتهای پر از لباس خونین، تکه پارههای اجساد را جدا میکرد.
💎 ممد نبودی ببینی برایم خاص است، مثل تاولهای روی دست دایی، مثل خاطرات مامانبزرگ از لباسها.
ممد نبودی ببینی به اندازهی یک ملت برایم استثنا است، آنقدر که هربار میرود روی مخم، آرام همراهش لب بزنم و بگویم: شهر آزاد گشته...
#ممد_نبودی_ببینی
#سوم_خرداد
✍️ زهرا جعفری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
💎 استعداد، عطیه خداوند است، چه آن را به کار ببرید چه نبرید؛ اما نوشتن، مسئولیتی شخصی است، چه آن را انجام بدهید چه ندهید.
✍️ #سید_فیلد
📎 #نویسندگی
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 انفرادیِ دونفره
💎 روزی که آوردنش توی بخش غرق بود توی خاک و خون. فقط میدانستیم یک جوان ۲۳سالهِی ورزشکار است که با سر رفته توی دیوار بتنی. آشولاش. از بالا تا پایینش بخیه و پانسمان. دیدهاید توی سریالهای تلویزیونی از بیمار تصادفی، تنها جایی که باندپیچی نیست، چشمها است؟ مریض ما تقریبا یکچیز توی همین مایهها بود. به دلیل آسیب و لهشدگی ریهها نیاز بود به دستگاه تنفسی متصل شود و این یعنی دعوای قدرت!
دعوای قدرت بین جسم یک انسان و یک ماشین! صورتش را که تمیز کردند تازه میشد بفهمی چه به روزش آمده. متخصص ریه میگفت تا ریهها جان بگیرد کمِ کم بیست روزی مهمانمان است. البته اگر زودتر نخواهد ترکمان کند! بیستروز، آنهم توی بخش آیسییو، آنهم بیمارِ متصل به دستگاهِ تنفسی، شوخی نیست. چهبشود که از صد تا مریض یکی بتواند خودش، خودش را نجات دهد. عفونتهای جورواجور، محدودیت در دریافت مواد غذایی، بیحرکتی، داروهایِ دوزِ بالا و بیهوشی طولانیمدت، هر کدام از اینها به تنهایی آدمیزاد را از پا در میآورد. هاشمِ۲۳ساله قرار بود تمامیاش را باهم تجربه کند. روز اول نامزدش را، موقعِ پرکردن برگهیِ شرحِ حال دیدم. دیوانه شده بود. فقط میگفت: "زنده میمونه؟" اصلا دوست نداشتم امیدِ الکی بدهم. گفتم: "ببین شرایط پیش روش خیلی سخته. ولی نگران نباش! بیا پیشش تندتند. تو خیلی میتونی کمکش کنی."
💎 روزها از نیمساعت قبل از ساعت ملاقات بست مینشست جلویِ در بخش. دیگر مهناز را، همه میشناختند. خودش یک پا پرستار شده بود. فقط کافی بود یک روز بیاید ببینند توی مانیتور ضربانِ قلبِ هاشم دوتا پایین آمده. تا میخواست از بخش برود بیرون دوکیلو کم میکرد. هاشم هم صدایِ قدمهای مهناز را از بَر بود. روزهای سختی داشت، ولی خب مهناز، برایش دوپینگ حساب میشد. دیدن او سرپا نگهش میداشت. بالاخره بعد از ۱۵ روز، دیروز پزشکِ هاشم تصمیم گرفت ببردش برای جراحی. میخواست به جای لولهی داخل دهانش، یک راهِ تنفسی داخل گلویش باز کند. با این کار دیگر نیاز نبود هاشم تماممدت بیهوش باشد.
تحلیل عضلات کمکم داشت خودش را نشان میداد. از هاشمِ ۸۵ کیلویی چیزی حدود ۵۰ کیلو باقی مانده بود. لولهی داخل دهان شکل صورت را به هم زده بود. دستهایش شده بود اندازهی بادکنک. بادکنکی که توان بالا رفتن نداشت. توی اتاق ایزوله، هاشم با زندانیهای انفرادی مو نمیزد. ولی خب مهناز کنارش بود. یک بمب انرژی. یک کسی که زبانش را خوب بلد بود.
هاشم را میبردند سمت اتاق عمل که مهناز صدایم زد: "وقتی برگرده بازم میبرنش توی همون اتاق انفرادیه؟" با لفظ ایزوله کنار نمیآمد. میگفت: "انفرادی بیشتر تو دهنم میچرخه." ما هم به شوخی میگفتیم: "خوب تونستی شوهرت رو دو هفته زندانی کنی ها."
خیالش راحت نبود، نمیگذاشت هاشم را ببرند.
_ به خدا یه کاری کن براش. من اصلا خودم مینویسم امضا میکنم. بیاریدش بیرون کنار بقیهی مریضا مطمئنم حالش بهتر میشه. اونجا از بس فقط قیافهی تکراری دیده دق کرده.
_ چشم. شما فعلا بذار ببرنش تا ببینیم چی میشه!
خدمات بخش که از معطل ماندن خسته شده بود و میخواست سریع تهِ برانکارد را هل بدهد سمت اتاق عمل گفت: "راست میگه به خدا. انفرادی بد چیزیه، این بندهخدای زندانی توی کشور اتریش، عکسشو دیدید؟ " و فوری گوشیاش را از جیب جلوی لباسش بیرون آورد. رفت توی اینستاگرام و بعد صفحهاش را گرفت روبرویمان.
_ نگا گن خانم پرستار! مهناز خانم ببین! دور از جونش انگار سه چهار ماه تو اتاق ايزوله، زیر ونتیلاتور بوده!
تند تند کپشن زیر عکسش را میخواندم: "دیپلمات عزیزمان، آقای اسدالله اسدی، پس از ۱۷۸۹روز اسارت در زندان اتریش با رایزنیهای انجام شده، به کشور بازگشت." که مهناز گفت: "تازه اتاقِ انفرادی، اونم بیهمزبون..."
#اسدالله_اسدی
#شیفت_شب
✍️ مریم شکیبا
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 سفید رنگ قشنگیست!
🔹 عکس جدید اسدی را دید. خیالش پر کشید سمت نقاشی روحالامین. همانی که برای مردِ لشکر 27 محمد رسولالله کشیده بود. برای حاجاحمد متوسلیان. یک رویای شیرین، از بازگشتش به آغوش وطن. از مردی که گذر ایام، گرد سفیدی پاشیده بود روی سر و صورتش. اگر رویایش لباس واقعیت به تن کرده بود، حالا حاجاحمد برای خودش ریشسفیدی میکرد.
🔹 عکس اسدالله اسدی، همان حال را داشت. مردی که فکر میکردند بازگشتش برای وطن رویا میشود. ولی نشد. هزار روز و اندی توی انفرادی و بیمارستان اعصاب مقاومت کرد. ریش سفید کرد ولی کوتاه نیامد.
🔹 دستِ دار و دسته منافقین توی کار بود. با یک دنیا بیانیه آزادی حقوق بشر. که تا نوبت به ایران رسید آسمان تپید!
🔹 ولی شب از آدمهای سفید میترسد. از ریشسفیدکردههایِ کدخدا نترس. از حاجاحمد. از سلیمانی. و حالا از اسدی. سفید رنگ قشنگیست.
#اسدالله_اسدی
✍️ کوثر شریفنسب
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 لعنت میفرستم بر طالبها
🔸 میگویم «سعدالله درس خواندی؟» سیزده چهارده سال بیشتر ندارد. به سختی «نه» را حالیم میکند، آن هم بعد از اینکه چند بار برایش درس خواندن را ترسیم میکنم!
احساس میکنم پسرم توی افغانستان دچار همین کارهای شاق است! دلم میسوزد. دارد کارهای آدمهای سختیکشیده و بزرگتر را انجام میدهد. پسرک، علیرضا میشود وقتی بزرگ شده، امیرمحمد میشود که به جای کُشتی میرود عملگی. صریح میشوم «درس بخون سعدالله... درس بخون تا پیشرفت کنی... تا گرفتار این حمالیها نباشی همهی عمر...» میفهمد انگار. دوستانش هم! «پس تو پولش میدهی برای خوراک؟ برای لباس؟» نمیگذارم حرفم زمین بخورد «شبانه بخواند... روز بیاید کار کند با شما! پول دست بیاورد...» چیزهایی فهمیده. تقصیر خودش نیست، از آخرین فراریهای افغانستان است از ترس طالبها! آخ؛ طالبها. لعنت میفرستم بر حماقت و تحجر و وحشیگری!
🔸پدرش نیست. اینجا برادری هم ندارد. مادرش را همان افغانستان جا گذاشته و فقط همین دوستان و آشناهایش اطرافش هستند. خوش ندارند بیشتر مزاحم کارش شوم. میفهمم. دارند چشم و ابرو میآیند. نبودمْ «آقای مهندیس» تند میشدند توی رویم!
🔸حتی گفتهام با آموزش و پرورش برایش هماهنگ کردهام برود درس بخواند. نمیخواهند. دارند درِ گوشی بهش غر میزنند. او اما چشمش پیش من است، که باید دیگر بروم و مزاحم نباشم. انگار دارند آخرین روزنههای امیدش بسته میشوند. روحش را میبینم که دست دراز کرده و میگوید «بابام باش... و به دادم برس وقتی بابام توی افغانستان مانده...» و من انگار علیرضا و امیرمحمد را رها کردهام! آواره در کشوری که باید زجر بکشند از کاری که برای آنها سخت است؛ بدون دست حمایتی که نوازش کند موهایشان را و ببوسد رویشان را. لعنت میفرستم بر طالبها و او را رها میکنم مثل همه بچههایی که در این سالها رها شدهاند...
#روزی_نوشت
✍️ احمد کریمی
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
⬅️ #اهالی_منادی
📚 آیین رونمایی از کتاب «تحفه تدمر»
🔹 خاطرات جانباز مدافع حرم، امیرحسین احمدی
🔸 از انتشارات شهید کاظمی
✍ با تجلیل از نویسنده کتاب: احمد کریمی
🔹 با حضور: آقای محمدعلی جعفری
⏰ زمان: جمعه ۱۲ خرداد، ساعت ۱۷
📌 مکان: آمفیتئاتر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی میبد
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
🌱 او مرزها را شکست!
⬅️ به هر هفت نفرشان نگاه کردم. توی یک قاب کنار هم جمع شدهاند. فکر نکنید دست در گردن هم انداخته باشند. نه! خودمان خواستیم همه را توی یک نگاه، کنار هم ببینیم. با فتوشاپ جمعشان کردیم. دور عکس امام. او همه را یک جا جمع کرد.
⬅️ هر کدامشان دورانی داشتند. قدیمیترینشان پسر عموی پدری است. علیه صدام اعلامیه پخش کرده بود. بعثیها دستگیرش کردند. دیگر خبری از او نشد. مثل دو تا عموی جوانم. صدام با امام خمینی سر لجبازی افتاده بود. ایرانیهای مقیم عراق را اخراج کرد. میترسید جوانهای ایرانی علیهاش شورش کنند. بالای بیستسالهها را از خانوادههایشان جدا کرد. مثل آب رفتند توی زمین. هیچ ردی ازشان نماند. خوب شد مادربزرگم از دنیا رفته بود. وگرنه دق میکرد.
باقی بچههای قدونیم قد هم، اجازه ردشدن از مرز گرفتند. به چند سال نکشیده توی کربلای چهار، عموی بزرگم مفقودالاثر شد. چهل روز نشده، خبر شهادت دایی تهتغاریم از کربلای پنج آمد.
⬅️ فکر میکردیم جنگ تمام شود دور هم با خیال راحت زندگی میکنیم. خیالمان خام بود. داعش از راه رسید. عکس پسرعمهام به آن قاب اضافه شد. بیخبر از همهجا، چهل روز بعد، با تلفن از شهادت عموی تهتغاریام مطلع شدیم. حلب سوریه، سرزمین جدیدی بود که به زندگیمان اضافه شد.
⬅️ عکس هر هفت نفرشان را در یک قاب، دور عکس امام خمینی جمع کردیم. او مرزها را شکست. خانواده ما یکی از هزار داستان پر ماجرای این دنیاست که دوست دارد این قاب را وسط مسجدالاقصی بین صفوف نماز جماعت سر دست بگیرد.
امام این رویا را در دلمان زنده کرد.
#رحلت_امام
#نیمه_خرداد
✍️ کوثر شریفنسب
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
╔═ 💠 ═══════╗
🆔️ @monaadi_ir
╚════════════════════
⬅️ محفل نویسندگان منادی با همکاری حوزه هنری استان یزد برگزار میکند:
🖋 کارگاه #نویسندگی_خلاق
🌱 استاد: محمدعلی جعفری
✅ ویژه خواهران و برادران (رده سنی 18 سال به بالا)
✅ 8 جلسه به صورت حضوری
✅ مهلت ثبت نام: پایان خردادماه
ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر :
👇👇👇👇👇
🌐 artyazd.ir
🆔️ @monaadi_ir
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
✍️ مبتدی و آماتور بنویسید. شما برای پول نمینویسید بلکه برای لذت مینویسید. باید برایتان مفرح و سرگرمکننده باشد. البته نه در موقع نوشتن، ولی بعد از اینکه تمام شد، باید هیجان و اشتیاق را احساس کنید. منظورم البته رضایت نیست، اینکه در گوشهای بنشینی و به کارت افتخار کنی، نه، بلکه به این معنی که میدانی بهترین کاری که میتوانستی و نهایت تلاشت را کردهای. دفعهی بعد بهتر خواهی شد.
🗣 مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
#نکته_اول
🆔️ @monaadi_ir
⚫️ عنایاتِ پدر°پسری
من از یک کاروان مشهدی شده بودم. زهرا از کاروانی جدا. قرارمان برای تازه کردن دیدار، شد نمازهای مغربِ صحن جامع رضوی(قدیم). روز سوم دو رکعت نماز آخر عشا را گذاشتیم پای حرفهای مانده سرِ دل. دردِدلها زیاد بود، آنقدر که امینالله هم از دستمان رفت. جامعهکبیره هم. از خیر ثوابهای معمول ریخته کف صحن امام رضا گذشتیم. چشممان دنبال گوشهای دنج میگشت برای ادامهی باقی صحبتها. تای چادر مشکی را باز نکردیم و با همان چادر رنگی دور تا دور صحن را قدم زدیم تا رسیدیم به غرفهی تعمیر و تنظیم ساعتهای حرم. تهِ صحنِ جامع. زمینگیر که شدیم، نمِ باران شروع شد. دوتا چادر داشتیم و خیس شدنمان مسئلهای به حساب نمیآمد. اما مسئلهی مهمتر همان دغدغهی همیشگیِ زائران توی سفر، مخصوصا سفر زیارتی بود. گرسنگی!
زهرا از ابتدای ساعات دیدار آنروزمان قصد داشت سفرهداری کند. قرار بر این شد که شام را در هتل آنها و با مادرخرجیِ او بخوریم. اما ساعت از دستمان در رفت تا زمانی که زنگِ هشدارِ قاروقور شکممان بلند شد. پنج دقیقه به زمان پایانِ ارائهی خدمات هتل باقی مانده بود. خلوتیِ دلچسب حرم، اجازهی برگشتن به هتل را نمیداد. انعکاس گلدستههای صحن روی زمین نمدار از آن تصاویر نابی شده بود که هر زائری آرزوی دیدنش را دارد. اما خب نیرویِ محرک ما برای دلکندن از هوای شمالیِ حرم قویتر بود.کاش این هتلها ۲۴ساعت دیگشان روی گاز قل میزد. کاش حواسشان به حالِ دل زائر بود.
تایِ چادرمشکی را بازکردیم و چادر رنگی را مچاله شده، چپاندیم توی کیف. باید مسیر دهدقیقهای تا هتل را میدویدیم. از عنایات خاصهی حضرت این بود که باران نمنمِ مشهد، شبیه شرشر باران عراق نبود. اما با این حال خیس و چلانده به هتل رسیدیم. بوی مرغ پیچیده توی رستوران، حساسیتِ زنگ هشدارِ شکممان را دوچندان کرده بود. مدام صدایش هوا میرفت و آبرو برایمان نگذاشته بود. صدای مسئول رستوران که گفت: "خانمها چقدر دیر؟! غذا تمام شد." زنگ هشدار را یکسره کرد. ماندن را جایز ندانستیم. صدای قاروقور شکم گرسنه توی حرم بپیچد خیلی بهتر است تا هتل. حداقل آنجا یک سمیعالاصوات دارد که "لا یشغله سمع عن سمع."
باران سه تا درمیان چکه میکرد. روبروی بابالجواد زهرا گفت: " مریم! این سری اومدم مشهد و یادم نبود حتی یه دفعه از بابالجواد وارد حرم بشم."
"چه فرقی میکند"ی گفتم و دنبالش راه افتادم و از بابالجواد رفتیم صحن جامع. نشستیم همان گوشهی دنج. صدای مداحیِ گوشی را بالا بردیم تا صدای قاروقور شکم گم شود تویش. نگاهی انداختم به زهرا و گفتم: " ببین! هوا خوبه، الانم واقعا داره بهمون خوش میگذره. ولی واسه امامِ مهربونی مثل امام رضا زشته زائرشو گشنه وسط شهر نگه داره. تازه حالا که پای پسرشون رو هم کشیدیم وسط."
غرق توی مداحی و حال و هوای حرم بودیم. کمکم داشت گرسنگی فراموشمان میشد.
درِ غرفهی مربوط به ساعتهای حرم را باز کردند. شیفت آقای خادمِ مسئول تمام شده بود و با کیسهی وسایلش به سمت خانه میرفت. از جلویمان گذشت. چهار پنج قدم که دور شد، مکثی کرد و برگشت روبرویمان ایستاد. از توی کیسهاش ظرف یکبار مصرفی را درآورد. گرفت جلوی صورتمان. هندزفریِ توی گوشمان اجازهی شنیدن نمیداد. چیزهایی را گفت و رفت. گرسنگی از یادمان رفته بود ولی عواقبش زده بود به مغز. از حسهای دنیا فقط بویاییاش مانده بود برایمان. با گیجی و بهت در ظرف را باز کردیم.
بوی قیمهی حضرتی، تمام آن حسها را زنده کرد. امامرضا، پدری را در حق پسرشان و مهربانی را در حق ما تمام کرده بودند. شعرِ آمده توی ذهنم را برای زهرا به زبان آوردم.
"بابالجواد حاجت ما را چه زود داد
مشهد پر است از نَفَس مهربانیاش....."
✍ مریم شکیبا
#روزی_نوشت
#یاجواد_الائمه
#باب_الجواد
#مریم_شکیبا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🔻🔻 محفل نویسندگان منادی 🔻🔻
🆔️ @monaadi_ir
📌 فایلهای روی صفحه را پاک کن!
روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست! باور کنید همان سطل آشغال هم به زور روی صفحه نگه داشتهام؛ برنامهها را توی نوار وظایف و آن زیرْ سنجاق کردهام تا وقتی خواستمشان استفاده کنم.
نشانهی نوعی بیماری نیست! حداقل هنوز نشنیدهام دکترها با علامتی اختصاری اسم نوعی بیماری روی این حرکت گذاشته باشند! (البته امیدوارم توی نظراتی که در مورد این متن به من میرسانید اسم بیماری را نفرستید!)
باکلاسش این است که من مینیمال زندگی میکنم؛ تحمل نکردن یک فایل ساده روی صفحه کامپیوترم ولو اینکه ممکن است به زودی دوباره به آن نیاز پیدا کنم از نشانههای این شیوه زیست است. مثل گوشی همراهم که تا مدتی قبل حتی به حسابِ نرمافزار ماشینحسابش هم رسیده بودم! اتاق مطالعه و نوشتنم هم همین طوری است. یک کتاب خانه دو طبقهایِ کوچکْ روی کمدِ کوتاه و خپلِ لباس نشسته که نهایتش صد جلد کتاب چند بار خوانده شده توی آن جا خوش کرده. جایی که قبلاً تمام دیوارش قفسه کتاب بود و نزدیک هزار جلد کتاب تویش داشتم! آن حسِ ناراحتِ مینیمالیْ تحمل نکرد و همه را رد کرد رفت؛ ماند این کتابهای معدود که وجودشان توی خانه لازم است. یعنی نمیشود اینها را حذف کرد. اصولاً هم بعد از خواندن کتابی امانتی، خریدمشان! یعنی اولْ جایی خواندهام و بعد دیدم «عجب، این کتاب را باید داشت و مدام خواند» پس خریدم...
هر چند همین کتابخانه هم مدام بازرسی میشود. مثل پشت دست دانش اموزان سر صف صبحگاه آن قدیمها که باید شنبهها بازرسی میشد تا حمام رفته و نرفته یکی نباشند! مدام میبینمشان که اگر یکی کتاب این وسطها دارد خاک میخوردْ رد کنم برود خانهی کتابها!
این پاک کردنها و چال کردنها و فرستادنها و خلوت کردنها را نیاز امروز همه آدمها میبینم. حس میکنم آن قدر درگیر کثرتها کردهایم خودمان را که در این میان خودمان گم شدهایم؛ میان فایلهای انبوه صفحهی ویندوز، بین نرم افزارهای متعدد گوشی همراه، میان دکورها، میزها، مبلها و صندلیهای پر تعداد خانه، لا به لای کارهای زیادِ کرده و نکرده، توی هزار توی روابط و رفاقتهای گسترده، توی کلاسهای پر تعداد آموزشی زبان و موسیقی و خطاطی و نقاشی و ...؛ و همین طور بگذارید پشت این جملات همه تجربیاتی که داریم، دارید و دارند!
این یک پیشنهاد است؛
بردارید گوشیتان را و کامپیوترتان را پاکسازی کنید، مثل همه ارکان زندگیتان که شاید نیاز به پاکسازی داشته باشد! حتی گاهی باید برخی از آدمهای بد را از زندگی خودتان پاک کنید تا به آدمهای خوب قصه زندگیتان بهتر و بیشتر برسید!
وقتی پاک کردید، نفس عمیقی بکشید و از زندگی خودتان لذت ببرید...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰 توصیههای #فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته دوم
✍ نویسنده نباشید! به جایش خودِ نوشتن باشید. نویسنده بودن یعنی راکد و ایستا بودن. عمل نوشتن حرکت را نشان میدهد، فعالیت و زندگی را. وقتی از حرکت میایستی در واقع مردهای. هیچوقت برای نوشتن زود نیست، از همان وقتی که میتوانی بخوانی، میتوانی بنویسی.
🗣 مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
📌 نسخهپیچِ نصیحت
دیدن عُلما برایم ذوقناک است. یک بار گوشه صحن آزادی، هیبت یکیشان مرا گرفت؛ روی ویلچر نشسته بود.
قسمت کنجکاو وجودم مجبورم کرد جلوتر بروم؛ هر چه نزدیکتر رفتم، ابهتش کم نشد. حدسم درست از آب درآمد. حاج آقا قرائتی بود. فکر نمیکردم اینقدر متواضع نشسته باشد و به حرف زائرها گوش کند.
این طور موقعها مثل آدمهای دستپاچه، هر چه سوال داشتم، یادم رفت.
از قبل برای خودم نقشه کشیده بودم، به هر عالِمی رسیدم، یک لحظه معطل نکنم: «نصیحتی بکنید؟»
جوابی جمع و جور بگذارد کف دستم، شبیه قرص اسید فولیک، که عصاره ویتامینها را توی خودش جمع کرده باشد.مثل اسفناج خوردن ملوان زبل، بعد چند ثانیه، هر چه حال خوب است توی مغز استخوانم خانه کند.
همانجا وسط دستپاچگی، ناگهانی دلم خواست از امام سوال بپرسم! دلِ تنگم به ایوان طلا دوخته شد.
گیج و منگ، یک لنگه پا و اینهمه دور خود چرخیدنْ تقاص نپرسیدنهای ما از امام بود؟
نَمی به چشمم نشست. دلم خواست نصیحت امام را بخوانمْ به یک نفر شبیه خودم!
صفحه گوشی جلوی چشمم موج برداشت. حدیث امام جواد(ع) پیدا شد؛
آدم دلتنگی پرسیده بود: «میخواهم در دنیا و آخرت با شما باشم. چه کنم؟»
جوانترین امام نوشته بود: «زیاد سوره قدر بخوان؛ زیاد زبانت به استغفار بچرخد.»
دلم برای خودم آب شد. همیشه میخواستم طبیب دوار همین شکلی برایم نسخه بپیچد و من آن را روی چشم بگذارم. همین یک نصیحت بشود هزار قسمت و هر کدامش جذب یکی از مویرگهای وجودم شود.
زبانم برای نصیحت خواستن از حاج آقای قرائتی بسته شد. اگر دیدن یک عالِم، بی هیچ سوالی، این قدر ذوق دارد، نگاه به امام چه حالی دارد؟
#امام_جواد_علیهالسلام
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir