eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
354 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
پُک سوم سرش را از توی کمد بیرون کشید. نگاهی به طاقچه‌ها انداخت. نبود که نبود. اخمهای مردانه‌اش را در هم کشید. با خودش واگویه کرد: ای بابا بچه‌ها این نی قلیانم را کجا انداخته‌اند؟! هر جا به عقلم می‌رسید گشتم. وسایل اتاق آنقدر به هم ریخته بود که مرد خودش را هم گم می‌کرد چه برسد به این که نی‌ قلیانش را بتواند پیدا کند. از نور پنجره‌ی شکسته اتاق سر چوبیِ نی را بالای کمد پیدا کرد. با خودش می‌گفت: از اول هم می‌دانستم این مرتیکه‌ی کوْدن دوباره هوس کتک کرده! و الا از سوراخی چند بار گزیده شده دوباره لشکر کشی نمی‌کرد که بخواهد ضایع شود. بیخود ما را هم علاف خودش کرده. ما که قرار نیست از اینجا برویم. او هم که حالیش نمی‌شود دیگر تمام شده و الکی دارد دست و پا می‌زند! آتش زغالها گل انداخته بود. چهارپایه‌ی چوبی کنار کمد را برداشت و گذاشت روی بالکن. معسل داغ شده بود و قلیانش آماده‌ی کشیدن. با پُک اول نفسش را تا ته داد بیرون. پک دوم را به نیت زنده کردن خاطرات قلیان کشیدنش روی همین بالکن از قدیم کشید. پُک سوم را وقتی داد تو، به نیت نابودی اسرائیل محکم فوت کرد توی هوا. دودها روی هوا موج می‌خوردند. مرد دوربین توی دستم را دید. دوتا انگشتش را به نشانه‌ی پیروزی بالا برد. یعنی اسرائیل دود شد رفت هوا. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
لهجه مقاومت کتابی که این هفته با اعضای منادی همخوانی کردیم، درباره لهجه‌ها بود. داستان‌های کتاب از زبان مهاجرانی بود که هر قدر تلاش کردند به رویای آمریکایی نرسیدند. هنوز هم صدای درون‌شان به همان لهجه‌ی شرقی با آنها حرف می‌زند. لهجه‌ها مانند چشمه‌ای از دل خاک هر سرزمین‌ می‌جوشد و امانت‌دار داستان‌ها هستند و پاسبان قهرمانان آن سرزمین؛ انگار با وجود انسان درآمیخته‌اند. نمیدانم به خاطر فامیل مادری‌ام بود یا خود شخصیت میرزا، اما من کلمات لهجه گیلکی را برای خواندن از میرزا یاد گرفتم. مگر می‌شود قهرمانی را بدون دانستن لهجه‌ آن بشناسی؟ یازده آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان است. البته این، روزی بود قزاق‌ها به پیکرش رسیدند. در حالی که سرما، پیکر میرزا را به درخت کهنسال و انگشتان او را به چوب سلاحش چسبانده بود. انگار لهجه میرزا کوچک خان و سید حسن نصرالله و یحیی سنوار یکی بوده‌ است. برای آنها که با لهجه مقاومت حرف می‌زنند، قزاق‌های رضا خان و طیاره روسی فرقی ندارد با کماندوی اسرائیلی و اف_۳۵ آمریکایی. حالا سالهاست مادران گیلانی برای میرزا کوچک، با همان لهجه مقاومت می‌خوانند:«چقه جنگلا خوسی، ملت واسی خستا نبوسی، می جان جانانا، ترا گوما میرزا کوچیک خانا» و من مادرانی را می‌بینم که در وقت لالایی با لهجه عربی از قهرمانان مقاومت می‌خوانند و کودکان در آرامش با یاد آنها به خواب می‌روند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله تا دنیا دنیا بوده زن و سختی مثل دو انگشت اشاره و وسط از هم جدانشدنی بوده‌اند. جنگ مال مرد است اما نفس کشیدن در هوای پرغم و سنگین بی‌سروسامانی بعد از جنگ سهم و نصیب زن. مرد یک جان دارد در میدان فدا می‌کند و خون‌بهایش را خود خدا نقد می‌پردازد؛ زن اما در این گرسنگی و ترس و ناامنی باید به فکر ادامه نسل و نیرو برای جبهه مقاومت هم باشد. زندگی بی‌سر و همسر، بچه‌های شیر به شیر و ساک‌های دستی که باز مایحتاج بچه‌ها را حمل می‌کند می‌شود همه زندگی زن. در همه تاریخ زن سنگ زیر آسیاب بوده، مزد اصلی را به خط مقدم داده‌اند. هیو گاه آوارگی و خفت زن برای خالی نشدن پشت جبهه دیده نشده. تنها یک ولی مهربان‌تر از مادر می‌تواند گرد غم، غربت و آوارگی را از تن و روح زنان ظلم دیده تاریخ پاک کند، مزد بدهد همه دستان تاول زده از حمل ساک‌های دستی و طفلان گریان، تن خسته و روح ضجر دیده آن‌ها را. اشک از صورت خاکی و ترسیده‌شان پاک کرده در آغوششان بکشد...امید غریبان خسته کجایی؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
سفره صبحانه هنوز جمع نشده بود که غیبش زد. بین آن شلوغی‌ها نفهمیدیم کِی رفته. نبودنش وقتی دردسر شد که دوتا از دکترهای به نام شهر، که پانزده سال است طبیب مادر بوده‌اند، آمدند برای عرض تسلیت. هرچه زنگ می‌زدیم تلفنش را جواب نمی‌داد. هرچه مهمان مهم داشتیم، در همین دو ساعت نبودنش آمدند و رفتند. صدای ماشینش که آمد دویدم سمت در. - باباجی معلومه کُجاید؟! چرا گوشی تونا جواب نَمِدد؟! چندتا قاب عکس گذاشت توی بغلم. مامانی با روسری گره زده زیر چانه‌اش از بین چهارچوبِ قاب، مهربان نگاهم می‌کرد. از صبح رفته بود پی چاپ عکس و قاب گرفتنش. در هر اتاق خانه یک عکس آویزان کرد، دیوارها پر شده بودند از «مامانی» که نگاه‌مان می‌کند. سر که می‌چرخاندی چشم‌هایت با چشم‌های مهربانش گره می‌خورد. یکی از قاب‌ها را هم گذاشت روی صندلی کمک راننده، هر جا که می‌رفت کنارش بود، انگار که اصلا رفتن و نبودنی در کار نباشد... اما همیشه اینطور پیش نمی‌رود که اگر می‌شد مولا تمام عمرش را با نشانه‌های عزیزش زندگی می‌کرد، با همان بستر بیماری، که هنوز عطر وجود فاطمه «س» را دارد، با دستاری که آن روز‌های آخر به سرش می‌بست، با سنگ آسیابی که به دستان او خو کرده بود... چه کند که بچه‌های فاطمه قلب‌شان مثل گنجشک می‌تپد و مثل شمع آب می‌شوند. باید نشانه‌های تازه سفر کرده را از جلوی چشم جمع کرد. اما چگونه؟! مولا در سوخته و دیوار سیاه شده را عوض کند، میخ‌ها را دور بیندازد، آن کوچه‌ی نفرین شده را که نمی‌تواند خراب کند، هرچقدر هم که راه عوض کنند آخر روزی خودش یا پسرش از آنجا خواهند گذشت... و خاطره‌ها باقی‌ست حتی اگر نشانه‌ها را پاک کنیم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
به نام او تعارف که نداریم، مامان که می‌گفت، وقتی جلال (برادر شهیدم) یک‌ هفته هر روز دیکته‌اش را ۵ شده، برای جریمه کردنش، بدون دمپایی مجبورش کرده، برود توی حیاط و یک لنگه پا بایستد، با خودم می‌گفتم:« یعنی شهدا هم درس‌نخوان بودند یا فقط داداشِ ما از همان‌بچگی این‌همه شیطنت می‌کرده؟» یا وقتی بابا تعریف می‌کند، هیچ کدام از گربه‌های محل از دستش در امان نبودند، علامت سوال بزرگ بالای سرم سبز می‌شود:« مگر شهیدا همان‌هایی نبودند که در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشوده و از همان بچگی‌شان سر به راه بوده و بچه مثبت به حساب می‌آمدند.» اما هیچگاه برای پیدا کردن جواب سوالم پیش قدم نشدم. راستش خیلی دنبالش هم نبودم. تا اینکه دیروز در حوزه‌ی هنری دعوت شدم به دیدن خانم مریم کاتبی. مریم کاتبی کیست؟ از همان بالا شهرنشین‌های ساکن خیابان نیاوران تهران، که خیلی هم اتفاقی و با اجبار مادرش پا گذاشته بود توی جنگ و تا به خودش بیاید دو تا خیابان بالاتر، کومله را از نزدیک حس کرده و ترسیده‌ بود. وقتی گفت من می‌ترسیدم فکر می‌کردم اشتباه شنیده‌ام. اما دوباره که جمله‌اش را تکرار کرد، دیدم، درست شنیدم! ترسیده‌بود! او ساده حرف می‌زند. خودمانی می‌گوید. موجود فضایی از آسمان آمده، نیست که اصرار کند همه شجاع بودند و از هیچ چیز نمی‌ترسیدند. دور و برش همه نماز شب بخوان نبودند. او مثل بیشتر ماها از برنامه‌های تشریفاتی که فقط کمیت مهم است نه کیفیت بیزار است. از کتاب‌های دم دستی که فقط چاپ می‌شوند تا در فلان هفته‌ای آمار بدهند n تعداد کتاب چاپ کرده‌ایم برای فرهنگ‌سازی فراری است. از آدم‌های از آن ورِ بوم افتاده که به زور می‌خواهند چیزی را دیکته کنند، دوری می‌کند. همان‌لحظه در جلسه به نتیجه رسیدم اگر ۴ نفر مثل او خاطرات واقعی‌شان را تعریف می‌کردند، این همه به نظرمان آدم‌های خوب، عجیب و غریب نمی‌آمدند. زودتر از این‌ها به نتیجه می‌رسیدیم، همین آدم‌های خیلی معمولی‌ دور و برمان هم می‌توانند، کارهای بزرگی بکنند. مریم کاتبی را همرزم احمد متوسلیان معرفی کردند. او چه شیرین و خودمانی واقعیت‌ها را برایمان تعریف کرد. چه کم هستند آدم‌های واقعی دور و برمان! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
خبر دهان به دهان در مدینه پیچید. قرار است تمام آن چهل قبر در بقیع را نبش کنند: «مگر می‌شود خلیفه اول به جسم بی‌جان دختر پیامبر نماز نخوانده باشد و دفنش کنند.» همان‌ چهل قبری که علی علیه السلام طبق وصیت همسرش درست کرد، و فقط یکی از آن‌ها امانت دار جسم، امانت پیامبر به دست علی علیه السلام بود. خبر به گوش داماد پیامبر که رسید، دستمال زردی به پیشانی بست و شمشیر به کمر، بالای سر آن چهل قبر ایستاد و گفت: «هرکس نزدیک یکی از آن قبرها شود، خونش پای خودش است.» دیگر از ترس کسی پا جلو نگذاشت. دستمال زرد حرف آخری بود که علی علیه‌السلام زد. آن قبر پنهان ماند تا هیچ وقت آن لکه ننگ فراموش نشود. هر بار که پرچم حزب‌الله را می‌بینم یاد همان دستمال می‌افتم و فرزندانی که شبیه مادرشان شهید‌ می‌شوند تا پشت امامشان خالی نشود. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
سیاه سیاه یک لیست درست کرده‌ام از کتابهایی که باید بخوانم، نیازی به توضیح نیست که همه‌شان فانتزی هستند. کتابهایی که از دو سال پیش به این لیست بلند بالا اضافه کرده‌ام، من را به این برداشت مهم رسانده‌اند: عصر پیروزی آدم خوب ها تمام شده، حالا نوبت آدم بدهاست. ایزدان خوب رفته‌اند، شوالیه‌های سفید مرده‌اند، و قهرمان ها پوشالی‌اند. این نکته ها در تک تک کتابهای جدید‌الچاپ موج می‌زند. ساحران باروت(سه جلدی)، شش کلاغ(دو جلدی)، ماجراهای لاک لامورا(سه جلدی و بیشتر)، نخستین قانون(سه جلد اصلی)، خون خورده، مه‌زاد( شش جلدی)، تلماسه(سه جلد به بالا) و... . عنصر مشترک همه‌ی این کتابها، دنیایی سیاه، قهرمان هایی تباه و فاسد، و ضد قهرمان هایی متعفن و درب و داغان است. خبری از خوبی نیست، آدم خوب ها هیچ هم حساب نمی‌شوند، و صد البته سرنوشت خوبی در انتظار هیچ کس نیست. میدانم ذائقه‌ی امروزم با پنج سال پیش فرق کرده، تغییرش داده‌اند. حالا حالم از این همه تاریکی به هم نمی‌خورد. یک نگاه به دنیا می‌اندازم و میبینم دنیا هم انگار همان‌قدر تاریک است. بیخ گوشمان یک گروه تروریستی حاکم یک کشور شده. در کمال عدم تعجب، مدعیان آزادی کراواتی، دارند بال بال می‌زنند تا با این پیشانی پینه بسته های ریشو دست بدهند و بهشان تبریک بگویند. یک روز داد می‌زدند می‌خواهند بروند با طالبان بجنگند، حالا از خوشحالی نمی‌دانند چطور بپرند بغل طالبان. قهرمان های پوشالی، رسانه های دروغگو، و حزب های تهوع‌آور. حالا جمعشان جمع است. دنیای امروز عین رمان هایی که گفتم تاریک و سیاه شده. میگویند نور، دور است. باید امیدوار باشم؟ صدف سیاه است، مروارید درونش نه. دنیا هم همینطور. باید امیدوار باشم و توی کتابها، دنبال دنیایی سفید بگردم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
داشتم روی ماه خدا را می‌بوسیدم که رمقِ ذهنم همراه با رنگ آفتاب پاییزی ته کشید و وارد وادی چُرت شدم. صدای زنگ خوابم را پراند. پستچی محل شیرین‌عسلِ بعدِ چرت عصرگاهی امروز را سر وقت رساند دستم؛ «کتاب تازه ازتنوردرآمده‌ آقای جعفری.» کتابِ «روی ماه خدا را ببوس» را بوسیدم و گذاشتم کنار. زیر پنج‌ثانیه بسته را آنباکس کردم. و مثل بچه‌هایی که وقتی با نارنگی بدون‌هسته مواجه می‌شوند و یک‌ساعت نارنگی‌خوردنشان را طول می‌دهند و اول پوسته‌ی رویش را جدا می‌کنند و بعد آرام‌آرام شیره‌اش را می‌مکند تا مزه‌ی سلول‌سلول نارنگی به جانشان بنشیند؛ دلم نمی‌آید بکهویی وارد «جاده‌ی کالیفرنیا» شوم. آنقدر که ذره‌بین گرفته‌ام روی خیابان‌های پشت جلد و دارم کروکی کوچه‌پس‌کوچه‌های سوریه و لبنان را یاد می‌گیرم؛ خودکار برداشته‌ام و امضای استاد جعفری را جعل می‌کنم شاید روزی نیاز شود! فهرست آهنگین و نمکین کتاب را مثل شعر نو توی ذهنم می‌خوانم؛ آدرس انتشاراتی سوره‌ی مهر توی شهرهای مختلف را حفظ می‌کنم و خلاصه چهل‌دقیقه‌ است تعمداً دارم با پوسته‌ی نازک نارنگی ورمی‌روم. مطمئنم به اصل کار که برسم نثر روان نویسنده امان نمی‌دهد کتاب را زمین بگذارم. کشش می‌دهم که زمان لذت طولانی‌تر شود.🍊 نویسنده‌ای که همیشه سوژه‌های کتابش میخکوبمان می‌کند، اینبار رفته دنبال روایت آدم‌هایی که دستخوش حوادث سریع‌السیر خاورمیانه شده‌اند. یعنی شاید لازم باشد ویراستار توی ویرایش‌های بعدی کتاب کنار برخی شخصیت‌ها کلمه‌ی شهید بنشاند. یعنی دیگر حتی محل زندگی برخی‌‌ سوژه‌ها را نمی‌شود روی نقشه پیدا کرد. فکرش را بکن چقدر باید خاک صحنه‌خورده‌ باشی، چقدر باید قلمت عرق ریخته باشد که بتوانی توی بحبوحه‌ی طوفان‌الاقصی بزنی به دل منطقه‌ای جنگ‌زده، بنشینی پای درددل لبنانی‌هایی که تاثیر مستقیم در شکل‌گیری فرهنگ مقاومت کشورشان داشته‌اند و مهم‌تر از همه معطل امضای فلان ارگان و بهمان مسئول نمانی؛ و بعد جوری دیده‌ و شنیده‌ها را کنار هم بچینی که مخاطب از تمام شدن کتابت ماتم بگیرد. چند خط پشت جلد این سفرنامه را بخوانید تا متوجه شوید از چه حرف می‌زنم: «…پلیس و ارتش لبنان که حزب‌الله نیست؛ وقتی تو رو بدون مجوز گرفت صبر نمی‌کنه زنگ بزنی به کسی! تا به خودت بیای می‌بینی هم‌بند حاج‌احمد متوسلیان شدی!…» ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
«نبردِ منِ» آدولف هیتلر را که خواندم، فهمیدم زیستِ دیکتاتورهای خون‌ریزِ دنیا هم چیزی شبیه امثالِ منی‌ست که داریم عادی زندگی می‌کنیم، همراه با خیلی از علایق و سلایقی که داریم و تجربه می‌کنیم! بعد که درباره استالین خواندم این باور تقویت هم شد! یعنی دیکتاتورِ خشن و نچسبِ شوروی هم از آن آدم‌هایی‌ست که علاقه داشت به مطالعه و زیستی داشت شبیه یکی مثل ما...! شبیه همین آدمی که عکس‌ش را گذاشته‌ام! یک خوشتیپِ خوش‌قد و بالا که دارد توی مطلبی سیر می‌کند و خیلی هم آدم هوس می‌کند یکی باشد شبیه او! اما به خاطر همین جناب آقای ، آن قدر این روزها آدم کشته شده و سنگ‌بنایِ کشتن آدم‌های دیگر گذاشته شده که آمارش از دست در رفته! دیروز داشتیم اتفاقاً به «هومن» همین را می‌گفتم. به هر میزان علم و دانش ما بیاید بالا، شیطان بیشتر از آن بلد است و علم دارد؛ اینجا فقط آن اخلاق و معنویت و فطرت است که می‌آید به کمک آدم تا دانسته‌هایش به درد خودش و مردم بخورد... آدم‌کش‌های بزرگ تاریخ با همین اندوخته‌های علمی و فکری بوده که سربازان خوبی برای پیاده کردن اهداف شیطان شده‌اند. روی خودمان کار کنیم که این علم و دانش و خوانده‌ها برای صلاحِ دنیا و آخرت‌مان خرج شود، نه برای رفتن‌مان به جهنم... ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
کالیفرنیا ما را از زندگی انداخت. دو روزی که کتاب به دستم رسید، گاز خانه روشن نشد. صفحه۷۳کتاب بودم، وسط موزه ملیتای لبنان که دخترم آزادانه با قیچی کاردستی جلوی آیینه، هر اندازه از موهایش را خواست، زد. طفل چهارساله‌ام با آب سرد دستشویی بازی کرد تا سرما خورد. مادرش کجا سیر می‌کرد؟ وسط خانه حاج موسی! دل در دلش نبود که سرباز اسرائیلی شستش خبردار می‌شود روی همان مبلی که نشسته همه اسلحه‌ها زیرش قایم شده یا نه؟ کتاب را وقتی می‌گذاشتم کنار که پشت ماشین می‌نشستم. آنجا هم، اگر خدا چهارچشم بهم داده بود؛ دوتا را می انداختم در جاده پیش رو، دو تا را در جاده کالیفرنیا. وسط بحبوحه جنگ حلوا خیرات نمی‌کنند. ولی این کتاب عجب حلوای تن تنانی شده که تا نخوری ندانی. هرکس سر راهم سبز شد و کتاب سبز کالیفرنیا را دستم دید، ازم قول گرفت که وقتی کتابت تمام شد؛ اول از همه باید بدهی به من. ترتیب قول‌هایی که دادم را خواجه حافظ شیرازی هم یادش نمانده. کتاب را که دست می‌گیری با لبخندی مدام میخ‌کوب می‌شوی و پیش می‌روی. آنقدر کلمه به کلمه بامزه درهم تنیده شده و نثر، جذاب و شیرین است که با خودت می‌گویی حتما آقای جعفری جوهر قلمشان را زدند در عسل و شروع کردند به نوشتن. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir