eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از جذابیت‌های خانه آقاجون برای من، اتاق زیرشیروانی بود. کل این جذابیت هم به خاطر چند کارتون پر از کتاب بود که نمی‌دانم چند سال از قایم شدنشان زیر میز قدیمی، ترک خورده و خاک گرفته خانه آقاجون، می‌گذشت. کتاب‌ها متعلق به دایی شهرام بود که حالا سالهاست ایران نیست و من به عنوان خواهرزاده‌ای که همه فامیل می‌گفتند در سر به کتاب بودن، به دایی‌اش رفته، حق خود می‌دانستم که وارث این کتاب‌ها باشم. اولین کتابی که بین کتاب‌های دایی چشمم را گرفت، دیدار از شوروی بود. کتابی با کاغذ کاهی و شیرازه از هم پاشیده. چاپ سوم‌اش برای سال شصت و هشت بود. هم اسم کتاب گیرا بود و هم نام نویسنده‌اش، یعنی کیومرث صابری یا همان گل‌آقای خودمان. تجربه خواندن درباره کشوری که حالا از هم پاشیده، توصیف نویسنده از شهرهای بین‌راهی که حالا تبدیل به پایتخت یک کشور دیگر شده و مصاحبه با آدم‌های سیاسی که به شکل‌های مختلف جان باختند و تعداد کمی از آن‌ها زنده هستند، تجربه‌ای بود که با کمتر کتابی به دستش می‌آوردم. این تجربه ناب همراه من بود تا امروز. آخرهای جلسه استاد حرفی زد که دوباره حس خواندن دیدار از شوروی را برای من زنده کرد. استاد درباره سفرش به لبنان و سفرنامه‌اش گفت بسیاری از مکان‌هایی که آنها را دیده، حالا بر اثر بمباران‌های اسرائیلی‌ها ویران شده. یکی از آنها که روایت‌اش در کتاب آمده شهید شده و تلخ‌ترین بخش کتاب، متعلق به سخنرانی سید حسن نصرالله است. حالا دیگر نه سید هست که سخنرانی کند، نه آن میدان‌هایی که مردم می‌نشستند پای صحبت‌های سید. همه این اتفاقات هم در کمتر از دو ماه به وقوع پیوست. خواندن سفرنامه‌ شبیه پاس کردن واحد‌های دانشگاه است، کلی درس از سرنوشت‌های مختلف دارد. یکی که ریشه‌اش در گلدان کوچک و شکسته کمونیست بود رفت و سقوط کرد، دیگری که ریشه در خاک پهناور کربلا داشت با مقاومت زنده و پیروز ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مورچه‌ای در ظلمات شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود. چه حالی دارد؟! از دنیای اطرافش چه می بیند؟ اصلا می‌شود دیدش؟ حتی وقتی میلی‌متری حرکت می‌کند. حال این روزها و اتفاقاتی که می‌افتد برایم شبیه همین هست. گس! طوری که نمی‌شود ان را قورت داد، جز با جرعه‌ای امید. الا اینکه بروی پای حرف‌های بزرگترها بنشینی که مثل عقاب، از بالا همه اتفاقات را رصد می‌کنند. منتظرم برای شنیدن صحبت‌های امام خامنه‌ای روز چهارشنبه صبح. بلکه از این حال و هوا بِدَرم کند. از این بُهتی که دوست دارد همه چیز را پر امید نشان دهد. وصلش کند به علائم ظهور. ولی از طرفی باید با احتیاط حرف بزند. بعد یادش می‌آید به قول امام باقر: «کَذِب الوَقاتون» مشخص کنندگان وقت ظهور دروغ می‌گویند. منتظرم امام، آب بریزد به آتش این اتفاقات. منتظرم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
زندگی یا زنده‌گی؟! زندگی چیز عجیبیست. خیلی از آدم‌ها برایش دست و پا می‌زنند. میگویند راز این دست و پا زدن، غریزه‌ی بقاست. تنها یک غریزه که از نیای حیوانیِ داروین، سرایت کرده به نسل بشری. صد البته که بشر از آدم است و داروین جد خودش را مد نظر داشته. بگذریم. برای زندگی، خیلی ها دست و پا می‌شکنند. فیلم های فرار از زلزله و تیراندازی و سونامی، شاهد مثالند. اصولا با تماشایشان نچ نچ کنان میگوییم چرا افراد حاضر در فیلم، زن و بچه را ول کرده اند پی امان خدا و دویده‌اند سمت نجات. پس بقیه چه؟! خودمان توی آن موقعیت، قطعا سریعتر خواهیم دوید، به سمت نجات. عزیزی می‌گفت آنها می‌دوند سمت زنده ماندن، نه زندگی. آخر زندگیشان لا به لای همان خرابه ها جا می‌ماند. خاطراتشان، کودکیشان، خانواده‌شان. آنها بعد از این فقط نفس خواهند کشید، همین. یک زندگی نباتی، یک زندگی بی معنا. رمانی میخواندم، درمورد فلسطین. اسمش را نمی‌آورم تا راحت داستانش را لو بدهم. یکی از شخصیت ها، مبارزیست همراه با یاسر عرفات، عضو فتح. وقتی قرارداد اسلو بین فتح و اسرائیل بسته می‌شود، مجبور می‌شود زن باردار و فرزندش را ببرد به اردوگاه صبرا و شتیلا. خودش هم فرار می‌کند مصر یا اردن. آریل شارون، صبرا و شتیلا را محاصره میکند و همه را از دم می‌کشد، و او همه‌ی این صحنه ها را از تلویزیون می‌بیند. تا آخر عمر، خود را سرزنش می‌کند که چرا رفته پی زنده ماندن، نه زندگی. کسی را می‌شناسم، برعکس آن مبارز فتح، که زندگی را رها نکرد. او ماند، میان تک تک آثار زندگی‌اش. نشست روی مبل هموطنش، چوبی را به دست گرفت، آخرین سلاحش را، و با لب های خشکش ذکر گفت و پرتابش کرد. او زنده نماند، اما زندگی میکند، تا ابد. کسی راهم می‌شناسم، که زندگی و زنده‌ماندن یک کشور را تاخت زد با اعتماد بی‌جایش. نشست توی هلیکوپتر و فرار کرد، و حالا معلوم نیست کجاست، کجا قرار است نفس بکشد و زنده بماند، و شاید حسرت بخورد برای زندگی. قهرمان هارا اینجا می‌شود شناخت. رهبرهای واقعی را هم. یک رهبر قهرمان، روی مبلی فرسوده می‌نشیند و با تشنگی، آخرین تیرش را پرت می‌کند. یک رئیس ترسو، دوستانش را از خود می‌راند. قهرمان ها، تا ابد زندگی میکنند. ترسوها، فقط زنده می‌مانند، با حسرت، تا ابد... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
یک‌سرو دوگوش اصلا چرا باید اتاق چهاردیواری را که اَمن و خوب بود را رها کنیم و در اتاقک توری با چهارمیله‌ی شُل و وِل، روی پشت بام بخوابیم؟ هربادی که می‌آمد، تکان ترسناکی در دیواره‌ی پشه‌بند می‌افتاد. حریر سفید، در سیاهی شب، مثل لباس از ما بهترون بود. لحاف سنگین مادرم را، قشنگ می‌کشیدم روی سرم، یک بالشت هم می‌گذاشتم بالای سرم تا نکند، یک‌سرو دوگوش سَرَم را بگیرد و من را ببرد. نیمی از شب را مشغول سنگر بندی خودم بودم تا از شَرِ، یک سرو دوگوش در امان بمانم. همه به محض اینکه سرشان را روی بالشت می‌گذاشتند دهانشان باز می‌شد، چشم‌هایشان نیمه و سرشان به عقب می‌افتاد. زیر لحاف، در تاریکی مطلقی که اصلا ترس نداشت، دنیای زیبایی برای خودم ساخته بودم. در دنیای خیالی من، شب‌ها با آنکه خیلی تاریک بود ترس نداشت! ماه مثل لامپ بزرگِ اتاق پذیرایی مادرم، روشنِ روشن بود و مدام لبخند می‌زد. ابرها، مثل کودکان بازیگوش قهقهه می‌زدند و لُپ ماه را می‌کشیدند. درختان با کرم‌های شب‌تاب می‌رقصیدند و تمام وجودشان مثل چلچراغ روشن بود. در میان شبِ دنیای خودم، آرام و آسوده به خواب می‌رفتم. از خورشید اول صبح هم زیاد خوشم نمی‌آمد! انگار به قصد، تکه‌ای از نورش را در تفنگ لیزری گذاشته و مستقیم به من می‌تاباند. دوست داشتم دیگر شب‌ها نترسم و باید کاری می‌کردم.  مادرم نقاش خوبی بود، البته نه پیکاسو برای شما! ولی برای من چرا. چپ دست بود و آنقدر با ظرافت نقاشی می‌کشید که دوست داشتم من هم چپ دست باشم! مادر مشغول درست کردن قرمه سبزی بود. کنار پایش نشستم و مشغول مرتب کردن پاچه‌ی شلوار گُل‌گُلی‌اش شدم. نگاهی به من انداخت و گفت: "باز چطور شده؟" پرسیدم : "یه سرو دوگوش دیدی؟" "زیاد دیدم." "زیاد دیدی! نترسیدی؟" "چرا بترسم؟ مگه تو ترس داری؟"  " من ترس ندارم چون آدم هستم!" "یه سرو دوگوش هم آدمه. برو نقاشیش رو بکش." دفتر نقاشی را برداشتم . یک سر، دو گوش ! اینکه آدم بود! ولی خب بعضی آدمها هم ترس داشتند. ده تا کله و دوتا گوش گذاشتم. بعضی مهربان بعضی اخمو و بعضی ترسناک. همه را به مادر نشان دادم.  گفت : " یک چیز خنده دار به چهره‌های ترسناکت اضافه کن." برای یکی از آنها خال گذاشتم و کلاه دلقک برای دیگری کشیدم. حالا دیگر ترس نداشتند. سالها گذشته و حالا که لشکری از کودکان یتیم و کشته را در تلویزیون می‌بینم، همان‌ها که نه بازی کردند نه بلند خندیدند، نه شب‌ها، دنیای خیالی داشتند و نه مادری که ترس‌هایشان را نقاشی کند، مطمئنم هستم که هیولایی ترسناک‌تر از یک‌سَرو دوگوش نیست! آدم‌ها ترسناک هستند!   ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نفست تنگ شود، قلبت فشرده و ریتم زدنش کند، وقتی غم عالم چهارزانو بنشیند در سینه‌ات، مطمئن باش دلتنگی. اولین بار، دلتنگی واقعی را در دوران نامزدی چشیدم. به وقت دوری هزار کیلومتری از همسر جان. دلم تنگ می‌شد به قاعده‌ای که دست و دلم به هیچ کار نمی‌رفت. می‌نشستم گوشه تخت و زل می‌زدم به دیوار. چای خوردن در ماگی که می‌دانستم شبیهش را، محبوبم در دست دارد دلم را آرام می‌کرد. شنیدن صدای خش‌دارش پشت تلفن کارتی خوابگاه هم مسکنی بود نهایتا دو ساعته. دوباره همان آش بود و همان کاسه. دل‌تنگی سخت و بی‌بازگشت بعدی را سه سال پیش چشیدم. وقتی مادربزرگ ترگل ورگلم چهل روز روی تخت بیمارستان افتاد و رفت تا بفهمم دل‌تنگی‌های قبلی‌ خاله بازی بوده. به نفَسَت وزنه بند کنند، غمِ سنگین وزن، چهارزانو نشسته باشد روی سینه‌ات، اما راهی برای کم‌کردن این حس، جز بغل کردن قاب عکسش نداشته باشی. با دیدن این مرد، حسی درونم فریاد می‌زد هنوز هم نمی‌دانی دلتنگی یعنی چه! خانه و کاشانه، کسب و کار، عشیره و خانواده‌ات را در یک چشم به هم زدن از دست داده باشی اما دلگرم باشی به سایه رهبرت. حالا که برگشتی هیچ کدام از دارایی‌هایت نباشد، رهبرت هم! دل‌تنگی، چنبره زده سرتاسر قلبت و هیچ چیز به جز در آغوش کشیدن عکسش، تسکینی نمی‌شود برای حال زار و دل ناآرامت. مردم این منطقه مثل سال‌های نامزدی‌ام نیستند. دل‌تنگند اما مقاوم و پرانگیزه. باید راهی را که محبوبشان می‌رفت و هدفی که دنبال می‌کرد پرقدرت‌تر از قبل ادامه دهند. دل‌تنگی مردم این دیار با همه دل‌تنگی‌ها فرق دارد. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
آسمان تا فلش می‌زد، مثل ندید بدیدها سرمان را می چسباندیم به شیشه پنجره. منتظر بودیم عکس بعدیش را که می‌گیرد، ما هم توی آن باشیم. ولی بعد از هر روشن شدن آسمان ، صدا غرشی بدنمان را می‌لرزاند. و بی‌خیال عکس آسمانی، گوشه اتاق کز می‌کردیم که برقش ما را نگیرد. جلسه پنجشنبه این هفته هم پر بود از نور عکس‌هایی که پسر پیگیر عکاسی از کلاس می‌گرفت. بحث‌ سوژه‌های داغ را وسط چلیک چلیک دوربینش گوش می‌کردیم. به فکرم رسید دنیای کلمه‌ها و عکس‌ها کجا بهم می‌رسند؟! چه عکس‌هایی که یک دنیا کلمه در دلشان جا می‌دهند. و چه کلمه‌هایی که با یک عکس روی زبان جاری می‌شود. دنیای جادویی است دنیای کلمه. و پسرک پیگیر عکاسی وسط آن همه گپ و گفت جادویی، برای خودش ثبت خاطرات می‌کرد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
اولِ ساعت کاری است. فقط چند دقیقه‌ای از هفتِ صبح گذشته و من دارم قدم می‌زنم توی بخش‌ها؛ یک مرد اما سراسیمه وارد می‌شود. از همکاران‌م احوالِ مدیر انتقال خون را می‌پرسید و مدام می‌گفت: «مدیر کجاست؟!» آرام جلو رفتم. گفتم: «بفرمایید.» نگاهم کرد و با مکثی که نشان می‌داد دارد دقت می‌کند به چهره‌ام، گفت: «شما مدیر هستید؟!» جواب دادم: «بله» منتظر ماندم. سکوت کرد. فشار لب‌ها، خون دویدنِ توی صورت‌ش و رگ‌هایی که از زیر پوست زده بودند بیرون، نشان از بغضی داشت که زور می‌زد نگه‌ش دارد. و یک کلمه گفت: «همسرم!» و باز سکوت و باز بغض... گفتم: «چی شده آقا؟!» مکثی کرد و گفت: «سرطان خون داره، خون می‌خواد!» و چشم‌ش راه گرفت به این طرف آن طرف و زور می‌زد کلمه‌ای یادش بیاید. کمک‌ش کردم: «پلاکت؟» گفت: «آهان، آهان، آقای دکتر نکنه پلاکت کم باشه؟ من دو تا بچه کوچیک تو خونه دارم، نکنه...!» نتوانست ادامه بدهد و نشست روی صندلی. گفتم یک لیوان چایی بیاورند و با قند به او دادم. بهش اطمینان دادم: «اصلاً نگران نباش، اصلاً، اصلاً، اصلاً ...!» این را سه بار گفتم تا خوب به عمق دلش بنشیند. ادامه دادم: «شما برو خونه و به بچه‌هات برس؛ مادرشون که نباشه، سخته! نگران هم نباش؛ مردم خون میدن، هر چقدر هم مریضت نیاز داشته باشه، زود به زود می‌رسه» رگه‌هایی از اطمینان ریخت توی چهره‌ی تکیده و غمزده‌اش. ادامه می‌دهم: «هیچ مریضی اینجا معطل پلاکت و خون نمی‌مونه، از بس مردم خوبن، از بس مردم به فکر هستن؛ اصلاً نگران نباش، برو به بچه‌هات برس...» و برای اینکه خیال‌ش راحت شود شماره تلفن‌م را به او دادم. خیالش را که راحت کردم و فرستادم‌ش خانه، رفتم سراغ بازدید صبح‌گاهی از بخش‌ها. یک لحظه به فکرم افتاد چرا وقتی با او حرف می‌زدم صدای‌م می‌لرزید، چرا گلویم سنگین شده بود؟ انگار بغض مسری بود و به من هم سرایت کرده بود. پایم سنگین شده بود، می‌رفتم توی اتاق‌ها و بخش‌ها و با خودم می‌گفتم: «خدایا کمک کن!» وارد بخش اهدای خون شدم. چهار تا جوان خوابیده بودند روی تخت‌های بخش اهدا و در حین خون دادن با هم گف و گفت و خنده می‌کردند، رفیق بودند لابد. نگاهم رفت روی ساعت دیواری. ربع ساعت مانده بود به هشت صبح. بغض رفت و یک شادی محسوس ریخت توی وجودم. مثل همیشه دستم را روی سینه گذاشتم و با عشق به جوان‌ها گفتم: «ممنونم، ممنونم، قدم روی چشم ما گذاشتین!» راوی: دکتر سیدمحدرضا آقایی میبدی؛ رئیس سازمان انتقال خون استان یزد ✍️ اگر دوست داشتید عضوی از باشگاه اهداکنندگان خون یزد باشید👇 @yazdbtc 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید می‌گفت «آقای کریمی من دیگه روی تُشک نخوابیدم از وقتی بچه‌هام رفتند جبهه! به شوهرم هم گفتم که نمی‌دونم پسرهام کجا توی کدام بیابان و روی کدام سنگ و خاک خوابیده‌ند؛ و او هم مثل من روی زمین می‌خوابید...!» می‌گفت «دیگه توی خونه بیرون نمی‌رم!» می‌گفت «تحمل دیدن بعضی از دخترها با اون آرایش و رخت و لباس رو ندارم!» می‌گفت و من جگرم می‌سوخت. از پنج پسری که از شمال غرب تا جنوب غرب توی جبهه بودند، منصورش شهید شد... او پیکر بچه‌اش را دیده، تشییع کرده، خاک کرده اما هنوز منتظر است...! پی‌نوشت: روز تکریم مادران و همسران شهداست... حواسمان به‌شان باشد. این کلیپ به متن خاطره من ربطی ندارد، گذاشتم ببینید و بسوزید! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای بلند رعد و برق یا دیدن کابوس تمام بدنم را از ترس می‌لرزانَد؛ و هیچ چیز آرامش‌بخش‌تر از آغوش مادر نیست به وقت ترس. گرمای وجودش گردش خون را آرام می‌کند، جان را به بدن بازمی‌گرداند و ترس را در پستوهای ذهن زندانی. مادر نماد محبت است، نماینده رأفت خالقش. برای میوه دلش بی هیچ چشم‌داشتی از راحتی و آرامشش می‌گذرد و برای داشتنش هست و نیستش را فدا می‌کند. مادران شهدا در همه تاریخ یکسانند. اشک ریختن برای فرزند و تا پای جان گشتن به دنبال پیکرش به امید دیدن حتی یک لحظه روی ماهش. مادری در سال ۶۱ هجری به دنبال خبری از امام زمانش چشم از ورودی شهر برنمی‌داشت و حتی یک خبر از چهار دسته گلش نمی‌گرفت. یَلانش فدای پسر بانوی دو عالم شده بودند و باز، نگران غم و غربت مولایش وقت جان دادن بود. ادب کرده بود همان روزهای اولِ تازه عروسی که فاطمه صدایش نزنند؛ غم نباید در چشم بچه‌های زهرا لانه می‌کرد، حتی قدر شنیدن اسم مادرشان در خانه. پسرانش هم، اسوه ادب شدند در رکاب مولایشان. شاید این ادب به دلش اجازه نمی‌داد خبر از میوه‌های دلش بگیرد قبل از اینکه برای پسر زهرا نگران باشد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🔸دهه شصتی دهانم هنوز بوی شیر می‌داد که صدام دست از سر ملت ایران برداشت و جنگ رسماً تمام شد. رنگ آفتاب شش ماهگی را تازه دیده بودم که حضرت روح الله رحلت کرد و احتمالا دور برم پر از آدمهای عزادار بود. جای خالی یک رهبر بزرگ را اگر هم نمی‌فهمیدم، لا اقل در اتمسفر آن فضا نفس کشیده‌ام. جنگ تازه تمام شده بود و کوچه پس کوچه‌های محلات هنوز بوی شهید و جانباز می‌داد. مردم در کشاکش برگشت اسرایشان از زندانهای صدام بودند. شیرینی جشن تولد سه سالگی‌ام را با طعم فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی چشیدم. دنیا با شروع دوران انقلاب اسلامی و فروپاشی ابرقدرتی مثل شوروی داشت تکان می‌خورد. گردش جهان افتاده بود روی دور تند و کسی جلو دارش نبود. انگار تا قبل از دهه شصت دنیا آرام بود و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. شما هم اگر دهه شصتی باشید خوب می‌فهمید چه می‌گویم. جمله‌ی «ما نسل سوخته‌ایم» را قبول ندارم. هر نسلی برای خودش هم سوخته، هم ساخته! دهه شصتی‌ها انگار همیشه شروع کننده اتفاقهای بزرگ بودند و هستند. از نوجوانیِ پر از التهابم که بگذریم، جوانی‌ام هم کمتر از اول انقلاب نیست. فروپاشی حزب بعث عراق و لیبی و هزار اتفاق جور و واجور دیگر که نمی‌شود شمرد. باورم نمی‌شد فروپاشی حکومت ۶۳ ساله‌ی سوریه را با چشمانم ببینم. حالا تقریباً مطمئن شدم که نابودی اسرائیل را هم به چشم خواهم دید انشالله. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir