📌 برو توی دلش
قسمت اول
میدانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یکدست سبز یا آبی. یک ماسک که به جای کشِ، بند دارد. یک دمپاییِ ترجیحا طبی و یک چراغ گرد بزرگ بالای سر تختی یکنفره. همهاش را توی فیلمها دیده بودم. با احتساب تحقیقاتم قبل از انتخاب رشته فکر نمیکنم چیز مبهمی برای دانستن یا دیدن وجود داشت.
از سرِ مازوخیسم بازی، هفتهی دوم دانشگاه، چهار تا خوابگاهی به اصرار من، عنرعنر راه افتادیم سمت بیمارستان شهید صدوقی. که چی؟ که به گفتهی استاد بیشتر با رشتهمان آشنا شویم. که همان اول اگر هستیم بسمالله. که در تاخیر آفات است. با کیف و کفشِ نویِ اول سال و با یک دفتر چهل برگ جهت ثبت مشاهدات...
نگهبان همان روبروی در اصلیِ بیمارستان نگهمان داشت. فهمیدیم همینجور الکی هم نیست. زنگ زد به این استاد و آن کارشناس. مطمئن که شد ما تروریست نیستیم و دانشجوئیم فقط، راهمان داد. و چقدر این اول کاری چسبید بهمان. راستی راستی محیط کاری آدم امنیتی باشد چقدر حال میدهد.
استادمان تماس گرفت و با اکراه، یکی از دانشجویان سال بالایی شد بلدِ ما. با اکراه که میگویم منظورم واقعا با اکراه است. توی بیمارستان، ما چیزی به عنوانِ راهنمایی ریشسفید نداریم. اینجا غالبا درخت سابقه که رشد میکند و شاخههایش میفتد، از سر تواضع نیست. میفتد که بزند پشتِ کلهی کمسابقهها. حالا میخواهد سابقه سهماه باشد، میخواهد سیسال.
دنبالهرواش شدیم. ما را برد سمت رختکنِ خانمها. درِ رختکن چیزی بود شبیه همان دری که توی فیلم روزِحسرت وسط بیابان گذاشته بودند و یکجورهایی راه ورود به برزخ به حساب میآمد. داشتند روبرویِ رختکن اتاقِ عمل، بخش جدید افتتاح میکردند. تا چشم کار میکرد خاک و خل پیدا بود. گفت" :برید لباس اسکراب بپوشید و زودی از اون طرف بیاید."
اسکراب؟ مگر از این لباس سبز بلندها که توی فیلمها نشان میدهد بهمان نمیدادند؟ درِ ورودیِ قسمت اصلی اتاق عمل را باز کردم. باید به یکی توضیح میدادیم ما هنوز توی بایِ بسمالله ماندهایم. ولی به کی؟ کسی را نمیشناختیم. توی بیمارستان، از کادر درمان یک پرستار داریم یک دکتر. بقیهی افراد در رشتههای علومپزشکی را به فامیل صدا میزنند.
در را نیمهباز گذاشته بودم و مثل رانندهتاکسیهایی که منتظرند چهارتا تکمیل شود تا حرکت کنند داد میزدم. بیهوشی، بیهوشی. اسم رشتهام بود آخر. گفتم شاید به فارغالتحصیلانش هم همین را میگویند. یک خانمِ بنفشِ بادمجانی از دور دست تکان دادنِ من را متوجه شد. برخلاف تصور، انگشتِ اشارهاش را نگذاشت روی دماغ و بگوید: "هییییس! اینجا بیمارستان است."
گفتیم: "ما آمدیم تورِ اتاقعملگردی. هماهنگ نشده؟" "هماهنگ نمیخواهد"ی گفت و چهاردست لباس سایز سهایکسلارجِ مخصوص اتاق عمل، گذاشت کف دستمان. عین پازل باید رنگهایش را از توی دست هم هماهنگ میکردیم. یک شلوارآبی بود یکی فیلی، یکی مانتو سبزپستهای یکی لجنی. شبیه هم که نمیشدند. حداقل هارمونی داشته باشند. با دمپایی ابریهای سرویسبهداشتی که پوشیدیم، بیشتر به چهارتا زامبی میخوردیم تا دانشجو. فاطمه گفت: "من از خون میترسما." گفتم: "بیخود! آدم باش و برو تودلش. عادی میشه برات." میدیدیم که چه کرکره خندهای پشت سرمان راه افتاده. بیخیال وارد یکی از اتاقهای جراحی شدیم. شکم مریض سرتاسر باز شده بود و دو نفر افتاده بودند تویش. فاطمه همانجا صدقالله را گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد. به زورِ آبقند برش گرداندند. اتاق بعدی چکش دست گرفته بودند و میکوبیدند توی رانِ یک مادرمردهای. اتاق بعد پوست بینی را جدا کرده و چسبانده بودند تخت پیشانیاش.
تا قبل اینکه فاطمه آبروریزی کند دست گذاشتم جلوی چشمش. الان وقتِ اجرایِ راهکارهایِ روانشناسانه نبود. در را بستیم. هر چه باید میدیدیم را دیده بودیم. همان چراغ و لباسها. همان ماسکها. مشتی هم خون و دل و روده. فهمیدیم ما مرد راهیم و فلان و بیسار...
میخواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوبکردهای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سهایکسلارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجوها! این همه راه اومدید نمیخواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچههای اتاق عمل رو ببینید؟!"
ادامه دارد...
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 غدیر از آن دست ایامالله ویژهای بود که کتابِ خوبی برای معرفیاش نداشتیم. کتابی که دستت را بگیرد ببرد وسط ماجرا.
🔸 #ماه_بلند این خلا را پر کرد. بهزاد دانشگر با زبانی ساده، روان و جذاب، لحظهلحظه این ماجرا را جلوی چشم مخاطب تصویر میکند.
🔸 از آنجایی که چند سال است در #عید_غدیر این کتاب را به دوستان و آشنایان هدیه میدهم؛ گفتم اینجا هم به شما بزرگواران معرفی کنم.
📚 ماه بلند
⬅️ روایتی پر کشش از ماجرایی کنار یک برکه
#غدیری_ام #معرفی_کتاب
#غدیرخم #عید_غدیر
✍️ #محمد_علی_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 نوشتههای افتضاحی که مرا نویسنده کرد!
اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سالهای وصل شدن نوجوانی به جوانی بود. روزگارْ سیاهِ ماه محرم بود و حال و هوای شهر مثل همه جاْ گرمِ شور حسینی. آن وقتها دو سه تا برگه آچهار نوشتم از مداحیهای انحرافی و انحرافاتی که برخی توی این مسیر ایجاد میکنند. از چه چیزی ناراحت بودم را یادم نیست اما متنْ خیلی تند و تیز بود. تایپ کردم و دادم یکی از تایپ و تکثیریهای توی خیابانْ چاپ کردند. گفتم منگنه بزنند بالایش تا به هم نریزد و ظهرْ همان را بردم مسجد و دادم به پیشنمازی که آدم باسوادی بود!
گفتم این را نوشتهام. نوشتنش شاید دلیلی داشت، اما ارائه کردنش به آن بنده خدای از همهجا بیخبر برای چه بود را نمیدانم. شاید نوشته بودم و باید به کسی نشان می دادم. برای خودم شاهکاری بود البته. پیش از آن هم هیچ وقت دست به نوشتن نبرده بودم، اما این بار...!
وقت نماز بود که خواند. قبل از خواندنِ نماز. چند باری آفرین و مرحبا و چهخوبنوشتی حوالهام کرد. شادی ریخت زیر پوست سبزهام که حالا به قرمزی میزد. توی چشمهای برق گرفتهام نگاهی کرد و گفتْ باید ادامه بدهم! و این «باید ادامه بدهم» توی گوشم مدام انعکاس پیدا کرد!
از همان وقتهاْ هر دفتری، سررسیدی، کاغذِ ریختوپاشی گیرم آمد نوشتم. بی هدف بود، پراکنده بود، برای کسی نبود، برای ارائه به جایی نبود و خیلی حجم آنچنانی هم نداشت؛ فقط مینوشتم و آن هم گاهبهگاه!
کمکم نوشتههایم رسید به پایگاه خبریِ محلی. تنوعی بودْ مطلبت برود توی سایتی که تعدادی آدم بخوانند و جایی توی کوچه و خیابان و جلسه و دورهمی بگویند چقدر جالب نوشتی! در قدمهای بعدی نوشتهها رسید به سایتهای کشوری؛ هر کدام را تا چندین بار نمیدیدم و سر و تهش را چند باره نمیخواندم رها نمیکردم. حال میداد اسمت زیر نوشتهای باشد که یک سایت اسم و رسمدار منتشر کرده! حس خوشایندی که وصلت میکرد به جریان زندهی فکری در جامعه...
همان وقتها بود که توی خنزر پنزرهای کمدِ بالای حمام و توی یک عالمه خِرت و پرت، همان کاغذْ نوشتهی اولین را پیدا کردم. چقدر خوشحال شدمْ وقتی هیبت آشنایش با آن فونتهای درشت و بیقواره را توی کاغذی منگنه شده و چروک و چرک دیدم. نشستم وسط همان هیاهوی آت و آشغال، خواندمش! این بار بعد از سالها؛ واقعاً چقدر مسخره و چقدر مزخرف! به معنای تمام کلمه چیزی شبیه تحلیلهای یک دانشآموز اول ابتدایی که دستش رسیده به صفحه کلید کامپیوتر! و اگر برای یک خاطره دور نبود ریز ریزش میکردم!
تنها چیزی که این وسط خیلی توی ذهنم پر رنگ جلوه کرد، نه فقط اسفبار بودن نوشتهام، نه ماندگاری این کاغذ وامانده در میان خِرت و پرتها، نه دیدن نوشتهای از تاریخ آغازین نوشتن بر صفحه کلید، بلکه زنده شدن خاطره آن تشویق و ترغیبِ مانگار بود. تازه فهمیدم بی راه از متن تعریف کرده و اشکالات بچگانه آن را به رخم نکشیده؛ و همین تشویق ساده، قلمِ شُل و وارفته و ضعیف مرا راه انداخت.
جا دارد #روز_قلم را به قلمسازان و قلمیاران هم تبریک ویژه بگویم که با حرکتی ساده و کوچک، زندگی آدمها را عوض میکنند...
#روزی_نوشت
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 با عرض تبریک به مناسبت روز عید غدیرخم خدمت شیعیان امیرالمومنین علیه السلام
مولای ما نمونهٔ دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر میکنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند میخورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِئیل واژهٔ بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم ناد علی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است
✍ سید_حمیدرضا_برقعی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🔰در گفتوگو با ایبنا عنوان شد؛
از مشهد تا تورنتو، از تورنتو تا بهشت
🔸نویسنده کتاب «تور تورنتو» گفت: همان ابتدای کار تکلیف خودم را با سوژه مشخص کردم. با خودم گفتم که من قرار است داستان را از این دیدگاه بررسی کنم که این حادثه یک رخداد بود یا نه برخلاف آن.
🔻متن گفت وگو👇
https://www.ibna.ir/vdchx6nxx23nxvd.tft2.html
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته ششم دست کشیدن از کار تنها
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته هفتم
لهجه و گویش
بهترین کار این است که از لهجهها و گویشها در حد بسیار کمی استفاده کنیم. چراکه مردمی که با این لهجهها آشنا نباشند گیج خواهند شد. نویسنده نباید اجازه دهد که شخصیتها کاملاً به زبان و لهجهای خاص صحبت کنند. بهتر است با چند اشارهی ساده و کوتاه، که خوب در طول داستان پخش شده، لهجهی شخصیتها را نشان داد.
🗣 از مصاحبه با برنامهی «کلمهی خوب کدام است» ۱۹۵۸
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
#معرفی_کتاب
بعد از شهادت حاج قاسمْ هستند افرادی که هنوز درْ گیر و گرفتِ شایعات مرتبط با مدافعین حرمند!
البته الان از بلاهت است اصولاً...
شاید پیش از این و به واسطه جنگ شناختیْ حق داشتند که ندانسته بگویند «اینها برای پول رفتهاند و پست و مقام!» اواخر دهه 90 اما حقیقت بیش از پیش و عیانتر از گذشته رخ نمود. حقیقتِ ماجرا از پس رذالت و وحشیگری داعش بالا آمد و نشان داد مدافعین حرم در چه رتبه و جایگاهی، در چه گلوگاه خطرناگی با دشمن در افتادهاند.
این روزگارِ بچههای ایرانی مدافع حرم بود؛ افغانستانیها هنوز هم که هنوز است مظلومند. قدر و قیمتشان برای بسیاری هنوز ناشناخته است. اینها غربت جبهه سوریه را، با مظلومیت و غربت در ایران یک جا جمع زده بودند. قدر و قیمتشان شاید آخرش هم معلوم نشود.
این حکایت این روزگار است، حساب کنید این حجم از مظلومیت و غریبی در آغاز جنگ سوریه چگونه بوده؟!
در زمانی که باید مخفیانه به سوریه میرفتند و اگر پیکرشان بر میگشت شبیه دیگر مردگان معمولی به خاک میرفتند. زمانی که مدافعین حرم ایرانی هم در مظلومیت و غربت بودند، بر افغانستانیها که بعداً به فاطمیون شهرت یافتند چه گذشت؟!
«خاتون و قوماندان» از این جهت یک کتاب ویژه است؛ خاطرات زنی جوان که همسرش مرد جنگ است. در انتهای جنگ ایران با حکومت بعث، در جبهه ایران جنگیده، در کوه و دشت افغانستان با اجنبی جنگیده و بعد از آن در سوریه به دفاع از سرزمینهای اسلام رفته است.
این کتاب شرح زندگی جگرسوز امالبنین حسینی و همسرش علیرضا توسلی (ابوحامد) است؛ جانسوزتر از دیگر خاطرات همسران شهدا که حداقل در بین مردم خود غریب نبودند...
این کتاب شرح جنگاوری مرد و زنیستْ مجاهد، در کشاکش زندگی سختی که دارند، یکی در میدانهای نظامی و یکی در میدان شناختی، تا از غربت در آوَرد رزمندگان مجاهدی که در سکوت رفتند، در سکوت برگشتند و در سکوت به خاک سپرده شدند.
امام خامنهای چه خوب نوشته بر این کتاب؛
سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانهی او خانم امّ البنین.
حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکردهام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همهی افغانها است.
#خاتون_و_قوماندان
✍ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
🌹 بازنشر به مناسبت میلاد حضرت امام موسی کاظم علیهالسلام👇
«ما امروز نگاه میکنیم، خیال میکنیم موسیبنجعفر یک آقای مظلوم بیسروصدای سربهزیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند، آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلانجا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس!
قضیه این نبود.
قضیه یک مبارزۀ طولانی، یک مبارزۀ تشکیلاتی، یک مبارزهای با داشتن افراد زیاد؛ در تمام آفاق اسلامی بوده. موسیبنجعفر کسانی داشت که به او علاقهمند بودند.» ۶۴/۱/۲۳
📚 کتاب انسان ۲۵۰ساله
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
📌 میان چشم مایی
فکر کن بین کلاف سردرگم زندگی، چهارزانو لم دادی به دیوار چه کنم چه کنم! وسط گرههای کور و بهم پیچیده. انگشتهای کم جانت از نفس میافتند. چشمانت با التماس به دست این و آن چنگ میزند. بلکه گرهگشایی پیدا شود. و با حال خوش دانه دانه گرهها را باز کند.
شبیه یک لحظه طلایی. یک آیه و نشانه. درست مثل لحظه چشم دوختگی محبوب به حبیب: «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» (باور کن تو وسط چشم ما جا داری! هوایت را داریم.) فکر کن آن لحظه، چه گرمی دویده زیر پوست پیامبر. و ذره ذرههای روحش، سیراب شده از آرامش نگاهش.
حالِ من و تو، با خواندن نامه محبوب، اگر همین باشد. همه قافیههای دنیا را بُردیم. وقتی خنکی دانه دانه آیهها، مثل نَمنَم باران، روی صورتِ گُر گرفته. آن وقت انگشتهایمان جان بگیرد. وسط گرههای دنیا کمر صاف کنیم. چشم بدوزیم به آسمان. به همان نقطهای که در گوش پیامبر زمزمه شد: تو میان چشم مایی. «فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا» هوایت را داریم:
«برای فرمان پروردگارت پایدارى کن، که تو در دید ما هستى و هنگامى که بر مىخیزى، با ستایش پروردگارت او را به پاکى یاد کن.»
«وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا ۖ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ» (آیه 48 سوره طور)
همانجا لابه لای همه کلافگیها، زبان شُکرت بچرخد. که میان هوای محبوب نفس میکشی و جان میگیری.
#قلمزنی_آیهها
✍ #کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
📌 برو توی دلش قسمت اول میدانستم قرار است با چه چیزی روبرو شوم. یک مانتو-شلوار یکدست سبز یا آبی
📌 برو توی دلش
قسمت دوم
...میخواستیم راهمان را کج کنیم سمت رختکن که یک خدا خوبکردهای صدایمان زد. "دانشششجو کجا؟" برگشتیم سمتش. یک سبیل کلفتِ سهایکسلارج وسط راهرو ایستاده بود. " دانشجوها! این همه راه اومدید نمیخواهید قسمت استریل کردن وسایل و پارچههای اتاق عمل رو ببینید؟!"
راستش گرسنه بودیم و نمیخواستیم... ولی اگر این آقا یک ربطی به استادمان داشت و بعد میرفت میگفت اینها بسمالله را شل ادا کردند چه؟
چون نیاز داشتیم استاد آخر ترم، نُه و نیممان را ده بدهد مثل جوجهای که دنبال مرغ میدود، راه افتادیم دنبال آن آقا. با همان لباسهای سهایکسلارج.
بخش استریلیزاسیون بیمارستان یا همان سیاساسدی در طبقهی زیرزمین بود. از آسانسورِ اتاق عمل دو طبقه رفتیم پایین. درِ آسانسور باز شد و ما با یک بخش، درست شبیه انباری مواجه شدیم. کمی مخوف و کمی ناشناخته. شبیه آشپزخانههای تماما کاشی، توی فیلمهای جنایی. همانها که از تویش شیشه و کراک بیرون میآید. فاطمه گفت: "چقدر یه جوریه." گفتم: "چشه مگه. الکی جو نده. برو توی دلش." و خداخدا میکردم هنوز اثر آبقند توی دل فاطمه باقی مانده باشد.
توی آن آشپزخانه یکی نشسته بود پشت میز. یکی کنار دستگاههای غول پیکر و عجیبغریب پارچههای سبزرنگ را تا میزد. یکی چسبکاری میکرد. یکی پکهای آماده شده را میچپاند توی دستگاهها. ما که ربط این بخش را به رشتهمان نفهمیدیم، ولی خب انگار خیلی مهم بود. نیمساعتی نشستیم به تماشا که آقای سبیلکلفت گفت: " دیگر بس است. برویم." باز همان حالت جوجه و مرغ...
بیرون آمدیم و سوار آسانسور شدیم. سبیل کلفت هر چه دکمه طبقه دو را زد چراغش روشن نشد. یک هم. سه هم...و خب این یعنی آسانسور خراب شده بود. باید یک دور قمری توی زیرزمین میزدیم تا به پلهها برسیم. دور قمریای که نتیجهاش شد چهار تا لیوان آب قند.
با اولین چرخشِ پا به سمت راست، رسیدیم به یک راهرو طویل. چراغهای سقف یکی در میان سوخته بود. همان سالمهایش هم مدام روشن و خاموش میشد. ما رسماً داشتیم از وسط تونل وحشت عبور میکردیم با این تفاوت که خودمان هم جزئی از ژانر وحشتِ مسیر شده بودیم، با آن ماسکهای پارچهای و لباسهای گلوگشاد. جلوههای ویژهی تونل هم شده بود، سبیلهای آقای سبیل کلفت تویِ تاریکروشن فضا. دستهایمان یخ کرده بود. مسیر راهرو تمامی نداشت. چپ و راست دالانِ سیاهرنگ، اتاقهای تاریکتری بود که فکر کنم یک سالی میشد هیچ چراغی تویش روشن نشده. درست وسط راهرو آقای لاغر اندامی با لباس و شلوار خاکستری از توی یکی از اتاقها بیرون آمد. سبیلکلفت را میشناخت. ایستاد جلویش. دست دادند و احوال پرسی کردند. وسط چاقسلامتیشان تنها یک جمله شنیدیم و بعد همه چیز محو شد.
" کریییم! این بندهخداها رو آوردی سردخونهی بیمارستان چکار؟!"
گمان کنم آبقندها دیر به دستمان میرسید، جایمان روی یکی از همان اتاقکهای سرخانه بود. توی رختکن ولو شده بودیم روی زمین. فاطمه فکر کنم مرده بود. یا شاید هم واقعا رفته بود توی دل ترسهایش، چون صدایی ازش بلند نمیشد. شیما و عاطفه از دفتر چهلبرگ برگه جدا میکردند برای نوشتن استعفا از رشتهی بیهوشی. من هم توی کیفم دنبال پول آژانس میگشتم برای رهایی از آنهمه صحنهی سورئال.
گشتم. گشتم. نبود. کیف پولیام نبود. و خب عالی شد. از بیابان روبروی رختکن، دزد سرگردنه آمده بود و هر چهار کیف پولیمان را به امانت برده بود. میگویم به امانت چون هفتهی بعد پوکهاش را توی سطل زبالهی سرویس بهداشتی پیدا کرده بودند. فاطمه همچنان توی دل ترسهایش بود. با صدایی که از تهِ چاه بیرون میآمد گفت: "مریم! الهی به حق جدم خدا سزای کارتو بده. فقط دوست دارم اونجا باشم و بگم برو تو دلش نترسیا."
من شنیده بودم آه مظلوم گیراست. ندیده بودم انقدر نقطهزن است.
هفتهی سوم طرحم توی بیمارستان بود...
ادامه دارد...
✍ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها، «بیست نکته دربارهی داستاننویسی» نکته هفتم لهجه و گویش بهترین کا
🔰 توصیههای فاکنر به نویسندهها،
«بیست نکته دربارهی داستاننویسی»
نکته هشتم
شخصیت
حقیقتِ واقعی از قلب انسان تراوش میکند، سعی نکنید که افکار و ایدههای خود را به خورد خواننده بدهید. بهجای آن سعی کنید شخصیت را همانطوری که خودتان میبینید و درک میکنید و میشناسید توصیف کنید و ارائه دهید. خصوصیات اخلاقی را از انسانی که میشناسید بردارید و چیز دیگری را از شخصی دیگر و همینطور ادامه دهید تا شخصیت سومی را خلق کنید که خواننده میتواند تماشایش کند و با خواندنش چیزی را که میشناسد بازیابد.
🗣 از مصاحبه با روزنامهی پرینسیتونین ۱۹۵۸
#آموزش
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir